شاهنامه/داستان دوازدهرخ ۸
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان دوازدهرخ ۷ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
اندر ستایش سلطان محمود ۱ |
بپیچید و غلتید بر تیره خاک | سراسر همه تن بشمشیر چاک | |
همی گفت کای روشن کردگار | پدید آر زان لشکر نامدار | |
بدلسوزگی بیژن گیو را | وگرنه دلاور یکی نیو را | |
که گر مرده گر زندهزین جایگاه | برد مر مرا سوی ایران سپاه | |
سر نامداران توران سپاه | ببرد برد پیش بیدار شاه | |
بدان تا بداند که من جز بنام | نمردم بگیتی همینست کام | |
همه شب بنالید تا روز پاک | پر از درد چون مار پیچان بخاک | |
چو گیتی ز خورشید شد روشنا | بیامد بدانجایگه بیژنا | |
همی گشت بر گرد آن مرغزار | که یابد نشانی ز گم بوده یار | |
پدید آمد از دور اسب سمند | بدان مرغزار اندرون چون نوند | |
چمان و چران چون پلنگان بکام | نگون گشته زین و گسسته لگام | |
همه آلت زین برو بر نگون | رکیب و کمند و جنا پر ز خون | |
چو بیژن بدید آن ازو رفت هوش | برآورد چو شیر شرزه خروش | |
همی گفت که ای مهربان نیکیار | کجایی فگنده در این مرغزار | |
که پشتم شکستی و خستی دلم | کنون جان شیرین ز تن بگسلم | |
بشد بر پی اسب بر چشمهسار | مر او را بدید اندران مزغزار | |
همه جوشن ترگ پر خاک و خون | فتاده بدان خستگی سرنگون | |
فروجست بیژن ز شبرنگ زود | گرفتش بغوش در تنگ زود | |
برون کرد رومی قبا از برش | برهنه شد از ترگ خسته سرش | |
ز بس خون دویدن تنش بود زرد | دلش پر ز تیمار و جان پر ز درد | |
بران خستگیهاش بنهاد روی | همی بود زاری کنان پیش اوی | |
همی گفت کای نیک دل یار من | تو رفتی و این بود پیکار من | |
شتابم کنون بیش بایست کرد | رسیدن بر تو بجای نبرد | |
مگر بودمی گاه سختیت یار | چو با اهرمن ساختی کارزار | |
کنون کام دشمن همه راست کرد | برآنرد سر هرچ میخواست کرد | |
بگفت این سخن بیژن و گستهم | بجنبید و برزد یکی تیز دم | |
ببیژن چنین گفت کای نیک خواه | مکن خویشتن پیش من در تباه | |
مرا درد تو بتر از مرگ خویش | بنه بر سر خسته بر ترگ خویش | |
یکی چاره کن تا ازین جایگاه | توانی رسانیدنم نزد شاه | |
مرا باد چندان همی روزگار | که بینم یکی چهرهی شهریار | |
ازان پس چو مرگ آیدم باک نیست | مرا خود نهالی بجز خاک نیست | |
نمردست هرکس که با کام خویش | بمیرد بیابد سرانجام خویش | |
و دیگر دو بد خواه با ترس و باک | که بر دست من کرد یزدان هلاک | |
مگرشان بزین بر توانی کشید | وگرنه سرانشان ز تنها برید | |
سلیح و سر نامبردارشان | ببر تا بدانند پیکارشان | |
کنی نزد شاه جهاندار یاد | که من سر بخیره ندادم بباد | |
بسودم بهر جای بابخت جنگ | گهی نام جستن نمردم بننگ | |
ببیژن نمود آنگهی هر دو تور | که بودند کشته فگنده بدور | |
بگفت این و سستی گرفتش روان | همی بود بیژن بسر بر نوان | |
وز آن جایگه اسب او بیدرنگ | بیاورد و بگشاد از باره تنگ | |
نمد زین بزیر تن خفته مرد | بیفگند و نالید چندی بدرد | |
همه دامن قرطه را کرد چاک | ابر خستگیهاش بر بست پاک | |
وز آن جایگه سوی بالا دوان | بیامد ز غم تیره کرده روان | |
سواران ترکان پراگنده دید | که آمد ز راه بیابان پدید | |
ز بالا چو برق اندر آمد بشیب | دل از مردن گستهم با نهیب | |
ازان بیم دیده سواران دو تن | بشمشیرکم کرد زان انجمن | |
ز فتراک بگشاد زان پس کمند | ز ترکان یکی را بگردن فگند | |
ز اسب اندر آورد و زنهار داد | بدان کار با خویشتن یار داد | |
وز آنجا بیامد بکردار گرد | دمان سوی لهاک و فرشیدورد | |
بدید آن سران سپه را نگون | فگنده بران خاک غرقه بخون | |
