شاهنامه/داستان سیاوش ۱

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سهراب ۳ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
داستان سیاوش ۲


کنون ای سخن گوی بیدار مغز یکی داستانی بیآرای نغز
سخن چون برابر شود با خرد روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود بدان ناخوشی رای اوگش بود
همی خویشتن را چلیپا کند به پیش خردمند رسوا کند
ولیکن نبیند کس آهوی خویش ترا روشن آید همه خوی خویش
اگر داد باید که ماند بجای بیآرای ازین پس بدانا نمای
چو دانا پسندد پسندیده گشت به جوی تو در آب چون دیده گشت
زگفتار دهقان کنون داستان تو برخوان و برگوی با راستان
کهن گشته این داستانها ز من همی نو شود بر سر انجمن
اگر زندگانی بود دیریاز برین وین خرم بمانم دراز
یکی میوه​داری بماند ز من که نازد همی بار او بر چمن
ازان پس که بنمود پنچاه و هشت بسر بر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد بسال همی روز جوید بتقویم و فال
چه گفتست آن موبد پیش رو که هرگز نگردد کهن گشته نو
تو چندان که گویی سخن گوی باش خردمند باش و جهانجوی باش
چو رفتی سر و کار با ایزدست اگر نیک باشدت جای ار بدست
نگر تا چه کاری همان بدروی سخن هرچه گویی همان بشنوی
درشتی ز کس نشنود نرم گوی به جز نیکویی در زمانه مجوی
به گفتار دهقان کنون بازگرد نگر تا چه گوید سراینده مرد
چنین گفت موبد که یک روز توس بدانگه که برخاست بانگ خروس
خود و گیو گودرز و چندی سوار برفتند شاد از در شهریار
به نخچیر گوران به دشت دغوی ابا باز و یوزان نخچیر جوی
فراوان گرفتند و انداختند علوفه چهل روزه را ساختند
بدان جایگه ترک نزدیک بود زمینش ز خرگاه تاریک بود
یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور به نزدیک مرز سواران تور
همی راند در پیش با توس گیو پس اندر پرستنده​ای چند نیو
بران بیشه رفتند هر دو سوار بگشتند بر گرد آن مرغزار
به بیشه یکی خوب رخ یافتند پر از خنده لب هر دو بشتافتند
به دیدار او در زمانه نبود برو بر ز خوبی بهانه نبود
بدو گفت گیوای فریبنده ماه ترا سوی این بیشه چون بود راه
چنین داد پاسخ که ما را پدر بزد دوش بگذاشتم بوم و بر
شب تیره مست آمد از دشت سور همان چون مرا دید جوشان ز دور
یکی خنجری آبگون برکشید همان خواست از تن سرم را برید
بپرسید زو پهلوان از نژاد برو سروبن یک به یک کرد یاد
بدو گفت من خویش گرسیوزم به شاه آفریدون کشد پروزم
پیاده بدو گفت چون آمدی که بی​باره و رهنمون آمدی
چنین داد پاسخ که اسپم بماند ز سستی مرا بر زمین برنشاند
بی​اندازه زر و گهر داشتم به سر بر یکی تاج زر داشتم
بران روی بالا ز من بستدن نیام یکی تیغ بر من زدند
چو هشیار گردد پدر بی​گمان سواری فرستد پس من دمان
بیآید همی تازیان مادرم نخواهد کزین بوم و بر بگذرم
دل پهلوانان بدو نرم گشت سر توس نوذر بی​آزرم گشت
شه نوذری گفت من یافتم از ایرا چنین تیز بشتافتم
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه نه با من برابر بدی بی​سپاه
همان توس نوذر بدان بستهید کجا پیش اسپ من اینجا رسید
بدو گیو گفت این سخن خودمگوی که من تاختم پیش نخچیرجوی
ز بهر پرستنده​ای گرمگوی نگردد جوانمرد پرخاشجوی
سخن​شان به تندی بجایی رسید که این ماه را سر بباید برید
میانشان چو آن داوری شد دراز میانجی برآمد یکی سرفراز
که این را بر شاه ایران برید بدان کاو دهد هر دو فرمان برید
نگشتند هر دو ز گفتار اوی بر شاه ایران نهادند روی
چو کاووس روی کنیزک بدید بخندید و لب را به دندان گزید
بهر دو سپهبد چنین گفت شاه که کوتاه شد بر شما رنج راه
برین داستان بگذارنیم روز که خورشید گیرند گردان بیوز
