شاهنامه/فریدون

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
ضحاک شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
منوچهر ۱


بر تخت نشستن فریدون

فریدون چو شد بر جهان کامگار ندانست جز خویشتن شهریار
به رسم کیان تاج و تخت مهی بیاراست با کاخ شاهنشهی
به روز خجسته سر مهر ماه به س برنهاد آن کیانی کلاه
زمانه بی اندوه گشت از بدی گرفتند هر کس ره ایزدی
دل از داوری ها بپرداختند به آیین یکی جشن نو ساختند
نشستند فرزانگان شادکام گرفتند هر یک ز یاقوت جام
می روشن و چهرهٔ شاه نو جهان نو ز داد و سر ماه نو
بفرمود تا آتش افروختند همه عنبر و زعفران سوختند
پرستیدن مهرگان دین اوست تن آسانی و خوردن آیین اوست
اگر یادگارست ازو ماه مهر بکوش و به رنج ایج منمای چهر
ورا بد جهان سالیان پنج سد نیفکند یک روز بنیاد بد
جهان چون برو بر نماند ای پسر تو نیز آز مپرست و انده مخور
نماند چنین دان جهان بر کسی درو شادکامی نیابی بسی
فرانک نه آگاه بد زین نهان که فرزند او شاه شد بر جهان
ز ضحاک شد تخت شاهی تهی سرآمد برو روزگار مهی
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر به مادر که فرزند شد تاجور
نیایش کنان شد سرو تن بشست به پیش جهانداور آمد نخست
نهاد آن سرش پست بر خاک بر همی خواند نفرین به ضحاک بر
همی آفرین خواند بر کردگار بر آن شادمان گردش روزگار
وزان پس کسی را که بودش نیاز همی داشت روز بد خویش راز
نهانش نوا کرد و کس را نگفت همان را ز او داشت اندرنهفت
یکی هفته زین گونه بخشید چیز چنان شد که درویش نشناخت نیز
دگر هفته مر بزم را کرد شاز مهانی که بودند گردن فراز
بیاراست چون بوستان خان خویش مهان را همه کرد مهمان خویش
وزان پس همه گنج آراسته فراز آوریده نهان خواسته
همان گنج ها را گشادن گرفت نهاده همه رای دادن گرفت
گشادن در گنج را گاه دید درم خوار شد چون پسر شاه دید
همان جامه و گوهر شاهوار همان اسپ تازی به زرین عذار
همان جوشن و خود و زوپین و تیغ کلاه و کمر هم نبودش دریغ
همه خواسته بر شتربار کرد دل پاک سوی جهاندار کرد
فرستاد نزدیک فرزند چیز زبانی پر از آفرین داشت نیز
چون آن خواسته دید شاه زمین بپذرفت و بر مام کرد آفرین
بزرگان لشگر چو بشناختند بر شهریار جهان تاختند
که ای شاه پیروز یزدان شناس ستایش مر او را وزویت سپاس
چنین روز روزت فزون باد بخت بداندیشگان را نگون باد بخت
ترا باد پیروزی از آسمان مبادا بجز داد و نیکی گمان
وزان پس جهاندیدگان سوی شاه ز هر گوشه ای بر گرفتند راه
همه زر و گوهر برآمیختند بتاج سپهبد فرو ریختند
همان مهتران از همه کشورش بدان خرمی صف زده بر درش
ز یزدان همی خواستند آفرین بران تاج و تخت و کلاه و نگین
همه دست برداشته بآسمان همی خواندندنش بنیکی گمان
که جاوید بادا چنین شهریار برومند بادا چنین روزگار
وزاان پس فریدون بگرد جهان بگردید و دید آشکار و نهان
هران چیز کز راه بیداد دید هر آن بوم و بر کان نه آباد دید
بنیکی ببست از همه دست بد چنانک از ره هوشیاران سزد
بیاراست گیتی بسان بهشت بجای گیا سرو گلبن بکشت
از آمل گذر سوی تمیشه کرد نشست اندر آن نامور بیشه کرد
کجا کز جهانا گوش خوانی همی جز این نیز نامش ندانی همی