بسرشان بر اسبان جنگی بپای | چراگاه سازید و جای چرای | |
چو بیژن چنان دید کرد آفرین | ابر گستهم کو سرآورد کین | |
بفرمود تا ترک زنهار خواه | بزین برکشید آن سران را ز راه | |
ببستندشان دست و پای و میان | کشیدند بر پشت زین کیان | |
وزآنجا سوی گستهم تازیان | بیامد بسان پلنگ ژیان | |
فرود آمد از اسب و او را چو باد | بی آزار نرم از بر زین نهاد | |
بدان ترک فرمود تا برنشست | بغوش او اندر آورد دست | |
سمند نوندش همی راند نرم | بروبر همی آفرین خواند گرم | |
مرگ زنده او را بر شهریار | تواند رسانیدن از کارزار | |
همی راند بیژن پر از درد و غم | روانش پر از انده گستهم | |
چو از روزنه ساعت اندر گذشت | خور از گنبد چرخ گردان بگشت | |
جهاندار خسرو بنزد سپاه | بیامد بدان دشت آوردگاه | |
پذیره شدندش سراسر سران | همه نامداران و جنگاوران | |
برو خواندند آفرین بخردان | که ای شهریار و سر موبدان | |
چنان هم همی بود بر اسب شاه | بدان تا ببینند رویش سپاه | |
بریشان همی خواند شاه آفرین | که آباد بادا بگردان زمین | |
بیین پس پشت لشکر چو کوه | همی رفت گودرز با آن گروه | |
سر کشتگانرا فگنده نگون | سلیح و تن و جامه هاشان بخون | |
همان ده مبارز کز آوردگاه | بیاورده بودند گردان شاه | |
پس لشکر اندر همی راندند | ابر شهریار آفرین خواندند | |
چو گودرز نزدیک خسرو رسید | پیاده شد از دور کو را بدید | |
ستایش کنان پهلوان سپاه | بیامد بغلتید در پیش شاه | |
همه کشتگانرا بخسرو نمود | بگفتش که همرزم هر کس که بود | |
گروی زره را بیاودر گیو | دمان با سپهدار پیران نیو | |
ز اسب اندر آمد سبک شهریار | نیایش همی کرد برکردگار | |
ز یزدان سپاس و بدویم پناه | که او داد پیروزی و دستگاه | |
ز دادار بر پهلوان آفرین | همی خواند و بر لشکرش همچنین | |
که ای نامداران فرخنده پی | شما آتش و دشمنان خشک نی | |
سپهدار گودرز با دودمان | ز بهر دل من چو آتش دمان | |
همه جان و تنها فدا کردهاند | دم از شهر توران برآوردهاند | |
کنون گنج و شاهی مرا با شماست | ندارم دریغ از شما دست راست | |
ازان پس بدان کشتگان بنگرید | چو روی سپهدار پیران بدید | |
فروریخت آب از دو دیده بدرد | که کردار نیکی همی یاد کرد | |
بپیرانش بر دل ازان سان بسوخت | تو گفتی بدلش آتشی برفروخت | |
یکی داستان زد پس از مرگ اوی | بخون دو دیده بیالود روی | |
که بخت بدست اژدهای دژم | بدام آورد شیر شرزه بدم | |
بمردی نیابد کسی زو رها | چنین آمد این تیزچنگ اژدها | |
کشیدی همه ساله تیمار من | میان بسته بودی بپیکار من | |
ز خون سیاوش پر از درد بود | بدانگه کسی را نیازرد بود | |
چنان مهربان بود دژخیم شد | وزو شهر ایران پر از بیم شد | |
مر او را ببرد اهرمن دل ز جای | دگرگونه پیش اندر آورد پای | |
فراوان همی خیره دادمش پند | نیامدش گفتار من سودمند | |
از افراسیابش نه برگشت سر | کنون شهریارش چنین داد بر | |
مکافات او ما جز این خواستیم | همی گاه و دیهیمش آراستیم | |
از اندیشهی ما سخن درگذشت | فلک بر سرش بر دگرگونه گشت | |
بدل بر جفاکرد بر جای مهر | بدین سر دگرگونه بنمود چهر | |
کنون پند گودرز و فرمان من | بیفگند گفتار و پیمان من | |
تبه کرد مهر دل پاک را | بزهر اندر آمیخت تریاک را | |
که آمد بجنگ شما با سپاه | که چندان شد از شهر ایران تباه | |
ز توران بسیچید و آمد دمان | که ژوپین گودرز بودش زمان | |
پسر با برادر کلاه و کمر | سلیح و سپاه و همه بوم و بر | |
بداد از پی مهر افراسیاب | زمانه برو کرد چندین شتاب | |
بفرمود تا مشک و کافور ناب | بعنبر برآمیخته با گلاب | |
