شاهنامه/داستان سیاوش ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان سیاوش ۱ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان سیاوش ۳ |
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ | بدو اندر آویخت سودابه چنگ | |
بدو گفت من راز دل پیش تو | بگفتم نهان از بداندیش تو | |
مرا خیره خواهی که رسوا کنی | به پیش خردمند رعنا کنی | |
بزد دست و جامه بدرید پاک | به ناخن دو رخ را همی کرد چاک | |
برآمد خروش از شبستان اوی | فغانش ز ایوان برآمد به کوی | |
یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست | که گفتی شب رستخیزست راست | |
به گوش سپهبد رسید آگهی | فرود آمد از تخت شاهنشهی | |
پراندیشه از تخت زرین برفت | به سوی شبستان خرامید تفت | |
بیامد چو سودابه را دید روی | خراشیده و کاخ پر گفت و گوی | |
ز هر کس بپرسید و شد تنگدل | ندانست کردار آن سنگ دل | |
خروشید سودابه در پیش اوی | همی ریخت آب و همی کند موی | |
چنین گفت کامد سیاوش به تخت | برآراست چنگ و برآویخت سخت | |
که جز تو نخواهم کسی را ز بن | جز اینت همی راند باید سخن | |
که از تست جان و دلم پر ز مهر | چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر | |
بینداخت افسر ز مشکین سرم | چنین چاک شد جامه اندر برم | |
پراندیشه شد زان سخن شهریار | سخن کرد هرگونه را خواستار | |
به دل گفت ار این راست گوید همی | وزینگونه زشتی نجوید همی | |
سیاووش را سر بباید برید | بدینسان بودبند بد را کلید | |
خردمند مردم چه گوید کنون | خوی شرم ازین داستان گشت خون | |
کسی را که اندر شبستان بدند | هشیوار و مهترپرستان بدند | |
گسی کرد و بر گاه تنها بماند | سیاووش و سودابه را پیش خواند | |
به هوش و خرد با سیاووش گفت | که این راز بر من نشاید نهفت | |
نکردی تو این بد که من کردهام | ز گفتار بیهوده آزردهام | |
چرا خواندم در شبستان ترا | کنون غم مرا بود و دستان ترا | |
کنون راستی جوی و با من بگوی | سخن بر چه سانست بنمای روی | |
سیاووش گفت آن کجا رفته بود | وزان در که سودابه آشفته بود | |
چنین گفت سودابه کاین نیست راست | که او از بتان جز تن من نخواست | |
بگفتم همه هرچ شاه جهان | ز دینار وز گنج آراسته | |
بگفتم که چندین برین بر نهم | همه نیکویها به دختر دهم | |
مرا گفت با خواسته کار نیست | به دختر مرا راه دیدار نیست | |
ترا بایدم زین میان گفت بس | نه گنجم به کارست بی تو نه کس | |
مرا خواست کارد به کاری به چنگ | دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ | |
نکردمش فرمان همی موی من | بکند و خراشیده شد روی من | |
یکی کودکی دارم اندر نهان | ز پشت تو ای شهریار جهان | |
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود | جهان پیش من تنگ و تاریک بود | |
چنین گفت با خویشتن شهریار | که گفتار هر دو نیاید به کار | |
برین کار بر نیست جای شتاب | که تنگی دل آرد خرد را به خواب | |
نگه کرد باید بدین در نخست | گواهی دهد دل چو گردد درست | |
ببینم کزین دو گنهکار کیست | ببادافرهی بد سزاوار کیست | |
بدان بازجستن همی چاره جست | ببویید دست سیاوش نخست | |
بر و بازو و سرو بالای او | سراسر ببویید هرجای او | |
ز سودابه بوی می و مشک ناب | همی یافت کاووس بوی گلاب | |
ندید از سیاوش بدان گونه بوی | نشان بسودن نبود اندروی | |
