شاهنامه/سهراب ۳

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سهراب ۲ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
داستان سیاوش ۱


دل رستم اندیشه‌ای کرد بد که کاووس را بی‌گمان بد رسد
ازین پرهنر ترک نوخاسته بخفتان بر و بازو آراسته
به لشکرگه خویش تازید زود که اندیشه‌ی دل بدان گونه بود
میان سپه دید سهراب را چو می لعل کرده به خون آب را
غمی گشت رستم چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد از ایران سپه جنگ با تو که کرد
چرا دست یازی به سوی همه چو گرگ آمدی در میان رمه
بدو گفت سهراب توران سپاه ازین رزم بودند بر بی‌گناه
تو آهنگ کردی بدیشان نخست کسی با تو پیگار و کینه نجست
بدو گفت رستم که شد تیره‌روز چه پیدا کند تیغ گیتی فروز
برین دشت هم دار و هم منبرست که روشن جهان زیر تیغ‌اندرست
گر ایدون که شمشیر با بوی شیر چنین آشنا شد تو هرگز ممیر
بگردیم شبگیر با تیغ کین برو تا چه خواهد جهان آفرین
برفتند و روی هوا تیره گشت ز سهراب گردون همی خیره گشت
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان نیارامد از تاختن یک زمان
وگر باره زیر اندرش آهنست شگفتی روانست و رویین تنست
شب تیره آمد سوی لشکرش میان سوده از جنگ و از خنجرش
به هومان چنین گفت کامروز هور برآمد جهان کرد پر چنگ و شور
شما را چه کرد آن سوار دلیر که یال یلان داشت و آهنگ شیر
بدو گفت هومان که فرمان شاه چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه
همه کار ماسخت ناساز بود بورد گشتن چه آغاز بود
بیامی یکی مرد پرخاشجوی برین لشکر گشن بنهاد روی
تو گفتی ز مستی کنون خاستست وگر جنگ بایک تن آراستست
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه نکرد از دلیران کسی را تباه
از ایرانیان من بسی کشته‌ام زمین را به خون و گل آغشته‌ام
کنون خوان همی باید آراستن بباید به می غم ز دل کاستن
وزان روی رستم سپه را بدید سخن راند با گیو و گفت و شنید
که امروز سهراب رزم آزمای چگونه به جنگ اندر آورد پای
چنین گفت با رستم گرد گیو کزین گونه هرگز ندیدیم نیو
بیامد دمان تا به قلب سپاه ز لشکر بر توس شد کینه خواه
که او بود بر زین و نیزه بدست چو گرگین فرود آمد او برنشست
بیامد چو با نیزه او را بدید به کردار شیر ژیان بردمید
عمودی خمیده بزد بر برش ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش
نتابید با او بتابید روی شدند از دلیران بسی جنگ جوی
ز گردان کسی مایه‌ی او نداشت جز از پیلتن پایه‌ی او نداشت
هم آیین پیشین نگه داشتیم سپاهی برو ساده بگماشتیم
سواری نشد پیش او یکتنه همی تاخت از قلب تا میمنه
غمی گشت رستم ز گفتار اوی بر شاه کاووس بنهاد روی
چو کاووس کی پهلوان را بدید بر خویش نزدیک جایش گزید
ز سهراب رستم زبان برگشاد ز بالا و برزش همی کرد یاد
که کس در جهان کودک نارسید بدین شیرمردی و گردی ندید
به بالا ستاره بساید همی تنش را زمین برگراید همی
دو بازو و رانش ز ران هیون همانا که دارد ستبری فزون
به گرز و به تیغ و به تیر و کمند ز هرگونه‌ای آزمودیم بند
سرانجام گفتم که من پیش ازین بسی گرد را برگرفتم ز زین
گرفتم دوال کمربند اوی بیفشاردم سخت پیوند اوی
همی خواستم کش ز زین برکنم چو دیگر کسانش به خاک افگنم
گر از باد جنبان شود کوه خار نجنبید بر زین بر آن نامدار
چو فردا بیاید به دشت نبرد به کشتی همی بایدم چاره کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست ببینیم تا رای یزدان به چیست
کزویست پیروزی و فر و زور هم او آفریننده‌ی ماه و هور
بدو گفت کاووس یزدان پاک دل بدسگالت کند چاک چاک
من امشب به پیش جهان آفرین بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزویست پیروزی و دستگاه به فرمان او تابد از چرخ ماه
کند تازه این بار کام ترا برآرد به خورشید نام ترا
بدو گفت رستم که با فر شاه برآید همه کامه‌ی نیک خواه
