شاهنامه/داستان سیاوش ۶
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان سیاوش ۵ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان سیاوش ۷ |
کزیشان جهان یکسر آباد بود | بدانگه که اندر جهان داد بود | |
ز من بشنو از گنگ دژ داستان | بدین داستان باش همداستان | |
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست | بدان سان زمینی دلارای نیست | |
که آن را سیاوش برآورده بود | بسی اندرو رنجها برده بود | |
به یک ماه زان روی دریای چین | که بینام بود آن زمان و زمین | |
بیابان بیاید چو دریا گذشت | ببینی یکی پهن بیآب دشت | |
کزین بگذری بینی آباد شهر | کزان شهرها بر توان داشت بهر | |
ازان پس یکی کوه بینی بلند | که بالای او برتر از چون و چند | |
مرین کوه را گنگ دژ در میان | بدان کت ز دانش نیاید زیان | |
چو فرسنگ سد گرد بر گرد کوه | ز بالای او چشم گردد ستوه | |
ز هر سو که پویی بدو راه نیست | همه گرد بر گرد او در یکیست | |
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ | ازین روی و زان روی دیوار سنگ | |
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد | بباشد به راه از پی کارکرد | |
نیابد بریشان گذر سد هزار | زرهدار و بر گستوان ور سوار | |
چو زین بگذری شهر بینی فراخ | همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ | |
همه شهر گرمابه و رود و جوی | به هر برزنی آتش و رنگ و بوی | |
همه کوه نخچیر و آهو به دشت | چو این شهر بینی نشاید گذشت | |
تذروان و طاووس و کبک دری | بیابی چو از کوهها بگذری | |
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد | همه جای شادی و آرام و خورد | |
نبینی بدان شهر بیمار کس | یکی بوستان بهشتست و بس | |
همه آبها روشن و خوشگوار | همیشه بر و بوم او چون بهار | |
درازی و پهناش سی بار سی | بود گر بپیمایدش پارسی | |
یک و نیم فرسنگ بالای کوه | که از رفتنش مرد گردد ستوه | |
وزان روی هامونی آید پدید | کزان خوبتر جایها کس ندید | |
همه گلشن و باغ و ایوان بود | کش ایوانها سر به کیوان بود | |
بشد پور کاووس و آنجای دید | مر آن را ز ایران همی برگزید | |
تن خویش را نامبردار کرد | فزونی یکی نیز دیوار کرد | |
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام | وزان جوهری کش ندانیم نام | |
دو سد رش فزونست بالای اوی | همان سی و پنچست پهنای اوی | |
که آن را کسی تا نبیند به چشم | تو گویی ز گوینده گیرند خشم | |
نیاید برو منجنیق و نه تیر | بباید ترا دیدن آن ناگزیر | |
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک | همه گرد بر گرد خاکش مغاک | |
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه | هم از بر شدن مرد گردد ستوه | |
بدان آفرین کان چنان آفرید | ابا آشکارا نهان آفرید | |
نبایست یار و نه آموزگار | برو بر همه کار دشوار خوار | |
جز او را مخوان کردگار جهان | جز او را مدان آشکار و نهان | |
به پیغمبرش بر کنیم آفرین | بیارانش بر هر یکی همچنین | |
مرا فر نیکیدهش یار بود | خردمندی و بخت بیدار بود | |
برین سان یکی شارستان ساختند | سرش را به پروین پرداختند | |
کنون اندرین هم به کار آوریم | بدو در فراوان نگار آوریم | |
چه بندی دل اندر سرای سپنج | چه یازی به رنج و چه نازی به گنج | |
که از رنج دیگر کسی برخورد | جهانجوی دشمن چرا پرورد | |
چو خرم شود جای آراسته | پدید آید از هر سوی خواسته | |
نباشد مرا بودن ایدر بسی | نشیند برین جای دیگر کسی | |
نه من شاد باشم نه فرزند من | نه پرمایه گردی ز پیوند من | |