غمی گشت و سودابه را خوار کرد | دل خویشتن را پرآزار کرد | |
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز | بباید کنون کردنش ریز ریز | |
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد | که آشوب خیزد پرآواز و درد | |
و دیگر بدانگه که در بند بود | بر او نه خویش و نه پیوند بود | |
پرستار سودابه بد روز و شب | که پیچید ازان درد و نگشاد لب | |
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت | ببایست زو هر بد اندر گذاشت | |
چهارم کزو کودکان داشت خرد | غم خرد را خوار نتوان شمرد | |
سیاوش ازان کار بد بیگناه | خردمندی وی بدانست شاه | |
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ | هشیواری و رای و دانش بسیچ | |
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی | نباید که گیرد سخن رنگ و بوی | |
چو دانست سودابه کاو گشت خوار | همان سرد شد بر دل شهریار | |
یکی چاره جست اندر آن کار زشت | ز کینه درختی بنوی بکشت | |
زنی بود با او سپرده درون | پر از جادوی بود و رنگ و فسون | |
گران بود اندر شکم بچه داشت | همی از گرانی به سختی گذاشت | |
بدو راز بگشاد و زو چاره جست | کز آغاز پیمانت خواهم نخست | |
چو پیمان ستد چیز بسیار داد | سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد | |
یکی دارویی ساز کاین بفگنی | تهی مانی و راز من نشکنی | |
مگر کاین همه بند و چندین دروغ | بدین بچگان تو باشد فروغ | |
به کاووس گویم که این از منند | چنین کشته بر دست اهریمنند | |
مگر کین شود بر سیاوش درست | کنون چارهی این ببایدت جست | |
گرین نشنوی آب من نزد شاه | شود تیره و دور مانم ز گاه | |
بدو گفت زن من ترا بندهام | بفرمان و رایت سرافگندهام | |
چو شب تیره شد داوری خورد زن | که بفتاد زو بچهی اهرمن | |
دو بچه چنان چون بود دیوزاد | چه گونه بود بچه جادو نژاد | |
نهان کرد زن را و او خود بخفت | فغانش برآمد ز کاخ نهفت | |
در ایوان پرستار چندانک بود | به نزدیک سودابه رفتند زود | |
یکی طشت زرین بیارید پیش | بگفت آن سخن با پرستار خویش | |
نهاد اندران بچهی اهرمن | خروشید و بفگند بر جامه تن | |
دو کودک بدیدند مرده به طشت | از ایوان به کیوان فغان برگذشت | |
چو بشنید کاووس از ایوان خروش | بلرزید در خواب و بگشاد گوش | |
بپرسید و گفتند با شهریار | که چون گشت بر ماهرخ روزگار | |
غمی گشت آن شب نزد هیچ دم | به شبگیر برخاست و آمد دژم | |
برانگونه سودابه را خفته دید | سراسر شبستان برآشفته دید | |
دو کودک بران گونه بر طشت زر | فگنده به خواری و خسته جگر | |
ببارید سودابه از دیده آب | بدو گفت روشن ببین آفتاب | |
همی گفت بنگر چه کرد از بدی | به گفتار او خیره ایمن شدی | |
دل شاه کاووس شد بدگمان | برفت و در اندیشه شد یک زمان | |
همی گفت کاین را چه درمان کنم | نشاید که این بر دل آسان کنم | |
ازان پس نگه کرد کاووس شاه | کسی را که کردی به اختر نگاه | |
بجست و ز ایشان بر خویش خواند | بپرسید و بر تخت زرین نشاند | |
ز سودابه و رزم هاماوران | سخن گفت هرگونه با مهتران | |
بدان تا شوند آگه از کار اوی | بدانش بدانند کردار اوی | |
وزان کودکان نیز بسیار گفت | همی داشت پوشیده اندر نهفت | |
همه زیج و صرلاب برداشتن | بران کار یک هفته بگذاشتند | |
سرانجام گفتند کاین کی بود | به جامی که زهر افگنی می بود | |
