شاهنامه/سهراب ۲

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سهراب ۱ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
سهراب ۳


گرازان بدرگاه شاه آمدند گشاده دل و نیک خواه آمدند
چو رفتند و بردند پیشش نماز برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست پس آنگاه شرم از دو دیده بشست
که رستم که باشد فرمان من کند پست و پیچد ز پیمان من
بگیر و ببر زنده بردارکن وزو نیز با من مگردان سخن
ز گفتار او گیو را دل بخست که بردی برستم بران‌گونه دست
برآشفت با گیو و با پیلتن فرو ماند خیره همه انجمن
بفرمود پس توس را شهریار که رو هردو را زنده برکن به دار
خود از جای برخاست کاووس کی برافروخت برسان آتش ز نی
بشد توس و دست تهمتن گرفت بدو مانده پرخاش جویان شگفت
که از پیش کاووس بیرون برد مگر کاندر آن تیزی افسون برد
تهمتن برآشفت با شهریار که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدترست ترا شهریاری نه اندرخورست
تو سهراب را زنده بر دار کن پرآشوب و بدخواه را خوار کن
بزد تند یک دست بر دست توس تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس
ز بالا نگون اندرآمد به سر برو کرد رستم به تندی گذر
به در شد به خشم اندرآمد به رخش منم گفت شیراوژن و تاج‌بخش
چو خشم آورم شاه کاووس کیست چرا دست یازد به من توس کیست
زمین بنده و رخش گاه من‌ست نگین گرز و مغفر کلاه من‌ست
شب تیره از تیغ رخشان کنم به آورد گه بر سرافشان کنم
سر نیزه و تیغ یار من‌اند دو بازو و دل شهریار من‌اند
چه آزاردم او نه من بنده‌ام یکی بنده‌ی آفریننده‌ام
به ایران ار ایدون که سهراب گرد بیاید نماند بزرگ و نه خرد
شما هر کسی چاره‌ی جان کنید خرد را بدین کار پیچان کنید
به ایران نبینید ازین پس مرا شما را زمین پر کرگس مرا
غمی شد دل نامداران همه که رستم شبان بود و ایشان رمه
به گودرز گفتند کاین کار تست شکسته بدست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود همی بخت تو زین سخن نغنود
به نزدیک این شاه دیوانه رو وزین در سخن یاد کن نو به نو
سخنهای چرب و دراز آوری مگر بخت گم بوده بازآوری
سپهدار گودرز کشواد رفت به نزدیک خسرو خرامید تفت
به کاووس کی گفت رستم چه کرد کز ایران برآوردی امروز گرد
فراموش کردی ز هاماوران وزان کار دیوان مازندران
که گویی ورا زنده بر دار کن ز شاهان نباید گزافه سخن
چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ یکی پهلوانی به کردار گرگ
که داری که با او به دشت نبرد شود برفشاند برو تیره گرد
یلان ترا سر به سر گژدهم شنیدست و دیدست از بیش و کم
همی گوید آن روز هرگز مباد که با او سواری کند رزم یاد
کسی را که جنگی چو رستم بود بیازارد او را خرد کم بود
چو بشنید گفتار گودرز شاه بدانست کاو دارد آیین و راه
پشیمان بشد زان کجا گفته بود بیهودگی مغزش آشفته بود
به گودرز گفت این سخن درخورست لب پیر با پند نیکوترست
خردمند باید دل پادشا که تیزی و تندی نیارد بها
شما را بباید بر او شدن به خوبی بسی داستانها زدن
سرش کردن از تیزی من تهی نمودن بدو روزگار بهی
چو گودرز برخاست از پیش اوی پس پهلوان تیز بنهاد روی
برفتند با او سران سپاه پس رستم اندر گرفتند راه
چو دیدند گرد گو پیلتن همه نامداران شدند انجمن
ستایش گرفتند بر پهلوان که جاوید بادی و روشن‌روان
جهان سر به سر زیر پای تو باد همیشه سر تخت جای تو باد
