شاهنامه/داستان سیاوش ۷

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
داستان سیاوش ۶ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
داستان سیاوش ۸


بدو گفت گرسیوز ای شهریار سیاوش جزان دارد آیین و کار
فرستاده آمد ز کاووس شاه نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام همی یاد کاووس گیرد به جام
برو انجمن شد فراوان سپاه بپیچید ازو یک زمان جان شاه
اگر تور را دل نگشتی دژم ز گیتی به ایرج نکردی ستم
دو کشور یکی آتش و دیگر آب بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهی کشان خیره جفت آوری همی باد را در نهفت آوری
اگر کردمی بر تو این بد نهان مرا زشت نامی بدی در جهان
دل شاه زان کار شد دردمند پر از غم شد از روزگار گزند
بدو گفت بر من ترا مهر خون بجنبید و شد مر ترا رهنمون
سه روز اندرین کار رای آوریم سخنهای بهتر بجای آوریم
چو این رای گردد خرد را درست بگویم که دران چه بایدت جست
چهارم چو گرسیوز آمد بدر کله بر سر و تنگ بسته کمر
سپهدار ترکان ورا پیش خواند ز کار سیاوش فراوان براند
بدو گفت کای یادگار پشنگ چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ
همه رازها بر تو باید گشاد به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد
ازان خواب بد چون دلم شد غمی به مغز اندر آورد لختی کمی
نبستم به جنگ سیاوش میان ازو نیز ما را نیامد زیان
چو او تخت پرمایه پدرود کرد خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من یک زمان سر نتافت چو از من چنان نیکویها بیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش نکردیم یاد از غم و رنج خویش
به خون نیز پیوستگی ساختم دل از کین ایران بپرداختم
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی گرامی دو دیده سپردم بدوی
پس از نیکویها و هرگونه رنج فدی کردن کشور و تاج و گنج
گر ایدونک من بدسگالم بدوی ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
بدو بر بهانه ندارم ببد گر از من بدو اندکی بد رسد
زبان برگشایند بر من مهان درفشی شوم در میان جهان
نباشد پسند جهان‌آفرین نه نیز از بزرگان روی زمین
ز دد تیزدندان‌تر از شیر نیست که اندر دلش بیم شمشیر نیست
اگر بچه‌ای از پدر دردمند کند مرغزارش پناه از گزند
سزد گر بد آید بدو از پناه؟ پسندد چنین داور هور و ماه؟
ندانم جز آنکش بخوانم به در وز ایدر فرستمش نزد پدر
اگر گاه جوید گر انگشتری ازین بوم و بر بگسلد داوری
بدو گفت گرسیوز ای شهریار مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
از ایدر گر او سوی ایران شود بر و بوم ما پاک ویران شود
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو بدانست راز کم و بیش تو
چو جویی دگر زو تو بیگانگی کند رهنمونی به دیوانگی
یکی دشمنی باشد اندوخته نمک را پراگنده بر سوخته
بدین داستان زد یکی رهنمون که بادی که از خانه آید برون
ندانی تو بستن برو رهگذار و گر بگذری نگذرد روزگار
سیاووش داند همه کار تو هم از کار تو هم ز گفتار تو
نبینی تو زو جز همه درد و رنج پراگندن دوده و نام و گنج
ندانی که پروردگار پلنگ نبیند ز پرورده جز درد و چنگ
چو افراسیاب این سخن باز جست همه گفت گرسیوز آمد درست