فرستادن فریدون جندل را به یمن

ز سالش چو یک پنجه اندر کشید سه فرزندش آمد گرامی پدید
به بخت جهاندار هر سه پسر سه خسرونژاد از در تاج زر
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار به هر چیز مانندهٔ شهریار
از این سه دو پاکیزه از شهرناز یکی کهتر از خوب چهر ارنواز
پدر نوز ناکرده از ناز نام همی پیش پیلان نهادند گام
فریدون از آن نامداران خویش یکی را گرانمایه تر خواند پیش
کجا نام او جندل پر هنر به هر کار دلسوز بر شاه بر
بدو گفت بر گردگرد جهان سه دختر گزین از نژاد مهان
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر پری چهره و پاک و خسرو گهر
به خوبی سزای سه فرزند من چنانچون بشاید بپیوند من
به بالا و دیدار هر سه یکی که این را ندانند از آن اندکی
چو بشنید جندل ز خسرو سخن یکی رای پاکیزه افگند بن
که بیدار دل بود و پاکیزه مغز زبان چرب و شایستهٔ کار نغز
ز پیش سپهبد برون شد به راه ابا چندتن مر و را نیک خواه
یکایک از ایران سر اندر کشید پژهید و هر گونه گفت و شنید
به هر کشوری کز جهان مهتری به پرده درون داشتی دختری
نهفته بجستی همه رازشان شنیدی همه نام و آوازشان
ز دهقان پرمایه کس را ندید که پیوستهٔ آفریدون سزید
خردمند و روشن دل و پاک تن بیامد بر سرو شاه یمن
نشان یافت جندل مر او را درست سه دختر چنانچون فریدون بجست
خرامان بیامد به نزدیک سرو چنانچون بپیش گل اندر تذرو
زمین را ببوسید و چربی نمود بر آن کهتری آفرین برفزود
به جندل چنین گفت شاه یمن که بی آفرینت مبادا دهن
چه پیغام داری چه فرمان دهی فرستادهٔ گر گرامی مهی
بدو گفت، جندل که خرم بدی همیشه ز تو دور دست بدی
از ایران یکی کهترم چون شمن پیام آوریده به شاه یمن
درود فریدون فرخ دهم سخن هر چه پرسند پاسخ دهم
فرا آفرین از فریدون گرد بزرگ آن کسی کو نداردش خرد
مرا گفت شاه یمن را بگوی که بر گاه تا مشک بوید ببوی
بدان ای سر مایهٔ تازیان کز اختر بدی جاودان بی زیان
مرا پادشاهی آباد هست همان گنج و مردی و نیروی دست
سه فرزند شایستهٔ تاج و گاه اگر داستان را بود گاه ماه
ز هر کام و هر خواسته بی نیاز به هر آرزو دست ایشان دراز
مر این سه گرانمایه را در نهفت بیاید کنون شاهزاده سه جفت
ز کار آگهان آگهی یافتم بدین آگهی تیز بشتافتم
کجا از پس پرده پوشیده روی سه پاکیزه داری تو ای نام جوی
مر آن هر سه را نوز ناکرده نام چو بشنیدم این دل شدم شادکام
که ما نیز نام سه فرخ نژاد چو اندر خور آید نکردیم یاد
کنون این گرامی دو گونه گهر بباید برامیخت با یکدگر
سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی سزا را سزاوار بی گفت و گوی
فریدون پیامم بدین گونه داد تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد
پیامش چو بشنید شاه یمن بپژمرد چون ز آب کنده سمن
همی گفت گر پیش بالین من نبیند سه ماه این جهان بین من
مرا روز روشن بود تاره شب نباید گشادن به پاسخ دو لب
سراینده را گفت کای نام جوی زمان باید اندر چنین گفت و گوی
شتابت نباید به پاسخ کنون مرا چند رازست با رهنمون
فرستادده را زود جایی گزید پس آنگه به کار اندرون بنگرید
بیامد در بار دادن ببست به انبوه اندیشگان در نشست
فراوان کس از دشت نیزه وران بر خویش خواند آزموده سران
نهفته برون آورید از نهفت همه رازها پیش ایشان بگفت
که ما را بگیتی ز پیوند خویش سه شمعست روشن به دیدار پیش
فریدون فرستاد زی من پیام بگسترد پیشم یکی خوب دام
همی کرد خواهد ز چشمم جدا یکی رای باید زدن با شما
فرستاده گوید چنین گفت شاه که ما را سه شاهست زیبای گاه
گراینده هر سه به پیوند من به سه رویپوشیده فرزند من
اگر گویم آری و دل زان تهی دروغم نه اندر خورد با مهی
وگر آرزوها سپارم بدوی شود دل پر آتش پر از آب روی
وگر سر بپیچم ز فرمان او به یک سو گرایم ز پیمان او
کسی کو بود شهریار زمین نه بازیست با او سگالید کین
شنیدستم از مردم راه جوی که ضحاک را زو چه آمد بروی
از این در سخن هر چه دارید یاد سراسر به من بر بباید گشاد
جهان آزموده دلاور سران گشادند یک یک به پاسخ زبان
که ما همگنان آن نه بینیم رای که هر باد را تو بجنبی ز جای
اگر شد فریدون جهان شهریار نه ما بندگانیم با گوشوار
سخن گفتن و کوشش آیین ماست عنان و سنان تافتن دین ماست
به خنجر زمین را میستان کنیم به نیزه هوا را نیستان کنیم
سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند سر بدره بگشای و لب را ببند
وگر چارهٔ کار خواهی همی بترسی ازین پادشاهی همی
ازو آرزوهای پرمایه جوی که کردار آن را نبیند روی
چو بشنید از آن نامدارای سخن نه سر دید آن را بگیتی نه بن

