شاهنامه/اندر ستایش سلطان محمود ۱
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان دوازدهرخ ۸ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
اندر ستایش سلطان محمود ۲ |
ز یزدان بران شاه باد آفرین | که نازد بدو تاج و تخت و نگین | |
که گنجش ز بخشش بنالد همی | بزرگی ز نامش ببالد همی | |
ز دریا بدریا سپاه ویست | جهان زیر فر کلاه ویست | |
خداوند نام و خداوند گنج | خداوند شمشیر و خفتان و رنج | |
زگیتی بکان اندرون زر نماند | که منشور جود ورا بر نخواند | |
ببزم اندرون گنج پیدا کند | چو رزم آیدش رنج بینا کند | |
ببار آورد شاخ دین و خرد | گمانش بدانش خرد پرورد | |
باندیشه از بی گزندان بود | همیشه پناهش به یزدان بود | |
چو او مرز گیرد بشمشیر تیز | برانگیزد اندر جهان رستخیز | |
ز دشمن ستاند ببخشد بدوست | خداوند پیروزگر یار اوست | |
بدان تیغزن دست گوهرفشان | ز گیتی نجوید همی جز نشان | |
که در بزم دریاش خواند سپهر | برزم اندرون شیر خورشید چهر | |
گواهی دهد بر زمین خاک و آب | همان بر فلک چشمه آفتاب | |
که چون او ندیدست شاهی بجنگ | نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ | |
اگر مهر با کین برآمیزدی | ستاره ز خشمش بپرهیزدی | |
تنش زورمندست و چندان سپاه | که اندر میان باد را نیست راه | |
پس لشکرش هفسد ژنده پیل | خدای جهان یارش و جبرییل | |
همی باژ خواهد ز هر مهتری | ز هر نامداری و هر کشوری | |
اگر باژ ندهند کشور دهند | همان گنج و هم تخت و افسر دهند | |
که یارد گذشتن ز پیمان اوی | و گر سر کشیدن ز فرمان اوی | |
که در بزم گیتی بدو روشنست | برزم اندرون کوه در جوشنست | |
ابوالقاسم آن شهریار دلیر | کجا گور بستاند از چنگ شیر | |
جهاندار محمود کاندر نبرد | سر سرکشان اندر آرد بگرد | |
جهان تا جهان باشد او شاه باد | بلند اخترش افسر ماه باد | |
که آرایش چرخ گردنده اوست | ببزم اندرون ابر بخشنده اوست | |
خرد هستش و نیکنامی و داد | جهان بی سر و افسر او مباد | |
سپاه و دل و گنج و دستور هست | همان رزم وبزم و می و سور هست | |
یکی فرش گسترده شد در جهان | که هرگز نشانش نگردد نهان | |
کجا فرش را مسند و مرقدست | نشستنگه نصر بن احمدست | |
که این گونه آرام شاهی بدوست | خرد در سر نامداران نکوست | |
نبد خسروان را چنو کدخدای | بپرهیز دین و برادی و رای | |
گشاده زبان و دل و پاک دست | پرستندهی شاه یزدان پرست | |
ز دستور فرزانه و دادگر | پراگنده رنج من آمد ببر | |
بپیوستم این نامهی باستان | پسندیده از دفتر راستان | |
که تا روز پیری مرا بر دهد | بزرگی و دینار و افسر دهد | |
ندیدم جهاندار بخشندهای | بتخت کیان بر درخشندهای | |
همی داشتم تا کی آید پدید | جوادی که جودش نخواهد کلید | |
نگهبان دین و نگهبان تاج | فروزندهی افسر و تخت عاج | |
برزم دلیران توانا بود | بچون و چرا نیز دانا بود | |
چنین سال بگذاشتم شست و پنج | بدرویشی و زندگانی برنج | |
چو پنج از سر سال شستم نشست | من اندر نشیب و سرم سوی پست | |
رخ لاله گون گشت برسان کاه | چو کافور شد رنگ مشک سیاه | |
بدان گه که بد سال پنجاه و هفت | نوانتر شدم چون جوانی برفت | |
فریدون بیدار دل زنده شد | زمان و زمین پیش او بنده شد | |