پشیمان شد از رای و کردار خویش همی کژ دانست بازار خویش
چنین داد پاسخ که من زین سخن نه سر نیک بینم بلا را نه بن
بباشیم تا رای گردان سپهر چگونه گشاید بدین کار چهر
به هر کار بهتر درنگ از شتاب بمان تا برآید بلند آفتاب
ببینم که رای جهاندار چیست رخ شمع چرخ روان سوی کیست
وگر سوی درگاه خوانمش باز بجویم سخن تا چه دارد به راز
نگهبان او من بسم بی‌گمان همی بنگرم تا چه گردد زمان
چو زو کژیی آشکارا شود که با چاره دل بی‌مدارا شود
ازان پس نکوهش نباید به کس مکافات بد جز بدی نیست بس
چنین گفت گرسیوز کینه‌جوی که‌ای شاه بینادل و راست‌گوی
سیاوش بران آلت و فر و برز بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
بیاید به درگاه تو با سپاه شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
سیاوش نه آنست کش دیده شاه همی ز آسمان برگذارد کلاه
فرنگیس را هم ندانی تو باز تو گویی شدست از جهان بی‌نیاز
سپاهت بدو بازگردد همه تو باشی رمه گر نیاری دمه
سپاهی که شاهی ببیند چنوی بدان بخشش و رای و آن ماه‌روی
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش به خواری به مهر من آگنده باش
ندیدست کس جفت با پیل شیر نه آتش دمان از بر و آب زیر
اگر بچه‌ی شیر ناخورده شیر بپوشد کسی در میان حریر
به گوهر شود باز چون شد سترگ نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
پس افراسیاب اندر آن بسته شد غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
همی از شتابش به آمد درنگ که پیروز باشد خداوند سنگ
ستوده نباشد سر بادسار بدین داستان زد یکی هوشیار
که گر باد خیره بجستی ز جای نماندی بر و بیشه و پر و پای
سبکسار مردم نه والا بود و گرچه به تن سروبالا بود
برفتند پیچان و لب پر سخن پر از کین دل از روزگار کهن
بر شاه رفتی زمان تا زمان بداندیشه گرسیوز بدگمان
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی دل شاه ترکان برانگیختی
چنین تا برآمد برین روزگار پر از درد و کین شد دل شهریار
سپهبد چنین دید یک روز رای که پردخت ماند ز بیگانه جای
به گرسیوز این داستان برگشاد ز کار سیاوش بسی کرد یاد
ترا گفت ز ایدر بباید شدن بر او فراوان نباید بدن
بپرسی و گویی کزان جشن‌گاه نخواهی همی کرد کس را نگاه
به مهرت همی دل بجنبد ز جای یکی با فرنگیس خیز ایدر آی
نیازست ما را به دیدار تو بدان پرهنر جان بیدار تو
برین کوه ما نیز نخچیر هست ز جام زبرجد می و شیر هست
گذاریم یک چند و باشیم شاد چو آیدت از شهر آباد یاد
به رامش بباش و به شادی خرام می و جام با من چرا شد حرام
برآراست گرسیوز دام ساز دلی پر ز کین و سری پر ز راز
چو نزدیک شهر سیاوش رسید ز لشکر زبان‌آوری برگزید
بدو گفت رو با سیاوش بگوی که ای پاک زاده کی نام جوی
به جان و سر شاه توران سپاه به فر و به دیهیم کاووس شاه
که از بهر من برنخیزی ز گاه نه پیش من آیی پذیره به راه
که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت به فر و نژاد و به تاج و به تخت
که هر باد را بست باید میان تهی کردن آن جایگاه کیان
فرستاده نزد سیاوش رسید زمین را ببوسید کاو را بدید
چو پیغام گرسیوز او را بگفت سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