تو دانی که کاووس را مغز نیست به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود به خوبی ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه هم ایرانیان را نباشد گناه
هم او زان سخنها پشیمان شدست ز تندی بخاید همی پشت دست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز که هستم ز کاووس کی بی‌نیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس جز از پاک یزدان نترسم ز کس
ز گفتار چون سیر گشت انجمن چنین گفت گودرز با پیلتن
که شهر و دلیران و لشکر گمان به دیگر سخنها برند این زمان
کزین ترک ترسنده شد سرفراز همی رفت زین گونه چندی به راز
که چونان که گژدهم داد آگهی همه بوم و بر کرد باید تهی
چو رستم همی زو بترسد به جنگ مرا و ترا نیست جای درنگ
از آشفتن شاه و پیگار اوی بدیدم بدرگاه بر گفت‌وگوی
ز سهراب یل رفت یکسر سخن چنین پشت بر شاه ایران مکن
چنین بر شده نامت اندر جهان بدین بازگشتن مگردان نهان
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه مکن تیره بر خیره این تاج و گاه
به رستم بر این داستانها بخواند تهمتن چو بشنید خیره بماند
بدو گفت اگر بیم دارد دلم نخواهم که باشد ز تن بگسلم
ازین ننگ برگشت و آمد به راه گرازان و پویان به نزدیک شاه
چو در شد ز در شاه بر پای خاست بسی پوزش اندر گذشته بخواست
که تندی مرا گوهرست و سرشت چنان زیست باید که یزدان بکشت
وزین ناسگالیده بدخواه نو دلم گشت باریک چون ماه نو
بدین چاره جستن ترا خواستم چو دیر آمدی تندی آراستم
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن پشیمان شدم خاکم اندر دهن
بدو گفت رستم که گیهان تراست همه کهترانیم و فرمان تراست
کنون آمدم تا چه فرمان دهی روانت ز دانش مبادا تهی
بدو گفت کاووس کامروز بزم گزینیم و فردا بسازیم رزم
بیاراست رامشگهی شاهوار شد ایوان به کردار باغ بهار
ز آواز ابریشم و بانگ نای سمن عارضان پیش خسرو به پای
همی باده خوردند تا نیم شب ز خنیاگران برگشاده دولب
دگر روز فرمود تا گیو و توس ببستند شبگیر بر پیل کوس
در گنج بگشاد و روزی بداد سپه برنشاند و بنه برنهاد
سپردار و جوشنوران سد هزار شمرده به لشکر گه آمد سوار
یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت که از گرد ایشان هوا تیره گشت
سراپرده و خیمه زد بر دو میل بپوشید گیتی به نعل و به پیل
هوا نیلگون گشت و کوه آبنوس بجوشید دریا ز آواز کوس
همی رفت منزل به منزل جهان شده چون شب و روز گشته نهان
درخشیدن خشت و ژوپین ز گرد چو آتش پس پرده‌ی لاجورد
ز بس گونه‌گونه سنان و درفش سپرهای زرین و زرینه کفش
تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس برآمد ببارید زو سندروس
جهان را شب و روز پیدا نبود تو گفتی سپهر و ثریا نبود
ازینسان بشد تا در دژ رسید بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید
خروشی بلند آمد از دیدگاه به سهراب گفتند کامد سپاه
چو سهراب زان دیده آوا شنید به باره بیامد سپه بنگرید
به انگشت لشکر به هومان نمود سپاهی که آن را کرانه نبود
چو هومان ز دور آن سپه را بدید دلش گشت پربیم و دم درکشید
به هومان چنین گفت سهراب گرد که اندیشه از دل بباید سترد
نبینی تو زین لشکر بیکران یکی مرد جنگی و گرزی گران
که پیش من آید به آوردگاه گر ایدون که یاری دهد هور و ماه
سلیح‌ست بسیار و مردم بسی سرافراز نامی ندانم کسی
