شاهنامه/داستان سیاوش ۵

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
داستان سیاوش ۴ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
داستان سیاوش ۶


چو خوان سپهبد بیاراستند کس آمد سیاووش را خواستند
ز هر گونه​ای رفت بر خوان سخن همه شادمانی فگندند بن
چو از خوان سالار برخاستند نشستنگه می بیاراستند
برفتند با رود و رامشگران بباده نشستند یکسر سران
بدو داد جان و دل افراسیاب همی بی سیاوش نیامدش خواب
همی خورد می تا جهان تیره شد سرمیگساران ز می خیره شد
سیاوش به ایوان خرامید شاد به مستی ز ایران نیامدش یاد
بدان شب هم اندر بفرمود شاه بدان کس که بودند بر بزمگاه
چنین گفت با شیده افراسیاب که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
تو با پهلوانان و خویشان من کسی کاو بود مهتر انجمن
به شبگیر با هدیه و با غلام گرانمایه اسپان زرین ستام
ز لشکر همی هر کسی با نثار ز دینار وز گوهر شاهوار
ازین​گونه پیش سیاوش روند هشیوار و بیدار و خامش روند
فراوان سپهبد فرستاد چیز بدین گونه یک هفته بگذشت نیز
شبی با سیاوش چنین گفت شاه که فردا بسازیم هر دو پگاه
که با گوی و چوگان به میدان شویم زمانی بتازیم و خندان شویم
ز هر کس شنیدم که چوگان تو نبینند گردان به میدان تو
تو فرزند مایی و زیبای گاه تو تاج کیانی و پشت سپاه
بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به دیدار توشه بدی
همی از تو جویند شاهان هنر که یابد به هرکار بر تو گذر
مرا روز روشن به دیدار تست همی از تو خواهم بد و نیک جست
به شبگیر گردان به میدان شدند گرازان و تازان و خندان شدند
چنین گفت پس شاه توران بدوی که یاران گزینیم در زخم گوی
تو باشی بدان​روی و زین​روی من بدو نیم هم زین نشان انجمن
سیاوش بدو گفت کای شهریار کجا باشدم دست و چوگان به کار
برابر نیارم زدن با تو گوی به میدان هم​آورد دیگر بجوی
چو هستم سزاوار یار توام برین پهن میدان سوار توام
سپهبد ز گفتار او شاد شد سخن گفتن هر کسی باد شد
به جان و سر شاه کاووس گفت که با من تو باشی هم​آورد و جفت
هنر کن به پیش سواران پدید بدان تا نگویند کاو بد گزید
کنند آفرین بر تو مردان من شگفته شود روی خندان من
سیاوش بدو گفت فرمان تراست سواران و میدان و چوگان تراست
سپهبد گزین کرد کلباد را چو گرسیوز و جهن و پولاد را
چو پیران و نستیهن جنگجوی چو هومان که بردارد از آب گوی
به نزد سیاووش فرستاد یار چو رویین و چون شیده​ی نامدار
دگر اندریمان سوار دلیر چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر
سیاوش چنین گفت کای نامجوی ازیشان که یارد شدن پیش​گوی
همه یار شاهند و تنها منم نگهبان چوگان یکتا منم
گر ایدونک فرمان دهد شهریار بیارم به میدان ز ایران سوار
مرا یار باشند بر زخم گوی بران سان که آیین بود بر دو روی
سپهبد چو بشنید زو داستان بران داستان گشت هم داستان
سیاوش از ایرانیان هفت مرد گزین کرد شایسته​ی کارکرد
خروش تبیره ز میدان بخاست همی خاک با آسمان گشت راست
از آوای سنج و دم کره نای تو گفتی بجنبید میدان ز جای
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
بزد هم چنان چون به میدان رسید بران سان که از چشم شد ناپدید
بفرمود پس شهریار بلند که گویی به نزد سیاوش برند
سیاوش بران گوی بر داد بوس برآمد خروشیدن نای و کوس
سیاوش به اسپی دگر برنشست بیانداخت آن گوی خسرو به دست
ازان پس به چوگان برو کار کرد چنان شد که با ماه دیدار کرد
ز چوگان او گوی شد ناپدید تو گفتی سپهرش همی برکشید
ازان گوی خندان شد افراسیاب سر نامداران برآمد ز خواب
به آواز گفتند هرگز سوار ندیدیم بر زین چنین نامدار