پراندیشه بنشست بیدار دیر همی گفت رازیست این را به زیر
ندانم که گرسیوز نیکخواه چه گفتست از من بدان بارگاه
چو گرسیوز آمد بران شهر نو پذیره بیامد ز ایوان به کو
بپرسیدش از راه وز کار شاه ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه
پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد
چنین داد پاسخ که با یاد اوی نگردانم از تیغ پولاد روی
من اینک به رفتن کمر بسته‌ام عنان با عنان تو پیوسته‌ام
سه روز اندرین گلشن زرنگار بباشیم و ز باده سازیم کار
که گیتی سپنج است پر درد و رنج بد آن را که با غم بود در سپنج
چو بشنید گفت خردمند شاه بپیچید گرسیوز کینه‌خواه
به دل گفت ار ایدونک با من به راه سیاوش بیاید به نزدیک شاه
بدین شیرمردی و چندین خرد کمان مرا زیر پی بسپرد
سخن گفتن من شود بی فروغ شود پیش او چاره‌ی من دروغ
یکی چاره باید کنون ساختن دلش را به راه بد انداختن
زمانی همی بود و خامش بماند دو چشمش بروی سیاوش بماند
فرو ریخت از دیدگان آب زرد به آب دو دیده همی چاره کرد
سیاوش ورا دید پرآب چهر بسان کسی کاو بپیچد به مهر
بدو گفت نرم ای برادر چه بود غمی هست کان را بشاید شنود
گر از شاه ترکان شدستی دژم به دیده درآوردی از درد نم
من اینک همی با تو آیم به راه کنم جنگ با شاه توران سپاه
بدان تا ز بهر چه آزاردت چرا کهتر از خویشتن داردت
و گر دشمنی آمدستت پدید که تیمار و رنجش بباید کشید
من اینک به هر کار یار توام چو جنگ آوری مایه دار توام
ور ایدونک نزدیک افراسیاب ترا تیره گشتست بر خیره آب
به گفتار مرد دروغ آزمای کسی برتر از تو گرفتست جای
بدو گفت گرسیوز نامدار مرا این سخن نیست با شهریار
نه از دشمنی آمدستم به رنج نه از چاره دورم به مردی و گنج
ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست که یاد آمدم زان سخنهای راست
نخستین ز تور ایدر آمد بدی که برخاست زو فره‌ی ایزدی
شنیدی که با ایرج کم سخن به آغاز کینه چه افگند بن
وزان جایگه تا به افراسیاب شدست آتش ایران و توران چو آب
به یک جای هرگز نیامیختند ز پند و خرد هر دو بگریختند
سپهدار ترکان ازان بترست کنون گاو پیسه به چرم اندرست
ندانی تو خوی بدش بی‌گمان بمان تا بیاید بدی را زمان
نخستین ز اغریرث اندازه گیر که بر دست او کشته شد خیره خیر
برادر بد از کالبد هم ز پشت چنان پرخرد بیگنه را بکشت
ازان پس بسی نامور بی‌گناه شدستند بر دست او بر تباه
مرا زین سخن ویژه اندوه تست که بیدار دل بادی و تن درست
تو تا آمدستی بدین بوم و بر کسی را نیامد بد از تو به سر
همه مردمی جستی و راستی جهانی به دانش بیاراستی
کنون خیره آهرمن دل گسل ورا از تو کردست آزرده‌دل
دلی دارد از تو پر از درد و کین ندانم چه خواهد جهان آفرین
تو دانی که من دوستدار توام به هر نیک و بد ویژه یار توام
نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگاه زین داوری
سیاووش بدو گفت مندیش زین که یارست با من جهان آفرین
سپهبد جزین کرد ما را امید که بر من شب آرد به روز سپید
گر آزار بودیش در دل ز من سرم برنیفراختی ز انجمن
ندادی به من کشور و تاج و گاه بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه
کنون با تو آیم به درگاه او درخشان کنم تیره‌گون ماه او