کنون من به بخت رد افراسیاب کنم دشت را همچو دریای آب
به تنگی نداد ایچ سهراب دل فرود آمد از باره شاداب دل
یکی جام می‌خواست از می‌گسار نکرد ایچ رنجه دل از کارزار
وزانسو سراپرده‌ی شهریار کشیدند بر دشت پیش حصار
ز بس خیمه و مرد و پرده‌سرای نماند ایچ بر دشت و بر کوه جای
چو خورشید گشت از جهان ناپدید شب تیره بر دشت لشکر کشید
تهمتن بیامد به نزدیک شاه میان بسته‌ی جنگ و دل کینه خواه
که دستور باشد مرا تاجور از ایدر شوم بی‌کلاه و کمر
ببینم که این نو جهاندار کیست بزرگان کدامند و سالار کیست
بدو گفت کاووس کین کار تست که بیدار دل بادی و تن درست
تهمتن یکی جامه‌ی ترکوار بپوشید و آمد دوان تا حصار
بیامد چو نزدیکی دژ رسید خروشیدن نوش ترکان شنید
بران دژ درون رفت مرد دلیر چنان چون سوی آهوان نره شیر
چو سهراب را دید بر تخت بزم نشسته به یک دست او ژنده‌رزم
به دیگر چو هومان سوار دلیر دگر بارمان نام‌بردار شیر
تو گفتی همه تخت سهراب بود بسان یکی سرو شاداب بود
دو بازو به کردار ران هیون برش چون بر پیل و چهره چو خون
ز ترکان بگرد اندرش سد دلیر جوان و سرافراز چون نره شیر
پرستار پنجاه با دست بند به پیش دل افروز تخت بلند
همی یک به یک خواندند آفرین بران برز و بالا و تیغ و نگین
همی دید رستم مر او را ز دور نشست و نگه کرد مردان سور
به شایسته کاری برون رفت ژند گوی دید برسان سرو بلند
بدان لشکر اندر چنو کس نبود بر رستم آمد بپرسید زود
چه مردی بدو گفت با من بگوی سوی روشنی آی و بنمای روی
تهمتن یکی مشت بر گردنش بزد تیز و برشد روان از تنش
بدان جایگه خشک شد ژنده رزم نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم
زمانی همی بود سهراب دیر نیامد به نزدیک او ژند شیر
بپرسید سهراب تا ژنده‌رزم کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
برفتند و دیدنش افگنده خوار برآسوده از بزم و از کارزار
خروشان ازان درد بازآمدند شگفتی فرو مانده از کار ژند
به سهراب گفتند شد ژنده‌رزم سرآمد برو روز پیگار و بزم
چو بشنید سهراب برجست زود بیامد بر ژنده برسان دود
ابا چاکر و شمع و خیناگران بیامد ورا دید مرده چنان
شگفت آمدش سخت و خیره بماند دلیران و گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب نباید غنود همه شب همی نیزه باید بسود
که گرگ اندر آمد میان رمه سگ و مرد را آزمودش همه
اگر یار باشد جهان آفرین چو نعل سمندم بساید زمین
ز فتراک زین برگشایم کمند بخواهم از ایرانیان کین ژند
بیامد نشست از بر گاه خویش گرانمایگان را همه خواند پیش
که گر کم شد از تخت من ژنده‌رزم نیامد همی سیر جانم ز بزم
چو برگشت رستم بر شهریار از ایران سپه گیو بد پاسدار
به ره بر گو پیلتن را بدید بزد دست و گرز از میان برکشید
یکی بر خروشید چون پیل مست سپر بر سر آورد و بنمود دست
بدانست رستم کز ایران سپاه به شب گیو باشد طلایه به راه
بخندید و زان پس فغان برکشید طلایه چو آواز رستم شنید
بیامد پیاده به نزدیک اوی چنین گفت کای مهتر جنگجوی
پیاده کجا بوده‌ای تیره شب تهمتن به گفتار بگشاد لب
بگفتش به گیو آن کجا کرده بود چنان شیرمردی که آزرده بود
وزان جایگه رفت نزدیک شاه ز ترکان سخن گفت وز بزم‌گاه
ز سهراب و از برز و بالای اوی ز بازوی و کتف دلارای اوی
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست بکردار سروست بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس تو گویی که سام سوارست و بس