گوزنست اگر آهوی دلبرست شکاری چنین از در مهترست
بدو گفت خسرو نژاد تو چیست که چهرت همانند چهر پریست
ورا گفت از مام خاتونیم ز سوی پدر بر فریدونیم
نیایم سپهدار گرسیوزست بران مرز خرگاه او مرکزست
بدو گفت کاین روی و موی و نژاد همی خواستی داد هر سه به باد
به مشکوی زرین کنم شایدت سر ماه رویان کنم بایدت
چنین داد پاسخ که دیدم ترا ز گردنکشان برگزیدم ترا
بت اندر شبستان فرستاد شاه بفرمود تا برنشیند به گاه
بیآراستندش به دیبای زرد به یاقوت و پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود
بسی برنیآمد برین روزگار که رنگ اندر آمد به خرم بهار
جدا گشت زو کودکی چون پری به چهره بسان بت آزری
بگفتند با شاه کاووس کی که برخوردی از ماه فرخنده​پی
یکی بچه​ی فرخ آمد پدید کنون تخت بر ابر باید کشید
جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی کزان گونه نشنید کس موی و روی
جهاندار نامش سیاوخش کرد برو چرخ گردنده را بخش کرد
ازان کاو شمارد سپهر بلند بدانست نیک و بد و چون و چند
ستاره بران بچه آشفته دید غمی گشت چون بخت او خفته دید
بدید از بد و نیک آزار او به یزدان پناهید از کار او
چنین تا برآمد برین روزگار تهمتن بیامد بر شهریار
چنین گفت کاین کودک شیرفش مرا پرورانید باید به کش
چو دارندگان ترا مایه نیست مر او را بگیتی چو من دایه نیست
بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن نیآمد همی بر دلش برگران
به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی گرد پسندیده را
تهمتن ببردش به زابلستان نشستن​گهش ساخت در گلستان
سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند
نشستن​گه مجلس و میگسار همان باز و شاهین و کار شکار
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه سخن گفتن ززم و راندن سپاه
هنرها بیاموختش سر به سر بسی رنج برداشت و آمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان به مانند او کس نبود از مهان
چو یک چند بگذشت و او شد بلند سوی گردن شیر شد با کمند
چنین گفت با رستم سرفراز که آمد به دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من هنرهای آموزش پیلتن
گو شیردل کار او را بساخت فرستادگان را ز هر سو بتاخت
ز اسپ و پرستنده و سیم و زر ز مهر و ز تخت و کلاه و کم
ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز هر سو بیآورد آوردنی
ازین هر چه در گنج رستم نبود ز گیتی فرستاد و آورد زود
گسی کرد ازان گونه او را به راه که شد بر سیاوش نظاره سپاه
همی رفت با او تهمتن به هم بدان تا نباشد سپهبد دژم
جهانی به آیین بیآراستند چو خشنودی نامور خواستند
همه زر به عنبر برآمیختند ز گنبد به سر بر همی ریختند
جهان گشته پر شادی و خواسته در و بام هر برزن آراسته
به زیر پی تازی اسپان درم به ایران نبودند یک تن دژم
همه یال اسپ از کران تا کران براندوه مشک و می و زعفران
چو آمد به کاووس شاه آگهی که آمد سیاووش با فرهی
بفرمود تا با سپه گیو و توس برفتند با نای رویین و کوس
همه نامداران شدند انجمن چو گرگین و خراد لشکرشکن
پذیره برفتند یکسر ز جای به نزد سیاووش فرخنده رای
چو دیدند گردان گو پور شاه خروش آمد و برگشادند راه
پرستار با مجمر و بوی خوش نظاره برو دست کرده به کش
بهر کنج در سیسد استاده بود میان در سیاووش آزاده بود
بسی زر و گوهر برافشاندند سراسر همه آفرین خواندند
چو کاووس را دید بر تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز زمانی همی گفت با خاک راز
وزان پس بیآمد بر شهریار سپهبد گرفتش سر اندر کنار
شگفتی ز دیدار او خیره ماند بروبر همی نام یزدان بخواند