ز میدان به یکسو نهادند گاه بیامد نشست از برگاه شاه
سیاووش بنشست با او به تخت به دیدار او شاد شد شاه سخت
به لشگر چنین گفت پس نامجوی که میدان شما را و چوگان و گوی
همی ساختند آن دو لشکر نبرد برآمد همی تا به خورشید گرد
چو ترکان به تندی بیاراستند همی بردن گوی را خواستند
ربودند ایرانیان گوی پیش بماندند ترکان ز کردار خویش
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان سخن گفت بر پهلوانی زبان
که میدان بازیست گر کارزار برین گردش و بخشش روزگار
چو میدان سرآید بتابید روی بدیشان سپارید یک​بار گوی
سواران عنانها کشیدند نرم نکردند زان پس کسی اسپ گرم
یکی گوی ترکان بینداختند به کردار آتش همی تاختند
سپهبد چو آواز ترکان شنود بدانست کان پهلوانی چه بود
چنین گفت پس شاه توران سپاه که گفتست با من یکی نیک​خواه
که او را ز گیتی کسی نیست جفت به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
سیاوش چو گفتار مهتر شنید ز قربان کمان کی برکشید
سپهبد کمان خواست تا بنگرد یکی برگراید که فرمان برد
کمان را نگه کرد و خیره بماند بسی آفرین کیانی بخواند
به گرسیوز تیغ زن داد مه که خانه بمال و در آور به زه
بکوشید تا بر زه آرد کمان نیامد برو خیره شد بدگمان
ازو شاه بستد به زانو نشست بمالید خانه کمان را به دست
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه که اینت کمانی چو باید به راه
مرا نیز گاه جوانی کمان چنین بود و اکنون دگر شد زمان
به توران و ایران کس این را به چنگ نیارد گرفتن به هنگام جنگ
بر و یال و کتف سیاوش جزین نخواهد کمان نیز بر دشت کین
نشانی نهادند بر اسپریس سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
نشست از بر بادپایی چو دیو برافشارد ران و برآمد غریو
یکی تیر زد بر میان نشان نهاده بدو چشم گردنکشان
خدنگی دگر باره با چارپر بینداخت از باد و بگشاد پر
نشانه دوباره به یک تاختن مغربل بکرد اندر انداختن
عنان را بپیچید بر دست راست بزد بار دیگر بران سو که خواست
کمان را به زه بر بباز و فگند بیامد بر شهریار بلند
فرود آمد و شاه برپای خاست برو آفرین ز آفریننده خواست
وزان جایگه سوی کاخ بلند برفتند شادان دل و ارجمند
نشستند خوان و می آراستند کسی کاو سزا بود بنشاستند
میی چند خوردند و گشتند شاد به نام سیاووش کردند یاد
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
همان دست زر جامه​ی نابرید که اندر جهان پیش ازان کس ندید
ز دینار وز بدرهای درم ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم
پرستار بسیار و چندی غلام یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
بفرمود تا خواسته بشمرند همه سوی کاخ سیاوش برند
ز هر کش به توران زمین خویش بود ورا مهربانی برو بیش بود
به خویشان چنین گفت کاو را همه شما خیل باشید هم چون رمه
بدان شاهزاده چنین گفت شاه که یک روز با من به نخچیرگاه
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم روان را به نخچیر بی​غم کنیم
بدو گفت هرگه که رای آیدت بران سو که دل رهنمای آیدت
برفتند روزی به نخچیرگاه همی رفت با یوز و با باز شاه
سپاهی ز هرگونه با او برفت از ایران و توران بنخچیر تفت
سیاوش به دشت اندرون گور دید چو باد از میان سپه بردمید
سبک شد عنان و گران شد رکیب همی تاخت اندر فراز و نشیب
یکی را به شمشیر زد بدو نیم دو دستش ترازو بد و گور سیم
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود نظاره شد آن لشکر شاه زود
بگفتند یکسر همه انجمن که اینت سرافراز و شمشیرزن
به آواز گفتند یک با دگر که ما را بد آمد ز ایران به سر
سر سروران اندر آمد به تنگ سزد گر بسازیم با شاه جنگ
