شاهنامه/جمشید

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
تهمورث شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
ضحاک


پادشاهی جمشید هفتسد سال بود

گرانمایه جمشید فرزند اوی
بدین اندرون، سال پنجاه رنج
چهارم که خوانند اهتوخشی
ازین هر یکی را یکی پایگاه
ز خارا گهر جست یک روزگار
مروری بر حال ایرانیان امروز
گرانمایه جمشید فرزند اوی کمر بست یکدل پر از پند او
برآمد بر آن تخت فرخ پدر به رسم کیان بر سرش تاج زر
کمر بست با فر شاهنشهی جهان گشت، سرتاسر او را رهی
زمانه بر آسوده از داوری به فرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فره ایزدی همم شهریاری و هم بخردی
بدان را ز بد دست کوته کنم روان را سوی روشنی ره کنم
درآغاز دستی به ابزار برد در نام جستن به گُردان سپرد
به فر کیی نرم کرد آهنا چو خُود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان همه کرد پیدا به روشن روان
بدین اندرون، سال پنجاه رنج ببرد و ازین چند، بنهاد گنج
دگر پنجه، اندیشه‌ی جامه کرد که پوشند هنگام ننگ و نبرد
ز کتان و ابریشم و موی قز قصب کرد پرمایه دیبا و خز
بیاموختشان رشتن و تافتن به تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته، شستن و دوختن گرفتند ازو یکسر آموختن
چو این کرده شد، ساز دیگر نهاد زمانه بدو شاد و او نیز شاد
ز هر پیشه‌ور انجمن گرد کرد بدین اندرون نیز پنجاه خَورد
گروهی که آتوربان خوانیش به رسم پرستندگان دانیش
جدا کردشان از میان گروه پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان نوان پیش روشن جهاندارشان
ردان را دگر دست بنشاندند همی نام نیساریان خواندند
کجا شیرمردان جنگاورند فروزنده‌ی لشکر و کشورند
ازیشان بود تخت شاهی به جای وُزیشان بود نام مردی به پای
واستریوش سه دیگر گُره را شناس کجا نیست از کس بر ایشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند به گاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان سر آزاده و ژنده پوش از آوای بیغاره آسوده گوش
تن آزاده و آباد گیتی بدوی برآسوده از داور و گفت و گوی
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد که آزاده را کاهلی بنده کرد
چهارم که خوانند اهتوخشی هم از دست ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود روانشان همیشه پر اندیشه بود
بدین اندرون سال پنجاه نیز بخورد و ببخشید بسیار چیز
ازین هر یکی را یکی پایگاه سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هرکس اندازه‌ی خویش را ببیند بداند کم و بیش را
از آن پس که اینها شد آراسته شهنشاه با دانش و خاسته
بفرمود دیوان ناپاک را به آب اندرآمیختن خاک را
هر آنچ از گِل آمد چو بشناختند سبک خشت را کالبد ساختند
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد نخستش به اندازه در کار کرد
چو گرمابه و کاخ‌های بلند چو ایوان که باشد پناه از گزند
ز خارا گهر جست یک روزگار همی کرد زو روشنی خواستار
به چنگ آمدش چند گونه گهر چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا به افسون برون آورید شد آن بندها را سراسر کلید
دگر بوی‌های خوش آورد باز که دارند مردم به بویش نیاز
چو پان و چو کافور و چون مشک ناب چو دارگوی و عنبر چو روشن گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند درِ تندرستی و راه گزند
همان رازها کرد نیز آشکار جهان را نیامد چنو خواستار
گذر کرد ز آن پس به کشتی بر آب ز کشور به کشور برآمد شتاب
چنین سال پنجه برنجید نیز ندید از هنر بر خرد بسته چیز
همه کردنی‌ها چو آمد به پدید به گیتی بجز خویشتن را ندید
چو آن کارهای وی آمد بجای ز جای مهی برتر آورد پای
به فر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا نشسته برو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر تخت اوی از آن بر شده فره بخت اوی
به جمشید بر گوهر افشاندند مرآن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین برآسوده از رنج تن دل ز کین
به نوروز نو شاه گیتی فروز بر آن تخت بنشست پیروز روز
بزرگان به شادی بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار به ما ماند از آن خسروان یادگار
چنین سال سیسد همی رفت کار ندیدند مرگ اندر آن روزگار
ز رنج و زبدشان نبود آگهی میان بسته دیوان بسان رهی
به فرمانش مردم نهاده دو گوش ز رامش جهان پر ز آوای نوش
چنین تا برآمد برین سالیان همی تافت از فر شاه کیان
جهان سر بسر گشته او را رهی نشسته جهاندار با فرهی
یکایک به تخت مهی بنگرید به گیتی جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
گرانمایگان را ز لشکر بخواند چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آید پدید چو من تاجور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم چنان‌ست گیتی که من خواستم
خور و خواب و آرامتان از من‌ست همان پوشش و کامتان از من‌ست
بزرگی و دیهیم و شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست
به دارو و درمان جهان گشت راست که بیماری و مرگ کس را نکاست
جز از من که برداشت مرگ از کسی وگر بر زمین شاه باشد بسی
شما را زمن هوش و جان در تن است به من نگرود هرکه اهرمن است
گر ایدونک دانید من کردم این مرا خواند باید جهان آفرین
همه موبدان سرفکنده نگون چرا کس نیارست گفتن نه چون
چن این گفته شد فر یزدان از او گسست و جهان شد پر از گفت و گو
هر آن کس ز درگاه بر گاشت رو نمانده به پیشش یکی نامجو
سه و بیست سال از در بارگاه پراکنده گشتند یک سر سپاه
ولی چون بپیوست با کردگار شکست اندرآورد و برگشت کار
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هرآنکس که شد ناسپاس به دلش اندرآید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیره‌گون گشت روز همی کاست زو فر گیتی فروز
ازو پاک یزدان چو شد خشمناک بدانست و شد شاه با ترس و باک
که آزرده شد پاک یزدان ازو بدان درد درمان ندید این چرو
همی راند جمشید خون در کنار همی کرد پوزش بر کردگار
همی کاست زو فره ایزدی برآورده بر وی شکوه پدید

