شاهنامه/ضحاک

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جمشید شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
فریدون


پادشاهی ضحاک تازی هزار سال بود

چو ضحاک بر تخت شد شهریار
نهان گشت کردار فرزانگان
نهان گشت کردار فرزانگان
که جمشید را هر دو خواهر بدند
چو آمد به هنگام خون ریختن
چو ضحاک بر تخت شد شهریار برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز بر آمد برین روزگاری دراز
نهان گشت کردار فرزانگان پراگنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبودی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانه‌ی جمشید برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو خواهر بدند سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز دگر ماهرویی بنام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان بدآن اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره بدخویی بیاموختشان تُنبُل و جادویی
بدین بود بنیاد ضحاک شوم جهان شد مرورا چو یک مهره موم
ندانست خود جز بد آموختن جز از کشتن و غارت و سوختن
چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر چه از تخمه‌ی پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه وزو ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش برون آختی مران اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از کشور پادشا دو مرد گرانمایه‌ی پارسا
یکی نامش ارمایل پاک دین دگر نام گرمایل پیش بین
چنان بد که بودند روزی به هم سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و وز لشگرش وز آن رسم‌های بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری بباید بر شاه رفت آوری
وز آن پس یکی چاره یی ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند خورش‌ها به اندازه پرداختند
خورش خانه‌ی پادشاه جهان گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن به شیرین روان اندر آویختن
از آن روزبانان مردم کشان گرفته دو مرد جوان را کشان
زنان پیش خوالیگران تاختند ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین ز کردار و بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند جزین چاره‌یی نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسپند بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر تو را از جهان دشت و کوه است بهر
به جای سرش ز آن سری بی بها خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سی جوان ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست بر آن سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کرد از آن تخمه دارد نژاد که ز آباد ناید به دل برش یاد
ز مردان جنگی یکی خواست بکشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی بپرده درون بود بی گفت و گوی

اندر خواب دیدن ضحاک فریدون را

چو از روزگارش چهل سال ماند نگر تا به سر برش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیر باز به خواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز کاخ شاهنشهان سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان به بالای سرو و بفر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار به جنگ اندرون گرزهٔ گاو سار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ نهادی به گردن برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر بدریدش از هول گفتی جگر
یکی بانگ برزد به خواب اندرون که لرزان شد آن خانهٔ سد ستون
بجستند خورشید رویان ز جای از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز که شاها چه بودت؟نگویی به راز؟
که خفته به آرام در خان خویش برین سان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان تست دد و دام و مردم به پیمان تست
به خورشید رویان جهاندار گفت که چونین شگفتی، بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید شودتان از جان من نا امید
به شاه گرانمایه گفت ارنواز که بر ما بباید گشادنت راز
توانیم کردن مگر چاره ی که بی چاره ی نیست پتیاره ی
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت همه خواب یکی به یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور ماه روی که مگذار این را ره چاره جوی
نگین زمانه سر تخت تست جهان روشن از نامور بخت تست
تو داری جهان زیر انگشتری دد و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گردکن مهتران از اخترشناسان و افسونگران
سخن سر به سر موبدان را بگوی پژوهش کن و راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بردست کیست ز مردم شمار، ار ز دیو و پریست
چو دانسته شد، چاره ساز آن زمان به خیره مترس از بد بدگمان
شه برمنش را خوش آمد سخن که آن سرو سیمین برافکند بن
جهان از شب تیره چون پر زاغ هم آنگه سر از کوه بر زد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد بگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد به هر جا که بد موبدی سخندان و بیداردل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید بگفت آن جگر خسته خوابی که دید
نهانی سخن کردشان آشکار ز نیک و بد و گردش روزگار
که بر من زمانه کی آید به سر؟ کرا باشد این تاج و تخت و کمر؟
گر این راز با من بباید گشاد وگر سر بخواری بباید نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر زبان پر ز گفتار با یکدگر
که گر بودنی ها بازگوییم راست به جان است پیگار و جان بی بهاست
وگر نشنود بودنی ها درست بباید هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندرین کار شد روزگار سخن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم بر آشفت شاه بر آن موبدان نماینده را
که گر زنده تان دار باید به سود وگر بودنی ها بباید نمود
همه موبدان سرفگنده نگون پر از هول دل دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیار هوش یکی بود بینادل و تیزگوش
خردمند و بیدار و زیرک به نام کزآن موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد برفت و جهان دیگری را سپرد
اگر بارهٔ آهنینی به پای سپهرت بساید نمانی به جای
کسی را بود زین سپس تخت تو به خاک اند آرد سر و بخت تو
کجا نام آو آفریدون بود زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد نیامد گه پرسش و سردباد
چو او زاید از مادر پرهنر به سان درختی شود بارور
به مردی رسد برکشد سربماه کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو برز بگردن بر آرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزهٔ گاوسار بگیردت زار و ببنددت خوار
بدو گفت ضحاک ناپاک دین چرا بنددم از منش چیست کین
دلاور گفت گر بخردی کسی بی بهانه نسازد بدی
برآید بدست تو هوش پدرش از آن درد گردد پر از کینه سرش
یکی گاو پرمایه خواهد بدن جهان جوی را دایه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر بدین کینه کشد گرزهٔ گاو سر
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند بتابید روی از نهیب گزند
چو آمد دل نامور بازجای به تخت کیان اندر آورد پای
نشان فریدون به گرد جهان همی بازجست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد شده روز روشن برو لاژورد