بدان اندکی سال و چندان خرد که گفتی روانش خرد پرورد
بسی آفرین بر جهان آفرین بخواند و بمالید رخ بر زمین
همی گفت کای کردگار سپهر خداوند هوش و خداوند مهر
همه نیکویها به گیتی ز تست نیایش ز فرزند گیرم نخست
ز رستم بپرسید و بنواختش بران تخت پیروزه بنشاختش
بزرگان ایران همه با نثار برفتند شادان بر شهریار
ز فر سیاوش فرو ماندند دادار برآفرین خواندند
بفرمود تا پیشش ایرانیان ببستند گردان لشکر میان
به کاخ و به باغ و به میدان اوی جهانی به شادی نهادند روی
به هر جای جشنی بیآراستند می و رود و رامشگران خواستند
یکی سور فرمود کاندر جهان کسی پیش از وی نکرد از مهان
به یک هفته زان گونه بودند شاد به هشتم در گنجها برگشاد
ز هر چیز گنجی بفرمود شاه ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلا
از اسپان تازی به زین پلنگ ز بر گستوان و ز خفتان جنگ
ز دینار و از بدره​های درم ز دیبای و از گوهر بیش و کم
جز افسر که هنگام افسر نبود بدان کودکی تاج در خور نبود
سیاووش را داد و کردش نوید ز خوبی بدادش فراوان امید
چنین هفت سالش همی آزمود به هر کار جز پاک زاده نبود
بهشتم بفرمود تا تاج زر ز گوهر درافشان کلاه و کم
نبشتند منشور بر پرنیان به رسم بزرگان و فر کیان
زمین کهستان ورا داد شاه که بود او سزای بزرگی و گاه
چنین خواندندش همی پیشتر که خوانی ورا ماورای النهر بر
برآمد برین نیز یک روزگار چنان بد که سودابه​ی پرنگار
ز ناگاه روی سیاوش بدید پراندیشه گشت و دلش بردمید
چنان شد که گفتی طراز نخ است وگر پیش آتش نهاده یخ است
کسی را فرستاد نزدیک اوی که پنهان سیاووش را این بگوی
که اندر شبستان شاه جهان نباشد شگفت ار شوی ناگهان
فرستاده رفت و بدادش پیام برآشفت زان کار او نیکنام
بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم که بابند و دستان نیم
دگر روز شبگیر سودابه رفت بر شاه ایران خرامید تفت
بدو گفت کای شهریار سپاه که چون تو ندیدست خورشید و ماه
نه اندر زمین کس چو فرزند تو جهان شاد بادا به پیوند تو
فرستش به سوی شبستان خویش بر خواهران و فغستان خویش
همه روی پوشیدگان را ز مهر پر ازخون دلست و پر از آب چهر
نمازش برند و نثار آورند درخت پرستش به بار آورند
بدو گفت شاه این سخن در خورست برو بر ترا مهر سد مادرست
سپهبد سیاووش را خواند و گفت که خون و رگ و مهر نتوان نهفت
پس پرده​ی من ترا خواهرست چو سودابه خود مهربان مادرست
ترا پاک یزدان چنان آفرید که مهر آورد بر تو هرکت بدید
به ویژه که پیوسته​ی خون بود چو از دور بیند ترا چون بود
پس پرده پوشیدگان را ببین زمانی بمان تا کنند آفرین
سیاوش چو بشنید گفتار شاه همی کرد خیره بدو در نگاه
زمانی همی با دل اندیشه کرد بکوشید تا دل بشوید ز گرد
گمانی چنان برد کاو را پدر پژوهد همی تا چه دارد به سر
که بسیاردان است و چیره زبان هشیوار و بینادل و بدگمان
بپیچید و بر خویشتن راز کرد از انجام آهنگ آغاز کرد
که گر من شوم در شبستان اوی ز سودابه یابم بسی گفت و گوی
سیاوش چنین داد پاسخ که شاه مرا داد فرمان و تخت و کلاه
کز آنجایگه کآفتاب بلند برآید کند خاک را ارجمند
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه به خوبی و دانش به آیین و راه
مرا موبدان ساز با بخردان بزرگان و کارآزموده ردان
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان که چون پیچم اندر صف بدگمان
دگرگاه شاهان و آیین بار دگر بزم و رزم و می و میگسار
چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نمایند راه
گر ایدونک فرمان شاه این بود ورا پیش من رفتن آیین بود
بدو گفت شاه ای پسر شاد باش همیشه خرد را تو بنیاد باش
