شاهنامه/داستان سیاوش ۳

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
داستان سیاوش ۲ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
داستان سیاوش ۴


سیاوش در بلخ شد با سپاه یکی نامه فرمود نزدیک شاه
نوشتن به مشک و گلاب و عبیر چانچون سزاوار بد بر حریر
نخست آفرین کرد بر کردگار کزو گشت پیروز و به روزگار
خداوند خورشید و گردنده ماه فرازنده​ی تاج و تخت و کلاه
کسی را که خواهد برآرد بلند یکی را کند سوگوار و نژند
چرا نه به فرمانش اندر نه چون خرد کرد باید بدین رهنمون
ازان دادگر کاو جهان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید
همی آفرین باد بر شهریار همه نیکوی باد فرجام کار
به بلخ آمدم شاد و پیروز بخت به فر جهاندار باتاج و تخت
سه روز اندرین جنگ شد روزگار چهارم ببخشود پروردگار
سپهرم به ترمذ شد و بارمان به کردار ناوک بجست از کمان
کنون تا به جیحون سپاه منست جهان زیر فر کلاه منست
به سغد است با لشکر افراسیاب سپاه و سپهبد بدان روی آب
گر ایدونک فرمان دهد شهریار سپه بگذرانم کنم کارزار
چو نامه بر شاه ایران رسید سر تاج و تختش به کیوان رسید
به یزدان پناهید و زو جست بخت بدان تا ببار آید آن نو درخت
به شادی یکی نامه پاسخ نوشت چو تازه بهاری در اردیبهشت
که از آفریننده​ی هور و ماه جهاندار و بخشنده​ی تاج و گاه
ترا جاودان شادمان باد دل ز درد و بلا گشته آزاد د
همیشه به پیروزی و فرهی کلاه بزرگی و تاج مهی
سپه بردی و جنگ را خواستی که بخت و هنر داری و راستی
همی از لبت شیر بوید هنوز که زد بر کمان تو از جنگ توز
همیشه هنرمند بادا تنت رسیده به کام دل روشنت
ازان پس که پیروز گشتی به جنگ به کار اندرون کرد باید درنگ
نباید پراگنده کردن سپاه بپیمای روز و برآرای گاه
نباید پراگنده کردن سپاه بپیمای روز و برآرای گاه
که آن ترک بدپیشه و ریمنست که هم بدنژادست و هم بدتنست
همان با کلاهست و با دستگاه همی سر برآرد ز تابنده ماه
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب به جنگ تو آید خود افراسیاب
گر ایدونک زین روی جیحون کشد همی دامن خویش در خون کشد
نهاد از بر نامه بر مهر خویش همانگه فرستاده را خواند پیش
بدو داد و فرمود تا گشت باز همی تاخت اندر نشیب و فراز
فرستاده نزد سیاوش رسید چو آن نامه​ی شاه ایران بدید
زمین را ببوسید و دل شاد کرد ز هر غم دل پاک آزاد کرد
ازان نامه​ی شاه چون گشت شاد بخندید و نامه بسر بر نهاد
نگه داشت بیدار فرمان اوی نپیچید دل را ز پیمان اوی
وزان سو چو گرسیوز شوخ مرد بیامد بر شاه ترکان چو گرد
بگفت آن سخنهای ناپاک و تلخ که آمد سپهبد سیاوش به بلخ
سپه کش چو رستم سپاهی گران بسی نامداران و جنگ آوران
ز هر یک ز ما بود پنجاه بیش سرافراز با گرزه​ی گاومیش
پیاده به کردار آتش بدند سپردار با تیر و ترکش بدند
نپرد به کردار ایشان عقاب یکی را سر اندر نیاید بخواب
سه روز و سه شب بود هم زین نشان غمی شد سر و اسپ گردنکشان
ازیشان کسی را که خواب آمدی ز جنگش بدانگه شتاب آمدی
بخفتی و آسوده برخاستی به نوی یکی جنگ آراستی
برآشفت چون آتش افراسیاب که چندش چه گویی ز آرام و خواب
به گرسیوز اندر چنان بنگرید که گفتی میانش بخواهد برید
یکی بانگ برزد براندش ز پیش کجا خواست راندن برو خشم خویش