وزان مشت بر گردن ژنده‌رزم کزان پس نیامد به رزم و به بزم
بگفتند و پس رود و می خواستند همه شب همی لشکر آراستند
چو افگند خور سوی بالا کمند زبانه برآمد ز چرخ بلند
بپوشید سهراب خفتان جنگ نشست از بر چرمه‌ی سنگ رنگ
یکی تیغ هندی به چنگ اندرش یکی مغفر خسروی بر سرش
کمندی به فتراک بر شست خم خم اندر خم و روی کرده دژم
بیامد یکی برز بالا گزید به جایی که ایرانیان را بدید
بفرمود تا رفت پیشش هجیر بدو گفت کژی نیاید ز تیر
نشانه نباید که خم آورد چو پیچان شود زخم کم آورد
به هر کار در پیشه کن راستی چو خواهی که نگزایدت کاستی
سخن هرچه پرسم همه راست گوی متاب از ره راستی هیچ روی
چو خواهی که یابی رهایی ز من سرافراز باشی به هر انجمن
از ایران هر آنچت بپرسم بگوی متاب از ره راستی هیچ روی
سپارم به تو گنج آراسته بیابی بسی خلعت و خواسته
ور ایدون که کژی بود رای تو همان بند و زندان بود جای تو
هجیرش چنین داد پاسخ که شاه سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه
بگویم همه آنچ دانم بدوی به کژی چرا بایدم گفت‌وگوی
بدو گفت کز تو بپرسم همه ز گردنکشان و ز شاه و رمه
همه نامداران آن مرز را چو توس و چو کاووس و گودرز را
ز بهرام و از رستم نامدار ز هر کت بپرسم به من برشمار
بگو کان سراپرده‌ی هفت رنگ بدو اندرون خیمه‌های پلنگ
به پیش اندرون بسته سد ژنده‌پیل یکی مهد پیروزه برسان نیل
یکی برز خورشید پیکر درفش سرش ماه زرین غلافش بنفش
به قلب سپاه اندرون جای کیست ز گردان ایران ورا نام چیست
بدو گفت کان شاه ایران بود بدرگاه او پیل و شیران بود
وزان پس بدو گفت بر میمنه سواران بسیار و پیل و بنه
سراپرده‌ای بر کشیده سیاه زده گردش اندر ز هر سو سپاه
به گرد اندرش خیمه ز اندازه بیش پس پشت پیلان و بالاش پیش
زده پیش او پیل پیکر درفش به در بر سواران زرینه کفش
چنین گفت کان توس نوذر بود درفشش کجاپیل‌پیکر بود
دگر گفت کان سرخ پرده‌سرای سواران بسی گردش اندر به پای
یکی شیر پیکر درفشی به زر درفشان یکی در میانش گهر
چنین گفت کان فر آزادگان جهانگیر گودرز کشوادگان
بپرسید کان سبز پرده‌سرای یکی لشکری گشن پیشش به پای
یکی تخت پرمایه اندر میان زده پیش او اختر کاویان
برو بر نشسته یکی پهلوان ابا فر و با سفت و یال گوان
ز هر کس که بر پای پیشش براست نشسته به یک رش سرش برتر است
یکی باره پیشش به بالای اوی کمندی فرو هشته تا پای اوی
برو هر زمان برخروشد همی تو گویی که در زین بجوشد همی
بسی پیل برگستوان‌دار پیش همی جوشد آن مرد بر جای خویش
نه مردست از ایران به بالای اوی نه بینم همی اسپ همتای اوی
درفشی بدید اژدها پیکرست بران نیزه بر شیر زرین سرست
چنین گفت کز چین یکی نامدار بنوی بیامد بر شهریار
بپرسید نامش ز فرخ هجیر بدو گفت نامش ندارم بویر
بدین دژ بدم من بدان روزگار کجا او بیامد بر شهریار
غمی گشت سهراب را دل ازان که جایی ز رستم نیامد نشان
نشان داده بود از پدر مادرش همی دید و دیده نبد باورش
همی نام جست از زبان هجیر مگر کان سخنها شود دلپذیر
نبشته به سر بر دگرگونه بود ز فرمان نکاهد نخواهد فزود
ازان پس بپرسید زان مهتران کشیده سراپرده بد برکران
سواران بسیار و پیلان به پای برآید همی ناله‌ی کرنای
یکی گرگ پیکر درفش از برش برآورده از پرده زرین سرش
بدو گفت کان پور گودرز گیو که خوانند گردان وراگیو نیو
ز گودرزیان مهتر و بهترست به ایرانیان بر دو بهره سرست