هرانجا که روشن بود راستی فروغ دروغ آورد کاستی
نمایم دلم را بر افراسیاب درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب
تو دل را بجز شادمانه مدار روان را به بد در گمانه مدار
کسی کاو دم اژدها بسپرد ز رای جهان آفرین نگذرد
بدو گفت گرسیوز ای مهربان تو او را بدان سان که دیدی مدان
و دیگر بجایی که گردان سپهر شود تند و چین اندرآرد به چهر
خردمند دانا نداند فسون که از چنبر او سر آرد برون
بدین دانش و این دل هوشمند بدین سرو بالا و رای بلند
ندانی همی چاره از مهر باز بباید که بخت بد آید فراز
همی مر ترا بند و تنبل فروخت به اورند چشم خرد را بدوخت
نخست آنک داماد کردت به دام بخیره شدی زان سخن شادکام
و دیگر کت از خویشتن دور کرد به روی بزرگان یکی سور کرد
بدان تا تو گستاخ باشی بدوی فروماند اندر جهان گفت‌وگوی
ترا هم ز اغریرث ارجمند فزون نیست خویشی و پیوند و بند
میانش به خنجر بدو نیم کرد سپه را به کردار او بیم کرد
نهانش ببین آشکارا کنون چنین دان و ایمن مشو زو به خون
مرا هرچ اندر دل اندیشه بود خرد بود وز هر دری پیشه بود
همان آزمایش بد از روزگار ازین کینه ور تیزدل شهریار
همه پیش تو یک به یک راندم چو خورشد تابنده برخواندم
به ایران پدر را بینداختی به توران همی شارستان ساختی
چنین دل بدادی به گفتار او بگشتی همی گرد تیمار او
درختی بد این برنشانده به دست کجا بار او زهر و بیخش کبست
همی گفت و مژگان پر از آب زرد پر افسون دل و لب پر از باد سرد
سیاوش نگه کرد خیره بدوی ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی
چو یاد آمدش روزگار گزند کزو بگسلد مهر چرخ بلند
نماند برو بر بسی روزگار به روز جوانی سرآیدش کار
دلش گشت پردرد و رخساره زرد پر از غم دل و لب پر از باد سرد
بدو گفت هرچونک می بنگرم به بادافره‌ی بد نه اندرخورم
ز گفتار و کردار بر پیش و پس ز من هیچ ناخوب نشنید کس
چو گستاخ شد دست با گنج او بپیچید همانا تن از رنج او
اگرچه بد آید همی بر سرم هم از رای و فرمان او نگذرم
بیابم برش هم کنون بی‌سپاه ببینم که از چیست آزار شاه
بدو گفت گرسیوز ای نامجوی ترا آمدن پیش او نیست روی
به پا اندر آتش نشاید شدن نه بر موج دریا بر ایمن بدن
همی خیره بر بد شتاب آوری سر بخت خندان به خواب آوری
ترا من همانا بسم پایمرد بر آتش یکی برزنم آب سرد
یکی پاسخ نامه باید نوشت پدیدار کردن همه خوب و زشت
ز کین گر ببینم سر او تهی درخشان شود روزگار بهی
سواری فرستم به نزدیک تو درفشان کنم رای تاریک تو
امیدستم از کردگار جهان شناسنده‌ی آشکار و نهان
که او بازگردد سوی راستی شود دور ازو کژی و کاستی
وگر بینم اندر سرش هیچ تاب هیونی فرستم هم اندر شتاب
تو زان سان که باید به زودی بساز مکن کار بر خویشتن بر دراز
برون ران از ایدر به هر کشوری بهر نامداری و هر مهتری
سد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین همان سیسد و سی به ایران زمین
ازین سو همه دوستدار تواند پرستنده و غمگسار تواند
وزان سو پدر آرزومند تست جهان بنده‌ی خویش و پیوند تست
بهر کس یکی نامه‌ای کن دراز بسیچیده باش و درنگی مساز
سیاوش به گفتار او بگروید چنان جان بیدار او بغنوید
بدو گفت ازان در که رانی سخن ز پیمان و رایت نگردم ز بن