بداد و ببخشش گرفت این جهان | سرش برتر آمد ز شاهنشهان | |
فروزان شد آثار تاریخ اوی | که جاوید بادا بن و بیخ اوی | |
ازان پس که گوشم شنید آن خروش | نهادم بران تیز آواز گوش | |
بپیوستم این نامه بر نام اوی | همه مهتری باد فرجام اوی | |
ازان پس تن جانور خاک راست | روان روان معدن پاک راست | |
همان نیزه بخشندهی دادگر | کزویست پیدا بگیتی هنر | |
که باشد بپیری مرا دستگیر | خداوند شمشیر و تاج و سریر | |
خداوند هند و خداوند چین | خداوند ایران و توران زمین | |
خداوند زیبای برترمنش | ازو دور پیغاره و سرزنش | |
بدرد ز آواز او کوه سنگ | بدریا نهنگ و بخشکی پلنگ | |
چه دینار در پیش بزمش چه خاک | ز بخشش ندارد دلش هیچ باک | |
جهاندار محمود خورشیدفش | برزم اندرون شیر شمشیرکش | |
مرا او جهان بینیازی دهد | میان گوان سرفرازی دهد | |
که جاوید بادا سر و تخت اوی | بکام دلش گردش بخت اوی | |
که داند ورا در جهان خود ستود | کسی کش ستاید که یارد شنود | |
که شاه از گمان و توان برترست | چو بر تارک مشتری افسرست | |
یکی بندگی کردم ای شهریار | که ماند ز من در جهان یادگار | |
بناهای آباد گردد خراب | ز باران وز تابش آفتاب | |
پی افگندم از نظم کاخی بلند | که از باد و بارانش نیاید گزند | |
برین نامه بر سالها بگذرد | همی خواند آنکس که دارد خرد | |
کند آفرین بر جهاندار شاه | که بی او مبیناد کس پیشگاه | |
مر او را ستاینده کردار اوست | جهان سربسر زیر آثار اوست | |
چو مایه ندارم ثنای ورا | نیایش کنم خاک پای ورا | |
زمانه سراسر بدو زنده باد | خرد تخت او را فروزنده باد | |
دلش شادمانه چو خرم بهار | همیشه برین گردش روزگار | |
ازو شادمانه دل انجمن | بهر کار پیروز و چیره سخن | |
همی تا بگردد فلک چرخوار | بود اندرو مشتری را گذار | |
شهنشاه ما باد با جاه و ناز | ازو دور چشم بد و بی نیاز | |
کنون زین سپس نامه باستان | بپیوندم از گفتهی راستان | |
چو پیش آورم گردش روزگار | نباید مرا پند آموزگار | |
چو پیکار کیخسرو آمد پدید | ز من جادویها بباید شنید | |
بدین داستان در ببارم همی | بسنگ اندرون لاله کارم همی | |
کنون خامهای یافتم بیش ازان | که مغز سخن بافتم پیش ازان | |
ایا آزمون را نهاده دو چشم | گهی شادمانی گهی درد و خشم | |
شگفت اندرین گنبد لاژورد | بماند چنین دل پر از داغ و درد | |
چنین بود تا بود دور زمان | بنوی تو اندر شگفتی ممان | |
یکی را همه بهره شهدست و قند | تن آسانی و ناز و بخت بلند | |
یکی زو همه ساله با درد و رنج | شده تنگدل در سرای سپنج | |
یکی را همه رفتن اندر نهیب | گهی در فراز و گهی در نشیب | |
چنین پروراند همی روزگار | فزون آمد از رنگ گل رنج خار | |
هر آنگه که سال اندر آمد بشست | بباید کشیدن ز بیشیت دست | |
ز هفتاد برنگذرد بس کسی | ز دوران چرخ آزمودم بسی | |
وگر بگذرد آن همه بتریست | بران زندگانی بباید گریست | |
اگر دام ماهی بدی سال شست | خردمند ازو یافتی راه جست | |
نیابیم بر چرخ گردنده راه | نه بر کار دادار خورشید و ماه | |
جهاندار اگر چند کوشد برنج | بتازد بکین و بنازد بگنج | |
همش رفت باید بدیگر سرای | بماند همه کوشش ایدر بجای | |
تو از کار کیخسرو اندازه گیر | کهن گشته کار جهان تازه گیر | |
