شاهنامه/سهراب ۱

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۳ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
سهراب ۲


اگر تندبادی براید ز کنج بخاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر هنرمند دانیمش ار بی‌هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز به کس بر نشد این در راز باز
برفتن مگر بهتر آیدش جای چو آرام یابد به دیگر سرای
دم مرگ چون آتش هولناک ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای رفتن نه جای درنگ بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست چو داد آمدش جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نزدیک مرگ یکی دان چو اندر بدن نیست برگ
دل از نور ایمان گر آگنده‌ای ترا خامشی به که تو بنده‌ای
برین کار یزدان ترا راز نیست اگر جانت با دیو انباز نیست
به گیتی دران کوش چون بگذری سرانجام نیکی بر خود بری
کنون رزم سهراب رانم نخست ازان کین که او با پدر چون بجست
ز گفتار دهقان یکی داستان بپیوندم از گفته‌ی باستان
ز موبد برین گونه برداشت یاد که رستم یکی روز از بامداد
غمی بد دلش ساز نخچیر کرد کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
سوی مرز توران چو بنهاد روی جو شیر دژاگاه نخچیر جوی
چو نزدیکی مرز توران رسید بیابان سراسر پر از گور دید
برافروخت چون گل رخ تاج‌بخش بخندید وز جای برکند رخش
به تیر و کمان و به گرز و کمند بیفگند بر دشت نخچیر چند
ز خاشاک وز خار و شاخ درخت یکی آتشی برفروزید سخت
چو آتش پراگنده شد پیلتن درختی بجست از در بابزن
یکی نره گوری بزد بر درخت که در چنگ او پر مرغی نسخت
چو بریان شد از هم بکند و بخورد ز مغز استخوانش برآورد گرد
بخفت و برآسود از روزگار چمان و چران رخش در مرغزار
سواران ترکان تنی هفت و هشت بران دشت نخچیر گه برگذشت
یکی اسپ دیدند در مرغزار بگشتند گرد لب جویبار
چو بر دشت مر رخش را یافتند سوی بند کردنش بشتافتند
گرفتند و بردند پویان به شهر همی هر یک از رخش جستند بهر
چو بیدار شد رستم از خواب خوش به کار امدش باره‌ی دستکش
بدان مرغزار اندرون بنگرید ز هر سو همی بارگی را ندید
غمی گشت چون بارگی را نیافت سراسیمه سوی سمنگان شتاف
همی گفت کاکنون پیاده‌دوان کجا پویم از ننگ تیره‌روان
چه گویند گردان که اسپش که برد تهمتن بدین سان بخفت و بمرد
کنون رفت باید به بیچارگی سپردن به غم دل بیکبارگی
کنون بست باید سلیح و کمر به جایی نشانش بیابم مگر
همی رفت زین سان پر اندوه و رنج تن اندر عنا و دل اندر شکنج
چو نزدیک شهر سمنگان رسید خبر زو بشاه و بزرگان رسید
که آمد پیاده‌گو تاج‌بخش به نخچرگه زو رمیدست رخش
پذیره شدندش بزرگان و شاه کسی کاو بسر بر نهادی کلاه
بدو گفت شاه سمنگان چه بود که یارست با تو نبرد آزمود
درین شهر ما نیکخواه توایم ستاده بفرمان و راه توایم
تن و خواسته زیر فرمان تست سر ارجمندان و جان آن تست
چو رستم به گفتار او بنگرید ز بدها گمانیش کوتاه دید
بدو گفت رخشم بدین مرغزار ز من دور شد بی‌لگام و فسار
کنون تا سمنگان نشان پی است وز آنجا کجا جویبار و نی است
ترا باشد ار بازجویی سپاس بباشم بپاداش نیکی شناس
گر ایدونک ماند ز من ناپدید سران را بسی سر بباید برید
بدو گفت شاه ای سزاوار مرد نیارد کسی با تو این کار کرد
تو مهمان من باش و تندی مکن به کام تو گردد سراسر سخن
یک امشب به می شاد داریم دل وز اندیشه آزاد داریم دل
نماند پی رخش فرخ نهان چنان باره‌ی نامدار جهان
تهمتن به گفتار او شاد شد روانش ز اندیشه آزاد شد
سزا دید رفتن سوی خان او شد از مژده دلشاد مهمان او
سپهبد بدو داد در کاخ جای همی بود در پیش او بر به پای
ز شهر و ز لشکر مهانرا بخواند سزاوار با او به شادی نشاند