بدو گفت زان سوی تابنده شید برآید یکی پرده بینم سپید
ز دیبای رومی به پیشش سوار رده برکشیده فزون از هزار
پیاده سپردار و نیزه‌وران شده انجمن لشکری بی‌کران
نشسته سپهدار بر تخت عاج نهاده بران عاج کرسی ساج
ز هودج فرو هشته دیبا جلیل غلام ایستاده رده خیل خیل
بر خیمه نزدیک پرده‌سرای به دهلیز چندی پیاده به پای
بدو گفت کاو را فریبرز خوان که فرزند شاهست و تاج گوان
بپرسید کان سرخ پرده‌سرای به دهلیز چندی پیاده به پای
به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش ز هرگونه‌ای برکشیده درفش
درفشی پس پشت پیکرگراز سرش ماه زرین و بالا دراز
چنین گفت کاو را گرازست نام که در چنگ شیران ندارد لگام
هشیوار و ز تخمه‌ی گیوگان که بر دردر و سختی نگردد ژگان
نشان پدر جست و با او نگفت همی داشت آن راستی در نهفت
تو گیتی چه سازی که خود ساخت‌ست جهاندار ازین کار پرداخت‌ست
زمانه نبشته دگرگونه داشت چنان کاو گذارد بباید گذاشت
دگر باره پرسید ازان سرفراز ازان کش به دیدار او بد نیاز
ازان پرده‌ی سبز و مرد بلند وزان اسپ و آن تاب داده کمند
ازان پس هجیر سپهبدش گفت که از تو سخن را چه باید نهفت
گر از نام چینی بمانم همی ازان است کاو را ندانم همی
بدو گفت سهراب کاین نیست داد ز رستم نکردی سخن هیچ یاد
کسی کاو بود پهلوان جهان میان سپه در نماند نهان
تو گفتی که بر لشکر او مهترست نگهبان هر مرز و هر کشورست
چنین داد پاسخ مر او را هجیر که شاید بدن کان گو شیرگیر
کنون رفته باشد به زابلستان که هنگام بزمست در گلستان
بدو گفت سهراب کاین خود مگوی که دارد سپهبد سوی جنگ روی
به رامش نشیند جهان پهلوان برو بر بخندند پیر و جوان
مرا با تو امروز پیمان یکیست بگوییم و گفتار ما اندکیست
اگر پهلوان را نمایی به من سرافراز باشی به هر انجمن
ترا بی‌نیازی دهم در جهان گشاده کنم گنجهای نهان
ور ایدون که این راز داری ز من گشاده بپوشی به من بر سخن
سرت را نخواهد همی تن به جای نگر تا کدامین به آیدت رای
نبینی که موبد به خسرو چه گفت بدانگه که بگشاد راز از نهفت
سخن گفت ناگفته چون گوهرست کجا نابسوده به سنگ اندرست
چو از بند و پیوند یابد رها درخشنده مهری بود بی‌بها
چنین داد پاسخ هجیرش که شاه چو سیر آید از مهر وز تاج و گاه
نبرد کسی جویداندر جهان که او ژنده پیل اندر آرد ز جان
کسی را که رستم بود هم نبرد سرش ز آسمان اندر آید به گرد
تنش زور دارد به سد زورمند سرش برترست از درخت بلند
چنو خشم گیرد به روز نبرد چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد
هم‌آورد او بر زمین پیل نیست چو گرد پی رخش او نیل نیست
بدو گفت سهراب از آزادگان سیه بخت گودرز کشوادگان
چرا چون ترا خواند باید پسر بدین زور و این دانش و این هنر
تو مردان جنگی کجا دیده‌ای که بانگ پی اسپ نشنیده‌ای
که چندین ز رستم سخن بایدت زبان بر ستودنش بگشایدت
از آتش ترا بیم چندان بود که دریا به آرام خندان بود
چو دریای سبز اندر آید ز جای ندارد دم آتش تیزپای
سر تیرگی اندر آید به خواب چو تیغ از میان برکشد آفتاب
به دل گفت پس کاردیده هجیر که گر من نشان گو شیرگیر
بگویم بدین ترک با زور دست چنین یال و این خسروانی نشست
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن برانگیزد این باره‌ی پیلتن
برین زور و این کتف و این یال اوی شود کشته رستم به چنگال اوی