سیاوش هیمدون به نخچیر بور همی تاخت و افگند در دشت گور
به غار و به کوه و به هامون بتاخت بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
به هر جایگه بر یکی توده کرد سپه را ز نخچیر آسوده کرد
وزان جایگه سوی ایوان شاه همه شاد دل برگرفتند راه
سپهبد چه شادان چه بودی دژم بجز با سیاوش نبودی به هم
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود به کس راز نگشاد و شادان نبود
مگر با سیاوش بدی روز و شب ازو برگشادی به خنده دو لب
برین گونه یک سال بگذاشتند غم و شادمانی بهم داشتند
سیاوش یکی روز و پیران بهم نشستند و گفتند هر بیش و کم
بدو گفت پیران کزین بوم و بر چنانی که باشد کسی برگذر
بدین مهربانی که بر تست شاه به نام تو خسپد به آرامگاه
چنان دان که خرم بهارش توی نگارش تویی غمگسارش تویی
بزرگی و فرزند کاووس شاه سر از بس هنرها رسیده به ماه
پدر پیر سر شد تو برنا دلی نگر سر ز تاج کیی نگسلی
به ایران و توران توی شهریار ز شاهان یکی پرهنر یادگار
بنه دل برین بوم و جایی بساز چنان چون بود درخور کام و ناز
نبینمت پیوسته​ی خون کسی کجا داردی مهر بر تو بسی
برادر نداری نه خواهر نه زن چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش از ایران منه درد و تیمار پیش
پس از مرگ کاووس ایران تراست همان تاج و تخت دلیران تراست
پس پرده​ی شهریار جهان سه ماهست با زیور اندر نهان
اگر ماه را دیده بودی سیاه از ایشان نه برداشتی چشم ماه
سه اندر شبستان گرسیوزاند که از مام وز باب با پروزاند
نبیره فریدون و فرزند شاه که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
ولیکن ترا آن سزاوارتر که از دامن شاه جویی گهر
پس پرده​ی من چهارند خرد چو باید ترا بنده باید شمرد
ازیشان جریرست مهتر بسال که از خوبرویان ندارد همال
یکی دختری هستی آراسته چو ماه درخشنده با خواسته
نخواهد کسی را که آن رای نیست بجز چهر شاهش دلارای نیست
ز خوبان جریرست انباز تو بود روز رخشنده دمساز تو
اگر رای باشد ترا بنده​ایست به پیش تو اندر پرستنده​ایست
سیاوش بدو گفت دارم سپاس مرا خود ز فرزند برتر شناس
گر او باشدم نازش جان و تن نخواهم جزو کس ازین انجمن
سپاسی نهی زین همی بر سرم که تا زنده​ام حق آن نسپرم
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی سوی خانه​ی خویش بنهاد روی
چو پیران ز پیش سیاوش برفت به نزدیک گلشهر تازید تفت
بدو گفت کار جریره بساز به فر سیاووش خسرو به ناز
چگونه نباشیم امروز شاد که داماد باشد نبیره قباد
بیآورد گلشهر دخترش را نهاد از بر تارک افسرش را
به دیبا و دینار و در و درم به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم
بیاراست او را چو خرم بهار فرستاد در شب بر شهریار
مراو را بپیوست با شاه نو نشاند از بر گاه چون ماه نو
ندانست کس گنج او را شمار ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار
سیاوش چو روی جریره بدید خوش آمدش خندید و شادی گزید
همی بود با او شب و روز شاد نیامد ز کاووس و دستانش یاد
برین نیز چندی بگردید چرخ سیاووش را بد ز نیکیش به رخ
ورا هر زمان پیش افراسیاب فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
یکی روز پیران به به روزگار سیاووش را گفت کای نامدار
تو دانی که سالار توران سپاه ز اوج فلک برفرازد کلاه
شب و روز روشن روانش توی دل و هوش و توش و توانش توی
چو با او تو پیوسته​ی خون شوی ازین پایه هر دم به افزون شوی
بباشد امیدش به تو استوار که خواهی بدن پیش او پایدار
اگر چند فرزند من خویش تست مرا غم ز بهر کم و بیش تست
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی نبینی به گیتی چنان موی و روی