گسارنده‌ی باده آورد ساز سیه چشم و گلرخ بتان طراز
نشستند با رودسازان به هم بدان تا تهمتن نباشد دژم
چو شد مست و هنگام خواب آمدش همی از نشستن شتاب آمدش
سزاوار او جای آرام و خواب بیاراست و بنهاد مشک و گلاب
چو یک بهره از تیره شب در گذشت شباهنگ بر چرخ گردان بگشت
سخن گفتن آمد نهفته به راز در خوابگه نرم کردند باز
یکی بنده شمعی معنبر به دست خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماه روی چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود تن جان پاک تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
از او رستم شیردل خیره ماند برو بر جهان آفرین را بخواند
بپرسید زو گفت نام تو چیست چه جویی شب تیره کام تو چیست
چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام
یکی دخت شاه سمنگان منم ز پشت هژبر و پلنگان منم
به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست چو من زیر چرخ کبود اندکی‌ست
کس از پرده بیرون ندیدی مرا نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
به کردار افسانه از هر کسی شنیدم همی داستانت بسی
که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ نترسی و هستی چنین تیزچنگ
شب تیره تنها به توران شوی بگردی بران مرز و هم نغنوی
به تنها یکی گور بریان کنی هوا را به شمشیر گریان کنی
هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ بدرد دل شیر و چنگ پلنگ
برهنه چو تیغ تو بیند عقاب نیارد به نخچیر کردن شتاب
نشان کمند تو دارد هژبر ز بیم سنان تو خون بارد ابر
چو این داستانها شنیدم ز تو بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجستم همی کفت و یال و برت بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
تراام کنون گر بخواهی مرا نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام خرد را ز بهر هوا کشته‌ام
ودیگر که از تو مگر کردگار نشاند یکی پورم اندر کنار
مگر چون تو باشد به مردی و زور سپهرش دهد بهره کیوان و هور
سه دیگر که اسپت به جای آورم سمنگان همه زیر پای آورم
چو رستم برانسان پری چهره دید ز هر دانشی نزد او بهره دید
و دیگر که از رخش داد آگهی ندید ایچ فرجام جز فرهی
بفرمود تا موبدی پرهنر بیاید بخواهد ورا از پدر
چو بشنید شاه این سخن شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد
بدان پهلوان داد آن دخت خویش بدان سان که بودست آیین و کیش
به خشنودی و رای و فرمان اوی به خوبی بیاراست پیمان اوی
چو بسپرد دختر بدان پهلوان همه شاد گشتند پیر و جوان
ز شادی بسی زر برافشاندند ابر پهلوان آفرین خواندند
که این ماه نو بر تو فرخنده باد سر بدسگالان تو کنده باد
چو انباز او گشت با او براز ببود آن شب تیره دیر و دراز
چو خورشید تابان ز چرخ بلند همی خواست افگند رخشان کمند
به بازوی رستم یکی مهره بود که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که این را بدار اگر دختر آرد ترا روزگار
بگیر و بگیسوی او بر بدوز به نیک اختر و فال گیتی فروز
ور ایدونک آید ز اختر پسر ببندش ببازو نشان پدر
به بالای سام نریمان بود به مردی و خوی کریمان بود
فرود آرد از ابر پران عقاب نتابد به تندی بر او آفتاب
همی بود آن شب بر ماه روی همی گفت از هر سخن پیش اوی
چو خورشید رخشنده شد بر سپهر بیاراست روی زمین را به مهر
به پدرود کردن گرفتش به بر بسی بوسه دادش به چشم و به سر
پری چهره گریان ازو بازگشت ابا انده و درد انباز گشت
بر رستم آمد گرانمایه شاه بپرسیدش از خواب و آرامگاه
چو این گفته شد مژده دادش به رخش برو شادمان شد دل تاج‌بخش
بیامد بمالید وزین برنهاد شد از رخش رخشان و از شاه شاد
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی پورش آمد چو تابنده ماه