پاسخ دادن شاه یمن جندل را

فرستادهٔ شاه را پیش خواند فراوان سخن را به خوبی براند
که من شهریار ترا کهترم به هرچ او بفرمود فرمانبرم
بگویش که گر چه تو هستی بلند سه فرزند تو بر تو بر ارجمند
پسر خود گرامی بود شاه را به ویژه که زیبا بود گاه را
سخن هر چه گفتی پذیرم همی ز دختر من اندازه گیرم همی
اگر پادشا دیده خواهد ز من وگر دشت گردان و تخت یمن
مرا خوارتر چون سه فرزند خویش نه بینم به هنگام بایست پیش
پس ار شاه را این چنین است کام نشاید زدن جز به فرمانش گام
به فرمان شاه این سه فرزند من برون آنگه آید ز پیوند من
کجا من ببینم سه شاه ترا فروزندهٔ تاج و گاه ترا
بیایند هر سه به نزدیک من شود روشن این شهر تاریک من
شود شادمان دل به دیدارشان ببینم روان های بیدارشان
ببینم کشان دل پر از داد هست به زنهارشان دست گیرم به دست
پس آنگه سه روشن جهان بین خویش سپارم بدیشان بر آیین خویش
چو آید به دیدار ایشان نیاز فرستم سبکشان سوی شاه باز
سراینده جندل چو پاسخ شنید ببوسید تختش چنان چون سزید
پر از آفرین لب ز ایوان اوی سوی شهریار جهان کرد روی
بیامد چو نزد فریدون رسید بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید
سه فرزند را خواند شاه جهان نهفته برون آورید از نهان
از آن رفتن جندل و رای خویش سخن ها همه پاک بنهاد پیش
چنین گفت کاین شهریار یمن سر انجمن سرو سایه فکن
چون ناسفته گوهر سه دخترش بود نبودش پسر دختر افسرش بود
ز بهر شما از پدر خواستم سخن های بایسته آراستم
کنون تان بباید بر او شدن به هر بیش و کم رای فرخ زدن
سراینده باشید و بسیار هوش به گفتار او برنهاده دو گوش
به خوبی سخن هاش پاسخ دهید چو پرسد سخن رای فرخ دهید
ازیرا که پروردهٔ پادشا نباید که باشد به جز پارسا
سخ گوی و روشن دل و پاک دین به کاری که پیش آیدش پیش بین
زبان راستی را بیاراسته خرد خیره کرده ابر خواسته
شما هر چه گویم ز من بشنوید اگر کار بندید خرم بوید
یکی ژرف بین است شاه یمن که چون او نباشد به هر انجمن
گرانمایه و پاک هر سه پسر همه دل نهاده بگفت پدر
ز پیش فریدون برون آمدند پر از دانش و پرفسون آمدند
بجز رای و دانش چه اندر خورد پسر را که چونان پدر پرورد