نباشد مرا زندگانی دراز | ز کاخ و ز ایوان شوم بینیاز | |
شود تخت من گاه افراسیاب | کند بیگنه مرگ بر من شتاب | |
چنین است رای سپهر بلند | گهی شاد دارد گهی مستمند | |
بدو گفت پیران کای سرفراز | مکن خیره اندیشهی دل دراز | |
که افراسیاب از بلا پشت تست | به شاهی نگین اندر انگشت تست | |
مرا نیز تا جان بود در تنم | بکوشم که پیمان تو نشکنم | |
نمانم که بادی به تو بگذرد | وگر موی بر تو هوا بشمرد | |
سیاوش بدو گفت کای نیکنام | نبینم جز از نیکنامیت کام | |
تو پپمان چنین داری و رای راست | ولیکن فلک را جز اینست خواست | |
همه راز من آشکارا به تست | که بیدار دل بادی و تندرست | |
من آگاهی از فر یزدان دهم | هم از راز چرخ بلند آگهم | |
بگویم ترا بودنیها درست | ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست | |
بدان تا نگویی چو بینی جهان | که این بر سیاوش چرا شد نهان | |
تو ای گرد پیران بسیار هوش | بدین گفتها پهن بگشای گوش | |
فراوان بدین نگذرد روزگار | که بر دست بیداردل شهریار | |
شوم زار من کشته بر بیگناه | کسی دیگر آراید این تاج و گاه | |
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد | چنین بیگنه بر سرم بد رسد | |
ز کشته شود زندگانی دژم | برآشوبد ایران و توران بهم | |
پر از رنج گردد سراسر زمین | دو کشور شود پر ز شمشیر و کین | |
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش | از ایران و توران ببینی درفش | |
بسی غارت و بردن خواسته | پراگندن گنج آراسته | |
بسا کشورا کان به پای ستور | بکوبند و گردد به جوی آب شور | |
از ایران و توران برآید خروش | جهانی ز خون من آید به جوش | |
جهاندار بر چرخ چونین نوشت | به فرمان او بردهد هرچ کشت | |
سپهدار ترکان ز کردار خویش | پشیمان شود هم ز گفتار خویش | |
پشیمانی آنگه نداردش سود | که برخیزد از بوم آباد دود | |
بیا تا به شادی خوریم و دهیم | چو گاه گذشتن بود بگذریم | |
چو بشنید پیران و اندیشه کرد | ز گفتار او شد دلش پر ز درد | |
چنین گفت کز من بد آمد به من | گر او راست گوید همی این سخن | |
ورا من کشیده به توران زمین | پراگندم اندر جهان تخم کین | |
شمردم همه باد گفتار شاه | چنین هم همی گفت با من پگاه | |
وزان پس چنین گفت با دل به مهر | که از جنبش و راز گردان سپهر | |
چه داند بدو رازها کی گشاد | همانا ز ایرانش آمد بیاد | |
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی | بیاد آمدش روزگار بهی | |
دل خویش زان گفته خرسند کرد | نه آهنگ رای خردمند کرد | |
همه راه زینگونه بد گفت و گوی | دل از بودنیها پر از جست و جوی | |
چو از پشت اسپان فرود آمدند | ز گفتار یکباره دم برزدند | |
یکی خوان زرین بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |
ببودند یک هفته زینگونه شاد | ز شاهان گیتی گرفتند یاد | |
به هشتم یکی نامه آمد ز شاه | به نزدیک سالار توران سپاه | |
کزانجا برو تا به دریای چین | ازان پس گذر کن به مکران زمین | |
همی رو چنین تا سر مرز هند | وزانجا گذر کن به دریای سند | |
همه باژ کشور سراسر بخواه | بگستر به مرز خزر در سپاه | |
رآمد خروش از در پهلوان | ز بانگ تبیره زمین شد نوان | |
ز هر سو سپاه انجمن شد به روی | یکی لشکری گشت پرخاش جوی | |
به نزد سیاوش بسی خواسته | ز دینار و اسپان آراسته | |
به هنگام پدرود کردن بماند | به فرمان برفت و سپه را براند | |
هیونی ز نزدیک افراسیاب | چو آتش بیامد به هنگام خواب | |
یکی نامه سوی سیاوش به مهر | نوشته به کردار گردان سپهر | |
که تا تو برفتی نیم شادمان | از اندیشه بیغم نیم یک زمان | |