از ایران نیاید کسی کینه خواه بگیرد سر تخت کاووس شاه
چنین گفت موبد که مردن به نام به از زنده دشمن بدو شادکام
اگر من شوم کشته بر دست اوی نگردد سیه روز چون آب جوی
چو گودرز و هفتاد پور گزین همه پهلوانان با آفرین
نباشد به ایران تن من مباد چنین دارم از موبد پاک یاد
که چون برکشد از چمن بیخ سرو سزد گر گیا را نبوید تذرو
به سهراب گفت این چه آشفتنست همه با من از رستمت گفتنست
نباید ترا جست با او نبرد برآرد به آوردگاه از تو گرد
همی پیلتن را نخواهی شکست همانا که آسان نیاید به دست
چو بشنید این گفتهای درشت نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
ز بالا زدش تند یک پشت دست بیفگند و آمد به جای نشست
بپوشید خفتان و بر سر نهاد یکی خود چینی به کردار باد
ز تندی به جوش آمدش خون برگ نشست از بر باره‌ی تیزتگ
خروشید و بگرفت نیزه به دست به آوردگه رفت چون پیل مست
کس از نامداران ایران سپاه نیارست کردن بدو در نگاه
ز پای و رکیب و ز دست و عنان ز بازوی وز آب داده سنان
ازان پس دلیران شدند انجمن بگفتند کاینت گو پیلتن
نشاید نگه کردن اسان بدوی که یارد شدن پیش او جنگجوی
ازان پس خروشید سهراب گرد همی شاه کاووس را بر شمرد
چنین گفت با شاه آزاد مرد که چون است کارت به دشت نبرد
چرا کرده‌ای نام کاووس کی که در جنگ نه تاو داری نه پی
تنت را برین نیزه بریان کنم ستاره بدین کار گریان کنم
یکی سخت سوگند خوردم به بزم بدان شب کجا کشته شد ژنده‌رزم
کز ایران نمانم یکی نیزه‌دار کنم زنده کاووس کی را به دار
که داری از ایرانیان تیز چنگ که پیش من آید به هنگام جنگ
همی گفت و می بود جوشان بسی از ایران ندادند پاسخ کسی
خروشان بیامد به پرده‌سرای به نیزه درآورد بالا ز جای
خم آورد زان پس سنان کرد سیخ بزد نیزه برکند هفتاد میخ
سراپرده یک بهره آمد ز پای ز هر سو برآمد دم کرنای
رمید آن دلاور سپاه دلیر به کردار گوران ز چنگال شیر
غمی گشت کاووس و آواز داد کزین نامداران فرخ نژاد
یکی نزد رستم برید آگهی کزین ترک شد مغز گردان تهی
ندارم سواری ورا هم نبرد از ایران نیارد کس این کار کرد
بشد توس و پیغام کاووس برد شنیده سخن پیش او برشمرد
بدو گفت رستم که هر شهریار که کردی مرا ناگهان خواستار
گهی گنج بودی گهی ساز بزم ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
بفرمود تا رخش را زین کنند سواران بروها پر از چین کنند
ز خیمه نگه کرد رستم بدشت ز ره گیو را دید کاندر گذشت
نهاد از بر رخش رخشنده زین همی گفت گرگین که بشتاب هین
همی بست بر باره رهام تنگ به برگستوان بر زده توس چنگ
همی این بدان آن بدین گفت زود تهمتن چو از خیمه آوا شنود
به دل گفت کین کار آهرمنست نه این رستخیز از پی یک تنست
بزد دست و پوشید ببر بیان ببست آن کیانی کمر بر میان
نشست از بر رخش و بگرفت راه زواره نگهبان گاه و سپاه
درفشش ببردند با او بهم همی رفت پرخاشجوی و دژم
چو سهراب را دید با یال و شاخ برش چون بر سام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم بوردگه هر دو همرو شویم
بمالید سهراب کف را به کف بوردگه رفت از پیش صف
به رستم چنین گفت کاندر گذشت ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت
از ایران نخواهی دگر یار کس چو من با تو باشم بورد بس
به آوردگه بر ترا جای نیست ترا خود به یک مشت من پای نیست
به بالا بلندی و با کتف و یال ستم یافت بالت ز بسیار سال