که کین پدر باز جست از نیا | بشمشیر و هم چاره و کیمیا | |
نیا را بکشت و خود ایدر نماند | جهان نیز منشور او را نخواند | |
چنینست رسم سرای سپنج | بدان کوش تا دور مانی ز رنج | |
چو شد کار پیران ویسه بسر | بجنگ دگر شاه پیروزگر | |
بیاراست از هر سوی مهتران | برفتند با لشکری بیکران | |
برآمد خروشیدن کرنای | بهامون کشیدند پردهسرای | |
بشهر اندرون جای خفتن نماند | بدشت اندرون راه رفتن نماند | |
یکی تخت پیروزه بر پشت پیل | نهادند و شد روی گیتی چو نیل | |
نشست از بر تخت با تاج شاه | خروش آمد از دشت وز بارگاه | |
چو بر پشت پیل آن شه نامور | زدی مهره در جام و بستی کمر | |
نبودی بهر پادشاهی روا | نشستن مگر بر در پادشا | |
ازان نامور خسرو سرکشان | چنین بود در پادشاهی نشان | |
بمرزی که لشکر فرستاده بود | بسی پند و اندرزها داده بود | |
چو لهراسب و چون اشکش تیز چنگ | که از ژرف دریا ربودی نهنگ | |
دگر نامور رستم پهلوان | پسندیده و راد و روشن روان | |
بفرمودشان بازگشتن بدر | هر آن کس که بد گرد و پرخاشخر | |
در گنج بگشاد و روزی بداد | بسی از روان پدر کرد یاد | |
سه تن را گزین کرد زان انجمن | سخن گو و روشن دل و تیغ زن | |
چو رستم که بد پهلوان بزرگ | چو گودرز بینادل آن پیر گرگ | |
دگر پهلوان توس زرینه کفش | کجا بود با کاویانی درفش | |
بهر نامداری و خودکامهای | نبشتند بر پهلوی نامهای | |
فرستادگان خواست از انجمن | زبان آور و بخرد و رای زن | |
که پیروز کیخسرو از پشت پیل | بزد مهره و گشت گیتی چو نیل | |
مه آرام بادا شما را مه خواب | مگر ساختن رزم افراسیاب | |
چو آن نامه برخواند هر مهتری | کجا بود در پادشاهی سری | |
ز گردان گیتی برآمد خروش | زمین همچو دریا برآمد بجوش | |
بزرگان هر کشوری با سپاه | نهادند سر سوی درگاه شاه | |
چو شد ساخته جنگ را لشکری | ز هر نامداری بهر کشوری | |
ازان پس بگردید گرد سپاه | بیاراست بر هر سوی رزمگاه | |
گزین کرد زان لشکر نامدار | سواران شمشیر زن سی هزار | |
که باشند با او بقلب اندرون | همه جنگ را دست شسته بخون | |
بیک دست مرتوس را کرد جای | منوشان خوزان فرخنده رای | |
که بر کشور خوزیان بود شاه | بسی نامداران زرین کلاه | |
دو تن نیز بودند هم رزم سوز | چو گوران شه آن گرد لشگر فروز | |
وزو نیوتر آرش رزم زن | بهر کار پیروز و لشکر شکن | |
یکی آنک بر کشوری شاه بود | گه رزم با بخت همراه بود | |
دگر شاه کرمان که هنگام جنگ | نکردی بدل یاد رای درنگ | |
چو صیاع فرزانه شاه یمن | دگر شیر دل ایرج پیل تن | |
که بر شهر کابل بد او پادشا | جهاندار و بیدار و فرمان روا | |
هر آنکس که از تخمهی کیقباد | بزرگان بادانش و بانژاد | |
چو شماخ سوری شه سوریان | کجا رزم را بود بسته میان | |
فروتر ازو گیوهی رزم زن | بهر کار پیروز و لشکر شکن | |
که بر شهر داور بد او پادشا | جهانگیر و فرزانه و پارسا | |
بدست چپ خویش بر پای کرد | دلفروز را لشکر آرای کرد | |
بزرگان که از تخم پورست تیغ | زدندی شب تیره بر باد میغ | |
خر آنکس که بود او ز تخم زرسب | پرستندهی فرخ آذر گشسب | |
دگر بیژن گیو و رهام گرد | کجا شاهشان از بزرگان شمرد | |
چو گرگین میلاد و گردان ری | برفتند یکسر بفرمان کی | |