ولیکن من اندر خور رای تو | به توران بجستم همی جای تو | |
گر آنجا که هستی خوش و خرم است | چنان چون بباید دلت بیغم است | |
به شادی بباش و به نیکی بمان | تو شادان بداندیش تو با غمان | |
بدان پادشاهی همی بازگرد | سر بدسگال اندرآور به گرد | |
سیاوش سپه برگرفت و برفت | بدان سو که فرمود سالار تفت | |
سد اشتر ز گنج و درم بار کرد | چهل را همه بار دینار کرد | |
هزار اشتر بختی سرخ موی | بنه بر نهادند با رنگ و بوی | |
از ایران و توران گزیده سوار | برفتند شمشیرزن ده هزار | |
به پیش سپاه اندرون خواسته | عماری و خوبان آراسته | |
ز یاقوت و ز گوهر شاهوار | چه از طوق و ز تاج وزگوشوار | |
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر | چه دیبا و چه تختهای حریر | |
ز مصری و چینی و از پارسی | همی رفت با او شتر بار سی | |
چو آمد بران شارستان دست آخت | دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت | |
از ایوان و میدان و کاخ بلند | ز پالیز وز گلشن ارجمند | |
بیاراست شهری بسان بهشت | به هامون گل و سنبل و لاله کشت | |
بر ایوان نگارید چندی نگار | ز شاهان وز بزم وز کارزار | |
نگار سر و تاج و کاووس شاه | نگارید با یاره و گرز و گاه | |
بر تخت او رستم پیلتن | همان زال و گودرز و آن انجمن | |
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه | چو پیران و گرسیوز کینهخواه | |
بهر گوشهای گنبدی ساخته | سرش را به ابراندر افراخته | |
نشسته سراینده رامشگران | سر اندر ستاره سران سران | |
سیاووش گردش نهادند نام | همه شهر زان شارستان شادکام | |
چو پیران بیامد ز هند و ز چین | سخن رفت زان شهر با آفرین | |
خنیده به توران سیاووش گرد | کز اختر بنش کرده شد روز ارد | |
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ | ز کوه و در و رود وز دشت راغ | |
شتاب آمدش تا ببیند که شاه | چه کرد اندران نامور جایگاه | |
هرآنکس که او از در کار بود | بدان مرز با او سزاوار بود | |
هزار از هنرمند گردان گرد | چو هنگامهی رفتن آمد ببرد | |
چو آمد به نزدیک آن جایگاه | سیاوش پذیره شدش با سپاه | |
چو پیران به نزد سیاوش رسید | پیاده شد از دور کاو را بدید | |
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ | مر او را گرفت اندر آغوش تنگ | |
بگشتند هر دو بدان شارستان | ز هر در زدند از هنر داستان | |
سراسر همه باغ و میدان و کاخ | همی دید هرسو بنای فراخ | |
سپهدار پیران ز هر سو براند | بسی آفرین بر سیاوش بخواند | |
بدو گفت گر فر و برز کیان | نبودیت با دانش اندر جهان | |
کی آغاز کردی بدین گونه جای | کجا آمدی جای زین سان به پای | |
بماناد تا رستخیز این نشان | میان دلیران و گردنکشان | |
پسر بر پسر همچنین شاد باد | جهاندار و پیروز و فرخ نژاد | |
چو یک بهره از شهر خرم بدید | به ایوان و باغ سیاوش رسید | |
به کاخ فرنگیس بنهاد روی | چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی | |
پذیره شدش دختر شهریار | به پرسید و دینار کردش نثار | |
چو بر تخت بنشست و آن جای دید | بران سان بهشتی دلارای دید | |
بدان نیز چندی ستایش گرفت | جهان آفرین را نیایش گرفت | |
ازان پس بخوردن گرفتند کار | می و خوان و رامشگر و میگسار | |
ببودند یک هفته با می به دست | گهی خرم و شاددل گاه مست | |
به هشتم رهآورد پیش آورید | همان هدیهی شارستان چون سزید | |
ز یاقوت و زگوهر شاهوار | ز دینار وز تاج گوهرنگار | |
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ | به زرین ستام و جناغ خدنگ | |