رفتن پسران فریدون نزد شاه یمن

سوی خانه رفتند هر سه چو باد شب آمد بخفتند پیروز و شاد
چو خورشید زد عکس بر آسمان پراگند بر لاژورد ارغوان
برفتند و هر سه بیاراستند ابا خویشتن موبدان خواستند
کشیدند با لشگری چون سپهر همه نامداران خورشید چهر
چو از آمدنشان شد آگاه سرو بیاراست لشگر چو پر تذرو
فرستادشان لشگری گشن پیش چه بیگانه فرزانگان و چه خویش
شدند این سه پر مایه اندر یمن برون آمدند از یمن مرد و زن
همی گوهر زعفران ریختند همی مشک با می برآمیختند
همه یال اسپان پر از مشک و می پراگنده دینار در زیر پی
نشستنگهی ساخت شاه یمن همه نامداران شدند انجمن
در گنجهای کهن کرد باز گشاد آنچه یکچند گه بود راز
سه خورشید رخ را چو باغ بهشت که موبد چون ایشان صنوبر نکشت
ابا تاج و با گنج نادیده رنج مگر زلفشان دیده رنج شکنج
بیاورد هر سه بدیشان سپرد که سه ماه نو بود و سه شاه گرد
به پیش همه موبدان سرو گفت که زیبا بود ماه را شاه جفت
بدانید کین سه جهان بین خویش سپردم بدیشان بر آیین خویش
بدان تا چو دیده بدارندشان چو جان پیش دل بر نگارندشان
خروشید و بار غریبان ببست ابر پشت شرزه هیونان مست
ز گوهر یمن گشت افروخته عماری یک اندر دگر دوخته
بسوی فریدون نهادند روی جوانان بینادل راه جوی

بخش کردن فریدون جهان را بر پسران

نهفته چو بیرون کشید از نهان به سه بخش کرد آفریدون جهان
یکی روم و خاور دگر ترک و چین سیم دشت گردان و ایران زمین
نخستین به سلم اندرون بنگرید همه روم و خاور مر او را سزید
بفرمود تا لشگری برگزید گرازان سوی خاور اندر کشید
به تخت کیان اندر آورد پای همی خواندندیش خاور خدای
دگر تو را داد توران زمین ورا کرد سالار توران و چین
یکی لشگری نامزد کرد شاه کشید آنگهی تور لشگر به راه
بیامد به تخت کیی بر نشست کمر بر میان بست و بگشاد دست
بزرگان برو گوهر افشاندند همی پاک، توران شهش، خواندند
از ایشان چو نوبت به ایرج رسید مر او را پدر، شاه ایران، گزید
هم ایران و هم دشت نیزه وران هم آن تخت شاهی و تاج سران
بدو داد کورا سزا بود تاج همان کرسی و مهر و آن تخت عاج
نشستند هر سه بآرام و شاد چنان مرزبانان فرخ نژاد