اندر زادن فریدون

بر آمد برین روزگار دراز کشید اژدهافش بتنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بزاد جهان را یکی دیگر آمد نهاد
ببالید بر سان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشاهی
جهانجوی با فر جمشید بود به کردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران به بایستگی روان را چو دانش به شایستگی
به سر بر همی گشت گردان سپهر شده رام با آفریدون به مهر
همان گاو کش نام برمایه بود ز گاوان ورا برترین پایه
ز مادر جدا شد چو طاووس نر به هر موی بر تازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردان ستاره شناسان و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان ندید نه از پیرسر کاردانان شنید
زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی به گرد جهان هم بدین جست و جوی
فریدون که بودش پدر آبتین شده تنگ بر آبتین بر زمین
گریزان و از خویشتن گشته سیر برآویخت ناگاه بر کام شیر
از آن روزبانان ناپاک مرد تنی چند روزی بدو بازخورد
گرفتند و بردند بسته چو یوز برو بر سرآورد ضحاک روز
خردمند مام فریدون چو دید که بر جفت او بر چنان بد رسید
فرانک بدش نام و فرخنده بود به مهر فریدون دل آگنده بود
پر از داغ دل خسته روزگار همی رفت پویان بدان مرغزار
کجا نامور گاو پرمایه بود که بایسته بر تنش پیرایه بود
به پیش نگهبان آن مرغزار خروشید و بارید خون بر کنار
بدو گفت کاین کودک شیرخوار ز من روزگاری به زنهار دار
پدر وارش از مادر اندر پذیر وزین گاو نغزش بپرور به شیر
وگر باره خواهی روانم تراست گروگان کنم جان بدان کت هواست
پرستندهٔ بیشه و گاو نغز چنین داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده در پیش فرزند تو بباشم پرستندهٔ پند تو
سه سالش همی داد ز آن گاو شیر هشیوار بیدار زنهار گیر
نشد سیر ضحاک از آن جست و جوی شد از گاو گیتی پر از گفت و گوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار چنین گفت با مرد زنهار دار
که اندیشهٔ در دلم ایزدی فراز آمدست از ره بخردی
همی کرد باید کزین چاره نیست که فرزند و شیرین روانم یکیست
ببرم پی از خاک جادوستان شوم تا سر مرز هندوستان
شوم ناپدید از میان گروه برم خوب رخ را به البرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوند چو مرغان بر آن تیغ کوه بلند
یکی مرد دینی بر آن کوه بود که از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاک دین منم سوگواری ز ایران زمین
بدان کین گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سر انجمن
ترا بود باید نگهبان او پدروار لرزنده بر جان او
پذیرفت فرزند او نیک مرد نیاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد به ضحاک بد روزگار از آن گاو پرمایه و مرغزار
بیامد از آن کینه چون پیل مست مران گاو پرمایه را کرد پست
همه هر چه دید اندرو چارپای بیفگند و زیشان بپرداخت جای
سبک سوی خان فریدون شتافت فراوان پژوهید و کس را نیافت
به ایوان او آتش اندر فگند ز پای اندر آورد کاخ بلند

پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر

چو بگذشت از آن بر فریدون دو هشت ز البرز کوه اندر آمد به دشت
بر مادر آمد پژوهید و گفت که بگشای بر من راز نهفت
بگو مر مرا تا که بودم پدر کیم من ز تخم کدامین گهر
چه گویم کیم بر سر انجمن یکی دانشی داستانم بزن
فرانک بدو گفت کای نامجوی بگویم ترا هر چه گفتی بگوی
تو بشناس کز مرز ایران زمین یکی مرد بد نام او آبتین
ز تخم کیان بود و بیدار بود خردمند و گرد و بی آزار بود
ز تهمورث گرد بودش نژاد پدر بر پدر بر همی داشت یاد
پدر بد ترا و مرا نیک شوی نبد روز روشن مرا جز بدوی
چنان بد که ضحاک جادوپرست از ایران به جان تو یازید دست
ازو من نهانت همی داشتم چه مایه به بد روز بگذاشتم
پدرت آن گرانمایه مرد جوان فدا کرده پیش تو روشن روان
ابر کتف ضحاک جادو دو مار برست و برآورد از ایران دمار
سر بابت از مغز پرداختند همان اژدها را خورش ساختند
سرانجام رفتم سوی بیشه یی که کس را نه ز آن بیشه اندیشه یی
یکی گاو دیدم چو خرم بهار سراپای نیرنگ و رنگ و نگار
نگهبان او پای کرده بکش نشسته به بیشه درون شاه فش
بدو دادمت روزگاری دراز همی پروریدت به بر بر به ناز
ز پستان آن گاو طاوس رنگ برافراختی چون دلاور پلنگ
سرانجام ز آن گاو آن مرغزار یکایک خبر شد سوی شهریار
ز بیشه ببردم ترا ناگهان گریزنده ز ایوان و از خان و مان
بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را
وز ایوان ما تا به خورشید خاک برآورد و کرد آن بلندی مغاک
فریدون چو بشنید بگشاد گوش ز گفتار مادر برآمد به جوش
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین به ابرو ز خشم اندر آورد چین
چنین داد پاسخ به مادر که شیر نگردد مگر ز آزمایش دلیر
کنون کردنی کرد جادو پرست مرا برد باید به شمشیر دست
بپویم به فرمان یزدان پاک برآرم ز ایوان ضحاک خاک
بدو گفت مادر که این رای نیست ترا با جهان سر به سر پای نیست
جهاندار ضحاک با تاج و گاه میان بسته فرمان او را سپاه
چو خواهد ز هر کشوری سدهزار کمر بسته او را کند کارزار
جز اینست آیین پیوند و کین جهان را به چشم جوانی مبین
که هر کو نبیند جوانی چشید به گیتی جز از خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر بباد ترا روز جز شاد و خرم مباد
چنان بد که ضحاک را روز و شب به نام فریدون گشادی دو لب
بر آن برز بالا ز بیم نشیب شده ز آفریدون دلش پر نهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان که ای پر هنر با گهر بخردان
مرا در نهانی یکی دشمنست که بر بخردان این سخن روشن است
ندارم همی دشمن خرد خوار بترسم همی از بد روزگار
همی زین فزون بایدم لشگری هم از مردم و هم ز دیو و پری
بباید بدین بود همداستان که من ناشکیبم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نبشت که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی نخواهد به داد اندرون کاستی
ز بیم سپهبد همه راستان بر آن کار گشتند همداستان
بر آن محضر اژدها ناگزیر گواهی نبشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند بر نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر به روی دژم که بر گوی تا از که دیدی ستم
خروشیدزد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوهٔ دادخواه
یکی بی زیان مرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری بباید بدین داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تراست چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید که نوبت ز گیتی به من چون رسید
که مارانت را مغز فرزند من همی داد باید زهر انجمن
سپهبد به گفتار او بنگرید شگفت آمدش کان سخن ها شنید
بدو باز دادند فرزند او به خوبی بجستند پیوند او
بفرمود پس کاوه را پادشاه که باشد بر آن محضر اندر گواه
چو برخواند کاوه همه محضرش سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پای مردان دیو بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی سپردید دل ها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گواه نه هرگز براندیشم از پادشاه
خروشید و برجست لرزان ز جای بدرید و بسپرد محضر به پای
گرانمایه فرزند او پیش اوی ز ایوان برون شد خروشان به کوی
مهان شاه را خواندند آفرین که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک برسرت بادسرد نیارد گذشتن به روز نبرد
چرا پیش تو کاوهٔ خام گوی به سان همالان کند سرخ روی
همه محضر ما و پیمان تو بدرد بپیچد ز فرمان تو
کی نامور پاسخ آورد زود که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست تو گفتی یکی کوه آهن برست
ندانم که شاید بدن زین سپس که راز سپهری ندانست کس