بفرمود کز نامداران هزار بخوانید وز بزم سازید کار
سراسر همه دشت پرچین نهید به سغد اندر آرایش چین نهید
بدین سان به شادی گذر کرد روز چو از چشم شد دور گیتی فروز
به خواب و به آرامش آمد شتاب بغلتید بر جامه افراسیاب
چو یک پاس بگذشت از تیره شب چنان چون کسی راز گوید به تب
خروشی برآمد ز افراسیاب بلرزید بر جای آرام و خواب
پرستندگان تیز برخاستند خروشیدن و غلغل آراستند
چو آمد به گرسیوز آن آگهی که شد تیره دیهیم شاهنشهی
به تیزی بیامد به نزدیک شاه ورا دید بر خاک خفته به راه
به بر در گرفتش بپرسید زوی که این داستان با برادر بگوی
چنین داد پاسخ که پرسش مکن مگو این زمان ایچ با من سخن
بمان تا خرد بازیابم یکی به بر گیر و سختم بدار اندکی
زمانی برآمد چو آمد به هوش جهان دیده با ناله و با خروش
نهادند شمع و برآمد به تخت همی بود لرزان بسان درخت
بپرسید گرسیوز نامجوی که بگشای لب زین شگفتی بگوی
چنین گفت پرمایه افراسیاب که هرگز کسی این نبیند به خواب
کجا چون شب تیره من دیده​ام ز پیر و جوان نیز نشنیده​ام
بیابان پر از مار دیدم به خواب جهان پر ز گرد آسمان پر عقاب
زمین خشک شخی که گفتی سپهر بدو تا جهان بود ننمود چهر
سراپرده​ی من زده بر کران به گردش سپاهی ز کندآوران
یکی باد برخاستی پر ز گرد درفش مرا سر نگونسار کرد
برفتی ز هر سو یکی جوی خون سراپرده و خیمه گشتی نگون
وزان لشکر من فزون از هزار بریده سران و تن افگنده خوار
سپاهی ز ایران چو باد دمان چه نیزه به دست و چه تیر و کمان
همه نیزهاشان سر آورده بار وزان هر سواری سری در کنار
بر تخت من تاختندی سوار سیه پوش و نیزه​وران سد هزار
برانگیختندی ز جای نشست مرا تاختندی همی بسته دست
نگه کردمی نیک هر سو بسی ز پیوسته پیشم نبودی کسی
مرا پیش کاووس بردی دوان یکی بادسر نامور پهلوان
یکی تخت بودی چو تابنده ماه نشسته برو پور کاووس شاه
دو هفته نبودی ورا سال بیش چو دیدی مرا بسته در پیش خویش
دمیدی به کردار غرنده میغ میانم بدو نیم کردی به تیغ
خروشیدمی من فراوان ز درد مرا ناله و درد بیدار کرد
بدو گفت گرسیوز این خواب شاه نباشد جز از کامه​ی نیک خواه
همه کام دل باشد و تاج و تخت نگون گشته بر بدسگال تو بخت
گزارنده​ی خواب باید کسی که از دانش اندازه دارد بسی
بخوانیم بیدار دل موبدان از اخترشناسان و از بخردان
هر آنکس کزین دانش آگه بود پراگنده گر بر در شه بود
شدند انجمن بر در شهریار بدان تا چرا کردشان خواستار
بخواند و سزاوار بنشاند پیش سخن راند با هر یک از کم و بیش
چنین گفت با نامور موبدان که​ای پاک​دل نیک​پی بخردان
گر این خواب و گفتار من در جهان ز کس بشنوم آشکار و نهان
یکی را نمانم سر و تن به هم اگر زین سخن بر لب آرند دم
ببخشیدشان بیکران زر و سیم بدان تا نباشد کسی زو ببیم
ازان پس بگفت آنچ در خواب دید چو موبد ز شاه آن سخنها شنید
بترسید و ز شاه زنهار خواست که این خواب را کی توان گفت راست
مگر شاه با بنده پیمان کند زبان را به پاسخ گروگان کند
کزین در سخن هرچ داریم یاد گشاییم بر شاه و یابیم داد
به زنهار دادن زبان داد شاه کزان بد ازیشان نبیند گناه
زبان آوری بود بسیار مغز کجا برگشادی سخنهای نغز
چنین گفت کز خواب شاه جهان به بیدرای آمد سپاهی گران
یکی شاهزاده به پیش اندرون جهان دیده با وی بسی رهنمون