دو کودک ز پشت کسی دیگرند | نه از پشت شاه و نه زین مادرند | |
گر از گوهر شهریاران بدی | ازین زیجها جستن آسان بدی | |
نه پیداست رازش درین آسمان | نه اندر زمین این شگفتی بدان | |
نشان بداندیش ناپاک زن | بگفتند با شاه در انجمن | |
نهان داشت کاووس و باکس نگفت | همی داشت پوشیده اندر نهفت | |
برین کار بگذشت یک هفته نیز | ز جادو جهان را برآمد قفیز | |
بنالید سودابه و داد خواست | ز شاه جهاندار فریاد خواست | |
همی گفت همداستانم ز شاه | به زخم و به افگندن از تخت و گاه | |
ز فرزند کشته بپیچد دلم | زمان تا زمان سر ز تن بگسلم | |
بدو گفت ای زن تو آرام گیر | چه گویی سخنهای نادلپذیر | |
همه روزبانان درگاه شاه | بفرمود تا برگرفتند راه | |
همه شهر و برزن به پای آورند | زن بدکنش را بجای آورند | |
به نزدیکی اندر نشان یافتند | جهان دیدگان نیز بشتافتند | |
کشیدند بدبخت زن را ز راه | به خواری ببردند نزدیک شاه | |
به خوبی بپرسید و کردش امید | بسی روز را داد نیزش نوید | |
وزان پس به خواری و زخم و به بند | به پردخت از او شهریار بلند | |
نبد هیچ خستو بدان داستان | نبد شاه پرمایه همداستان | |
بفرمود کز پیش بیرون برند | بسی چاره جویند و افسون برند | |
چو خستو نیاید میانش به ار | ببرید و این دانم آیین و فر | |
ببردند زن را ز درگاه شاه | ز شمشیر گفتند وز دار و چاه | |
چنین گفت جادو که من بیگناه | چه گویم بدین نامور پیشگاه | |
بگفتند باشاه کاین زن چه گفت | جهان آفرین داند اندر نهفت | |
به سودابه فرمود تا رفت پیش | ستاره شمر گفت گفتار خویش | |
که این هر دو کودک ز جادو زنند | پدیدند کز پشت اهریمنند | |
چنین پاسخ آورد سودابه باز | که نزدیک ایشان جز اینست راز | |
فزونستشان زین سخن در نهفت | ز بهر سیاوش نیارند گفت | |
ز بیم سپهبد گو پیلتن | بلرزد همی شیر در انجمن | |
کجا زور دارد به هشتاد پیل | ببندد چو خواهد ره آب نیل | |
همان لشکر نامور سدهزار | گریزند ازو در صف کارزار | |
مرا نیز پایاب او چون بود | مگر دیده همواره پرخون بود | |
جزان کاو بفرماید اخترشناس | چه گوید سخن وز که دارد سپاس | |
تراگر غم خرد فرزند نیست | مرا هم فزون از تو پیوند نیست | |
سخن گر گرفتی چنین سرسری | بدان گیتی افگندم این داوری | |
ز دیده فزون زان ببارید آب | که بردارد از رود نیل آفتاب | |
سپهبد ز گفتار او شد دژم | همی زار بگریست با او بهم | |
گسی کرد سودابه را خسته دل | بران کار بنهاد پیوسته دل | |
چنین گفت کاندر نهان این سخن | پژوهیم تا خود چه آید به بن | |
ز پهلو همه موبدان را بخواند | ز سودابه چندی سخنها براند | |
چنین گفت موبد به شاه جهان | که درد سپهبد نماند نهان | |
چو خواهی که پیدا کنی گفتوگوی | بباید زدن سنگ را بر سبوی | |
که هر چند فرزند هست ارجمند | دل شاه از اندیشه یابد گزند | |
وزین دختر شاه هاماوران | پر اندیشه گشتی به دیگر کران | |
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت | بر آتش یکی را بباید گذشت | |
چنین است سوگند چرخ بلند | که بر بیگناهان نیاید گزند | |
جهاندار سودابه را پیش خواند | همی با سیاوش بگفتن نشاند | |
سرانجام گفت ایمن از هر دوان | نگردد مرا دل نه روشن روان | |
مگر کاتش تیز پیدا کند | گنه کرده را زود رسوا کند | |
چنین پاسخ آورد سودابه پیش | که من راست گویم به گفتار خویش | |
فگنده دو کودک نمودم بشاه | ازین بیشتر کس نبیند گناه | |