پس پشت او را نگه داشتند | همه نیزه از ابر بگذاشتند | |
به رستم سپرد آن زمان میمنه | که بود او سپاهی شکن یک تنه | |
هر آنکس که از زابلستان بدند | وگر کهتر و خویش دستان بدند | |
بدیشان سپرد آن زمان دست راست | همی نام و آرایش جنگ خواست | |
سپاهی گزین کرد بر میسره | چو خورشید تابان ز برج بره | |
سپهدار گودرز کشواد بود | هجیر و چو شیدوش و فرهاد بود | |
بزرگان که از بردع و اردبیل | بپیش جهاندار بودند خیل | |
سپهدار گودرز را خواستند | چپ لشکرش را بیاراستند | |
بفرمود تا پیش قلب پساه | بپیلان جنگی ببستند راه | |
نهادند صندوق بر پشت پیل | زمین شد بکردار دریای نیل | |
هزار از دلیران روز نبرد | بصندوق بر ناوک انداز کرد | |
نگهبان هر پیل سیسد سوار | همه جنگجوی و همه نیزهدار | |
ز بغداد گردان جنگاوران | که بودند با زنگهی شاوران | |
سپاهی گزیده ز گردان بلخ | بفرمود تا با کمانهای چرخ | |
پیاده ببودند بر پیش پیل | که گر کوه پیش آمدی بر دو میل | |
دل سنگ بگذاشتندی بتیر | نبودی کس آن زخم را دستگیر | |
پیاده پس پیل کرده بپای | ابا نه رشی نیزهی سرگرای | |
سپرهای گیلی بپیش اندرون | همی از جگرشان بجوشید خون | |
پیاده صفی از پس نیزهدار | سپردار با تیر جوشنگذار | |
پس پشت ایشان سواران جنگ | برآگنده ترکش ز تیر خدنگ | |
ز خاور سپاهی گزین کرد شاه | سپردار با درع و رومی کلاه | |
ز گردان گردنکشان سی هزار | فریبرز را داد جنگی سوار | |
ابا شاه شهر دهستان تخوار | که جنگ بداندیش بودیش خوار | |
ز بغداد و گردن فرازان کرخ | بفرمود تا با کمانهای چرخ | |
بپیش اندرون تیرباران کنند | هوا را چو ابر بهاران کنند | |
بدست فریبرز نستوه بود | که نزدیک او لشکر انبوه بود | |
بزرگان رزم آزموده سران | ز دشت سواران نیزه وران | |
سر مایه و پیشروشان زهیر | که آهو ربودی ز چنگال شیر | |
بفرمود تا نزد نستوه شد | چپ لشکر شاه چون کوه شد | |
سپاهی بد از روم و بر برستان | گوی پیشرو نام لشکرستان | |
سوار و پیاده بدی سی هزار | برفتند با ساقهی شهریار | |
دگر لشکری کز خراسان بدند | جهانجوی و مردم شناسان بدند | |
منوچهر آرش نگهدارشان | گه نام جستن سپهدارشان | |
دگر نامداری گروخان نژاد | جهاندار وز تخمهی کیقباد | |
کجا نام آن شاه پیروز بود | سپهبد دل و لشکر افروز بود | |
شه غرچگان بود برسان شیر | کجا ژنده پیل آوریدی بزیر | |
بدست منوچهرشان جای کرد | سر تخمه را لشکر آرای کرد | |
بزرگان که از کوه قاف آمدند | ابا نیزه و تیغ لاف آمدند | |
سپاهی ز تخم فریدون و جم | پر از خون دل از تخمهی زادشم | |
ازین دست شمشیرزن سی هزار | جهاندار وز تخمهی شهریار | |
سپرد این سپه گیو گودرز را | بدو تازه شد دل همه مرز را | |
بیاری بپشت سپهدار گیو | برفتند گردان بیدار و نیو | |
فرستاد بر میمنه ده هزار | دلاور سواران خنجر گزار | |
سپه ده هزار از دلیران گرد | پس پشت گودرز کشواد برد | |
دمادم بشد برتهی تیغ زن | ابا کوهیار اندر آن انجمن | |
به مردی شود جنگ را یارگیو | سپاهی سرافراز و گردان نیو | |
زواره بد این جنگ را پیشرو | سپاهی همه جنگ سازان نو | |
بپیش اندرون قارن رزم زن | سر نامداران آن انجمن | |