داستان ضحاک با پدرش

یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دهش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی به جای
همان گاو دوشا به فرمانبری همان تازی اسب گزیده مری
بز و میش بد شیرور همچنین بدوشیزگان داده بد پاک دین
به شیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست بردی فراز
پسر بد مر این پاک دل را یکی کش از مهر بهره نبود اندکی
جهان جوی را نام ضحاک بود دلیر سبکسار و ناپاک بود
کجا بیور اسپش همی خواندند چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار بود بر زبان دری ده هزار
ز اسپان تازی به زرین ستام ورا بود بیور که بردند نام
شب و روز بودی دو بهره به زین ز روی بزرگی نه از روی کین
چنان بد که ابلیس روزی پگاه بیامد به سان یکی نیک خواه
دل مهتر از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست پس آنگه سخن برگشایم درست
جوان نیک دل گشت فرمانش کرد چنان چون بفرمود سوگند خورد
که راز تو با کس نگویم ز بن ز تو بشنوم هر چه گویی سخن
بدو گفت جز تو کسی کدخدای چه باید همی با تو اندر سرای
چه باید پدرکش پسر چون بود یکی پندت از من بباید شنود
زمانه برین خواجهٔ سالخورد همی دیر ماند تو اندر نورد
بگیر این سرمایه و رجاه او ترا زیبد اندر جهان گاه او
برین گفته‌ی من چو داری وفا جهاندار باشی یک پادشا
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست دگر گوی کین از در کار نیست
بدو گفت گر بگذری زین سخن بتابی ز سوگند و پیمان من
بماند به گردنت سوگند و بند شوی خوار ماندت پدرت ارجمند
سر مرد تازی به دام آورید چنان شد که فرمان او برگزید
بپرسید کاین چاره با من بگوی نتابم ز رای تو من هیچ روی
بدو گفت من چاره سازم ترا به خورشید سر برفرازم ترا
مر آن پادشا را در اندر سرای یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایه شبگیر برخاستی ز بهر پرستش بیاراستی
سر و تن بشستی نهفته به باغ پرستنده با او ببردی چراغ
بیاورد وارونه ابلیس بند یکی ژرف چاهی بره بربکند
پس ابلیس واژونه آن ژرف چاه به خاشاک پوشید و بسترد راه
سر تازیان مهتر نامجوی شب آمد سوی باغ بنهاد روی
به چاه اندر افتاد و بشکست پست شد آن نیک دل مرد یزدان پرست
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد به فرزند بر نازده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج بدو بود شاد و بدو داد گنج
چنان بدگهر شوخ فرزند او بگشت از ره داد و پیوند او
به خون پدر گشت هم داستان ز دانا شنیدم من این داستان
که فرزند بد گر شود نره شیر به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانش سخن دیگرست پژوهنده را راز با مادرست
فرومایه ضحاک بی دادگر بدین چاره بگرفت جای پدر