سخن کم شنیدم بدین نیکوی فزاید همی مغز کاین بشنوی
مدار ایچ اندیشه​ی بد به دل همه شادی آرای و غم برگسل
ببین پردگی کودکان را یکی مگر شادمانه شوند اندکی
پس پرده اندر ترا خواهرست پر از مهر و سودابه چون مادرست
سیاوش چنین گفت کز بامداد بیآیم کنم هر چه او کرد یاد
یکی مرد بد نام او هیربد زدوده دل و مغز و رایش ز بد
که بتخانه را هیچ نگذاشتی کلید در پرده او داشتی
سپهدار ایران به فرزانه گفت که چون برکشد تیغ هور از نهفت
به پیش سیاوش همی رو بهوش نگر تا چه فرماید آن دار گوش
به سودابه فرمود تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشک و بوی
پرستندگان نیز با خواهران زبرجد فشانند بر زعفران
چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش برآمد بر شهریار
برو آفرین کرد و بردش نماز سخن گفت با او سپهد به راز
چو پردخته شد هیربد را بخواند سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو بیآرای دل را به دیدار نو
برفتند هر دو به یک جا به هم روان شادمان و تهی دل ز غم
چو برداشت پرده ز در هیربد سیاوش همی بود ترسان ز بد
شبستان همه پیشباز آمدند پر از شادی و بزم ساز آمدند
همه جام بود از کران تا کران پر از مشک و دینار و پر زعفران
درم زیر پایش همی ریختند عقیق و زبرجد برآمیختند
زمین بود در زیر دیبای چین پر از در خوشاب روی زمین
می و رود و آوای رامشگران همه بر سران افسران گران
شبستان بهشتی شد آراسته پر از خوبرویان و پرخواسته
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید یکی تخت زرین درفشنده دید
برو بر ز پیروزه کرده نگار به دیبا بیآراسته شاهوار
بران تخت سودابه ماه روی بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
نشسته چو تابان سهیل یمن سر جعد زلفش سراسر شکن
یکی تاج بر سر نهاده بلند فرو هشته تا پای مشکین کمند
پرستار نعلین زرین بدست به پای ایستاده سرافگنده پست
سیاوش چو از پیش پرده برفت فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیآمد خرامان و بردش نماز به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر نیآمد ز دیدار آن شاه سیر
همی گفت سد ره ز یزدان سپاس نیایش کنم روز و شب بر سه پاس
که کس را بسان تو فرزند نیست همان شاه را نیز پیوند نیست
سیاوش بدانست کان مهر چیست چنان دوستی نز ره ایزدیست
به نزدیک خواهر خرامید زود که آن جایگه کار ناساز بود
برو خواهران آفرین خواندند به کرسی زرینش بنشاندند
بر خواهران بد زمانی دراز خرامان بیآمد سوی تخت باز
شبستان همه شد پر از گفت​وگوی که اینت سر و تاج فرهنگ جوی
تو گویی به مردم نماند همی روانش خرد برفشاند همی
سیاوش به پیش پدر شد بگفت که دیدم به پرده سرای نهفت
همه نیکویی در جهان بهر تست ز یزدان بهانه نبایدت جست
ز جم و فریدون و هوشنگ شاه فزونی به گنج و به شمشیر و گاه
ز گفتار او شاد شد شهریار بیآراست ایوان چو خرم بهار
می و بربط و نای برساختند دل از بودنیها بپرداختند
چو شب گذشت پیدا و شد روز تار شد اندر شبستان شه نامدار
پژوهنده سودابه را شاه گفت که این رازت از من نباید نهفت
ز فرهنگ و رای سیاوش بگوی ز بالا و دیدار و گفتار او
پسند تو آمد خردمند هست از آواز به گر ز دیدن بهست
بدو گفت سودابه همتای شاه ندیدست بر گاه خورشید و ماه
چو فرزند تو کیست اندر جهان چرا گفت باید سخن در نهان
بدو گفت شاه ار به مردی رسد نباید که بیند ورا چشم بد
بدو گفت سودابه گر گفت من پذیره شود رای را جفت من
هم از تخم خویشش یکی زن دهم نه از نامداران برزن دهم
که فرزند آرد ورا در جهان به دیدار او در میان مهان