رشک بردن سلم بر ایرج

برآمد برین روزگار دراز زمانه به دل در همی داشت راز
فریدون فرزانه شد ساخورد به باغ بهار، اندر آورد گرد
برین گونه گردد سراسر سخن شود سست نیرو چو گردد کهن
چو آمد به کار اندرون تیرگی گرفتند پرمایگان خیرگی
بجنبید مر سلم را دل ز جای دگر گونه تر شد به آیین و رای
دلش گشت غرقه به آز اندرون به اندیشه بنشست با رهنمون
نبودش پسندیده بخش پدر که داد او، به کهتر پسر، تخت زر
به دل پر ز کین شد به رخ پر ز چین فرسته فرستاد زی شاه چین
فرستاد نزد برادر پیام که جاوید زی خرم و شاد کام
بدان ای شهنشاه ترکان و چین گسسته دل روشن از به گزین
ز نیکی زیان کرده گویی پسند منش پست و بالا، چو سرو بلند
کنون بشنو از من یکی داستان کزین گونه نشنیدی از باستان
سه فرزند بودیم زیبای تخت یکی کهتر از ما برآمد به بخت
اگر مهترم من به سال و خرد زمانه به مهر من اندر خورد
گذشته ز من تاج و تخت و کلاه نزیبد مگر بر تو ای پادشاه
سزد گر بمانیم هر دو دژم کزین سان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا مرز ترکان و چین که از تو سپهدار ایران زمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست به مغز پدر اندرون رای نیست
هیون فرستاده بگزارد پای بیامد به نزدیک توران خدای
به خوبی شنیده همه یاد کرد سر تور بی مغز همه باد کرد
چو این راز بشنید تور دلیر برآشفت ناگاه برسان شیر
چنین داد پاسخ که با شهریار بگو این سخن هم چنین یاد دار
که ما را به گاه جوانی پدر بدین گونه بفریفت ای دادگر
درختیست این خود نشانده به دست کجا آب و خون و برگش کبست
ترا با من اکنون بدین گفت و گوی بباید به روی اندر آورد روی
زدن رای هشیار و کردن نگاه هیونی فگندن به نزدیک شاه
زبان آوری چرب گوی از میان فرستاد باید به شاه جهان
به جای زبونی و جای فریب نباید که یابد دلاور شکیب
نشاید درنگ اندرین کار هیچ کجا آید آسایش اندر بسیج
فرستاده چون پاسخ آورد باز برهنه شد آن روی پوشیده راز
برفت این برادر ز روم آن ز چین به زهر اندر آمیخته، انگبین

پیغام سلم و تور به نزدیک فریدون

رسیدند پس یک بدیگر فراز سخن راندند، آشکارا و راز
گزیدند پس موبدی تیزویر سخن گوی و بینادل و یادگیر
ز بیگانه پردخته کردند جای سگالش گرفتند هرگونه رای
سخن سلم پیوند کرد از نخست ز شرم پدر دیدگان را بشست
فرستاده را گفت ره برنورد نباید که یابد ترا باد و گرد
چو آیی به کاخ فریدون فرود نخستین ز هر دو پسر ده درود
پس آنگه بگویش که ترس خدای بباید که باشد به هر دو سرای
جوان را بود روز پیری امید نگردد سیه موی گشته سپید
چه سازی درنگ اندرین جای تنگ که شد تنگ بر تو سرای درنگ
جهان مر ترا داد یزدان پاک ز تابنده خورشید تا تیره خا
همه بارزو ساختی رسم و راه نکردی به فرمان یزدان نگاه
نجستی به جز کژی و کاستی نکردی به بخشش درون راستی
سه فرزند بودت خردمند و گرد بزرگ آمدت، تیره بیدار خرد
ندیدی هنر با یکی بیشتر کجا دیگری زو فرو برد سر
یکی را دم اژدها ساختی یکی را به ابر اندر افراختی
یکی تاج بر سر به بالین تو برو شاد گشته جهان بین تو
نه ما زو به مام و پدر کمتریم نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم
آیا دادگر شهریار زمین برین داد هرگز مباد آفرین
اگر تاج از آن تارک بی بها شود دور و یابد جهان زو رها
سپاری بدو گوشهٔ از جهان نشیند چو ما از و خسته نهان
وگرنه سواران ترکان و چین هم از روم گردان جوینده کین
فراز آورم لشگر گرزدار از ایران و ایرج برارم دمار
چو بشنید موبد پیام درشت زمین را ببوسید و بنمود پشت
بر آنسان بزین اندر آورد پای که از باد آتش بجنبد ز جای
به درگاه شاه آفریدون رسید برآوردهٔ دید سر ناپدید
به ابر اندر آورده بالای او زمین کوه تا کوه پهنای او
نشسته به در بر گرانمایگان بپرده درون جای پرمایگان
به یک دست بربسته شیر و پلنگ به دست دگر ژنده پیلان جنگ
ز چندان گرانمایه گرد دلیر خروشی برآمد چو آوای شیر
سپهریست پنداشت ایوان به جای گران لشگری گرد او بر به پای
برفتند بیدار کارآگهان بگفتند با شهریار جهان
که آمد فرستادهٔ نزد شاه یکی پرمنش مرد با دستگاه
بفرمود تا پرده برداشتند بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو چشمش به روی فریدون رسید همه دیده و دب پر از شاه دید
به بالای سرو و چو خورشید روی چو کافور گرد گل سرخ موی
دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم کیانی زبان پر ز گفتار نرم
نشاندش هم آنگه فریدون ز پای سزاوار کردش بر خویش جای
بپرسیدش از دو گرامی نخست که هستند شادان دل وتن درست
دگر گفت کز راه دور و دراز شدی رنجه اندر نشیب و فراز
فرستاده گفت، ای گرانمایه شاه ابی تو مبیناد، کس پیش گاه
ز هر کس که پرسی به کام تو اند همه پاک زنده به نام تو اند
منم بندهٔ شاه را ناسزا چنین بر تن خویش ناپارسا
پیامی چو فرمایدم شهریار پیام جوانان ناهوشیار
بفرمود پس تا زبان برگشاد شنیده سخن سر بسر کرد یاد