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه همی راستی جوی و بنمای راه
دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آگنده را برفشاند
نخست آفریننده را یاد کرد ز وام خرد جانش آزاد کرد
ازان پس خرد را ستایش گرفت ابر شاه ترکان نیایش گرفت
که ای شاه پیروز و به روزگار زمانه مبادا ز تو یادگار
مرا خواستی شاد گشتم بدان که بادا نشست تو با موبدان
و دیگر فرنگیس را خواستی به مهر و وفا دل بیاراستی
فرنگیس نالنده بود این زمان به لب ناچران و به تن ناچمان
بخفت و مرا پیش بالین ببست میان دو گیتیش بینم نشست
مرا دل پر از رای و دیدار تست دو کشور پر از رنج و آزار تست
ز نالندگی چون سبکتر شود فدای تن شاه کشور شود
بهانه مرا نیز آزار اوست نهانم پر از درد و تیمار اوست
چو نامه به مهر اندر آمد به داد به زودی به گرسیوز بدنژاد
دلاور سه اسپ تگاور بخواست همی تاخت یکسر شب و روز راست
چهارم بیامد به درگاه شاه پر از بد روان و زبان پرگناه
فراوان بپرسیدش افراسیاب چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب
چرا باشتاب آمدی گفت شاه چگونه سپردی چنین تند راه
بدو گفت چون تیره شد روی کار نشاید شمردن به بد روزگار
سیاوش نکرد ایچ بر کس نگاه پذیره نیامد مرا خود به راه
سخن نیز نشنید و نامه نخواند مرا پیش تختش به زانو نشاند
ز ایران بدو نامه پیوسته شد به مادر همی مهر او بسته شد
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین همی هر زمان برخروشد زمین
تو در کار او گر درنگ آوری مگر باد زان پس به چنگ آوری
و گر دیر گیری تو جنگ آورد دو کشور به مردی به چنگ آورد
و گر سوی ایران براند سپاه که یارد شدن پیش او کینه‌خواه
ترا کردم آگه ز دیدار خویش ازین پس بپیچی ز کردار خویش
چو بشنید افراسیاب این سخن برو تازه شد روزگار کهن
به گرسیوز از خشم پاسخ نداد دلش گشت پرآتش و سر چو باد
بفرمود تا برکشیدند نای همان سنج و شیپور و هندی درای
به سوی سیاووش بنهاد روی ابا نامداران پرخاشجوی
بدانگه که گرسیوز بدفریب گران کرد بر زین دوال رکیب
سیاوش به پرده درآمد به درد به تن لرز لرزان و رخساره زرد
فرنگیس گفت ای گو شیرچنگ چه بودت که دیگر شدستی به رنگ
چنین داد پاسخ که ای خوبروی به توران زمین شد مرا آب روی
بدین سان که گفتار گرسیوزست ز پرگار بهره مرا مرکزست
فرنگیس بگرفت گیسو به دست گل ارغوان را به فندق بخست
پر از خون شد آن بسد مشک‌بوی پر از آب چشم و پر از گرد روی
همی اشک بارید بر کوه سیم دو لاله ز خوشاب شد به دو نیم
همی کند موی و همی ریخت آب ز گفتار و کردار افراسیاب
بدو گفت کای شاه گردن فراز چه سازی کنون زود بگشای راز
پدر خود دلی دارد از تو به درد از ایران نیاری سخن یاد کرد
سوی روم ره با درنگ آیدت نپویی سوی چین که تنگ آیدت
ز گیتی کراگیری اکنون پناه پناهت خداوند خورشید و ماه
ستم باد بر جان او ماه و سال کجا بر تن تو شود بدسگال
همی گفت گرسیوز اکنون ز راه بیاید همانا ز نزدیک شاه
چهارم شب اندر بر ماهروی بخوان اندرون بود با رنگ و بوی
بلرزید وز خواب خیره بجست خروشی برآورد چون پیل مست
همی داشت اندر برش خوب چهر بدو گفت شاها چبودت ز مهر
خروشید و شمعی برافروختند برش عود و عنبر همی سوختند