سیاووش را کرد باید درست | که این بد بکرد و تباهی بجست | |
به پور جوان گفت شاه زمین | که رایت چه بیند کنون اندرین | |
سیاوش چنین گفت کای شهریار | که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار | |
اگر کوه آتش بود بسپرم | ازین تنگ خوارست اگر بگذرم | |
پراندیشه شد جان کاووس کی | ز فرزند و سودابهی نیکپی | |
کزین دو یکی گر شود نابکار | ازان پس که خواند مرا شهریار | |
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز | کرا بیش بیرون شود کار نغز | |
همان به کزین زشت کردار دل | بشویم کنم چارهی دلگسل | |
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن | که با بددلی شهریاری مکن | |
به دستور فرمود تا ساروان | هیون آرد از دشت سد کاروان | |
هیونان به هیزم کشیدن شدند | همه شهر ایران به دیدن شدند | |
به سد کاروان اشتر سرخ موی | همی هیزم آورد پرخاشجوی | |
نهادند هیزم دو کوه بلند | شمارش گذر کرد بر چون و چند | |
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید | چنین جست و جوی بلا را کلید | |
همی خواست دیدن در راستی | ز کار زن آید همه کاستی | |
چو این داستان سر به سر بشنوی | به آید ترا گر بدین بگروی | |
نهادند بر دشت هیزم دو کوه | جهانی نظاره شده هم گروه | |
گذر بود چندان که گویی سوار | میانه برفتی به تنگی چهار | |
بدانگاه سوگند پرمایه شاه | چنین بود آیین و این بود راه | |
وزان پس به موبد بفرمود شاه | که بر چوب ریزند نفط سیاه | |
بیآمد دو سد مرد آتش فروز | دمیدند گفتی شب آمد به روز | |
نخستین دمیدن سیه شد ز دود | زبانه برآمد پس از دود زود | |
زمین گشت روشنتر از آسمان | جهانی خروشان و آتش دمان | |
سراسر همه دشت بریان شدند | بران چهر خندانش گریان شدند | |
سیاوش بیامد به پیش پدر | یکی خود زرین نهاده به سر | |
هشیوار و با جامهای سپید | لبی پر ز خنده دلی پرامید | |
یکی تازیی بر نشسته سیاه | همی خاک نعلش برآمد به ماه | |
پراگنده کافور بر خویشتن | چنان چون بود رسم و ساز کفن | |
بدانگه که شد پیش کاووس باز | فرود آمد از باره بردش نماز | |
رخ شاه کاووس پر شرم دید | سخن گفتنش با پسر نرم دید | |
سیاوش بدو گفت انده مدار | کزین سان بود گردش روزگار | |
سر پر ز شرم و بهایی مراست | اگر بیگناهم رهایی مراست | |
ور ایدونک زین کار هستم گناه | جهان آفرینم ندارد نگاه | |
به نیروی یزدان نیکی دهش | کزین کوه آتش نیابم تپش | |
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر | غم آمد جهان را ازان کار بهر | |
چو از دشت سودابه آوا شنید | برآمد به ایوان و آتش بدید | |
همی خواست کاو را بد آید بروی | همی بود جوشان پر از گفت و گوی | |
جهانی نهاده به کاووس چشم | زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم | |
سیاوش سیه را به تندی بتاخت | نشد تنگدل جنگ آتش بساخت | |
ز هر سو زبانه همی برکشید | کسی خود و اسپ سیاوش ندید | |
یکی دشت با دیدگان پر ز خون | که تا او کی آید ز آتش برون | |
چو او را بدیدند برخاست غو | که آمد ز آتش برون شاه نو | |
اگر آب بودی مگر تر شدی | ز تری همه جامه بیبر شدی | |
چنان آمد اسپ و قبای سوار | که گفتی سمن داشت اندر کنار | |
چو بخشایش پاک یزدان بود | دم آتش و آب یکسان بود | |
چو از کوه آتش به هامون گذشت | خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت | |
سواران لشکر برانگیختند | همه دشت پیشش درم ریختند | |
یکی شادمانی بد اندر جهان | میان کهان و میان مهان | |
همی داد مژده یکی را دگر | که بخشود بر بیگنه دادگر | |
همی کند سودابه از خشم موی | همی ریخت آب و همی خست روی | |
چو پیش پدر شد سیاووش پاک | نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک | |
فرود آمد از اسپ کاووس شاه | پیاده سپهبد پیاده سپاه | |
سیاووش را تنگ در برگرفت | ز کردار بد پوزش اندر گرفت | |
سیاوش به پیش جهاندار پاک | بیامد بمالید رخ را به خاک | |
که از تف آن کوه آتش برست | همه کامهی دشمنان گشت پست | |
بدو گفت شاه ای دلیر جوان | که پاکیزه تخمی و روشن روان | |
چنانی که از مادر پارسا | بزاید شود در جهان پادشا | |
به ایوان خرامید و بنشست شاد | کلاه کیانی به سر برنها | |
می آورد و رامشگران را بخواند | همه کامها با سیاوش براند | |
سه روز اندر آن سور می در کشید | نبد بر در گنج بند و کلید | |
چهارم به تخت کیی برنشست | یکی گرزهی گاو پیکر به دست | |
برآشفت و سودابه را پیش خواند | گذشت سخنها برو بر براند | |
که بیشرمی و بد بسی کردهای | فراوان دل من بیازردهای | |
یکی بد نمودی به فرجام کار | که بر جان فرزند من زینهار | |
بخوردی و در آتش انداختی | برین گونه بر جادویی ساختی | |
نیاید ترا پوزش اکنون به کار | بپرداز جای و برآرای کار | |
نشاید که باشی تو اندر زمین | جز آویختن نیست پاداش این | |
بدو گفت سودابه کای شهریار | تو آتش بدین تارک من ببار | |
مرا گر همی سر بباید برید | مکافات این بد که بر من رسید | |
بفرمای و من دل نهادم برین | نبود آتش تیز با او به کین | |
سیاوش سخن راست گوید همی | سیاوش سخن راست گوید همی | |
همه جادوی زال کرد اندرین | نخواهم که داری دل از من بکین | |
بدو گفت نیرنگ داری هنوز | نگردد همی پشت شوخیت کوز | |
به ایرانیان گفت شاه جهان | کزین بد که این ساخت اندر نهان | |
چه سازم چه باشد مکافات این | همه شاه را خواندند آفرین | |
که پاداش این آنکه بیجان شود | ز بد کردن خویش پیچان شود | |
که پاداش این آنکه بیجان شود | ز بد کردن خویش پیچان شود | |
به دژخیم فرمود کاین را به کوی | ز دار اندر آویز و برتاب روی | |
چو سودابه را روی برگاشتند | شبستان همه بانگ برداشتند | |
دل شاه کاووس پردرد شد | نهان داشت رنگ رخش زرد شد | |
سیاووش را گفت بخشیدمش | ازان پس که خون ریختن دیدمش | |
سیاوش ببوسید تخت پدر | وزان تخت برخاست و آمد بدر | |
شبستان همه پیش سودابه باز | دویدند و بردند او را نماز | |
برین گونه بگذشت یک روزگار | برو گرمتر شد دل شهریار | |
چنان شد دلش باز از مهر اوی | که دیده نه برداشت از چهر اوی | |
دگر باره با شهریار جهان | همی جادوی ساخت اندر نهان | |
بدان تا شود با سیاووش بد | بدانسان که از گوهر او سزد | |
ز گفتار او شاه شد در گمان | نکرد ایچ بر کس پدید از مهان | |
بجایی که کاری چنین اوفتاد | خرد باید و دانش و دین و داد | |
چنان چون بود مردم ترسکار | برآید به کام دل مرد کار | |
بجایی که زهر آگند روزگار | ازو نوش خیره مکن خواستار | |
تو با آفرینش بسنده نهای | مشو تیز گر پرورنده نهای | |
چنینست کردار گردان سپهر | نخواهد گشادن همی بر تو چهر | |
برین داستان زد یکی رهنمون | که مهری فزون نیست از مهر خون | |