پاسخ دادن فریدون پسران را

فریدون بدو پهن بگشاد گوش چو بشنید مغزش برآمد به جوش
فرستاده را گفت کای شهریار بباید ترا پزش اکنون به کار
که من چشم از ایشان چنین داشتم همی بر دل خویش بگذاشتم
بگوی آن دو ناپاک بیهوده را دو اهریمن مغز پالوده را
انوشه که کردید گوهر پدید درود از شما خود بدین سان سزید
ز پند من از مغزتان شد تهی همی از خردتان نبود آگهی
ندارید شرم و نه بیم از خدای شما را همانا همینست رای
مرا پیشتر قیرگون بود موی چو سرو سهی قد و چون ماه روی
سپهری که پست مرا کرد کوز نشد پست و گردان به جایست نوز
خماند شما را همین روزگار نماند برین گونه بس پایدار
بدان برترین نام یزدان پاک برخشنده خورشید بر تیره خاک
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه که من بد نکردم شما را نگاه
یکی انجمن کردم از بخردان ستاره شناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرین نکردیم بر باد بخشش زمین
همه راستی خواستم زین سخن به کژی نه سر بود پیدا نه بن
همه ترس یزدان بد اندر میان همه راستی خواستم در جهان
چو آباد دادند گیتی به من نجستم پراگندن انجممن
مگر هم چنان گفتم آباد تخت سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت
شما را کنون گر دل از راه من به کژی و تاری کشید اهرمن
ببینید تا کردگار بلند چنین از شما کرد خواهد پسند
یکی داستان گویم ار بشنوید همان بر که کارید خود بدروید
چنین گفت با ما سخن رهنمای جزین است جاوید ما را سرای
به تخت خرد برنشست آزتان چرا شد چنین دیو انبازتان
بترسم که در چنگ این اژدها روان یابد از کالبدتان رها
مرا خود ز گیتی گه رفتن است نه هنگام تندی و آشفتن است
جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی
کزین هر چه دانید از کردگار بود رستگاری به روز شمار
بجویید و آن توشهٔ ره کنید بکوشید تا رنج کوته کنید
فرستاده بشنید گفتار اوی زمین را ببوسید برگاشت روی
ز پیش فریدون چنان بازگشت که گفتی که با باد انباز گشت
فرستادهٔ سلم چون گشت باز شهنشاه بنشست و بگشاد راز
گرامی جهان جوی را پیش خواند همه گفت ها پیش او باز راند
ورا گفت کان دو پسر جنگ جوی ز خاور سوی ما نهادند روی
برادرت چندان براردر بود کجا مر ترا بر سر افسر بود
چو پژمرده شد روی رنگین تو نگردد دگر گرد بالین تو
تو گر چاشت را دست یازی به جام وگر نه خورند ای پسر بر تو شام
نباید ز گیتی ترا یار کس بی آزاری و راستی یار بس
نگه کرد پس ایرج نامور بر آن مهربان پاک فرخ پدر
چنین داد پاسخ که ای شهریار نگه کن بدین گردش روزگار
که چون باد بر ما همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد
همی پژمراند رخ ارغوان کند تیره دیدار روشن روان
به آغاز گنج است و فرجام رنج پس از رنج رفتن به جای سپنج
چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت درختی چرا باید امروز کشت
که هر چند چرخ از برش بگذرد تنش خون خورد بار کین آورد
خداوند شمشیر و گاه و نگین چو ما دید و بسیار بیند زمین
از آن تاجور نامداران پیش ندیدند کین اندر آیین خویش
چو دستور باشد مرا شهریار به بد نگذرانم بد روزگار
نباید مرا تاج و تخت و کلاه شوم پیش ایشان دوان بی سپاه
بگویم که ای نامداران من چنان چون گرامی تن و جان من
به بیهوده از شهریار زمین مدارید خشم و مدارید کین
به گیتی مدارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمشید
به فرجام هم شد ز گیتی بدر نماندش همان تاج و تخت و کمر
مرا با شما هم به فرجام کار بباید چشیدن بد روزگار
دل کینه ورشان به دین آورم سزاوارتر ز آن که کین آورم
بدو گفت شاه ای خردمند پور برادر همی رزم جوید تو سور
مرا این سخن یاد باید گرفت ز مه روشنایی نیاید شگفت
ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید دلت مهر پیوند ایشان گزید
ولیکن چو جانی شود بی بها نهد پر خرد در دم اژدها
چه پیش آیدش جز گزاینده زهر کش از آفرینش چنین است بهر
ترا ای پسر گر چنین است رای بیارای کار و بپرداز جای
پرستنده چند از میان سپاه بفرمای کایند با تو به راه
ز درد دل اکنون یکی نامه من نویسم فرستم بدان انجمن
مگر باز بینم ترا تن درست که روشن روانم پدیدار تست