تنش را بیالود زان سربسر | بکافور و مشکش بیاگند سر | |
بدیبار رومی تن پاک اوی | بپوشید آن جان ناپاک اوی | |
یکی دخمه فرمود خسرو بمهر | بر آورده سر تا بگردان سپهر | |
نهاد اندرو تختهای گران | چنانچون بود در خور مهتران | |
نهادند مر پهلوان را بگاه | کمر بر میان و بسر برکلاه | |
چنینست کردار این پر فریب | چه مایه فرازست و چندی نشیب | |
خردمند را دل ز کردار اوی | بماند همی خیره از کار اوی | |
ازان پس گروی زره را بدید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |
نگه کرد خسرو بدان زشت روی | چو دیوی بسر بر فروهشته موی | |
همی گفت کای کردگار جهان | تو دانی همی آشکار و نهان | |
همانا که کاوس بد کرده بود | بپاداش ازو زهر و کین آزمود | |
که دیوی چنین بر سیاوش گماشت | ندانم جزین کینه بر دل چه داشت | |
ولیکن بپیروزی یک خدای | جهاندار نیکی ده و رهنمای | |
که خون سیاوش ز افراسیاب | بخواهم بدین کینه گیرم شتاب | |
گروی زره را گره تا گره | بفرمود تا برکشیدند زه | |
چو بندش جداشد سرش را ز بند | بریدند همچون سر گوسفند | |
بفرمود او را فگندن به آب | بگفتا چنین بینم افراسیاب | |
ببد شاه چندی بران رزمگاه | بدان تا کند سازکار سپاه | |
دهد پادشاهی کرا در خورست | کسی کز در خلعت و افسرست | |
بگودرز داد آن زمان اسپهان | کلاه بزرگی و تخت مهان | |
باندازه اندر خور کارشان | بیاراست خلعت سزاوارشان | |
از آنها که بودند مانده بجای | که پیرانشان بد سرو کد خدای | |
فرستاده آمد بنزدیک شاه | خردمند مردی ز توران سپاه | |
که ما شاه را بنده و چاکریم | زمین جز بفرمان او نسپریم | |
کس از خواست یزدان نیابد رها | اگر چه شود در دم اژدها | |
جهاندار داند که ما خود کییم | میان تنگ بسته ز بهر چییم | |
نبدمان بکار سیاوش گناه | ببرد اهرمن شاه را دل ز راه | |
که توران ز ایران همه پر غمست | زن و کودک خرد در ماتمست | |
نه بر آرزو کینه خواه آمدیم | ز بهر بر و بوم و گاه آمدیم | |
ازین جنگ ما را بد آمد بسر | پسر بی پدر شد پدر بی پسر | |
بجان گر دهد شاهمان زینهار | ببندیم پیشش میان بندهوار | |
بدین لشکر اندر بس مهترست | کجا بندگی شاه را در خورست | |
گنهکار اوییم و او پادشاست | ازو هرچ آید بما بر رواست | |
سران سربسر نزد شاه آوریم | بسی پوزش اندر گناه آوریم | |
گر از ما بدلش اندرون کین بود | بریدن سر دشمن آیین بود | |
ور ایدونک بخشایش آرد رواست | همان کرد باید که او را هواست | |
چو بشنید گفتار ایشان بدرد | ببخشودشان شاه آزاد مرد | |
بفرمود تا پیش او آمدند | بران آرزو چارهجو آمدند | |
همه بر نهادند سر بر زمین | پر از خون دل و دیده پر آب کین | |
سپهبد سوی آسمان کرد سر | که ای دادگر داور چارهگر | |
همان لشکرست این که سر پر ز کین | همی خاک جستند ز ایران زمین | |
چنین کردشان ایزد دادگر | نه رای و نه دانش نه پای و نه پر | |
بدو دست یازم که او یار بس | ز گیتی نخواهیم فریادرس | |
بدین داستان زد یکی نیک رای | که از کین بزین اندر آورد پای | |
که این باره رخشنده تخت منست | کنون کار بیدار بخت منست | |
بدین کینه گر تخت و تاج آوریم | و گر رسم تابوت ساج آوریم | |
و گرنه بچنگ پلنگ اندرم | خور کرگسانست مغز سرم | |
کنون بر شما گشت کردار بد | شناسد هر آنکس که دارد خرد | |
نیم من بخون شما شسته چنگ | که گیرم چنین کار دشوار تنگ | |
همه یکسره در پناه منید | و گر چند بدخواه گاه منید | |
هر آنکس که خواهد نباشد رواست | بدین گفته افزایش آمد نه کاست | |
هر آنکس که خواهد سوی شاه خویش | گذارد نگیرم برو راه پیش | |
ز کمی و بیشی و از رنج و آز | بنیروی یزدان شدم بی نیاز | |