بران طالع او را گسی کرد شاه که این بوم گردد بما بر تباه
اگر با سیاوش کند شاه جنگ چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز ترکان نماند کسی پارسا غمی گردد از جنگ او پادشا
وگر او شود کشته بر دست شاه به توران نماند سر و تاج و گاه
سراسر پر آشوب گردد زمین ز بهر سیاوش بجنگ و به کین
بدانگاه یاد آیدت راستی که ویران شود کشور از کاستی
جهاندار گر مرغ گردد بپر برین چرخ گردان نیابد گذر
برین سان گذر کرد خواهد سپهر گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر
غمی شد چو بشنید افراسیاب نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
به گرسیوز آن رازها برگشاد نهفته سخنها بسی کرد یاد
که گر من به جنگ سیاوش سپاه نرانم نیاید کسی کینه خواه
نه او کشته آید به جنگ و نه من برآساید از گفت و گوی انجمن
نه کاووس خواهد ز من نیز کین نه آشوب گیرد سراسر زمین
بجای جهان جستن و کارزار مبادم بجز آشتی هیچ کار
فرستم به نزدیک او سیم و زر همان تاج و تخت و فراوان گهر
مگر کاین بلاها ز من بگذرد که ترسم روانم فرو پژمرد
چو چشم زمانه بدوزم به گنج سزد گر سپهرم نخواهد به رنج
نخواهم زمانه جز آن کاو نوشت چنان زیست باید که یزدان سرشت
چو بگذشت نیمی ز گردان سپهر درخشنده خورشید بنمود چهر
بزرگان بدرگاه شاه آمدند پرستنده و با کلاه آمدند
یکی انجمن ساخت با بخردان هشیوار و کارآزموده ردان
بدیشان چنین گفت کز روزگار نبینم همی بهره جز کارزار
بسا نامداران که بر دست من تبه شد به جنگ اندرین انجمن
بسی شارستان گشت بیمارستان بسی بوستان نیز شد خارستان
بسا باغ کان رزمگاه منست به هر سو نشان سپاه منست
ز بیدادی شهریار جهان همه نیکوی باشد اندر نهان
نزاید به هنگام در دشت گور شود بچه​ی باز را دیده کور
نپرد ز پستان نخچیر شیر شود آب در چشمه​ی خویش قیر
شود در جهان چشمه​ی آب خشک نگیرد به نافه درون بوی مشک
ز کژی گریزان شود راستی پدید آید از هر سوی کاستی
کنون دانش و داد یاد آوریم بجای غم و رنج داد آوریم
برآساید از ما زمانی جهان نباید که مرگ آید از ناگهان
دو بهر از جهان زیر پای منست به ایران و توران سرای منست
نگه کن که چندین ز کندآوران بیارند هر سال باژ گران
گر ایدونک باشید همداستان به رستم فرستم یکی داستان
در آشتی با سیاووش نیز بجویم فرستم بی​اندازه چیز
سران یک به یک پاسخ آراستند همی خوبی و راستی خواستند
که تو شهریاری و ما چون رهی بران دل نهاده که فرمان دهی
همه بازگشتند سر پر ز داد نیامد کسی را غم و رنج یاد
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه که ببسیج کار و بیپمای راه
به زودی بساز و سخن را مه​ایست ز لشگر گزین کن سواری دویست
به نزد سیاووش برخواسته ز هر چیز گنجی بیاراسته
از اسپان تازی به زرین ستام ز شمشیر هندی به زرین نیام
یکی تاج پرگوهر شاهوار ز گستردنی سد شتروار بار
غلام و کنیزک به بر هم دویست بگویش که با تو مرا جنگ نیست
بپرسش فراوان و او را بگوی که ما سوی ایران نکردیم روی
زمین تا لب رود جیحون مراست به سغدیم و این پادشاهی جداست
همانست کز تور و سلم دلیر زبر شد جهان آن کجا بود زیر
از ایرج که بر بیگنه کشته شد ز مغز بزرگان خرد گشته شد
ز توران به ایران جدایی نبود که باکین و جنگ آشنایی نبود