فرنگیس را افسر و گوشوار | همان یاره و طوق گوهرنگار | |
بداد و بیامد بسوی ختن | همی رای زد شاد با انجمن | |
چو آمد به شادی به ایوان خویش | همانگاه شد در شبستان خویش | |
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت | ندید و نداند که رضوان چه کشت | |
چو خورشید بر گاه فرخ سروش | نشسته به آیین و با فر و هوش | |
به رامش بپیمای لختی زمین | برو شارستان سیاوش ببین | |
خداوند ازان شهر نیکوترست | تو گویی فروزندهی خاورست | |
وزان جایگه نزد افراسیاب | همی رفت برسان کشتی بر آب | |
بیامد بگفت آن کجا کرده بود | همان باژ کشور که آورده بود | |
بیاورد پیشش همه سربسر | بدادش ز کشور سراسر خبر | |
که از داد شه گشت آباد بوم | ز دریای چین تا به دریای روم | |
وزانجا به کار سیاوش رسید | سراسر همه یاد کرد آنچ دید | |
ز کار سیاوش بپرسید شاه | وزان شهر و آن کشور و جایگاه | |
بدو گفت پیران که خرم بهشت | کسی کاو نبیند به اردیبهشت | |
سروش آوریدش همانا خبر | که چونان نگاریدش آن بوم و بر | |
همانا ندانند ازان شهر باز | نه خورشید ازان مهتر سرافراز | |
یکی شهر دیدم که اندر زمین | نبیند دگر کس به توران و چین | |
ز بس باغ و ایوان و آب روان | برآمیخت گفتی خرد با روان | |
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور | چو گنج گهر بد به میدان سور | |
بدان زیب و آیین که داماد تست | ز خوبی به کام دل شاد تست | |
گله کرد باید به گیتی یله | ترا چون نباشد ز گیتی گله | |
گر ایدونک آید ز مینو سروش | نباشد بدان فر و اورنگ و هوش | |
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش | برآسود چون مهتر آمد به هوش | |
بماناد بر ما چنین جاودان | دل هوشمندان و رای ردان | |
زگفتار او شاد شد شهریار | که دخت برومندش آمد به بار | |
به گرسیوز این داستان برگشاد | سخنهای پیران همه کرد یاد | |
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت | نهفته همه برگشاد از نهفت | |
بدو گفت رو تا سیاووش گرد | ببین تا چه جایست بر گرد گرد | |
سیاوش به توران زمین دل نهاد | از ایران نگیرد دگر هیچ یاد | |
مگر کرد پدرود تخت و کلاه | چو گودرز و بهرام و کاووس شاه | |
بران خرمی بر یکی خارستان | همی بوم و بر سازد و شارستان | |
فرنگیس را کاخهای بلند | برآورد و دارد همی ارجمند | |
چو بینی به خوبی فراوان بگوی | به چشم بزرگی نگه کن به روی | |
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه | نشینند پیشت ز ایران گروه | |
بدانگه که یاد من آید به دست | چو خوردی به شادی بباید نشست | |
یکی هدیه آرای بسیار مر | ز دینار وز اسب و زرین کمر | |
همان گوهر و تخت و دیبای چین | همان یاره و گرز و تیغ و نگین | |
ز گستردنیها و از بوی و رنگ | ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ | |
فرنگیس را هدیه بر همچنین | برو با زبانی پر از آفرین | |
اگر آب دارد ترا میزبان | بران شهر خرم دو هفته بمان | |
نگه کرد گرسیوز نامدار | سواران ترکان گزیده هزار | |
خنیده سپاه اندرآورد گرد | بشد شادمان تا سیاووش گرد | |
سیاوش چو بشنید بسپرد راه | پذیره شدش تازیان با سپاه | |
گرفتند مر یکدگر را کنار | سیاوش بپرسید از شهریار | |
به ایوان کشیدند زان جایگاه | سیاوش بیاراست جای سپاه | |
دگر روز گرسیوز آمد پگاه | بیاورد خلعت ز نزدیک شاه | |
سیاوش بدان خلعت شهریار | نگه کرد و شد چون گل اندر بهار | |
نشست از بر بارهی گام زن | سواران ایران شدند انجمن | |
همه شهر و برزن یکایک بدوی | نمود و سوی کاخ بنهاد روی | |
هم آنگه به نزد سیاوش چو باد | سواری بیامد ورا مژده داد | |