خوالیگری کردن ابلیس

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن یکی بند بد را نو افگند بن
بدو گفت گر سوی من تافتی ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سر به سر پادشاهی تراست دد و مردم و مرغ و ماهی تراست
چو این کرده شد ساز دیگری گرفت یکی چاره کرد از شگفتی شگفت
جوانی برآراست از خویشتن سخن گوی و بینادل و رای زن
همیدون به ضحاک بنهاد روی نبودش به جز آفرین گفت و گوی
بدو گفت اگر شاه را در خورم یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختنش ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورش خانهٔ پادشا بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش که کمتر بد از خوردنی‌ها خورش
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای خورش گر بیاورد یک یک به جای
به خونش بپرورد بر سان شیر بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کند به فرمان او دل گروگان کند
خورش زردهٔ خایه دادش نخست بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و برو آفرین کرد سخت مزه یافت خواندنش ورا نیک بخت
چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز که شادان زی ای شاه گردن فراز
که فردات از آن گونه سازم خورش کزو باشدت سر به سر پرورش
برفت همه شب سگالش گرفت که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
خورش‌ها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی پرامید
شه تازیان چون به نان دست برد سر کم خرد مهر او را سپرد
سیم روز خوان را به مرغ و بره بیاراستش گونه گون یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت که بنگر که از آرزوی چه خواهی بگو با من ای نیک خوی
خورش گر بدو گفت کای پادشا همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر تست همه توشهٔ جانم از چهر تست
یکی حاجتستم به نزدیک شاه و گر چه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوی ببوسم بدو برنهم چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی نهانی ندانست بازار اوس
بدو گفت دارم من این کام تو بلندی بگیرد ازین نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت او همی بوسه داد از بر سفت او
ببوسید و شد بر زمین ناپدید کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کتفش برست غی گشت و از هر سوی چاره جست
سرانجام ببرید هر دو ز کتف سزد گر بمانی بدین در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه برآمد دگر باره از کتف شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند همه یک به یک داستان‌ها زدند
ز هر گونه نیرنگ‌ها ساختند مر آن درد را چاره نشناختند
به سان پزشکی پس ابلیس تفت به فرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کاین بودنی کار بود بمان تا چه گردد نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده به خورد نباید جز این چاره نیز کرد
به جز مغز مردم مده شان خورش مگر خود بمیرند ازین پرورش
نگر تا که ابلیس ازین گفت و گوی چه کرد و چه خواست اندرین جست و جوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته گردد ز مردم جهان

تباه شدن روزگار جمشید

از آن پس برآمد ز ایران خروش
از آن پس برآمد ز ایران خروش پدید آمد از هر سوی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید گسستند پیوند از جمشید
برو تیره شد فرِه ایزدی به کژی گرایید و نابخردی
پدید آمد از هر سویی خسروی یکی نامجویی به هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک بیامد از ایران سپاه سوی تازیان برگرفتند راه
شنیدند کانجا یکی مهترست پر از هول شاه اژدها پیکرست
سواران ایران همه شاه جوی نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی برو آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چو باد به ایران زمین تاج بر سر نهاد
ز ایران و از تازیان لشکری گزین کرد گردان هر کشوری
سوی تخت جمشید بنهاد روی چو انگشتری کرد گیتی بر اوی
چو جمشید را بخت شد کُندرو به تخت اندر آمد جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
نهان گشت و گیتی بر او شد سیاه سپرده به ضحاک تخت و کلاه
چو سد سالش اندر جهان کس ندید ز چشم همه مردمان ناپدید
سدم سال روزی به دریای چین پدید آمد آن شاه ناپاک دین
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ یکایک ندادش زمانی درنگ
به اره مرو را بدو نیم کرد جهان را ازو پاک و بی بیم کرد
نهان بود چند از بد اژدها نیامد به فرجام هم زو رها
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه زمانه ربودش چو بیجاده کاه
ازو بیش بر تخت شاهی که بود از آن رنج بردن چه آمدش سود
گذشته برو سالیان هفتسد پدید آوریده بسی نیک و بد
چه باید همی زندگانی دراز که گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهد و نوش جز آواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گویی که گسترد مهر نخواهد نمودن به بد نیز چهر
همه شاد باشی و نازی بدوی همه راز دل برگشایی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد به دلت اندر از درد خون آورد
چنین است کیهان ناپایدار تو در وی به جز تخم نیکی مکار
دلم سیر شد زین سرای سپنج خدایا مرا زود برهان ز رنج