ز یزدان بران گونه دارم امید که آید درود و خرام و نوید
برانگیخت از شهر ایران ترا که بر مهر دید از دلیران ترا
به بخت تو آرام گیرد جهان شود جنگ و ناخوبی اندر نهان
چو گرسیوز آید به نزدیک تو به بار آید آن رای تاریک تو
چنان چون به گاه فریدون گرد که گیتی ببخشش به گردان سپرد
ببخشیم و آن رای بازآوریم ز جنگ و ز کین پای بازآوریم
تو شاهی و با شاه ایران بگوی مگر نرم گردد سر جنگجوی
سخنها همی گوی با پیلتن به چربی بسی داستانها بزن
برین هم نشان نزد رستم پیام پرستنده و اسپ و زرین ستام
به نزدیک او هم چنین خواسته ببر تا شود کار پیراسته
جز از تخت زرین که او شاه نیست تن پهلوان از در گاه نیست
بیاورد گرسیوز آن خواسته که روی زمین زو شد آراسته
دمان تا لب رود جیحون رسید ز گردان فرستاده​ای برگزید
بدان تا رساند به شاه آگهی که گرسیوز آمد بدان فرهی
به کشتی به یکروز بگذاشت آب بیامد سوی بلخ دل پر شتاب
فرستاده آمد به درگاه شاه بگفتند گرسیوز آمد به راه
سیاوش گو پیلتن را بخواند وزین داستان چند گونه براند
چو گوسیوز آمد به درگاه شاه بفرمود تا برگشادند راه
سیاووش ورا دید بر پای خاست بخندید و بسیار پوزش بخواست
ببوسید گرسیوز از دور خاک رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک
سیاووش بنشاندش زیر تخت از افراسیابش بپرسید سخت
چو بنشست گرسیوز از گاه نو بدید آن سر وافسر شاه نو
به رستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندر شتاب
یکی یادگاری به نزدیک شاه فرستاد با من کنون در به راه
بفرمود تا پرده برداشتند به چشم سیاووش بگذاشتند
ز دروازه​ی شهر تا بارگاه به چشم سیاووش بگذاشتند
کس اندازه نشاخت آنراکه چند ز دینار و ز تاج و تخت بلند
غلامان همه با کلاه و کمر پرستنده با یاره و طوق زر
پسند آمدش سخت بگشاد روی نگه کرد و بشنید پیغام اوی
تهمتن بدو گفت یک هفته شاد همی باش تا پاسخ آریم یاد
بدین خواهش اندیشه باید بسی همان نیز پرسیدن از هر کسی
چو بشنید گرسیوز پیش بین زمین را ببوسید و کرد آفرین
یکی خانه او را بیاراستند به دیبا و خوالیگران خواستند
نشستند بیدار هر دو به هم سگالش گرفتند بر بیش و کم
ازان کار شد پیلتن بدگمان کزان گونه گرسیوز آمد دمان
طلایه ز هر سو برون تاختند چنان چون ببایست برساختند
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت که این راز بیرون کنید از نهفت
که این آشتی جستن از بهر چیست نگه کن که تریاک این زهر چیست
ز پیوسته​ی خون به نزدیک اوی ببین تا کدامند سد نامجوی
گروگان فرستد به نزدیک ما کند روشن این رای تاریک ما
نباید که از ما غمی شد ز بیم همی طبل سازد به زیر گلیم
چو این کرده باشیم نزدیک شاه فرستاده باید یکی نیک​خواه
برد زین سخن نزد او آگهی مگر مغز گرداند از کین تهی
چنین گفت رستم که اینست رای جزین روی پیمان نیاید بجای
به شبگیر گرسیوز آمد بدر چنان چون بود با کلاه و کمر
بیامد به پیش سیاوش زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین
سیاوش بدو گفت کز کار تو پراندیشه بودم ز گفتار تو
کنون رای یکسر بران شد درست که از کینه دل را بخواهیم شست
تو پاسخ فرستی به افراسیاب که از کین اگر شد سرت پر شتاب
کسی کاو ببیند سرانجام بد ز کردار بد بازگشتش سزد
دلی کز خرد گردد آراسته یکی گنج گردد پر از خواسته