که از دختر پهلوان سپاه | یکی کودک آمد به مانند شاه | |
ورا نام کردند فرخ فرود | به تیره شب آمد چو پیران شنود | |
به زودی مرا با سواری دگر | بگفت اینک شو شاه را مژده بر | |
همان مادر کودک ارجمند | جریره سر بانوان بلند | |
بفرمود یکسر به فرمانبران | زدن دست آن خرد بر زعفران | |
نهادند بر پشت این نامه بر | که پیش سیاووش خودکامه بر | |
بگویش که هر چند من سالخورد | بدم پاک یزدان مرا شاد کرد | |
سیاوش بدو گفت گاه مهی | ازین تخمه هرگز مبادا تهی | |
فرستاده را داد چندان درم | که آرنده گشت از کشیدن دژم | |
به کاخ فرنگیس رفتند شاد | بدید آن بزرگی فرخ نژاد | |
پرستار چندی به زرین کلاه | فرنگیس با تاج در پیشگاه | |
فرود آمد از تخت و بردش نثار | بپرسیدش از شهر و ز شهریار | |
دل و مغز گرسیوز آمد به جوش | دگرگونهتر شد به آیین و هوش | |
به دل گفت سالی چنین بگذرد | سیاوش کسی را به کس نشمرد | |
همش پادشاهیست و هم تاج و گاه | همش گنج و هم دانش و هم سپاه | |
نهان دل خویش پیدا نکرد | همی بود پیچان و رخساره زرد | |
بدو گفت برخوردی از رنج خویش | همه سال شادان دل از گنج خویش | |
نهادند در کاخ زرین دو تخت | نشستند شادان دل و نیکبخت | |
نوازندهی رود با میگسار | بیامد بر تخت گوهرنگار | |
ز نالیدن چنگ و رود و سرود | به شادی همی داد دل را درود | |
چو خورشید تابنده بگشاد راز | به هرجای بنمود چهر از فراز | |
سیاوش ز ایوان به میدان گذشت | به بازی همی گرد میدان بگشت | |
چو گرسیوز آمد بینداخت گوی | سپهبد پس گوی بنهاد روی | |
چو او گوی در زخم چوگان گرفت | همآورد او خاک میدان گرفت | |
ز چوگان او گوی شد ناپدید | تو گفتی سپهرش همی برکشید | |
بفرمود تا تخت زرین نهند | به میدان پرخاش ژوپین نهند | |
دو مهتر نشستند بر تخت زر | بدان تا کرا برفروزد هنر | |
بدو گفت گرسیوز ای شهریار | هنرمند وز خسروان یادگار | |
هنر بر گهر نیز کرده گذر | سزد گر نمایی به ترکان هنر | |
به نوک سنان و به تیر و کمان | زمین آورد تیرگی یک زمان | |
به بر زد سیاوش بدان کار دست | به زین اندر آمد ز تخت نشست | |
زره را به هم بر ببستند پنج | که از یک زره تن رسیدی به رنج | |
نهادند بر خط آوردگاه | نظاره برو بر ز هر سو سپاه | |
سیاوش یکی نیزهی شاهوار | کجا داشتی از پدر یادگار | |
که در جنگ مازندران داشتی | به نخچیر بر شیر بگذاشتی | |
بوردگه رفت نیزه بدست | عنان را بپیچید چون پیل مست | |
بزد نیزه و برگرفت آن زره | زره را نماند ایچ بند و گره | |
از آورد نیزه برآورد راست | زره را بینداخت زان سو که خواست | |
سواران گرسیوز دام ساز | برفتند با نیزهای دراز | |
فراوان بگشتند گرد زره | ز میدان نه بر شد زره یک گره | |
سیاوش سپر خواست گیلی چهار | دو چوبین و دو ز آهن آبدار | |
کمان خواست با تیرهای خدنگ | شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ | |
یکی در کمان راند و بفشارد ران | نظاره به گردش سپاهی گران | |
بران چار چوبین و ز آهن سپر | گذر کرد پیکان آن نامور | |
بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر | برو آفرین کرد برنا و پیر | |
ازان ده یکی بیگذاره نماند | برو هر کسی نام یزدان بخواند | |
بدو گفت گرسیوز ای شهریار | به ایران و توران ترا نیست یار | |
بیا تا من و تو بوردگاه | بتازیم هر دو به پیش سپاه | |
بگیریم هردو دوال کمر | به کردار جنگی دو پرخاشخر | |
ز ترکان مرا نیست همتاکسی | چو اسپم نبینی ز اسپان بسی | |
بمیدان کسی نیست همتای تو | همآورد تو گر ببالای تو | |
گر ایدونک بردارم از پشت زین | ترا ناگهان برزنم بر زمین | |