بدان تا میان دو رویه سپاه | بود گرد اسب افگن و رزمخواه | |
ازان پس بگستهم گژدهم گفت | که با قارن رزم زن باش جفت | |
بفرمود تا اندمان پور توس | بگردد بهر جای با پیل و کوس | |
بدان تا ببندد ز بیداد دست | کسی را کجا نیست یزدان پرست | |
نباشد کس از خوردنی بینوا | ستم نیز برکس ندارد روا | |
جهان پر ز گردون بد و گاومیش | ز بهر خورش را همی راند پیش | |
بخواهد همی هرچ باید ز شاه | بهر کار باشد زبان سپاه | |
به سو طلایه پدیدار کرد | سر خفته از خواب بیدار کرد | |
بهر سو برفتند کار آگهان | همی جست بیدار کار جهان | |
کجا کوه بد دیدهبان داشتی | سپه را پراگنده نگذاشتی | |
همه کوه و غار و بیابان و دشت | بهر سو همی گرد لشکر بگشت | |
عنانها یک اندر دگر ساخته | همه جنگ را گردن افراخته | |
ازیشان کسی را نبد بیم و رنج | همی راند با خویشتن شاه گنج | |
برین گونه چون شاه لشکر بساخت | بگردون کلاه کیی برفراخت | |
دل مرد بدساز با نیک خوی | جز از جنگ جستن نکرد آرزوی | |
سپهدار توران ازان سوی جاج | نشسته برام بر تخت عاج | |
دوباره ز لشکر هزاران هزار | سپه بود با آلت کارزار | |
نشسته همه خلخ و سرکشان | همی سرفرازان و گردنکشان | |
بمرز کروشان زمین هرچ بود | ز برگ درخت و زکشت و درود | |
بخوردند یکسر همه بار و برگ | جهان را همی آرزو کرد مرگ | |
سپهدار ترکان به بیکند بود | بسی گرد او خویش و پیوند بود | |
همه نامداران ما چین و چین | نشسته بمرز کروشان زمین | |
جهان پر ز خرگاه و پرده سرای | ز خیمه نبد نیز بر دشت جای | |
جهانجوی پر دانش افراسیاب | نشسته بکندز بخورد و بخواب | |
نشست اندران مرز زان کرده بود | که کندز فریدون برآورده بود | |
برآورده در کندز آتشکده | همه زند و استا بزر آژده | |
ورا نام کندز بدی پهلوی | اگر پهلوانی سخن بشنوی | |
کنون نام کندز به بیکند گشت | زمانه پر از بند و ترفند گشت | |
نبیره فریدون بد افراسیاب | ز کندز برفتن نکردی شتاب | |
خود و ویژگانش نشسته بدشت | سپهر از سپاهش همی خیره گشت | |
ز دیبای چینی سراپرده بود | فراوان بپرده درون برده بود | |
بپرده درون خیمههای پلنگ | بر آیین سالار ترکان پشنگ | |
نهاده به خیمه درون تخت زر | همه پیکر تخت یکسر گهر | |
نشسته برو شاه توران سپاه | بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه | |
ز بیرون دهلیز پردهسرای | فراوان درفش بزرگان بپای | |
زده بر در خیمهی هر کسی | که نزدیک او آب بودش بسی | |
برادر بد و چند جنگی پسر | ز خویشان شاه آنک بد نامور | |
همی خواست کید بپشت سپاه | بنزدیک پیران بدان رزمگاه | |
سحر گه سواری بیامد چو گرد | سخنهای پیران همه یاد کرد | |
همه خستگان از پس یکدگر | رسیدند گریان و خسته جگر | |
همی هر کسی یاد کرد آنچ دید | وزان بد کز ایران بدیشان رسید | |
ز پیران و لهاک و فرشیدورد | وزان نامداران روز نبرد | |
کزیشان چه آمد بروی سپاه | چه زاری رسید اندر آن رزمگاه | |
همان روز کیخسرو آنجا رسید | زمین کوه تا کوه لشکر کشید | |
بزنهار شد لشکر ما همه | هراسان شد از بیشبانی رمه | |
چو بشنید شاه این سخن خیره گشت | سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت | |
خروشان فرود آمد از تخت عاج | بپیش بزرگان بینداخت تاج | |