چو ترکان شنیدند گفتار شاه | ز سر بر گرفتند یکسر کلاه | |
بپیروزی شاه خستو شدند | پلنگان جنگی چو آهو شدند | |
بفرمود شاه جهان تا سلیح | بیارند تیغ و سنان و رمیح | |
ز بر گستوان و ز رومی کلاه | یکی توده کردند نزدیک شاه | |
بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش | زدند آن سرافراز ترکان درفش | |
بخوردند سوگندهای گران | که تا زندهایم از کران تا کران | |
همه شاه را چاکر و بندهایم | همه دل بمهر وی آگندهایم | |
چو این کرده بودند بیدار شاه | ببخشید یکسر همه بر سپاه | |
ز همشان پس آنگه پراگنده کرد | همه بومش از مردم آگنده کرد | |
ازان پس خروش آمد از دیدهگاه | که گرد سواران برآمد ز راه | |
سه اسب و دو کشته برو بسته زار | همی بینم از دور با یک سوار | |
همه نامداران ایران سپاه | نهادند چشم از شگفتی براه | |
که تا کیست از مرز توران زمین | که یارد گذشتن برین دشت کین | |
هم اندر زمان بیژن آمد دمان | ببازو بزه بر فگنده کمان | |
بر اسبان چو لهاک و فرشیدورد | فگنده نگونسار پرخون و گرد | |
بر اسبی دگر بر پر از درد و غم | بغوش ترک اندرون گستهم | |
چو بیژن بنزدیک خسرو رسید | سر تاج و تخت بلندش بدید | |
ببوسید و بر خاک بنهاد روی | بشد شاد خسرو بدیدار اوی | |
بپرسید و گفتش که ای شیر مرد | کجا رفته بودی ز دشت نبرد | |
ز گستهم بیژن سخن یاد کرد | ز لهاک وز گرد فرشیدورد | |
وزان خسته و زاری گستهم | ز جنگ سواران وز بیش و کم | |
کنون آرزو گستهم را یکیست | که آن کار بر شاه دشوار نیست | |
بدیدار شاه آمدستش هوا | وزان پس اگر میرد او را روا | |
بفرمود پس شاه آزرم جوی | که بردند گستهم را پیش اوی | |
چنان نیک دل شد ازو شهریار | که از گریه مژگانش آمد ببار | |
چنان بد ز بس خستگی گستهم | که گفتی همی برنیامدش دم | |
یکی بوی مهر شهنشاه یافت | بپیچید و دیده سوی او شتافت | |
ببارید از دیدگان آب مهر | سپهبد پر از آب و خون کرد چهر | |
بزرگان برو زار و گریان شدند | چو بر آتش تیز بریان شدند | |
دریغ آمد او را سپهبد بمرگ | که سندان کین بد سرش زیر ترگ | |
ز هوشنگ و تهمورس و جمشید | یکی مهره بد خستگان را امید | |
رسیده بمیراث نزدیک شاه | ببازوش برداشتی سال و ماه | |
چو مهر دلش گستهم را بخواست | گشاد آن گرانمایه از دست راست | |
ابر بازوی گستهم برببست | بمالید بر خستگیهاش دست | |
پزشکان که از روم و ز هند وچین | چه از شهر یونان و ایران زمین | |
ببالین گستهمشان بر نشاند | ز هر گونه افسون بر و بر بخواند | |
وز آنجا بیامد بجای نماز | بسی با جهان آفرین گفت راز | |
دو هفته برآمد بران خسته مرد | سر آمد همه رنج و سختی و درد | |
بر اسبش ببردند نزدیک شاه | چو شاه اندرو کرد لختی نگاه | |
بایرانیان گفت کز کردگار | بود هر کسی شاد و به روزگار | |
ولیکن شگفتست این کار من | بدین راستی بر شده یار من | |
بپیروزی اندر غم گستهم | نکرد این دل شادمان را دژم | |
بخواند آن زمان بیژن گیو را | بدو داد دست گو نیو را | |
که تو نیکبختی و یزدان شناس | مدار از تن خویش هرگز هراس | |
همه مهر پروردگارست و بس | ندانم بگیتی جز او هیچ کس | |
که اویست جاوید فریادرس | بسختی نگیرد جز او دست کس | |
اگر زنده گردد تن مرده مرد | جهاندار گستهم را زنده کرد | |
بدآنگه بدو گفت تیمار دار | چو بیژن نبیند کس از روزگار | |
کزو رنج بر مهر بگزیدهای | ستایش بدین گونه بشنیدهای | |
بزیبد ببد شاه یک هفته نیز | درم داد و دینار و هر گونه چیز | |
فرستاد هر سو فرستادگان | بنزد بزرگان و آزادگان | |
چو از جنگ پیران شدی بینیاز | یکی رزم کیخسرو اکنون بساز |