به لشکر گه خویش بنهاد روی پراندیشه جان و سرش کینه جوی
زواره بیامد خلیده روان که چون بود امروز بر پهلوان
ازو خوردنی خواست رستم نخست پس آنگه ز اندیشگان دل بشست
چنین راند پیش برادر سخن که بیدار دل باش و تندی مکن
به شبگیر چون من به آوردگاه روم پیش آن ترک آوردخواه
بیاور سپاه و درفش مرا همان تخت و زرینه کفش مرا
همی باش بر پیش پرده‌سرای چو خورشید تابان برآید ز جای
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ به آوردگه بر نسازم درنگ
و گر خود دگرگونه گردد سخن تو زاری میاغاز و تندی مکن
مباشید یک تن برین رزمگاه مسازید جستن سوی رزم راه
یکایک سوی زابلستان شوید از ایدر به نزدیک دستان شوید
تو خرسند گردان دل مادرم چنین کرد یزدان قضا بر سرم
بگویش که تو دل به من در مبند که سودی ندارت بودن نژند
کس اندر جهان جاودانه نماند ز گردون مرا خود بهانه نماند
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ تبه شد به چنگم به هنگام جنگ
بسی باره و دژ که کردیم پست نیاورد کس دست من زیر دست
در مرگ را آن بکوبد که پای باسپ اندر آرد بجنبد ز جای
اگر سال گشتی فزون ازهزار همین بود خواهد سرانجام کار
چو خرسند گردد به دستان بگوی که از شاه گیتی مبرتاب روی
اگر جنگ سازد تو سستی مکن چنان رو که او راند از بن سخن
همه مرگ راییم پیر و جوان به گیتی نماند کسی جاودان
ز شب نیمه‌ای گفت سهراب بود دگر نیمه آرامش و خواب بود
چو خورشید تابان برآورد پر سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی به فتراک بر بست شست یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود مبادا که با آز خویشی بود
وزان روی سهراب با انجمن همی می گسارید با رود زن
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست که چون او بگیتی نبرده کمست
نباید که من با پدر جنگ جوی شوم خیره روی اندر آرم بروی
بدو گفت هومان که در کارزار رسیدست رستم به من اند بار
شنیدم که در جنگ مازندران چه کرد آن دلاور به گرز گران
بدین رخش ماند همی رخش اوی ولیکن ندارد پی و پخش اوی
به شبگیر چون بردمید آفتاب سر جنگ جویان برآمد ز خواب
بپوشید سهراب خفتان رزم سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بران دشت جنگ به چنگ اندرون گرزه‌ی گاورنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب تو گفتی که با او به هم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستی ز پیگار بر دل چه آراستی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد کنی پیش من گوهر خویش یاد
بدو گفت رستم که‌ای نامجوی نبودیم هرگز بدین گفت‌وگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان به کشتی کمر بسته‌ام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود که فرمان و رای جهانبان بود
بسی گشته‌ام در فراز و نشیب نیم مرد گفتار و بند و فریب
بدو گفت سهراب کز مرد پیر نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست به فرمان یزدان بساییم دست
از اسپان جنگی فرود آمدند هشیوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتی گرفتن برآویختند ز تن خون و خوی را فرو ریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینه‌ی پیلتن پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگونه‌تر باشد آیین ما جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان سوم از جوانمردیش بی‌گمان
رها کرد زو دست و آمد به دشت چو شیری که بر پیش آهو گذشت
همی کرد نخچیر و یادش نبود ازان کس که با او نبرد آزمود
همی دیر شد تا که هومان چو گرد بیامد بپرسیدش از هم نبرد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود سخن هرچه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گرد ای جوان به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