تو گفتی گو پیلتن رستم‌ست وگر سام شیرست و گر نیرم‌ست
چو خندان شد و چهره شاداب کرد ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماه شد همچو یک سال بود برش چون بر رستم زال بود
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود که یارست یا او نبرد آزمود
بر مادر آمد بپرسید زوی بدو گفت گستاخ بامن بگوی
که من چون ز همشیرگان برترم همی به آسمان اندر آید سرم
ز تخم کیم وز کدامین گهر چه گویم چو پرسد کسی از پدر
گر این پرسش از من بماند نهان نمانم ترا زنده اندر جهان
بدو گفت مادر که بشنو سخن بدین شادمان باش و تندی مکن
تو پور گو پیلتن رستمی ز دستان سامی و از نیرمی
ازیرا سرت ز آسمان برترست که تخم تو زان نامور گوهرست
جهان‌آفرین تا جهان آفرید سواری چو رستم نیامد پدید
چو سام نریمان به گیتی نبود سرش را نیارست گردون بسود
یکی نامه از رستم جنگ جوی بیاورد وبنمود پنهان بدوی
سه یاقوت رخشان به سه مهره زر از ایران فرستاده بودش پدر
بدو گفت افراسیاب این سخن نبایدکه داند ز سر تا به بن
پدر گر شناسد که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنگشان
چو داند بخواندت نزدیک خویش دل مادرت گردد از درد ریش
چنین گفت سهراب کاندر جهان کسی این سخن را ندارد نهان
بزرگان جنگ‌آور از باستان ز رستم زنند این زمان داستان
نبرده نژادی که چونین بود نهان کردن از من چه آیین بود
کنون من ز ترکان جنگ‌آوران فراز آورم لشکری بی کران
برانگیزم از گاه کاووس را از ایران ببرم پی توس را
به رستم دهم تخت و گرز و کلاه نشانمش بر گاه کاووس شاه
از ایران به توران شوم جنگ‌جوی ابا شاه روی اندر آرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر نباید به گیتی کسی تاجور
چو روشن بود روی خورشید و ماه ستاره چرا برفرازد کلاه
ز هر سو سپه شد برو انجمن که هم باگهر بود هم تیغ زن
خبر شد به نزدیک افراسیاب که افگند سهراب کشتی بر آب
هنوز از دهن بوی شیر آیدش همی رای شمشیر و تیر آیدش
زمین را به خنجر بشوید همی کنون رزم کاووس جوید همی
سپاه انجمن شد برو بر بسی نیاید همی یادش از هر کسی
سخن زین درازی چه باید کشید هنر برتر از گوهر آمد پدید
چو افراسیاب آن سخنها شنود خوش آمدش خندید و شادی نمود
ز لشکر گزید از دلاور سران کسی کاو گراید به گرز گران
ده و دو هزار از دلیران گرد چو هومان و مر بارمان را سپرد
به گردان لشکر سپهدار گفت که این راز باید که ماند نهفت
چو روی اندر آرند هر دو بروی تهمتن بود بی‌گمان چاره‌جوی
پدر را نباید که داند پسر که بندد دل و جان به مهر پدر
مگر کان دلاور گو سالخورد شود کشته بر دست این شیرمرد
ازان پس بسازید سهراب را ببندید یک شب برو خواب را
برفتند بیدار دو پهلوان به نزدیک سهراب روشن‌روان
به پیش اندرون هدیه‌ی شهریار ده اسپ و ده استر به زین و به بار
ز پیروزه تخت و ز بیجاده تاج سر تاج زر پایه‌ی تخت عاج
یکی نامه با لابه و دلپسند نبشته به نزدیک آن ارجمند
که گر تخت ایران به چنگ آوری زمانه برآساید از داوری
ازین مرز تا آن بسی راه نیست سمنگان و ایران و توران یکی‌ست
فرستمت هرچند باید سپاه تو بر تخت بنشین و برنه کلاه
به توران چو هومان و چون بارمان دلیر و سپهبد نبد بی‌گمان
فرستادم اینک به فرمان تو که باشند یک چند مهمان تو
اگر جنگ جویی تو جنگ آورند جهان بر بداندیش تنگ آورند
چنین نامه و خلعت شهریار ببردند با ساز چندان سوار
به سهراب آگاهی آمد ز راه ز هومان و از بارمان و سپاه
پذیره بشد بانیا همچو باد سپه دید چندان دلش گشت شاد
چو هومان ورا دید با یال و کفت فروماند هومان ازو در شگفت
بدو داد پس نامه‌ی شهریار ابا هدیه و اسپ و استر به بار
جهانجوی چون نامه‌ی شاه خواند ازان جایگه تیز لشکر براند