بپرسید زو دخت افراسیاب که فرزانه شاها چه دیدی به خواب
سیاوش بدو گفت کز خواب من لبت هیچ مگشای بر انجمن
چنین دیدم ای سرو سیمین به خواب که بودی یکی بی‌کران رود آب
یکی کوه آتش به دیگر کران گرفته لب آب نیزه وران
ز یک سو شدی آتش تیزگرد برافروختی از سیاووش گرد
ز یک دست آتش ز یک دست آب به پیش اندرون پیل و افراسیاب
بدیدی مرا روی کرده دژم دمیدی بران آتش تیزدم
چو گرسیوز آن آتش افروختی از افروختن مر مرا سوختی
فرنگیس گفت این بجز نیکوی نباشد نگر یک زمان بغنوی
به گرسیوز آید همی بخت شوم شود کشته بر دست سالار روم
سیاوش سپه را سراسر بخواند به درگاه ایوان زمانی بماند
بسیچید و بنشست خنجر به چنگ طلایه فرستاد بر سوی گنگ
دو بهره چو از تیره شب در گذشت طلایه هم آنگه بیامد ز دشت
که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان به راه
ز نزدیک گرسیوز آمد نوند که بر چاره‌ی جان میان را ببند
نیامد ز گفتار من هیچ سود از آتش ندیدم جز از تیره دود
نگر تا چه باید کنون ساختن سپه را کجا باید انداختن
سیاوش ندانست زان کار او همی راست آمدش گفتار او
فرنگیس گفت ای خردمند شاه مکن هیچ گونه به ما در نگاه
یکی باره‌ی گام‌زن برنشین مباش ایچ ایمن به توران زمین
ترا زنده خواهم که مانی بجای سر خویش گیر و کسی را مپای
سیاوش بدو گفت کان خواب من بجا آمد و تیره شد آب من
مرا زندگانی سرآید همی غم و درد و انده درآید همی
چنین است کار سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند
گر ایوان من سر به کیوان کشید همان زهر گیتی بباید چشید
اگر سال گردد هزار و دویست بجز خاک تیره مرا جای نیست
ز شب روشنایی نجوید کسی کجا بهره دارد ز دانش بسی
ترا پنج ماهست ز آبستنی ازین نامور گر بود رستنی
درخت تو گر نر به بار آورد یکی نامور شهریار آورد
سرافراز کیخسروش نام کن به غم خوردن او دل آرام کن
چنین گردد این گنبد تیزرو سرای کهن را نخوانند نو
ازین پس به فرمان افراسیاب مرا تیره‌بخت اندرآید به خواب
ببرند بر بیگنه بر سرم ز خون جگر برنهند افسرم
نه تابوت یابم نه گور و کفن نه بر من بگرید کسی ز انجمن
نهالی مرا خاک توران بود سرای کهن کام شیران بود
برین گونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با من به مهر
ز خورشید تابنده تا تیره‌خاک گذر نیست از داد یزدان پاک
به خواری ترا روزبانان شاه سر و تن برهنه برندت به راه
بیاید سپهدار پیران به در بخواهش بخواهد ترا از پدر
به جان بی‌گنه خواهدت زینهار به ایوان خویشش برد زار و خوار
وز ایران بیاید یکی چاره‌گر به فرمان دادار بسته کمر
از ایدر ترا با پسر ناگهان سوی رود جیحون برد در نهان
نشانند بر تخت شاهی ورا به فرمان بود مرغ و ماهی ورا
ز گیتی برآرد سراسر خروش زمانه ز کیخسرو آید به جوش
ز ایران یکی لشکر آرد به کین پرآشوب گردد سراسر زمین
پی رخش فرخ زمین بسپرد به توران کسی را به کس نشمرد
به کین من امروز تا رستخیز نبینی جز از گرز و شمشیر تیز
برین گفتها بر تو دل سخت کن تن از ناز و آرام پردخت کن
سیاوش چو با جفت غمها بگفت خروشان بدو اندر آویخت جفت
رخش پر ز خون دل و دیده گشت سوی آخر تازی اسپان گذشت
بیاورد شبرنگ بهزاد را که دریافتی روز کین باد را
خروشان سرش را به بر در گرفت لگام و فسارش ز سر برگرفت