بگفت و دل از جان او برگرفت پرانده همی ماند ازو در شگفت
به لشکرگه خویش بنهاد روی به خشم و دل از غم پر از کار اوی
یکی داستان زد برین شهریار که دشمن مدار ارچه خردست خوار
چو رستم ز دست وی آزاد شد بسان یکی تیغ پولاد شد
خرامان بشد سوی آب روان چنان چون شده باز یابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست به پیش جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه نبود آگه از بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش بخواهد ربودن کلاه از سرش
وزان آبخور شد به جای نبرد پراندیشه بودش دل و روی زرد
همی تاخت سهراب چون پیل مست کمندی به بازو کمانی به دست
گرازان و بر گور نعره‌زنان سمندش جهان و جهان راکنان
همی ماند رستم ازو در شگفت ز پیگارش اندازه‌ها برگرفت
چو سهراب شیراوژن او را بدید ز باد جوانی دلش بردمید
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر جدا مانده از زخم شیر دلیر
دگر باره اسپان ببستند سخت به سر بر همی گشت بدخواه بخت
به کشتی گرفتن نهادند سر گرفتند هر دو دوال کمر
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست تو گفتی سپهر بلندش ببست
غمی بود رستم ببازید چنگ گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان زمانه بیامد نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید بر شیر بیدار دل بردرید
بپیچید زانپس یکی آه کرد ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کاین بر من از من رسید زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این کوژپشت مرابرکشید و به زودی بکشت
به بازی بکویند همسال من به خاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر ز مهر اندر آمد روانم بسر
هرآنگه که تشنه شدستی به خون بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود براندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار ترا خواست کردن همی خواستار
چو بشنید رستم سرش خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر به روشن روان فرستاد با من یکی پهلوان
بدان تا پدر را نماید به من سخن برگشاید به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من دلیر و ستوده به هر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کین بدتریست به آب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود چنین رفت و این بودنی کار بود
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت تهمتن نیامد به لشکر ز دشت
ز لشکر بیامد هشیوار بیست که تا اندر آوردگه کار چیست
دو اسپ اندر آن دشت برپای بود پر از گرد رستم دگر جای بود
گو پیلتن را چو بر پشت زین ندیدند گردان بران دشت کین
گمانشان چنان بد که او کشته شد سرنامداران همه گشته شد
به کاووس کی تاختند آگهی که تخت مهی شد ز رستم تهی
ز لشکر برآمد سراسر خروش زمانه یکایک برآمد به جوش
بفرمود کاووس تا بوق و کوس دمیدند و آمد سپهدار توس
ازان پس بدو گفت کاووس شاه کز ایدر هیونی سوی رزمگاه
بتازید تا کار سهراب چیست که بر شهر ایران بباید گریست
اگر کشته شد رستم جنگجوی از ایران که یارد شدن پیش اوی
به انبوه زخمی بباید زدن برین رزمگه بر نشاید بدن
چو آشوب برخاست از انجمن چنین گفت سهراب با پیلتن
که اکنون که روز من اندر گذشت همه کار ترکان دگرگونه گشت
همه مهربانی بران کن که شاه سوی جنگ ترکان نراند سپاه
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی سوی مرز ایران نهادند روی
بسی روز را داده بودم نوید بسی کرده بودم ز هر در امید
نباید که بینند رنجی به راه مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه
نشست از بر رخش رستم چو گرد پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
بیامد به پیش سپه با خروش دل از کرده‌ی خویش با درد و جوش