داستان ضحاک با کاوه آهنگر

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای
همان گه ز بازار برخاست گرد همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
خروشان همی رفت نیزه به دست که ای نامداران یزدان پرست
کسی کو هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کین مهتر آهرمنست جهان آفرین را بدل دشمنست
بدان بی بها ناسزاوار پوست پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مرد گرد جهانی برو انجمن شد نه خرد
بدانست خود کافریدون کجاست سر اندر کشید و همی رفت راست
بیامد به درگاه سالار نو بدیدندش آنجا و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بردید کی به نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم ز گوهر برو پیکر از زر بوم
بزد بر سرخویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش همی خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه بشاهی بسر بر نهادی کلاه
بر آن بی بها چرم آهنگران برآویختی نو بنو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان بر آن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود جهان را ازو دل پرامید بود
بگشت اندرین نیز چندی جهان همی بودنی داشت اندر نهان
فریدون چو گیتی بر آن گونه دید جهان پیش ضحاک وارونه دید
سوی مادر آمد کمر بر میان بسر بر نهاده کلاه کیان
که من رفتنی ام سوی کارزار ترا جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتی جهان آفرین را پرست ازو دان بهر نیکی ی زوردست
فرو ریخت آب از مژه مادرش همی خواند با خون دل داورش
به یزدان همی گفت زنهار من سپردم ترا ای جهاندار من
بگردان ز جانش بد جادوان بپرداز گیتی ز نا بخردان
فریدون سبک ساز رفتن گرفت سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو فرخ همال ازو هر دو آزاده مهتر بسال
یکی بود ازیشان کیانوش نام دگر نام پرمایهٔ شادکام
فریدون بریشان زبان برگشاد که خرم زنید ای دلیران و شاد
که گردون نگردد بجز بر بهی بما باز گردد کلاه مهی
بیارید داننده آهنگران یکی گرز فرمود باید گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند ببازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی بسوی فریدون نهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود وزان گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون بسان سر گاومیش
بر آن دست بردند آهنگران چو شد ساخته کار گرز گران
بپیش جهانجوی بردند گرز فروزان بکردار خورشید برز
پسند آمدش کار پولادگر ببخشیدشان جامه و سیم و زر
بسی کردشان نیز فرخ امید بسی دادشان مهتری را نوید
که گر اژدها را کنم زیر خاک بشویم شما را سر از گرد پاک