مرا دخترانند مانند تو ز تخم تو و پاک پیوند تو
گر از تخم کی آرش و کی پشین بخواهد به شادی کند آفرین
بدو گفت این خود بکام منست بزرگی به فرجام نام منست
سیاوش به شبگیر شد نزد شاه همی آفرین خواند بر تاج و گاه
پدر با پسر راز گفتن گرفت ز بیگانه مردم نهفتن گرفت
همی گفت کز کردگار جهان یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام من یادگار ز تخم تو آید یکی شهریار
چنان کز تو من گشته​ام تازه روی تو دل برگشایی به دیدار اوی
چنین یافتم اخترت را نشان ز گفت ستاره شمر موبدان
که از پشت تو شهریاری بود که اندر جهان یادگاری بود
کنون از بزرگان یکی برگزین نگه کن پس پرده​ی کی پشین
به خان کی آرش همان نیز هست ز هر سو بیآرای و بپساو دست
بدو گفت من شاه را بنده​ام به فرمان و رایش سرافگنده​ام
هرآن کس که او برگزیند رواست جهاندار بربندگان پادشاست
نباید که سودابه این بشنود دگرگونه گوید بدین نگرود
به سودابه زین​گونه گفتار نیست مرا در شبستان او کار نیست
ز گفت سیاوش بخندید شاه نه آگاه بد ز آب در زیرکاه
گزین تو باید بدو گفت زن ازو هیچ مندیش وز انجمن
که گفتار او مهربانی بود به جان تو بر پاسبانی بود
سیاوش ز گفتار او شاد شد نهانش ز اندیشه آزاد شد
به شاه جهان بر ستایش گرفت نوان پیش تختش نیایش گرفت
نهانی ز سودابه​ی چاره​گر همی بود پیچان و خسته جگر
بدانست کان نیز گفتار اوست همی زو بدرید بر تنش پوست
بدین داستان نیز شب برگذشت سپهر از بر کوه تیره بگشت
نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت و زر افسری برنهاد
نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت و زر افسری برنهاد
همه دختران را بر خویش خواند بیآراست و بر تخت زرین نشاند
چنین گفت با هیربد ماه​روی کز ایدر برو با سیاوش بگوی
که باید که رنجه کنی پای خویش نمایی مرا سرو بالای خوی
بشد هیربد با سیاووش گفت برآورد پوشیده راز از نهفت
خرامان بیآمد سیاوش برش بدید آن نشست و سر و افسرش
به پیشش بتان نوآیین به پای تو گفتی بهشت​ست کاخ و سرای
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی به گوهر بیاراسته روی و موی
سیاوش بر تخت زرین نشست ز پیشش بکش کرده سودابه دست
بتان را به شاه نوآیین نمود که بودند چون گوهر نابسود
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه پرستنده چندین بزرین کلاه
همه نارسیده بتان طراز که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
کسی کت خوش آید ازیشان بگوی نگه کن بدیدار و بالای او
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
همه یک به دیگر بگفتند ماه نیارد بدین شاه کردن نگاه
برفتند هر یک سوی تخت خویش ژکان و شمارنده بر بخت خویش
چو ایشان برفتند سودابه گفت که چندین چه داری سخن در نهفت
نگویی مرا تا مراد تو چیست که بر چهر تو فر چهر پریست
هر آن کس که از دور بیند ترا شود بیهش و برگزیند ترا
ازین خوب رویان بچشم خرد نگه کن که با تو که اندر خورد
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد
که من بر دل پاک شیون کنم به آید که از دشمنان زن کنم
شنیدستم از نامور مهتران همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد ز گردان ایران برآورد گرد
پر از بند سودابه کاو دخت اوست نخواهد همی دوده را مغز و پوست
به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب پری چهره برداشت از رخ قصب
بدو گفت خورشید با ماه نو گر ایدون که بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه خوار تو خورشید داری خود اندر کنار
کسی کاو چو من دید بر تخت عاج ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت ار به مه ننگرد کسی را به خوبی به کس نشمرد