به بالا ز سرو سهی برترست ز مشک سیه بر سرش افسرست
هنرها و دانش ز اندازه بیش خرد را پرستار دارد به پیش
از افراسیاب ار بخواهی رواست چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
شود شاه پرمایه پیوند تو درفشان شود فر و اورند تو
چو فرمان دهی من بگویم بدوی بجویم بدین نزد او آبروی
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت که فرمان یزدان نشاید نهفت
اگر آسمانی چنین است رای مرا با سپهر روان نیست پای
اگر من به ایران نخواهم رسید نخواهم همی روی کاووس دید
چو دستان که پروردگار منست تهمتن که روشن بهار منست
چو بهرام و چون زنگه​ی شاوران جزین نامدران کنداوران
چو بهرام و چون زنگه​ی شاوران به توران همی جای باید گزید
پدر باش و این کدخدایی بساز مگو این سخن با زمین جز به راز
اگر بخت باشد مرا نیکخواه همانا دهد ره به پیوند شاه
همی گفت و مژگان پر از آب کرد همی برزد اندر میان باد سرد
بدو گفت پیران که با روزگار نسازد خرد یافته کارزار
نیابی گذر تو ز گردان سپهر کزویست آرام و پرخاش و مهر
به ایران اگر دوستان داشتی به یزدان سپردی و بگذاشتی
نشست و نشانت کنون ایدرست سر تخت ایران به دست اندرست
بگفت این و برخاست از پیش او چو آگاه گشت از کم و بیش او
به شادی بشد تا بدرگاه شاه فرود آمد و برگشادند راه
همی بود بر پیش او یک زمان بدو گفت سالار نیکوگمان
که چندین چه باشی به پیشم به پای چه خواهی به گیتی چه آیدت رای
سپاه و در گنج من پیش تست مرا سودمندی کم و بیش تست
کسی کاو به زندان و بند منست گشادنش درد و گزند منست
ز خشم و ز بند من آزاد گشت ز بهر تو پیگار من باد گشت
ز بسیار و اندک چه باید بخواه ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
خردمند پاسخ چنین داد باز که از تو مبادا جهان بی​نیاز
مرا خواسته هست و گنج و سپاه به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
ز بهر سیاوش پیامی دراز رسانم به گوش سپهبد به راز
مرا گفت با شاه ترکان بگوی که من شاد دل گشتم و نامجوی
بپروردیم چون پدر در کنار همه شادی آورد بخت تو بار
کنون همچنین کدخدایی بساز به نیک و بد از تو نیم بی​نیاز
پس پرده​ی تو یکی دخترست که ایوان و تخت مرا درخورست
فرنگیس خواند همی مادرش شود شاد اگر باشم اندر خورش
پراندیشه شد جان افراسیاب چنین گفت با دیده کرده پرآب
که من گفته​ام پیش ازین داستان نبودی بران گفته همداستان
چنین گفت با من یکی هوشمند که رایش خرد بود و دانش بلند
که ای دایه​ی بچه​ی شیرنر چه رنجی که جان هم نیاری به بر
و دیگر که از پیش کندآوران ز کار ستاره شمر بخردان<
شمار ستاره به پیش پدر همی راندندی همه دربدر
کزین دو نژاده یکی شهریار بیاید بگیرد جهان در کنار
به توران نماند برو بوم و رست کلاه من اندازد از کین نخست
کنون باورم شد که او این بگفت که گردون گردان چه دارد نهفت
چرا کشت باید درختی به دست که بارش بود زهر و برگش کبست
ز کاووس وز تخم افراسیاب چو آتش بود تیز یا موج آب
ندانم به توران گراید به مهر وگر سوی ایران کند پاک چهر
چرا بر گمان زهر باید چشید دم مار خیره نباید گزید
بدو گفت پیران که ای شهریار دلت را بدین کار غمگین مدار
کسی کز نژاد سیاوش بود خردمند و بیدار و خامش بود
بگفت ستاره​شمر مگرو ایچ خردگیر و کار سیاوش بسیچ
کزین دو نژاده یکی نامور برآرد به خورشید تابنده سر
بایران و توران بود شهریار دو کشور برآساید از کارزار
وگر زین نشان راز دارد سپهر بیفزایدش هم باندیشه مهر
بخواهد بدن بی​گمان بودنی نکاهد به پرهیز افزودنی
نگه کن که این کار فرخ بود ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود
ز تخم فریدون وز کیقباد فروزنده​تر زین نباشد نژاد