چو فرزند شایسته آمد پدید | ز مهر زنان دل بباید برید | |
به مهر اندرون بود شاه جهان | که بشنید گفتار کارآگهان | |
که افراسیاب آمد و سدهزار | گزیده ز ترکان شمرده سوار | |
سوی شهر ایران نهادست روی | وزو گشت کشور پر از گفت و گوی | |
دل شاه کاووس ازان تنگ شد | که از بزم رایش سوی جنگ شد | |
یکی انجمن کرد از ایرانیان | کسی را که بد نیکخواه کیان | |
بدیشان چنین گفت کافراسیاب | ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب | |
همانا که ایزد نکردش سرشت | مگر خود سپهرش دگرگونه کشت | |
که چندین به سوگند پیمان کند | زبان را به خوبی گروگان کند | |
چو گردآورد مردم کینه جوی | بتابد ز پیمان و سوگند روی | |
جز از من نشاید ورا کینه خواه | کنم روز روشن بدو بر سیاه | |
مگر گم کنم نام او در جهان | وگر نه چو تیر از کمان ناگهان | |
سپه سازد و رزم ایران کند | بسی زین بر و بوم ویران کند | |
بدو گفت موبد چه باید سپاه | چو خود رفت باید به آوردگاه | |
چرا خواسته داد باید بباد | در گنج چندین چه باید گشاد | |
دو بار این سر نامور گاه خویش | سپردی به تیزی به بدخواه خویش | |
کنون پهلوانی نگه کن گزین | سزاوار جنگ و سزاوار کین | |
چنین داد پاسخ بدیشان که من | نبینم کسی را بدین انجمن | |
که دارد پی و تاب افراسیاب | مرا رفت باید چو کشتی بر آب | |
شما بازگردید تا من کنون | بپیچم یکی دل برین رهنمون | |
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد | روان را از اندیشه چون بیشه کرد | |
به دل گفت من سازم این رزمگاه | روان را از اندیشه چون بیشه کرد | |
به دل گفت من سازم این رزمگاه | به خوبی بگویم بخواهم ز شاه | |
مگر کم رهایی دهد دادگر | ز سودابه و گفت و گوی پدر | |
دگر گر ازین کار نام آورم | چنین لشکری را به دام آورم | |
بشد با کمر پیش کاووس شاه | بدو گفت من دارم این پایگاه | |
که با شاه توران بجویم نبرد | سر سروران اندر آرم به گرد | |
چنین بود رای جهان آفرین | که او جان سپارد به توران زمین | |
به رای و به اندیشهی نابکار | کجا بازگردد بد روزگار | |
بدین کار همداستان شد پدر | که بندد برین کین سیاوش کمر | |
ازو شادمان گشت و بنواختش | به نوی یکی پایگه ساختش | |
بدو گفت گنج و گهر پیش تست | تو گویی سپه سر به سر خویش تست | |
ز گفتار و کردار و از آفرین | که خوانند بر تو به ایران زمین | |
گو پیلتن را بر خویش خواند | بسی داستانهای نیکو براند | |
بدو گفت همزور تو پیل نیست | چو گرد پی رخش تو نیل نیست | |
ز گیتی هنرمند و خامش توی | که پروردگار سیاوش توی | |
چو آهن ببندد به کان در گهر | گشاده شود چون تو بستی کمر | |
سیاوش بیامد کمر بر میان | سخن گفت با من چو شیر ژیان | |
همی خواهد او جنگ افراسیاب | سخن گفت با من چو شیر ژیان | |
همی خواهد او جنگ افراسیاب | تو با او برو روی ازو برمتاب | |
چو بیدار باشی تو خواب آیدم | چو آرام یابی شتاب آیدم | |
جهان ایمن از تیر و شمشیر تست | سر ماه با چرخ در زیر تست | |
تهمتن بدو گفت من بندهام | سخن هرچ گویی نیوشندهام | |
سیاوش پناه و روان منست | سر تاج او آسمان منست | |
چو بشنید ازو آفرین کرد و گفت | برآمد بیامد سپهدار توس | |
به درگاه بر انجمن شد سپاه | در گنج دینار بگشاد شاه | |
ز شمشیر و گرز و کلاه و کم | همان خود و درع و سنان و سپر | |
به گنجی که بد جامهی نابرید | فرستاد نزد سیاوش کلید | |