اگر با من اکنون تو پیمان کنی نپیچی و اندیشه آسان کنی
یکی دختری نارسیده بجای کنم چون پرستار پیشت به پای
به سوگند پیمان کن اکنون یکی ز گفتار من سر مپیچ اندکی
چو بیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار
نمانی که آید به من بر گزند بداری مرا همچو او ارجمند
من اینک به پیش تو استاده​ام تن و جان شیرین ترا داده​ام
ز من هرچ خواهی همه کام تو برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک بداد و نبود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو مرا دور داراد گیهان خدیو
نه من با پدر بیوفایی کنم نه با اهرمن آشنایی کنم
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یکی جادوی سازد اندر نهان بدو بگرود شهریار جهان
همان به که با او به آواز نرم سخن گویم و دارمش چرب و گرم
سیاوش ازان پس به سودابه گفت که اندر جهان خود تراکیست جفت
نمانی مگر نیمه​ی ماه را نشایی به گیتی بجز شاه را
کنون دخترت بس که باشد مرا نشاید بجز او که باشد مرا
برین باش و با شاه ایران بگوی نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی
بخواهم من او را و پیمان کنم زبان را به نزدت گروگان کنم
که تا او نگردد به بالای من نیآید به دیگر کسی رای من
و دیگر که پرسیدی از چهر من بیآمیخت با جان تو مهر من
مرا آفریننده از فر خویش چنان آفرید ای نگارین ز پیش
تو این راز مگشای و با کس مگوی مرا جز نهفتن همان نیست روی
سر بانوانی و هم مهتری من ایدون گمانم که تو مادری
بگفت این و غمگین برون شد به در ز گفتار او بود آسیمه سر
چو کاووس کی در شبستان رسید نگه کرد سودابه او را بدید
بر شاه شد زان سخن مژده داد ز کار سیاوش بسی کرد یاد
که آمد نگه کرد ایوان همه بتان سیه چشم کردم رمه
چنان بود ایوان ز بس خوب چهر که گفتی همی بارد از ماه مهر
جز از دختر من پسندش نبود ز خوبان کسی ارجمندش نبود
چنان شاد شد زان سخن شهریار که ماه آمدش گفتی اندر کنار
در گنج بگشاد و چندان گهر ز دیبای زربفت و زرین کمر
همان یاره و تاج و انگشتری همان طوق و هم تخت کنداوری
ز هر چیز گنجی بد آراسته جهانی سراسر پر از خواسته
نگه کرد سودابه خیره بماند به اندیشه افسون فراوان بخواند
که گر او نیاید به فرمان من روا دارم ار بگسلد جان من
که گر او نیاید به فرمان من روا دارم ار بگسلد جان من
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان کنند آشکارا و اندر نهان
بسازم گر او سربپیچد ز من کنم زو فغان بر سر انجمن
نشست از بر تخت باگوشوار به سر بر نهاد افسری پرنگار
سیاوخش را در بر خویش خواند ز هر گونه با او سخنها براند
بدو گفت گنجی بیاراست شاه کزان سان ندیدست کس تاج و گاه
ز هر چیز چندان که اندازه نیست اگر بر نهی پیل باید دویست
به تو داد خواهد همی دخترم نگه کن بروی و سر و افسرم
بهانه چه داری تو از مهر من بپیچی ز بالا و از چهر م
که تا من ترا دیده​ام برده​ام خروشان و جوشان و آزرده​ام
همی روز روشن نبینم ز درد برآنم که خورشید شد لاجور
کنون هفت سال​ست تا مهر من همی خون چکاند بدین چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا ببخشای روز جوانی مرا
فزون زان که دادت جهاندار شاه بیارایمت یاره و تاج و گاه
و گر سر بپیچی ز فرمان من نیاید دلت سوی پیمان من
کنم بر تو بر پادشاهی تباه شود تیره بر روی تو چشم شاه
سیاوش بدو گفت هرگز مباد که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین با پدر بی​وفایی کنم ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه سزد کز تو ناید بدینسان گناه