به گوش اندرش گفت رازی دراز که بیدار دل باش و با کس مساز
چو کیخسرو آید به کین خواستن عنانش ترا باید آراستن
ورا بارگی باش و گیتی بکوب چنان چون سر مار افعی به چوب
از آخر ببر دل به یکبارگی که او را تو باشی به کین بارگی
دگر مرکبان را همه کرد پی برافروخت برسان آتش ز نی
خود و سرکشان سوی ایران کشید رخ از خون دیده شده ناپدید
چو یک نیم فرسنگ ببرید راه رسید اندرو شاه توران سپاه
سپه دید با خود و تیغ و زره سیاوش زده بر زره بر گره
به دل گفت گرسیوز این راست گفت سخن زین نشانی که بود در نهفت
سیاوش بترسید از بیم جان مگر گفت بدخواه گردد نهان
همی بنگرید این بدان آن بدین که کینه نبدشان به دل پیش ازین
ز بیم سیاوش سواران جنگ گرفتند آرام و هوش و درنگ
چه گفت آن خردمند بسیار هوش که با اختر بد به مردی مکوش
چنین گفت زان پس به افراسیاب که ای پرهنر شاه با جاه و آب
چرا جنگ جوی آمدی با سپاه چرا کشت خواهی مرا بی‌گناه
سپاه دو کشور پر از کین کنی زمان و زمین پر ز نفرین کنی
چنین گفت گرسیوز کم خرد کزین در سخن خود کی اندر خورد
گر ایدر چنین بی‌گناه آمدی چرا با زره نزد شاه آمدی
پذیره شدن زین نشان راه نیست سنان و سپر هدیه‌ی شاه نیست
سیاوش بدانست کان کار اوست برآشفتن شه ز بازار اوست
چو گفتار گرسیوز افراسیاب شنید و برآمد بلند آفتاب
به ترکان بفرمود کاندر دهید درین دشت کشتی به خون برنهید
از ایران سپه بود مردی هزار همه نامدار از در کارزار
رده بر کشیدند ایرانیان ببستند خون ریختن را میان
همه با سیاوش گرفتند جنگ ندیدند جای فسون و درنگ
کنون خیره گفتند ما را کشند بباید که تنها به خون در کشند
بمان تا ز ایرانیان دست برد ببینند و مشمر چنین کار خرد
سیاوش چنین گفت کین رای نیست همان جنگ را مایه و پای نیست
مرا چرخ گردان اگر بی‌گناه به دست بدان کرد خواهد تباه
به مردی کنون زور و آهنگ نیست که با کردگار جهان جنگ نیست
سرآمد بریشان بر آن روزگار همه کشته گشتند و برگشته کار
ز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاه نگون اندر آمد ز پشت سپاه
همی گشت بر خاک و نیزه به دست گروی زره دست او را ببست
نهادند بر گردنش پالهنگ دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دوان خون بران چهره‌ی ارغوان چنان روز نادیده چشم جوان
برفتند سوی سیاووش گرد پس پشت و پیش سپه بود گرد
چنین گفت سالار توران سپاه که ایدر کشیدش به یکسو ز راه
کنیدش به خنجر سر از تن جدا به شخی که هرگز نروید گیا
بریزید خونش بران گرم خاک ممانید دیر و مدارید باک
چنین گفت با شاه یکسر سپاه کزو شهریارا چه دیدی گناه
چرا کشت خواهی کسی را که تاج بگرید برو زار با تخت عاج
سری را کجا تاج باشد کلاه نشاید برید ای خردمند شاه
به هنگام شادی درختی مکار که زهر آورد بار او روزگار
همی بود گرسیوز بدنشان ز بیهودگی یار مردم کشان
که خون سیاوش بریزد به درد کزو داشت درد دل اندر نبرد
ز پیران یکی بود کهتر به سال برادر بد او را و فرخ همال
کجا پیلسم بود نام جوان یکی پرهنر بود و روشن روان
چنین گفت مر شاه را پیلسم که این شاخ را بار دردست و غم
ز دانا شنیدم یکی داستان خرد شد بران نیز همداستان
که آهسته دل کم پشیمان شود هم آشفته را هوش درمان شود