خروشی ز لشکر بر آمد بدرد | رخ نامداران شد از درد زرد | |
ز بیگانه خیمه بپرداختند | ز خویشان یکی انجمن ساختند | |
ازان درد بگریست افراسیاب | همی کند موی و همی ریخت آب | |
همی گفت زار این جهانبین من | سوار سرافراز رویین من | |
جهانجوی لهاک و فرشیدورد | سواران و گردان روز نبرد | |
ازین جنگ پور و برادر نماند | بزرگان و سالار و لشکر نماند | |
بنالید و برزد یکی باد سرد | پس آنگه یکی سخت سوگند خورد | |
بیزدان که بیزارم از تخت و گاه | اگر نیز بیند سر من کلاه | |
قبا جوشن و اسب تخت منست | کله خود و نیزه درخت منست | |
ازین پس نخواهم چمید و چرید | و گر خویشتن تاج را پرورید | |
مگر کین آن نامداران خویش | جهانجوی و خنجرگزاران خویش | |
بخواهم ز کیخسرو شومزاد | که تخم سیاوش بگیتی مباد | |
خروشان همی بود زین گفت و گوی | ز کیخسرو آگاهی آمد بروی | |
که لشکر بنزدیک جیحون رسید | همه روی کشور سپه گسترید | |
بدان درد و زاری سپه را بخواند | ز پیران فراوان سخنها برآند | |
ز خون برادرش فرشیدورد | ز رویین و لهاک شیر نبرد | |
کنون گاه کینست و آویختن | ابا گیو گودرز خون ریختن | |
همم رنج و مهرست و هم درد و کین | از ایران وز شاه ایران زمین | |
بزرگان ترکان افراسیاب | ز گفتن بکردند مژگان پر آب | |
که ما سربسر مر تو را بندهایم | بفرمان و رایت سرافگندهایم | |
چو رویین و پیران ز مادر نزاد | چو فرشیدورد گرامی نژاد | |
ز خون گر در و کوه و دریا شود | درازای ما همچو پهنا شود | |
یکی برنگردیم زین رزمگاه | ار یار باشد خداوند ماه | |
دل شاه ترکان از آن تازه گشت | ازان کار بر دیگر اندازه گشت | |
در گنج بگشاد و روزی بداد | دلش پر زکین و سرش پر ز باد | |
گله هرچ بودش بدشت و بکوه | ببخشید بر لشکرش همگروه | |
ز گردان شمشیرزن سی هزار | گزین کرد شاه از در کارزار | |
سوی بلخ بامی فرستادشان | بسی پند و اندرزها دادشان | |
که گستهم نوذر بد آنجا بپای | سواران روشن دل و رهنمای | |
گزین کرد دیگر سپه سی هزار | سواران گرد از در کارزار | |
بجیحون فرستاد تا بگذرند | بکشتی رخ آب را بسپرند | |
بدان تا شب تیره بی ساختن | ز ایران نیاید یکی تاختن | |
فرستاد بر هر سوی لشکری | بسی چارهها ساخت از هر دری | |
چنین بود فرمان یزدان پاک | که بیدادگر شاه گردد هلاک | |
شب تیره بنشست با بخردان | جهاندیده و رای زن موبدان | |
ز هرگونه با او سخن ساختند | جهان را چپ و راست انداختند | |
بران برنهادند یکسر که شاه | ز جیحون بران سو گذارد سپاه | |
قراخان که او بود مهتر پسر | بفرمود تا رفت پیش پدر | |
پدر بود گفتی بمردی بجای | ببالا و دیدار و فرهنگ و رای | |
ز چندان سپه نیمه او را سپرد | جهاندیده و نامداران گرد | |
بفرمودتا در بخارا بود | بپشت پدر کوه خارا بود | |
دمادم فرستد سلیح و سپاه | خورش را شتر نگسلاند ز راه | |
سپه را ز بیکند بیرون کشید | دمان تالب رود جیحون کشید | |
سپه بود سرتاسر رودبار | بیاورد کشتی و زورق هزار | |
بیک هفته بر آب کشتی گذشت | سپه بود یکسر همه کوه ودشت | |
بخرطوم پیلان و شیران بدم | گذرهای جیحون پر از باد و دم | |
ز کشتی همه آب شد ناپدید | بیابان آموی لشکر کشید | |
بیامد پس لشکر افراسیاب | بر اندیشهی رزم بگذاشت آب | |