چو دیدند ایرانیان روی اوی همه برنهادند بر خاک روی
ستایش گرفتند بر کردگار که او زنده باز آمد از کارزار
چو زان گونه دیدند بر خاک سر دریده برو جامه و خسته بر
به پرسش گرفتند کاین کار چیست ترادل برین گونه از بهر کیست
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود گرامی‌تر خود بیازرده بود
همه برگرفتند با او خروش زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
چنین گفت با سرفرازان که من نه دل دارم امروز گویی نه تن
شما جنگ ترکان مجویید کس همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازان جایگه پهلوان بیامد بر پور خسته روان
بزرگان برفتند با او بهم چو توس و چو گودرز و چون گستهم
همه لشکر از بهر آن ارجمند زبان برگشادند یکسر ز بند
که درمان این کار یزدان کند مگر کاین سخن بر تو آسان کند
یکی دشنه بگرفت رستم به دست که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بدو اندر آویختند ز مژگان همی خون فرو ریختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود که از روی گیتی برآری تو دود
تو بر خویشتن گر کنی سدگزند چه آسانی آید بدان ارجمند
اگر ماند او را به گیتی زمان بماند تو بی‌رنج با او بمان
وگر زین جهان این جوان رفتنیست به گیتی نگه کن که جاوید کیست
شکاریم یکسر همه پیش مرگ سری زیر تاج و سری زیر ترگ
به گودرز گفت آن زمان پهلوان کز ایدر برو زود روشن روان
پیامی ز من پیش کاووس بر بگویش که مارا چه آمد به سر
به دشنه جگرگاه پور دلیر دریدم که رستم مماناد دیر
گرت هیچ یادست کردار من یکی رنجه کن دل به تیمار من
ازان نوشدارو که در گنج تست کجا خستگان را کند تن درست
به نزدیک من با یکی جام می سزد گر فرستی هم اکنون به پی
مگر کاو ببخت تو بهتر شود چو من پیش تخت تو کهتر شود
بیامد سپهبد بکردار باد به کاووس یکسر پیامش بداد
بدو گفت کاووس کز انجمن اگر زنده ماند چنان پیلتن
شود پشت رستم به نیرو ترا هلاک آورد بی‌گمانی مرا
اگر یک زمان زو به من بد رسد نسازیم پاداش او جز به بد
کجا گنجد او در جهان فراخ بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ
شنیدی که او گفت کاووس کیست گر او شهریارست پس توس کیست
کجا باشد او پیش تختم به پای کجا راند او زیر فر همای
چو بشنید گودرز برگشت زود بر رستم آمد به کردار دود
بدو گفت خوی بد شهریار درختیست خنگی همیشه به بار
ترا رفت باید به نزدیک او درفشان کنی جان تاریک او
بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه افگند بر جویبار
جوان را بران جامه آن جایگاه بخوابید و آمد به نزدیک شاه
گو پیلتن سر سوی راه کرد کس آمد پسش زود و آگاه کرد
که سهراب شد زین جهان فراخ همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
پدر جست و برزد یکی سرد باد بنالید و مژگان به هم بر نهاد
همی گفت زار ای نبرده جوان سرافراز و از تخمه پهلوان
نبیند چو تو نیز خورشید و ماه نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه
کرا آمد این پیش کامد مرا بکشتم جوانی به پیران سرا
نبیره جهاندار سام سوار سوی مادر از تخمه‌ی نامدار
بریدن دو دستم سزاوار هست جز از خاک تیره مبادم نشست
کدامین پدر هرگز این کار کرد سزاوارم اکنون به گفتار سرد
به گیتی که کشتست فرزند را دلیر و جوان و خردمند را
نکوهش فراوان کند زال زر همان نیز رودابه‌ی پرهنر
بدین کار پوزش چه پیش آورم که دل‌شان به گفتار خویش آورم
چه گویند گردان و گردنکشان چو زین سان شود نزد ایشان نشان
چه گویم چو آگه شود مادرش چه گونه فرستم کسی را برش
چه گویم چرا کشتمش بی‌گناه چرا روز کردم برو بر سیاه
پدرش آن گرانمایه‌ی پهلوان چه گوید بدان پاک‌دخت جوان
برین تخمه‌ی سام نفرین کنند همه نام من نیز بی‌دین کنند
که دانست کاین کودک ارجمند بدین سال گردد چو سرو بلند
به جنگ آیدش رای و سازد سپاه به من برکند روز روشن سیاه