چنان دان که از تو دلاورترم | باسپ و بمردی ز تو برترم | |
و گر تو مرا برنهی بر زمین | نگردم بجایی که جویند کین | |
سیاوش بدو گفت کین خود مگوی | که تو مهتری شیر و پرخاشجوی | |
همان اسپ تو شاه اسپ منست | کلاه تو آذر گشسپ منست | |
جز از خود ز ترکان یکی برگزین | که با من بگردد نه بر راه کین | |
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی | ز بازی نشانی نیاید بروی | |
سیاوش بدو گفت کین رای نیست | نبرد برادر کنی جای نیست | |
نبرد دو تن جنگ و میدان بود | پر از خشم دل چهره خندان بود | |
ز گیتی برادر توی شاه را | همی زیر نعل آوری ماه را | |
کنم هرچ گویی به فرمان تو | برین نشکنم رای و پیمان تو | |
ز یاران یکی شیر جنگی بخوان | برین تیزتگ بارگی برنشان | |
گر ایدونک رایت نبرد منست | سر سرکشان زیر گرد منست | |
بخندید گرسیوز نامجوی | همانا خوش آمدش گفتار اوی | |
به یاران چنین گفت کای سرکشان | که خواهد که گردد به گیتی نشان | |
یکی با سیاوش نبرد آورد | سر سرکشان زیر گرد آورد | |
نیوشنده بودند لب با گره | به پاسخ بیامد گروی زره | |
منم گفت شایستهی کارکرد | اگر نیست او را کسی هم نبرد | |
سیاوش ز گفت گروی زره | برو کرد پرچین رخان پرگره | |
بدو گفت گرسیوز ای نامدار | ز ترکان لشکر ورا نیست یار | |
سیاوش بدو گفت کز تو گذشت | نبرد دلیران مرا خوار گشت | |
ازیشان دو یل باید آراسته | به میدان نبرد مرا خواسته | |
یکی نامور بود نامش دمور | که همتا نبودش به ترکان به زور | |
بیامد بران کار بسته میان | به نزد جهانجوی شاه کیان | |
سیاوش بورد بنهاد روی | برفتند پیچان دمور و گروی | |
ببند میان گروی زره | فرو برد چنگال و برزد گره | |
ز زین برگرفتش به میدان فگند | نیازش نیامد به گرز و کمند | |
وزان پس بپیچید سوی دمور | گرفت آن بر و گردن او به زور | |
چنان خوارش از پشت زین برگرفت | که لشکر بدو ماند اندر شگفت | |
چنان پیش گرسیوز آورد خوش | که گفتی ندارد کسی زیرکش | |
فرود آمد از باره بگشاد دست | پر از خنده بر تخت زرین نشست | |
برآشفت گرسیوز از کار اوی | پر از غم شدش دل پر از رنگ روی | |
وزان تخت زرین به ایوان شدند | تو گفتی که بر اوج کیوان شدند | |
نشستند یک هفته با نای و رود | می و ناز و رامشگران و سرود | |
به هشتم به رفتن گرفتند ساز | بزرگان و گرسیوز سرفراز | |
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه | پر از لابه و پرسش و نیکخواه | |
ازان پس مراو را بسی هدیه داد | برفتند زان شهر آباد شاد | |
به رهشان سخن رفت یک با دگر | ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر | |
چنین گفت گرسیوز کینه جوی | که مارا ز ایران بد آمد بروی | |
یکی مرد را شاه ز ایران بخواند | که از ننگ ما را به خوی در نشاند | |
دو شیر ژیان چون دمور و گروی | که بودند گردان پرخاشجوی | |
چنین زار و بیکار گشتند و خوار | به چنگال ناپاک تن یک سوار | |
سرانجام ازین بگذراند سخن | نه سر بینم این کار او را نه بن | |
چنین تا به درگاه افراسیاب | نرفت اندران جوی جز تیره آب | |
چو نزدیک سالار توران سپاه | رسیدند و هرگونه پرسید شاه | |
فراوان سخن گفت و نامه بداد | بخواند و بخندید و زو گشت شاد | |
نگه کرد گرسیوز کینهدار | بدان تازه رخسارهی شهریار | |
همی رفت یکدل پر از کین و درد | بدانگه که خورشید شد لاژورد | |
همه شب بپیچید تا روز پاک | چو شب جامهی قیرگون کرد چاک | |
سر مرد کین اندرآمد ز خواب | بیامد به نزدیک افراسیاب | |
ز بیگانه پردخته کردند جای | نشستند و جستند هرگونه رای |