رفتن ایرج به نزد برادران

یکی نامه بنوشت شاه زمین به خاور خدای و به سالار چین
سر نامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه به جای
چنین گفت کاین نامهٔ پند مند به نزد دو خورشید گشته بلند
دو سنگی، دو جنگی، دو شاه زمین میان کیان چون درخشان نگین
از آن کو ز هر گونه دیده جهان شده آشکارا بر بر نهان
گرایندهٔ تیغ و گرز گران فروزندهٔ نامدار افسران
نمایندهٔ شب به روز سپید گشایندهٔ گنج، پیش امید
همه رنج ها گشته آسان بدوی برو روشنی اندر آورده روی
نخواهم همی خویشتن را کلاه نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه
سه فرزند را خواهم آرام و ناز از آن پس که دیدیم رنج دراز
برادر کزو بود دل تان به درد وگر چند هرگز نزد باد سرد
دوان آمد از بهر آزارتان که بود آرزومند دیدارتان
بیفگند شاهی شما را گزید چنان کز ره نامداران سزید
ز تخت اندر آمد به زین برنشست برفت و میان بندگی را ببست
بدان کو به سال از شما کهترست نوازیدن کهتر اندر خورست
گرامیش دارید و نوشه خورید چو پرورده شد تن روان پرورید
چو از بودنش بگذرد روز چند فرستید باز ی منش ارجمند
نهادند بر نامه بر مهر شاه ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه
بشد با تنی چند برنا و پیر چنانچون بود راه را ناگزیر
چو تنگ اندر آمد به نزدیک شان نبود آگه از رای تاریک شان
پذیره شدندش به آیین خویش سپه سر به سر باز بردند پیش
چو دیدند روی برادر به مهر یکی تازه تر برگشادند چهر