بفرمود تا دیبه‌ی خسروان کشیدند بر روی پور جوان
همی آرزوگاه و شهر آمدش یکی تنگ تابوت بهر آمدش
ازان دشت بردند تابوت اوی سوی خیمه‌ی خویش بنهاد روی
به پرده سرای آتش اندر زدند همه لشکرش خاک بر سر زدند
همان خیمه و دیبه‌ی هفت رنگ همه تخت پرمایه زرین پلنگ
برآتش نهادند و برخاست غو همی گفت زار ای جهاندار نو
دریغ آن رخ و برز و بالای تو دریغ آن همه مردی و رای تو
دریغ این غم و حسرت جان گسل ز مادر جدا وز پدر داغدل
همی ریخت خون و همی کند خاک همه جامه‌ی خسروی کرد چاک
همه پهلوانان کاووس شاه نشستند بر خاک با او به راه
زبان بزرگان پر از پند بود تهمتن به درد از جگربند بود
چنینست کردار چرخ بلند به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه بخم کمندش رباید ز گاه
چرا مهر باید همی بر جهان چو باید خرامید با همرهان
چو اندیشه‌ی گنج گردد دراز همی گشت باید سوی خاک باز
اگر چرخ را هست ازین آگهی همانا که گشتست مغزش تهی
چنان دان کزین گردش آگاه نیست که چون و چرا سوی او راه نیست
بدین رفتن اکنون نباید گریست ندانم که کارش به فرجام چیست
به رستم چنین گفت کاووس کی که از کوه البرز تا برگ نی
همی برد خواهد به گردش سپهر نباید فگندن بدین خاک مهر
یکی زود سازد یکی دیرتر سرانجام بر مرگ باشد گذر
تو دل را بدین رفته خرسند کن همه گوش سوی خردمند کن
اگر آسمان بر زمین بر زنی وگر آتش اندر جهان در زنی
نیابی همان رفته را باز جای روانش کهن شد به دیگر سرای
من از دور دیدم بر و یال اوی چنان برز و بالا و گوپال اوی
زمانه برانگیختش با سپاه که ایدر به دست تو گردد تباه
چه سازی و درمان این کار چیست برین رفته تا چند خواهی گریست
بدو گفت رستم که او خود گذشت نشستست هومان درین پهن دشت
ز توران سرانند و چندی ز چین ازیشان بدل در مدار ایچ کین
زواره سپه را گذارد به راه به نیروی یزدان و فرمان شاه
بدو گفت شاه ای گو نامجوی ازین رزم اندوهت آید به روی
گر ایشان به من چند بد کرده‌اند و گر دود از ایران برآورده‌اند
دل من ز درد تو شد پر ز درد نخواهم از ایشان همی یاد کرد
وزان جایگه شاه لشکر براند به ایران خرامید و رستم بماند
بدان تا زواره بیاید ز راه بدو آگهی آورد زان سپاه
چو آمد زواره سپیده دمان سپه راند رستم هم اندر زمان
پس آنگه سوی زابلستان کشید چو آگاهی از وی به دستان رسید
همه سیستان پیش باز آمدند به رنج و به درد و گداز آمدند
چو تابوت را دید دستان سام فرود آمد از اسپ زرین ستام
تهمتن پیاده همی رفت پیش دریده همه جامه دل کرده ریش
گشادند گردان سراسر کمر همه پیش تابوت بر خاک سر
همی گفت زال اینت کاری شگفت که سهراب گرز گران برگرفت
نشانی شد اندر میان مهان نزاید چنو مادر اندر جهان
همی گفت و مژگان پر از آب کرد زبان پر ز گفتار سهراب کرد
چو آمد تهمتن به ایوان خویش خروشید و تابوت بنهاد پیش
ازو میخ برکند و بگشاد سر کفن زو جدا کرد پیش پدر
تنش را بدان نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود
مهان جهان جامه کردند چاک به ابر اندر آمد سر گرد و خاک
همه کاخ تابوت بد سر به سر غنوده بصندوق در شیر نر
تو گفتی که سام است با یال و سفت غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت
بپوشید بازش به دیبای زرد سر تنگ تابوت را سخت کرد
همی گفت اگر دخمه زرین کنم ز مشک سیه گردش آگین کنم
چو من رفته باشم نماند بجای وگرنه مرا خود جزین نیست رای
یکی دخمه کردش ز سم ستور جهانی ز زاری همی گشت کور
چنین گفت بهرام نیکو سخن که با مردگان آشنایی مکن
نه ایدر همی ماند خواهی دراز بسیچیده باش و درنگی مساز
به تو داد یک روز نوبت پدر سزد گر ترا نوبت آید بسر
چنین است و رازش نیامد پدید نیابی به خیره چه جویی کلید
در بسته را کس نداند گشاد بدین رنج عمر تو گردد بباد
یکی داستانست پر آب چشم دل نازک از رستم آید بخشم
برین داستان من سخن ساختم به کار سیاووش پرداختم