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست دلت را ز رنج و زیان بهر نیست
چو پیمان همی کرد خواهی درست که آزار و کینه نخواهیم جست
ز گردان که رستم بداند همی کجا نامشان بر تو خواند همی
بر من فرستی به رسم نوا که باشد به گفتار تو بر گوا
و دیگر ز ایران زمین هرچ هست که آن شهرها را تو داری به دست
بپردازی و خود به توران شوی زمانی ز جنگ و ز کین بغنوی
نباشد جز از راستی در میان به کینه نبندم کمر بر میان
فرستم یکی نامه نزدیک شاه مگر بآشتی باز خواند سپاه
برافگند گرسیوز اندر زمان فرستاده​ای چون هژبر دمان
بدو گفت خیره منه سر به خواب برو تازیان نزد افراسیاب
بگویش که من تیز بشتافتم همی هرچ جستم همه یافتم
گروگان همی خواهد از شهریار چو خواهی که برگردد از کارزار
فرستاده آمد بدادش پیام ز شاه و ز گرسیوز نیک​نام
چو گفت فرستاده بشنید شاه فراوان بپیچید و گم کرد راه
همی گفت سد تن ز خویشان من گر ایدونک کم گردد از انجمن
شکست اندر آید بدین بارگاه نماند بر من کسی نیک​خواه
وگر گویم از من گروگان مجوی دروغ آیدش سر به سر گفت و گوی
فرستاد باید بر او نوا اگر بی گروگان ندارد روا
بران سان که رستم همی نام برد ز خویشان نزدیک سد بر شمرد
بر شاه ایران فرستادشان بسی خلعت و نیکوی دادشان
بفرمود تا کوس با کره​نای زدند و فروهشت پرده​سرای
به خارا و سغد و سمرقند و چاچ سپیجاب و آن کشور و تخت عاج
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ بهانه نجست و فریب و درنگ
چو از رفتنش رستم آگاه شد روانش ز اندیشه کوتاه شد
به نزد سیاوش بیامد چو گرد شنیده سخنها همه یاد کرد
بدو گفت چون کارها گشت راست چو گرسیوز ار بازگردد رواست
بفرمود تا خلعت آراستند سلیح و کلاه و کمر خواستند
یکی اسپ تازی به زرین ستام یکی تیغ هندی به زرین نیام
چو گرسیوز آن خلعت شاه دید تو گفتی مگر بر زمین ماه دید
بشد با زبانی پر از آفرین تو گفتی مگر بر نوردد زمین
سیاوش نشست از بر تخت عاج بیاویخته بر سر عاج تاج
همی رای زد با یکی چرب​گوی کسی کاو سخن را دهد رنگ و بوی
ز لشکر همی جست گردی سوار که با او بسازد دم شهریار
چنین گفت با او گو پیلتن کزین در که یارد گشادن سخن
همانست کاووس کز پیش بود ز تندی نکاهد نخواهد فزود
مگر من شوم نزد شاه جهان کنم آشکارا برو بر نهان
ببرم زمین گر تو فرمان دهی ز رفتن نبینم همی جز بهی
سیاوش ز گفتار او شاد شد حدیث فرستادگان باد شد
سپهدار بنشست و رستم به هم سخن راند هرگونه از بیش و کم
بفرمود تا رفت پیشش دبیر نوشتن یکی نامه​ای بر حریر
نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید نیروی و فر و هنر
خداوند هوش و زمان و مکان خرد پروراند همی با روان
گذر نیست کس را ز فرمان او کسی کاو بگردد ز پیمان او
ز گیتی نبیند مگر کاستی بدو باشد افزونی و راستی
ازو باد بر شهریار آفرین جهاندار وز نامداران گزین
رسیده به هر نیک و بد رای او ستودن خرد گشته بالای او
رسیدم به بلخ و به خرم بهار همه شادمان بودم از روزگار
ز من چون خبر یافت افراسیاب سیه شد به چشم اندرش آفتاب
بدانست کش کار دشوار گشت جهان تیره شد بخت او خوار گشت
بیامد برادرش با خواسته بسی خوبرویان آراسته
که زنهار خواهد ز شاه جهان سپارد بدو تاج و تخت مهان