رفتن فریدون به جنگ ضحاک

فریدون به خورشید بر برد سر کمر تنگ بستش به کین پدر
برون رفت خرم به خرداد روز به نیک اختر و فال گیتی فروز
سپاه انجمن شد به درگاه او به ابر اندر آمد سر گاه او
به پیلان گردون کش و گاو میش سپه را همی توشه بردند پیش
کیانوش و پرمایه بر دست شاه چو کهتر برادر ورا نیک خواه
همی رفت منزل به منزل چو باد سری پر ز کینه دلی پر ز داد
به اروند رود اندر آورد روی چنانچون بود مرد دیهیم جوی
اگر پهلوانی ندانی زبان بتازی تو اروند را دجله خوان
دگر منزل آن شاه آزاد مرد لب دجله و شهر بغداد کرد
چو آمد به نزدیک اروند رود فرستاد زی رودبانان درود
بر آن رودبان گفت پیروزشاه که کشتی برافگن هم اکنون به راه
مرا با سپاهم بدان سو رسان از این ها کسی را بدین سو ممان
بدان تا گذر یابم از روی آب به کشتی و زورق هم اندر شتاب
نیاورد کشتی نگهبان رود نیامد بگفت فریدون فرود
چنین داد پاسخ که شاه جهان چنین گفت با من سخن در نهان
که مگذار یک پشه را تا نخست جوازی بیابی و مهری درست
فریدون چو بشنید شد خشمناک از آن ژرف دریا نیامدش باک
هم آنگه میان کیانی ببست بر آن بارهٔ تیز تک برنشست
سرش تیز شد کینه و جنگ را به آب اندر افگند گلرنگ را
ببستند یارانش یکسر کمر همیدون به دریا نهادند سر
بر آن بادپایان با آفرین به آب اندرون غرقه کردند زین
به خشگی رسیدند سر کینه جوی به بیت المقدس نهادند روی
که بر پهلوانی زبان راندند همی گنگ دژهوخت ش خواندند
به تازی کنون خانهٔ پاک دان برآورده ایوان ضحاک دان
چو از دشت نزدیک شهر آمدند کز آن شهر جوینده بهر آمدند
ز یک میل کرد آفریدون نگاه یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه
فروزنده چون مشتری بر سپهر همه جای شادی و آرام و مهر
که ایوانش برتر ز کیوان نمود که گفتی ستاره بخواهد بسود
بدانست کان خانهٔ اژدهاست که جای بزرگی و جای بهاست
به یارانش گفت آنک بر تیره خاک برآرد چنین برز جای از مغاک
بترسم همی زانکه با او جهان مگر راز دارد یکی در نهان
بباید که ما را بدین جای تنگ شتابیدن آید بروز درنگ
بگفت و به گرز گران دست برد عنان بارهٔ تیزتک را سپرد
تو گفتی یکی آتشستی درست که پیش نگهبان ایوان برست
گران گرز برداشت از پیش زین تو گفتی همی برنوردد زمین
کس از روزبانان بدر بر نماند فریدون جهان آفرین را بخواند
به اسب اندر آمد بکاخ بزرگ جهان ناسپرده جوان سترگ