که بر جان و بر خواسته کدخدای | توی ساز کن تا چه آیدت رای | |
گزین کرد ازان نامداران سوار | دلیران جنگی ده و دو هزار | |
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ | ز گیلان جنگی و دشت سرو | |
سپرور پیاده ده و دو هزار | گزین کرد شاه از در کارزار | |
از ایران هرآنکس که گوزاده بود | دلیر و خردمند و آزاده بود | |
به بالا و سال سیاوش بدن | خردمند و بیدار و خامش بدند | |
ز گردان جنگی و نامآوران | چو بهرام و چون زنگهی شاوران | |
همان پنج موبد از ایرانیان | برافراختند اختر کاویان | |
بفرمود تا جمله بیرون شدند | ز پهلو سوی دشت و هامون شدند | |
تو گفتی که اندر زمین جای نیست | که بر خاک او نعل را پای نیست | |
سراندر سپهر اختر کاویان | چو ماه درخشنده اندر میان | |
ز پهلو برون رفت کاووس شاه | یکی تیز برگشت گرد سپاه | |
یکی آفرین کرد پرمایه کی | که ای نامداران فرخنده پی | |
مبادا جز از بخت همراهتان | شده تیره دیدار بدخواهتان | |
به نیک اختر و تندرستی شدن | به پیروزی و شاد باز آمدن | |
وزان جایگه کوس بر پیل بست | به گردان بفرمود و خود برنشست | |
دو دیده پر از آب کاووس شاه | همی بود یک روز با او به راه | |
سرانجام مر یکدگر را کنار | گرفتند هر دو چو ابر بهار | |
ز دیده همی خون فرو ریختند | به زاری خروشی برانگیختند | |
گواهی همی داد دل در شدن | که دیدار ازان پس نخواهد بدن | |
چنین است کردار گردنده دهر | گهی نوش بار آورد گاه زهر | |
سوی گاه بنهاد کاووس روی | سیاوش ابا لشکر جنگجوی | |
سوی گاه بنهاد کاووس روی | سیاوش ابا لشکر جنگجوی | |
سپه را سوی زابلستان کشید | ابا پیلتن سوی دستان کشید | |
همی بود یکچند با رود و می | به نزدیک دستان فرخنده پی | |
گهی با تهمتن بدی می بدست | گهی با زواره گزیدی نشست | |
گهی شاد بر تخت دستان بدی | گهی در شکار و شبستان بدی | |
چو یک ماه بگذشت لشکر براند | گوپیلتن رفت و دستان بماند | |
سپاهی برفتند با پهلوان | ز زابل هم از کابل و هندوان | |
ز هر سو که بد نامور لشکری | بخواند و بیامد به شهر هری | |
ازیشان فراوان پیاده ببرد | بنه زنگهی شاوران را سپرد | |
سوی طالقان آمد و مرورود | سپهرش همی داد گفتی درود | |
ازانپس بیامد به نزدیک بلخ | نیازرد کس را به گفتار تلخ | |
وزان روی گرسیوز و بارمان | کشیدند لشکر چو باد دمان | |
سپهرم بد و بارمان پیش رو | خبر شد بدیشان ز سالار ن | |
که آمد سپاهی و شاهی جوان | از ایران گو پیلتن پهلوان | |
هیونی به نزدیک افراسیاب | برافگند برسان کشتی برآب | |
که آمد ز ایران سپاهی گران | سپهبد سیاووش و با او سران | |
سپه کش چو رستم گو پیلتن | به یک دست خنجر به دیگر کفن | |
تو لشکر بیاری و چندین مپای | که از باد کشتی بجنبد ز جای | |
برانگیخت برسان آتش هیون | کزین سان سخن راند با رهنمون | |
سیاووش زین سو به پاسخ نماند | سوی بلخ چون باد لشکر براند | |
چو تنگ اندر آمد ز ایران سپاه | نشایست کردن به پاسخ نگاه | |
نگه کرد گرسیوز جنگجوی | جز از جنگ جستن ندید ایچ روی | |
چو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگ | به دروازهی بلخ برخاست جنگ | |
دو جنگ گران کرده شد در سه روز | بیامد سیاووش لشکر فروز | |
پیاده فرستاد بر هر دری | به بلخ اندر آمد گران لشکری | |
گریزان سپهرم بدان روی آب | بشدبا سپه نزد افراسیاب |