کسی را نبد پای با او بجنگ اگر شیر پیش آمدی گر پلنگ
دژی بود کش خواندندی سپید بران دژ بد ایرانیان را امید
نگهبان دژ رزم دیده هجیر که با زور و دل بود و با دار و گیر
هنوز آن زمان گستهم خرد بود به خردی گراینده و گرد بود
یکی خواهرش بود گرد و سوار بداندیش و گردنکش و نامدار
چو سهراب نزدیکی دژ رسید هجیر دلارو سپه را بدید
نشست از بر بادپای چو گرد ز دژ رفت پویان به دشت نبرد
چو سهراب جنگ‌آور او را بدید برآشفت و شمشیر کین برکشید
ز لشکر برون تاخت برسان شیر به پیش هجیر اندر آمد دلیر
چنین گفت با رزم‌دیده هجیر که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست
هجیرش چنین داد پاسخ که بس به ترکی نباید مرا یار کس
هجیر دلیر و سپهبد منم سرت را هم اکنون ز تن برکنم
فرستم به نزدیک شاه جهان تنت را کنم زیر گل در نهان
بخندید سهراب کاین گفت‌وگوی به گوش آمدش تیز بنهاد روی
چنان نیزه بر نیزه برساختند که از یکدگر بازنشناختند
یکی نیزه زد بر میانش هجیر نیامد سنان اندرو جایگیر
سنان باز پس کرد سهراب شیر بن نیزه زد بر میان دلیر
ز زین برگرفتش به کردار باد نیامد همی زو بدلش ایچ یاد
ز اسپ اندر آمد نشست از برش همی خواست از تن بریدن سرش
بپیچید و برگشت بر دست راست غمی شد ز سهراب و زنهار خواست
رها کرد ازو چنگ و زنهار داد چو خشنود شد پند بسیار داد
ببستش ببند آنگهی رزمجوی به نزدیک هومان فرستاد اوی
به دژ در چو آگه شدند از هجیر که او را گرفتند و بردند اسیر
خروش آمد و ناله‌ی مرد و زن که کم شد هجیر اندر آن انجمن
چو آگاه شد دختر گژدهم که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود برسان گردی سوار همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگ‌آوران دلیران و کارآزموده سران
چو سهراب شیراوژن او را بدید بخندید و لب را به دندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور به دام خداوند شمشیر و زور
بپوشید خفتان و بر سر نهاد یکی ترگ چینی به کردار باد
بیامد دمان پیش گرد آفرید چو دخت کمندافگن او را بدید
کمان را به زه کرد و بگشاد بر نبد مرغ را پیش تیرش گذر
به سهراب بر تیر باران گرفت چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ
سپر بر سرآورد و بنهاد روی ز پیگار خون اندر آمد به جوی
چو سهراب را دید گردآفرید که برسان آتش همی بردمید
کمان به زه را به بازو فگند سمندش برآمد به ابر بلند
سر نیزه را سوی سهراب کرد عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی در ربود درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید ز ره بر برش یک به یک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گرد آفرید یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزه‌ی او به دو نیم کرد نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد به خشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی چرا جنگ جویی تو ای ماه روی
نیامد بدامم بسان تو گور ز چنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاویخت گردآفرید مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی سپاه تو گردد پر از گفت‌وگوی
که با دختری او به دشت نبرد بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ به فرمان تست نباید برین آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست چو آیی بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد که دیدی مرا روزگار نبرد
برین باره‌ی دژ دل اندر مبند که این نیست برتر ز ابر بلند
بپای آورد زخم کوپال من نراندکسی نیزه بر یال من
عنان را بپیچید گرد آفرید سمند سرافراز بر دژ کشید
همی رفت و سهراب با او به هم بیامد به درگاه دژ گژدهم
درباره بگشاد گرد آفرید تن خسته و بسته بر دژ کشید