کشته شدن ایرج بر دست برادران

دو پرخاش جوی با یکی نیک جوی گرفتند پرسش نه بر آرزوی
دو دل پر ز کینه یکی دل به جای برفتند هر سه به پرده سرای
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه که او بد سزاوار تخت و کلاه
بی آرام شان شد دل از مهر او دل از مهر و دیده پر از چهر او
سپاه پراگنده شد جفت جفت همه نام ایرج بد اندر نهفت
که هست این سزاوار شاهنشهی جز این را نزیبد کلاه مهی
به لشگر نگه کرد سلم از کران سرش گشت از کار لشگر گران
به لشگر گه آمد دلی پر ز کین جگر پر ز خون ابروان پر ز چین
سراپرده پرداخت از انجمن خود و تور بنشست با رای زن
سخن شد پژوهنده از هر دری ز شاهی و از تاج هر کشوری
به تور از میان سخن سلم گفت که یک یک سپاه از چه گشتند جفت
به هنگامهٔ بازگشتن ز راه نکردی همانا به لشگر نگاه
سپاه دو شاه از پذیره شدن دگر بود و دیگر به باز آمدن
که چندان کجا ره بگذاشتند یکی چشم از ایرج نه برداشتند
از ایران دل ما همی تیره بود به اندیشه اندیشگان برفزود
سپاه دو کشور چو کردم نگاه از این پس جز او را نخوانند شاه
اگر بیخ او نگسلانی ز جای ز تخت بلندت کشد زیر پای
برین گونه از جای برخاستند همه شب همی چاره آراستند
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب سپیده برآمد بپالود خواب
دو بیهوده را دل بدان کار گرم که دیده بشویند، هر دو ز شرم
برفتند هر دو گرازان ز جای نهادند سر سوی پرده سرای
چو از خیمه ایرج به ره بنگرید پر از مهر دل پیش ایشان دوید
برفتند با او به خیمه درون سخن بیشتر بر چرا رفت و چون
بدو گفت تور ار تو از ما کهی چرا برنهادی کلاه مهی
ترا باید ایران و تخت و کیان مرا بر در ترک بسته میان
برادر که مهتر به خاور به رنج به سر بر ترا افسر و زیر گنج
چنین بخششی کان جهانجوی کرد همه سوی کهتر پسر روی کرد
چو از تور بشنید سخن یکی پاک تر پاسخ افگند بن
بدو گفت کای مهتر کام جوی اگر کام دل خواهی آرام جوی
من ایران نخواهم نه خاور نه چین نه شاهی نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام او تیرگیست بر آن مهتری، بر بباید گریست
سپهر بلند ار کشد زین تو سرانجام خشتست بالین تو
مرا تخت ایران، اگر بود زیر کنون گشتم از تاج و از تخت سیر
سپردم شما را کلاه و نگین بدین روی با من مدارید کین
مرا با شما نیست ننگ و نبرد روان را نباید برین رنجه کرد
زمانه نخواهم به آزارتان اگر دور مانک ز دیدارتان
جز از کهتری نیست آیین من مباد آز و گردن کشی دین من
چو بشنید تور از برادر چنین به ابرو ز خشم اندر آورد چین
نیامدش گفتار ایرج پسند نبد راستی نزد او ارجمند
به کرسی به خشم اندر آورد پای همی گفت و برجست هزمان زجای
یکایک برآمد ز جای نشست گرفت آن گران کرسی زر به دست
بزد بر سر خسرو تاجدار ازو خواست ایرج به جان زینهار
نبایدت گفت ایچ، بیم از خدای نه شرم از پدر خود همینست روی
مکش مر مرا کت سر انجام کار بپیچاند از خون من کردگار
مکن خویشتن را ز مردم کشان کزین پس نیایی ز من خود نشان
مکش مورکی را که دانه کشست که جان دارد و جان شیرین خوشست
بسنده کنم زین جهان گوشه ی به کوشش فراز آورم توشه ی
به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیر گشته پدر
جهان خواستی، یافتی، خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز
سخن را چو بشنید پاسخ نداد همان گفتن آمد، همان سرد باد
یکی خنجر آبگون برکشید سراپای او چادر به خون کشید
بدان نیز زهر آبگون خنجرش همی کرد چاک، آن کیانی برش
فرود آمد از پای، سرو سهی گسست آن کمرگاه شاهنشهی
دوان خون از آن چهرهٔ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان
جهانا بپروریدیش در کنار وز آن پس ندادی به جان زینهار
نهانی ندانم ترا دوست کیست بدین آشکارت بباید گریست
سر تاجور ز آن تن پیلوار به خنجر جدا کرد و برگشت کار
بیاگند مغزش به مشگ و عبیر فرستاد نزد جهان بخش پیر
چنین گفت کاینت سر آن نیاز که تاج نیاگان بدو گشت باز
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت شد آن سایه گستر نیازی درخت
برفتند باز آن دو بیداد شوم یکی شوی چین شد، دگر سوی روم