دیدن فریدون دختران جمشید را

طلسمی که ضحاک سازیده بود سرش باسمان بر فرازیده بود
فریدون ز بالا فرود آورید که آن جز به نام جهاندار دید
وز آن جادوان کاندر ایوان بلند همه نامور نره دیوان بدند
سرانشان به گرز گران کرد پست نشست از بر گاه جادو پرست
نهاد از بر تخت ضحاک پای کلاه کیی جست و بگرفت جای
برون آورید از شبستان اوی بتان سیه موی و خورشیدروی
بفرمود شستان سرانشان نخست روانشان از آن تیرگی ها بشست
ره داور پاک بنمودشان ز آلودگی پس بپالودشان
که پروردهٔ بت پرستان بدند سراسیمه بر سان مستان بدند
پس آن دختران جهاندار جم به نرگس گل سرخ را داده نم
گشادند بر آفریدون سخن که نو باش تا هست گیتی کهن
چه اختر بد این از تو ای نیک بخت چه باری ز شاخ کدامین درخت
که ایدون به بالین شیر آمدی ستمکاره مرد دلیر آمدی
چه مایه جهان گشت بر ما به بد ز کردار این جادوی بی خرد
ندیدیک کس کاین چند زهره داشت بدین پایگه از هنر بهره داشت
کس اندیشهٔ گاه او آمدی و گرش آرزو جاه او آمدی
چنین داد پاسخ فریدون که تخت نماند به کس جاودانه نه بخت
منم پور آن نیک بخت آبتین که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینه جوی نهادم سوی تخت ضحاک روی
همان گاو پرمایه کم دایه بود ز پیکر تنش همچو پیرایه بود
ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد بر آن مرد ناپاک رای
کمر بسته ام لاجرم جنگ جوی از ایران به کین اندر آورده روی
سرش را بدین گرزهٔ گاوچهر بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
چو بشنید ازو این سخن ارنواز گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاه آفریدون تویی که ویران کنی تنبل و جادویی
کجا هوش ضحاک بر دست توست گشاد جهان بر کمر بست توست
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک شده رام با او ز بیم هلاک
همی جفت مان خواند آن جفت مار چگونه توان بودن ای شهریار
فریدون چنین پاسخ آورد باز که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرم پی اژدها را ز خاک بشویم جهان را ز ناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست که آن بی بها اژدهافش کجاست
برو خوب رویان گشادند راز مگر اژدها را سرآید به گاز
بگفتند کو سوی هندوستان بشد تا کند بند جادوستان
ببرد سر بی گناهان هزار هراسان شدست از بد روزگار
کجا گفته بودش یکی پیش بین که پردختگی گردد از تو زمین
که آید که گیرد سر تخت تو چگونه فرو پژمرد بخت تو
دلش ز آن زده فال پر آتشست همه زندگانی برو ناخوشست
همی خون دام و دد و مرد و زن بریزد کند در یکی آبدن
مگر کو سر و تن بشوید به خون شود فال اخترشناسان نگون
همان نیز از آن مارها بر دو کتف به رنج درازست مانده شگفت
ازین کشور آید به دیگر شود ز رنج دو مار سیه نغنود
بیامد کنون گاه بازآمدنش که جایی نباید فراوان بدنش
گشاد آن نگار جگر خسته راز نهاده بدو گوش گردن فراز