به پیران چنین گفت پس شهریار که رای تو بر بد نیاید به کار
به فرمان و رای تو کردم سخن برو هرچ باید به خوبی بکن
دو تا گشت پیران و بردش نماز بسی آفرین کرد و برگشت باز
به نزد سیاوش خرامید زود برو بر شمرد آن کجا رفته بود
نشستند شادان دل آن شب بهم به باده بشستند جان را ز غم
چو خورشید از چرخ گردنده سر برآورد برسان زرین سپر
سپهدار پیران میان را ببست یکی باره​ی تیزرو برنشست
به کاخ سیاووش بنهاد روی بسی آفرین خواند بر فر اوی
بدو گفت کامروز برساز کار به مهمانی دختر شهریار
چو فرمان دهی من سزاوار او میان را ببندم پی کار او
سیاووش را دل پر آزرم بود ز پیران رخانش پر از شرم بود
بدو گفت رو هرچ باید بساز تو دانی که از تو مرا نیست راز
چو بشنید پیران سوی خانه رفت دل و جان ببست اندر آن کار تفت
در خانه​ی جامه​ی نابرید به گلشهر بسپرد پیران کلید
کجا بود کدبانوی پهلوان ستوده زنی بود روشن روان
به گنج اندرون آنچ بد نامدار گزیده ز زربفت چینی هزار
زبرجد طبقها و پیروزه جام پر از نافه​ی مشک و پر عود خام
دو افسر پر از گوهر شاهوار دو یاره یکی طوق و دو گوشوار
ز گستردنیها شتروار شست ز زربفت پوشیدینها سه دست
همه پیکرش سرخ کرده به زر برو بافته چند گونه گهر
ز سیمین و زرین شتربار سی طبقها و از جامه​ی پارسی
یکی تخت زرین و کرسی چهار سه نعلین زرین زبرجد نگار
پرستنده سیسد به زرین کلاه ز خویشان نزدیک سد نیک​خواه
پرستار با جام زرین دو شست گرفته ازان جام هر یک به دست
همان سد طبق مشک و سد زعفران سپردند یکسر به فرمانبران
به زرین عماری و دیبا و جلیل برفتند با خواسته خیل خیل
بیآورد بانو ز بهر نثار ز دینار با خویشتن سی​هزار
به نزد فرنگیس بردند چیز روانشان پر از آفرین بود نیز
وزان روی پیران و افراسیاب ز بهر سیاوش همه پرشتاب
به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت نیآمد سر یک تن اندر نهفت
زمین باغ گشت از کران تا کران ز شادی و آوای رامشگران
به پیوستگی بر گوا ساختند چو زین عهد و پیمان بپرداختند
پیامی فرستاد پیران چو دود به گلشهر گفتا فرنگیس زود
هم امشب به کاخ سیاوش رود خردمند و بیدار و خامش رود
چو بانوی بشنید پیغام اوی به سوی فرنگیس بنهاد روی
زمین را ببوسید گلشهر و گفت که خورشید را گشت ناهید جفت
هم امشب بباید شدن نزد شاه بیاراستن گاه او را به ماه
بیامد فرنگیس چون ماه نو به نزدیک آن تاجور شاه نو
بدین کار بگذشت یک هفته نیز سپهبد بیاراست بسیار چیز
از اسپان تازی و از گوسفند همان جوشن و خود و تیغ و کمند
ز دینار و از بدرهای درم ز پوشیدنیها و از بیش و کم
وزین مرز تا پیش دریای چین همی نام بردند شهر و زمین
به فرسنگ سد بود بالای او نشایست پیمود پهنای او
نوشتند منشور بر پرنیان همه پادشاهی به رسم کیان
به خان سیاوش فرستاد شاه یکی تخت زرین و زرین کلاه
ازان پس بیاراست میدان سور هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور
می و خوان و خوالیگران یافتی بخوردی و هرچند برتافتی
ببردی و رفتی سوی خان خویش بدی شاد یک هفته مهمان خویش
در بسته زندانها برگشاد ازو شادمان بخت و او نیز شاد
به هشتم سیاووش بیامد به گاه اباگرد پیران به نزدیک شاه
گرفتند هر دو برو آفرین که​ای مهتر و شهریار زمین
همیشه ترا جاودان باد روز به شادی و بدخواه را پشت کوز
وزان جایگه بازگشتند شاد بسی از جهاندار کردند یاد
چنین نیز یک سال گردان سپهر همی گشت بیدار بر داد و مهر
فرستاده آمد ز نزدیک شاه به نزد سیاوش یکی نیک​خواه
که پرسد همی شاه را شهریار همی گوید ای مهتر نامدار
بود کت ز من دل بگیرد همی وزین برنشستن گزیرد همی
از ایدر ترا داده​ام تا به چین یکی گرد برگرد و بنگر زمین