پراگند هر سو هیونی دوان | یکی مرد هشیار روشن روان | |
ببینید گفت از چپ و دست راست | که بالا و پهنای لشکر کجاست | |
چو بازآمد از هر سوی رزمساز | چنین گفت با شاه گردن فراز | |
که چندین سپه را برین دشت جنگ | علف باید و ساز و جای درنگ | |
ز یک سو بدریای گیلان رهست | چراگاه اسبان و جای نشست | |
بدین روی جیحون و آب روان | خورش آورد مرد روشن روان | |
میان اندرون ریگ و دشت فراخ | سراپرده و خیمه بر سوی کاخ | |
دلش تازهتر گشت زان آگهی | بیامد بدرگاه شاهنشهی | |
سپهدار خود دیده بد روزگار | نرفتی بگفتار آموزگار | |
بیاراست قلب و جناح سپاه | طلایه که دارد ز دشمن نگاه | |
همان ساقه و جایگاه بنه | همان میسره راست با میمنه | |
بیاراست لشکر گهی شاهوار | بقلب اندرون تیغ زن سی هزار | |
نگه کدر بر قلبگه جای خویش | سپهبد بد و لشکر آرای خویش | |
بفرمود تا پیش او شد پشنگ | که او داشتی چنگ و زور نهنگ | |
بلشکر چنو نامداری نبود | بهر کار چون او سواری نبود | |
برانگیختی اسب و دم پلنگ | گرفتی بکندی ز نیروی جنگ | |
همان نیزهی آهنین داشتی | بورد بر کوه بگذاشتی | |
پشنگست نامش پدر شیده خواند | که شیده بخورشید تابنده ماند | |
ز گردان گردنکشان سد هزار | بدو داد شاه از در کارزار | |
همان میسره جهن را داد و گفت | که نیک اخترت باد هر جای جفت | |
که باشد نگهبان پشت پشنگ | نپیچد سر ار بارد از ابر سنگ | |
سپاهی بجنگ کهیلا سپرد | یکی تیزتر بود ایلای گرد | |
نبیره جهاندار فراسیاب | که از پشت شیران ربودی کباب | |
دو جنگی ز توران سواران بدند | بدل یک بیک کوه ساران بدند | |
سوی میمنه لشکری برگزید | که خورسید گشت از جهان ناپدید | |
قراخان سالار چارم پسر | کمر بست و آمد بپیش پدر | |
بدو داد ترک چگل سی هزار | سواران و شایستهی کارزار | |
طرازی و غزی و خلخ سوار | همان سی هزار آزموده سوار | |
که سالارشان بود پنجم پسر | یکی نامور گرد پرخاشخر | |
ورا خواندندی گو گردگیر | که بر کوه بگذاشتی تیغ و تیر | |
دمور و جرنجاش با او برفت | بیاری جهن سرافراز تفت | |
ز گردان و جنگ آوران سی هزار | برفتند با خنجر کارزار | |
جهاندیده نستوه سالارشان | پشنگ دلاور نگهدارشان | |
همان سی هزار از یلان ترکمان | برفتند با گرز و تیر و کمان | |
سپهبد چو اغریرث جنگجوی | که با خون یکی داشتی آب جوی | |
وزان نامور تیغ زن سی هزار | گزین کرد شاه از در کارزار | |
سپهبد چو گرسیوز پیلتن | جهانجوی و سالار آن انجمن | |
بدو داد پیلان و سالارگاه | سر نامداران و پشت سپاه | |
ازان پس گزید از یلان ده هزار | که سیری ندادند کس از کارزار | |
بفرمود تا در میان دو صف | بوردگاه بر لب آورده کف | |
پراگنده بر لشکر اسب افگنند | دل و پشت ایرانیان بشکنند | |
سوی باختر بود پشت سپاه | شب آمد به پیلان ببستند راه | |
چنین گفت سالار گیتی فروز | که دارد سپه چشم بر نیمروز | |
چو آگاه شد شهریار جهان | ز گفتار بیدار کار آگهان | |
ز ترکان وز کار افراسیاب | که لشکرگه آورد زین روی آب | |
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید | که شد ریگ و سنگ از جهان ناپدید | |
چو بشنید خسرو یلانرا بخواند | همه گفتنی پیش ایشان براند |