در دژ ببستند و غمگین شدند پر از غم دل و دیده خونین شدند
ز آزار گردآفرید و هجیر پر از درد بودند برنا و پیر
بگفتند کای نیکدل شیرزن پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخندید بسیار گرد آفرید به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نه‌ای که جز به آفرین بزرگان نه‌ای
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال نداری کس از پهلوانان همال
ولیکن چو آگاهی آید به شاه که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت همی از پلنگان بباید نهفت
ترا بهتر آید که فرمان کنی رخ نامور سوی توران کنی
نباشی بس ایمن به بازوی خویش خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش که آسان همی دژ به چنگ آمدش
به زیر دژ اندر یکی جای بود کجا دژ بدان جای بر پای بود
به تاراج داد آن همه بوم و رست به یکبارگی دست بد را بشست
چنین گفت کامروز بیگاه گشت ز پیگارمان دست کوتاه گشت
برآرم به شبگیر ازین باره گرد ببینند آسیب روز نبرد
چو برگشت سهراب گژدهم پیر بیاورد و بنشاند مردی دبیر
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه برافگند پوینده مردی به راه
نخست آفرین کرد بر کردگار نمود آنگهی گردش روزگار
که آمد بر ما سپاهی گران همه رزم جویان کندآوران
یکی پهلوانی به پیش اندرون که سالش ده و دو نباشد فزون
به بالا ز سرو سهی برترست چو خورشید تابان به دو پیکرست
برش چون بر پیل و بالاش برز ندیدم کسی را چنان دست و گرز
چو شمشیر هندی به چنگ آیدش ز دریا و از کوه تنگ آیدش
چو آواز او رعد غرنده نیست چو بازوی او تیغ برنده نیست
هجیر دلاور میان را ببست یکی باره‌ی تیزتگ برنشست
بشد پیش سهراب رزم‌آزمای بر اسپش ندیدم فزون زان به پای
که بر هم زند مژه را جنگ‌جوی گراید ز بینی سوی مغز بوی
که سهرابش از پشت زین برگرفت برش ماند زان بازو اندر شگفت
درست‌ست و اکنون به زنهار اوست پراندیشه جان از پی کار اوست
سواران ترکان بسی دیده‌ام عنان پیچ زین‌گونه نشنیده‌ام
مبادا که او در میان دو صف یکی مرد جنگ‌آور آرد بکف
بران کوه بخشایش آرد زمین که او اسپ تازد برو روز کین
عنان‌دار چون او ندیدست کس تو گفتی که سام سوارست و بس
بلندیش بر آسمان رفته گیر سر بخت گردان همه خفته گیر
اگر خود شکیبیم یک چند نیز نکوشیم و دیگر نگوییم چیز
اگر دم زند شهریار زمین نراند سپاه و نسازد کمین
دژ و باره گیرد که خود زور هست نگیرد کسی دست او را به دست
که این باره را نیست پایاب اوی درنگی شود شیر زاشتاب اوی
چو نامه به مهر اندر آمد به شب فرستاده را جست و بگشاد لب
بگفتش چنان رو که فردا پگاه نبیند ترا هیچکس زان سپاه
فرستاد نامه سوی راه راست پس نامه آنگاه بر پای خاست
بنه برنهاد و سراندر کشید بران راه بی‌راه شد ناپدید
سوی شهر ایران نهادند روی سپردند آن باره‌ی دژ بدوی
چو خورشید بر زد سر از تیره‌کوه میان را ببستند ترکان گروه
سپهدار سهراب نیزه بدست یکی بارکش باره‌ای برنشست
سوی باره آمد یکی بنگرید به باره درون بس کسی را ندید
بیامد در دژ گشادند باز ندیدند در دژ یکی رزمساز
به فرمان همه پیش او آمدند به جان هرکسی چاره‌جو آمدند
چو نامه به نزدیک خسرو رسید غمی شد دلش کان سخنها شنید
گرانمایگان را ز لشکر بخواند وزین داستان چندگونه براند
نشستند با شاه ایران به هم بزرگان لشکر همه بیش و کم
چو توس و چو گودرز کشواد و گیو چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو
سپهدار نامه بر ایشان بخواند بپرسید بسیار و خیره بماند
چنین گفت با پهلوانان براز که این کار گردد به ما بر دراز
برین سان که گژدهم گوید همی از اندیشه دل را بشوید همی
چه سازیم و درمان این کار چیست از ایران هم آورد این مرد کیست