به شهری که آرام و رای آیدت همان آرزوها بجای آیدت
به شادی بباش و به نیکی بمان ز خوبی مپرداز دل یک زمان
سیاوش ز گفتار او گشت شاد بزد نای و کوس و بنه برنهاد
سلیح و سپاه و نگین و کلاه ببردند زین​گونه با او به راه
فراوان عماری بیاراستند پس پرده خوبان بپیراستند
فرنگیس را در عماری نشاند بنه برنهاد و سپه را براند
ازو بازنگسست پیران گرد بنه برنهاد و سپه را ببرد
به شادی برفتند سوی ختن همه نامداران شدند انجمن
که سالار پیران ازان شهر بود که از بدگمانیش بی​بهر بود
همی بود یکماه مهمان او بران سر چنین بود پیمان او
ز خوردن نیاسود یک روز شاه گهی رود و می گاه نخچیرگاه
سر ماه برخاست آوای کوس برانگه که خیزد خروش خروس
بیامد سوی پادشاهی خویش سپاه از پس پشت و پیران ز پیش
بران مرز و بوم اندر آگه شدند بزرگان به راه شهنشه شدند
به شادی دل از جای برخاستند جهانی به آیین بیاراستند
ازان پادشاهی خروشی بخاست تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
ز بس رامش و ناله​ی کرنای تو گفتی بجنبد همی دل ز جای
بجایی رسیدند کاباد بود یکی خوب فرخنده بنیاد بود
به یک روی دریا و یک روی کوه برو بر ز نخچیر گشته گروه
درختان بسیار و آب روان همی شد دل سالخورده جوان
سیاوش به پیران سخن برگشاد که اینت بر و بوم فرخ نهاد
بسازم من ایدر یکی خوب جای که باشد به شادی مرا رهنمای
برآرم یکی شارستان فراخ فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
نشستن​گهی برفرازم به ماه چنان چون بود در خور تاج و گاه
بدو گفت پیران که ای خوب رای بران رو که اندیشه آرد بجای
چو فرمان دهد من بران سان که خواست برآرم یکی جای تا ماه راست
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج زمان و زمین از تو دارم سپنج
یکی شارستان سازم ایدر فراخ فراوان بدو اندر ایوان و کاخ
سیاوش بدو گفت کای بختیار درخت بزرگی تو آری به بار
مرا گنج و خوبی همه زان تست به هر جای رنج تو بینم نخست
یکی شهر سازم بدین جای من که خیره بماند دل انجمن
ازان بوم خرم چو گشتند باز سیاوش همی بود با دل به راز
از اخترشناسان بپرسید شاه که گر سازم ایدر یکی جایگاه
ازو فر و بختم به سامان بود وگرکار با جنگ سازان بود
بگفتند یکسر به شاه گزین که بس نیست فرخنده بنیاد این
از اخترشناسان برآورد خشم دلش گشت پردرد و پرآب چشم
کجا گفته بودند با او ز پیش که چون بگذرد چرخ بر کار خویش
سرانجام چون گرددت روزگار به زشتی شود بخت آموزگار
عنان تگاور همی داشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم
بدو گفت پیران که ای شهریار چه بودت که گشتی چنین سوگوار
چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند
که هر چند گرد آورم خواسته هم از گنج و هم تاج آراسته
به فرجام یکسر به دشمن رسد بدی بد بود مرگ بر تن رسد
کجا آن حکیمان و دانندگان همان رنج​بردار خوانندگان
کجا آن سر تاج شاهنشهان کجا آن دلاور گرامی مهان
کجا آن بتان پر از ناز و شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم
کجا آنک بر کوه بودش کنام رمیده ز آرام وز کام و نام
چو گیتی تهی ماند از راستان تو ایدر ببودن مزن داستان
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک همه جای ترسست و تیمار و باک
تو رفتی و گیتی بماند دراز کسی آشکارا نداند ز راز
جهان سر به سر عبرت و حکمت​ست چرا زو همه بهر من غفلت​ست
چو شد سال برشست و شش چاره جوی ز بیشی و از رنج برتاب روی
تو چنگ فزونی زدی بر جهان گذشتند بر تو بسی همرهان
چو زان نامداران جهان شد تهی تو تاج فزونی چرا برنهی
نباشی بدین گفته همداستان یکی شو بخوان نامه​ی باستان