نگه کرد رستم بدان سرافراز بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بدو گفت نرم ای جوان‌مرد گرم زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
به پیری بسی دیدم آوردگاه بسی بر زمین پست کردم سپاه
تپه شد بسی دیو در جنگ من ندیدم بدان سو که بودم شکن
نگه کن مرا گر ببینی به جنگ اگر زنده مانی مترس از نهنگ
مرا دید در جنگ دریا و کوه که با نامداران توران گروه
چه کردم ستاره گوای منست به مردی جهان زیر پای منست
بدو گفت کز تو بپرسم سخن همه راستی باید افگند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی گر از تخمه‌ی نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم هم از تخمه‌ی سام نیرم نیم
که او پهلوانست و من کهترم نه با تخت و گاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد ناامید برو تیره شد روی روز سپید
به آوردگه رفت نیزه بکفت همی ماند از گفت مادر شگفت
یکی تنگ میدان فرو ساختند به کوتاه نیزه همی بافتند
نماند ایچ بر نیزه بند و سنان به چپ باز بردند هر دو عنان
به شمشیر هندی برآویختند همی ز آهن آتش فرو ریختند
به زخم اندرون تیغ شد ریز ریز چه زخمی که پیدا کند رستخیز
گرفتند زان پس عمود گران غمی گشت بازوی کندآوران
ز نیرو عمود اندر آورد خم دمان باد پایان و گردان دژم
ز اسپان فرو ریخت بر گستوان زره پاره شد بر میان گوان
فرو ماند اسپ و دلاور ز کار یکی را نبد چنگ و بازو به کار
تن از خوی پر آب و همه کام خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک
یک از یکدگر ایستادند دور پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شگفتی ز کردار تست هم از تو شکسته هم از تو درست
ازین دو یکی را نجنبید مهر خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز یکی دشمنی را ز فرزند باز
همی گفت رستم که هرگز نهنگ ندیدم که آید بدین سان به جنگ
مرا خوار شد جنگ دیو سپید ز مردی شد امروز دل ناامید
جوانی چنین ناسپرده جهان نه گردی نه نام‌آوری از مهان
به سیری رسانیدم از روزگار دو لشکر نظاره بدین کارزار
چو آسوده شد باره‌ی هر دو مرد ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد
به زه بر نهادند هر دو کمان جوانه همان سالخورده همان
زره بود و خفتان و ببر بیان ز کلک و ز پیکانش نامد زیان
غمی شد دل هر دو از یکدگر گرفتند هر دو دوال کمر
تهمتن که گر دست بردی به سنگ بکندی ز کوه سیه روز جنگ
کمربند سهراب را چاره کرد که بر زین بجنباند اندر نبرد
میان جوان را نبود آگهی بماند از هنر دست رستم تهی
دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند همه خسته و گشته دیر آمدند
دگر باره سهراب گرز گران ز زین برکشید و بیفشارد ران
بزد گرز و آورد کتفش به درد بپیچید و درد از دلیری بخورد
بخندید سهراب و گفت ای سوار به زخم دلیران نه‌ای پایدار
به رزم اندرون رخش گویی خرست دو دست سوار از همه بترست
اگرچه گوی سرو بالا بود جوانی کند پیر کانا بود
به سستی رسید این ازان آن ازین چنان تنگ شد بر دلیران زمین
که از یکدگر روی برگاشتند دل و جان به اندوه بگذاشتند
تهمتن به توران سپه شد به جنگ بدانسان که نخچیر بیند پلنگ
میان سپاه اندر آمد چو گرگ پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
عنان را بپچید سهراب گرد به ایرانیان بر یکی حمله برد
بزد خویشتن را به ایران سپاه ز گرزش بسی نامور شد تباه