بر آن برنهادند یکسر که گیو به زابل شود نزد سالار نیو
به رستم رساند از این آگهی که با بیم شد تخت شاهنشهی
گو پیلتن را بدین رزمگاه بخواند که اویست پشت سپاه
نشست آنگهی رای زد با دبیر که کاری گزاینده بد ناگزیر
یکی نامه فرمود پس شهریار نوشتن بر رستم نامدار
نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار و پرورده‌ی روزگار
دگر آفرین کرد بر پهلوان که بیدار دل باش و روشن روان
دل و پشت گردان ایران تویی به چنگال و نیروی شیران تویی
گشاینده‌ی بند هاماوران ستاننده‌ی مرز مازندران
ز گرز تو خورشید گریان شود ز تیغ تو ناهید بریان شود
چو گرد پی رخش تو نیل نیست هم‌آورد تو در جهان پیل نیست
کمند تو بر شیر بندافگند سنان تو کوهی ز بن برکند
تویی از همه بد به ایران پناه ز تو برفرازند گردان کلاه
گزاینده کاری بد آمد به پیش کز اندیشه‌ی آن دلم گشت ریش
نشستند گردان به پیشم به هم چو خواندیم آن نامه‌ی گژدهم
چنان باد کاندر جهان جز تو کس نباشد به هر کار فریادرس
بدان‌گونه دیدند گردان نیو که پیش تو آید گرانمایه گیو
چو نامه بخوانی به روز و به شب مکن داستان را گشاده دو لب
مگر با سواران بسیارهوش ز زابل برانی برآری خروش
بر اینسان که گژدهم زو یاد کرد نباید جز از تو ورا هم نبرد
به گیو آنگهی گفت برسان دود عنان تگاور بباید بسود
بباید که نزدیک رستم شوی به زابل نمانی و گر نغنوی
اگر شب رسی روز را بازگرد بگویش که تنگ اندرآمد نبرد
وگرنه فرازست این مرد گرد بداندیش را خوار نتوان شمرد
ازو نامه بستد به کردار آب برفت و نجست ایچ آرام و خواب
چو نزدیکی زابلستان رسید خروش طلایه به دستان رسید
تهمتن پذیره شدش با سپاه نهادند بر سر بزرگان کلاه
پیاده شدش گیو و گردان بهم هر آنکس که بودند از بیش و کم
ز اسپ اندرآمد گو نامدار از ایران بپرسید وز شهریار
ز ره سوی ایوان رستم شدند ببودند یکبار و دم برزدند
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد ز سهراب چندی سخن کرد یاد
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند بخندید و زان کار خیره بماند
که ماننده‌ی سام گرد از مهان سواری پدید آمد اندر جهان
از آزادگان این نباشد شگفت ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت
من از دخت شاه سمنگان یکی پسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرامی نداند که جنگ توان کرد باید گه نام و ننگ
فرستادمش زر و گوهر بسی بر مادر او به دست کسی
چنین پاسخ آمد که آن ارجمند بسی برنیاید که گردد بلند
همی می خورد با لب شیربوی شود بی‌گمان زود پرخاشجوی
بباشیم یک روز و دم برزنیم یکی بر لب خشک نم برزنیم
ازان پس گراییم نزدیک شاه به گردان ایران نماییم راه
مگر بخت رخشنده بیدار نیست وگرنه چنین کار دشوار نیست
چو دریا به موج اندرآید ز جای ندارد دم آتش تیزپای
درفش مرا چون ببیند ز دور دلش ماتم آرد به هنگام سور
بدین تیزی اندر نیاید به جنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ
به می دست بردند و مستان شدند ز یاد سپهبد به دستان شدند
دگر روز شبگیر هم پرخمار بیامد تهمتن برآراست کار
ز مستی هم آن روز باز ایستاد دوم روز رفتن نیامدش یاد
سه دیگر سحرگه بیاورد می نیامد ورا یاد کاووس کی
به روز چهارم برآراست گیو چنین گفت با گرد سالار نیو
که کاووس تندست و هشیار نیست هم این داستان بر دلش خوار نیست
غمی بود ازین کار و دل پرشتاب شده دور ازو خورد و آرام و خواب
به زابلستان گر درنگ آوریم ز می باز پیگار و جنگ آوریم
شود شاه ایران به ما خشمگین ز ناپاک رایی درآید بکین
بدو گفت رستم که مندیش ازین که با ما نشورد کس اندر زمین
بفرمود تا رخش را زین کنند دم اندر دم نای رویین کنند
سواران زابل شنیدند نای برفتند با ترگ و جوشن ز جای