بسنده کند زین جهان مرز خویش بداند همی پایه و ارز خویش
از ایران زمین بسپرد تیره خاک بشوید دل از کینه و جنگ پاک
ز خویشان فرستاد سد نزد من بدین خواهش آمد گو پیلتن
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست که بر مهر او چهر او بر گواست
چو بنوشت نامه یل جنگجوی سوی شاه کاووس بنهاد روی
وزان روی گرسیوز نیک​خواه بیامد بر شاه توران سپاه
همه داستان سیاوش بگفت که او را ز شاهان کسی نیست جفت
ز خوبی دیدار و کردار او ز هوش و دل و شرم و گفتار او
دلیر و سخن​گوی و گرد و سوار تو گویی خرد دارد اندر کنار
بخندید و با او چنین گفت شاه که چاره به از جنگ ای نیک​خواه
و دیگر کزان خوابم آمد نهیب ز بالا بدیدم نشان نشیب
پر از درد گشتم سوی چاره باز بدان تا نبینم نشیب و فراز
به گنج و درم چاره آراستم کنون شد بران سان که من خواستم
وزان روی چون رستم شیرمرد بیامد بر شاه ایران چو گرد
به پیش اندر آمد بکش کرده دست برآمده سپهبد ز جای نشست
بپرسید و بگرفتش اندر کنار ز فرزند و از گردش روزگار
ز گردان و از رزم و کار سپاه وزان تا چرا بازگشت او ز راه
نخست از سیاوش زبان برگشاد ستودش فراوان و نامه بداد
چو نامه برو خواند فرخ دبیر رخ شهریار جهان شد قیر
به رستم چنین گفت گیرم که اوی جوانست و بد نارسیده بروی
چو تو نیست اندر جهان سر به سر به جنگ از تو جویند شیران هنر
ندیدی بدیهای افراسیاب که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
مرا رفت بایست کردم درنگ مرا بود با او سری پر ز جنگ
نرفتم که گفتند ز ایدر مرو بمان تا بسیچد جهاندار نو
چو بادافره​ی ایزدی خواست بود مکافات بدها بدی خواست بود
شما را بدان مردری خواسته بدان گونه بر شد دل آراسته
کجا بستد از هر کسی بی​گناه بدان تا بپیچیدتان دل ز راه
به سد ترک بیچاره و بدنژاد که نام پدرشان ندارید یاد
کنون از گروگان کی اندیشد او همان پیش چشمش همان خاک کو
شما گر خرد را بسیچید کار نه من سیرم از جنگ و از کارزار
به نزد سیاوش فرستم کنون یکی مرد پردانش و پرفسون
بفرمایمش کآتشی کن بلند ببند گران پای ترکان ببند
برآتش بنه خواسته هرچ هست نگر تا نیازی به یک چیز دست
پس آن بستگان را بر من فرست که من سر بخواهم ز تن​شان گسست
تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ برو تا به درگاه او بی​درنگ
همه دست بگشای تا یکسره چو گرگ اندر آید به پیش بره
چو تو سازگیری بد آموختن سپاهت کند غارت و سوختن
بیاید بجنگ تو افراسیاب چو گردد برو ناخوش آرام و خواب
تهمتن بدو گفت کای شهریار دلت را بدین کار غمگین مدار
سخن بشنو از من تو ای شه نخست پس آنگه جهان زیر فرمان تست
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب مران تیز لشکر بران روی آب
بمانید تا او بیاید به جنگ که او خود شتاب آورد بی​درنگ
ببودیم یک چند در جنگ سست در آشتی او گشاد از نخست
کسی کاشتی جوید و سور و بزم نه نیکو بود پیش رفتن برزم
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه نباشد پسندیده​ی نیک​خواه
سیاوش چو پیروز بودی بجنگ برفتی بسان دلاور پلنگ
چه جستی جز از تخت و تاج و نگین تن آسانی و گنج ایران زمین
همه یافتی جنگ خیره مجوی دل روشنت به آب تیره مشوی
گر افراسیاب این سخنها که گفت به پیمان شکستن بخواهد نهفت