داستان فریدون با وکیل ضحاک

چو کشور ز ضحاک بودی تهی یکی مایه ور بد به سان رهی
که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفتی به دل سوزدگی کدخدای
ورا کندرو خواندندی به نام به کندی زدی پیش بی داد گام
به کاخ اندر آمد دوان کندرو در ایوان یکی تاجور دید نو
نشسته به آرام در پیشگاه چو سرو بلند از برش گرد ماه
ز یک دست سرو سهی شهرناز به دست دگر ماه روی ارنواز
همه شهر یکسر پر از لشگرش کمر بستگان صف زده بر درش
نا آسیمه گشت و نه پرسید راز نیایش کنان رفت و بردش نماز
برو آفرین کرد کای شهریار همیشه بزی تا بود روزگار
خجسته نشست تو با فرهی که هستی سزاوار شاهنشهی
جهان هفت کشور ترا بنده باد سرت برتر از ابر بارنده باد
فریدونش فرمود تا رفت پیش بکرد آشکارا همه راز خویش
بفرمود شاه دلاوری بدوی که رو آلت تخت شاهی بجوی
نبیذ آر و رامشگران را بخوان بپیمای جام و بیارای خوان
کسی که به رامش سزای منست به دانش همان دل زدای منست
بیار انجمن کن بر تخت من چنان چون بود در خور بخت من
چو بشنید از او سخن کدخدای بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای
می روشن آورد و رامشگران همان در خورش با گهر مهتران
فریدون غم افگند و رامش گزید شبی کرد جشنی چنان چون سزید
چو شد رام گیتی دوان کندرو برون آمد از پیش سالار نو
نشست از بر بارهٔ راه جوی سوی شاه ضحاک بنهاد روی
بیامد چو پیش سپهبد رسید سراسر بگفت آنچه دید و شنید
بدو گفت کای شاه گردن کشان به برگشتن کارت آمد نشان
سه مر سرافراز با لشگری فراز آمدند از دگر کشوری
از آن سه یکی کهتر اندر میان به بالای سرو و به چهر کیان
به سالست کهتر فزونیش بیش از آن مهتران او نهد پای پیش
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه همی تابد اندر میان گروه
به اسپ اندر آمد به ایوان شاه دو پرمایه با او همیدون به راه
بیامد به تخت کیی برنشست همه بند و نیرنگ تو کرد پست
هر آن کس که بود اندر ایوان تو ز مردان مرد و ز دیوان تو
سر از پای یکسر فروریختشان همه مغز با خون بر آمیختشان
بدو گفت ضحاک شاید بدن که مهمان بود شاد باید بدن
چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار
به مردی نشیند به آرام تو ز تاج و کمر بسترد نام تو
به آیین خویش آورد ناسپاس چنین گر تو مهمان شناسی شناس
بدو گفت ضحاک چندین منال که مهمان گستاخ بهتر به فال
چنین داد پاسخ بدو کندرو که آری شنیدم تو پاسخ شنو
گزین نامور هست مهمان تو چه کارستش اندر شبستان تو
که با دختران جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم
به یک دست گیرد رخ شهرناز به دیگر عقیق لب ارنواز
شب تیره گون خود بتر زین کند به زیرسر از مشک بالین کند
چو مشگ آن دو گیسوی دو ماه تو که بودند همواره دل خواه تو
بگیرد به برشان چو شد نیم مست بدین گونه مهمان نباید بدست
برآشفت ضحاک برسان کرگ شنید آن سخن کارزو کرد مرگ
به دشنام زشت و به آواز سخت شگفتی بشورید با شور بخت
بدو گفت هرگز تو در خان من ازین پس نباشی نگهبان من
چنین داد پاسخ ورا پیشکار که ایدون گمانم من ای شهریار
کز آن بخت هرگز نباشدت بهر به من چون دهی کدخدایی شهر
چو بی بهره باشی ز گاه مهی مرا کار سازندگی چون دهی
چرا تو همی نسازی همی کار خویش که هرگز نیامدت ازین کار پیش
ز تاج بزرگی چو موی از خمیر برون آمدی مهترا چاره گیر
ترا آمد دشمن به گه بر نشست یکی گرزهٔ گاوپیکر به دست

بند کردن فریدون ضحاک را

جهاندار ضحاک از آن گفت و گوی به جوش آمد و زود بنهاد روی
چو شب گردش روز پرگار زد فروزنده را مهره در قار زد
بفرمود تا برنهادند زین بر ان بادپایان باریک بین
بیامد دمان با سپاهی گران همه نره دیوان جنگ آوران
ز بی راه مر کاخ را بام و در گرفت و به کین اندر آورد سر
سپاه فریدون چو آگه شدند همه سوی آن راه بی ره شدند
ز اسپان جنگی فرو ریختند در آن جای تنگی بر آویختند
همه بام و در مردم شهر بود کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
همه در هوای فریدون بدند که از درد ضحاک پر خون بدند
ز دیوارها خشت وز بام سنگ به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ
ببارید چو ژاله ز ابر سیاه پیی را نبد بر زمین جایگاه
به شهر اندرون هر که برنا بدند چه پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشگر آفریدون شدند ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
خروشی برآمد ز آتشکده که بر تخت اگر شاه باشد دده
همه پیر و برناش فرمان بریم یکایک ز گفتار او نگذریم
نخواهیم بر گاه ضحاک را مر آن اژدهادوش ناپاک را
سپاهی و شهری به کردار کوه سراسر به جنگ اندر آمد گروه
از آن شهر روشن یکی تیره گرد برآمد که خورشید شد لاجورد
پس آنگه ضحاک شد چاره جوی ز لشگر سوی کاخ بنهاد روی
به آن سراسر بپوشید تن بدان تا نداند کسش ز انجمن
به چنگ اندرون شست یازی کمند بر آمد بر بام کاخ بلند
بدید آن سیه نرگس شهرناز پر از جادویی با فریدون به راز
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب گشاده به نفرین ضحاک لب
به مغز اندرش آتش رشک خاست به ایوان کمند اندر افگند راست
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند فرود آمد از بام کاخ بلند
به دست اندرش آبگون دشنه بود به خون پری چهرگان تشنه بود
ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد بیامد فریدون به کردار باد
بر آن گرزهٔ گاو سار دست برد بزد بر سرش ترگ بشکست خرد
بیامد سروش خجسته دمان مزن گفت کورا نیامد زمان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
به کوه اندرون به بود بند او نیاید برش خویش و پیوند او
فریدون چو بشنید ناسود دیر کمندی بیاراست از چرم شیر
به تندی ببستش دو دست و میان که نگشاید آن بند پیل ژیان
نشست از بر تخت زرین او بیفگند ناخوب آیین او
بفرمود کردن به در بر خروش که هر کس دارید بیدار هوش
نباید که باشید با ساز جنگ نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ
سپاهی تباید که با پیشه ور به یک روی جویند هر دو هنر
یکی کارورز و یکی گرزدار سزاوار هر کس پدیدست کار
چو این کار آن جوید آن کار این پر آشوب گردد سراسر زمین
به بند اندر است آن که ناپاک بود جهان را ز کردار او باک بود
شما دیر مانید و خرم بوید به رامش سوی ورزش خود شوید
شنیدند یکسر سخن های شاه از آن مرد پرهیز با دستگاه
وز آن پس همه نامداران شهر کس کش بد از تاج وز گنج بهر
برفتند با رامش و خواسته همه دل به فرمانش آراسته
همی پندشان داد و کرد آفرین همی یا دکرد از جهان آفرین
همی گفت کین جایگاه منست به نیک اختر بومتان روشنست
که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه
بدان تا جهان از بد اژدها به فرمان گرز من آید رها
چو بخشایش آورد نیکی دهش به نیکی بباید سپردن رهش
منم کدخدای جهان سر به سر نشاید نشستن یه یک جای بر
وگرنه پیش او خاک دادند بوس ز درگاه برخاست آوای کوس
ببردند ضحاک را بسته خوار به پشت هیونی برافگنده زار
همی راند ازین گونه تا شیر خواران جهان را چو این بشنوی پیر خوان
بسا روزگارا که بر کوه و دشت گذشتست و بسیار خواهد گذشت
بر آن گونه ضحاک را بسته سخت سوی شیرخواران برد بیدار بخت
همی راند او را به کوه اندرون همی خواست کارد سرش را نگون
بیامد هم آنگه خجسته سروش به خوبی یکی راز گفتش به گوش
که این بسته را تا دماوند کوه ببر همچنان تازیان بی گروه
مبر جز کسی را که نگزیردت به هنگام سختی به بر گیردت
بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش بند
به کوه اندرون تنگ جایش گزید نگه کرد غاری بنش ناپدید
بیاورد مسمارهای گران به جایی که مغزش نبود اندر آن
فرو بست دستش بر آن کوه باز بدان تا بماند به سختی دراز
فرو بست دستش بر آن گونه آویخته وزو خون دل بر زمین ریخته
ازو نام ضحاک چون خاک شد جهان از بد او همه پاک شد
گسسته شد از خویش و پیوند او بمانده بدان گونه در بند او