شاهنامه/داستان دوازدهرخ ۷
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان دوازدهرخ ۶ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان دوازدهرخ ۸ |
بوردگاه سواران ز گرد | فروماند خورشید روز نبرد | |
بتیغ و بخنجر بگرز و کمند | ز هر گونهی برنهادند بند | |
فراز آمد آن گردش ایزدی | از ایران بتوران رسید آن بدی | |
ابا خواست یزدانش چاره نماند | کرا کوشش و زور و یاره نماند | |
نگه کرد پیران که هنگام چیست | بدانست کان گردش ایزدیست | |
ولیکن بمردی همی کرد کار | بکوشید با گردش روزگار | |
ازان پس کمان برگرفتند و تیر | دو سالار لشکر دو هشیار پیر | |
یکی تیرباران گرفتند سخت | چو باد خزان بر جهد بر درخت | |
نگه کرد گودرز تیر خدنگ | که آهن ندارد مر او را نه سنگ | |
ببر گستوان برزد و بردرید | تگاور بلرزید و دم درکشید | |
بیفتاد و پیران درآمد بزیر | بغلتید زیرش سوار دلیر | |
بدانست کمد زمانه فراز | وزان روز تیره نیابد جواز | |
ز نیرو بدو نیم شد دست راست | هم آنگه بغلتید و بر پای خاست | |
ز گودرز بگریخت و شد سوی کوه | غمی شد ز درد دویدن ستوه | |
همی شد بران کوهسر بر دوان | کزو بازگردد مگر پهلوان | |
نگه کرد گودرز و بگریست زار | بترسید از گردش روزگار | |
بدانست کش نیست با کس وفا | میان بسته دارد ز بهر جفا | |
فغان کرد کای نامور پهلوان | چه بودت که ایدون پیاده دوان | |
بکردار نخچیر در پیش من | کجات آن سپاه ای سر انجمن | |
نیامد ز لشکر ترا یار کس | وزیشان نبینمت فریادرس | |
کجات آنهمه زور و مردانگی | سلیح و دل و گنج و فرزانگی | |
ستون گوان پشت افراسیاب | کنون شاه را تیره گشت آفتاب | |
زمانه ز تو زود برگاشت روی | بهنگام کینه تو چاره مجوی | |
چو کارت چنین گشت زنهار خواه | بدان تات زنده برم نزد شاه | |
ببخشاید از دل همی بر تو بر | که هستس جهان پهلوان سربسر | |
بدو گفت پیران که این خود مباد | بفرجام بر من چنین بد مباد | |
ازین پس مرا زندگانی بود | بزنهار رفتن گمانی بود | |
خود اندر جهان مرگ را زادهایم | بدین کار گردن ترا دادهایم | |
شنیدستم این داستان از مهان | که هرچند باشی بخرم جهان | |
سرانجام مرگست زو چاره نیست | بمن بر بدین جای پیغاره نیست | |
همی گشت گودرز بر گرد کوه | نبودش بدو راه و آمد ستوه | |
پیاده ببود و سپر برگرفت | چو نخچیربانان که اندر گرفت | |
گرفته سپر پیش و ژوپین بدست | ببالا نهاده سر از جای پست | |
همی دید پیران مر او را ز دور | بست از بر سنگ سالار تور | |
بینداخت خنجر بکردار تیر | بیامد ببازوی سالار پیر | |
چو گودرز شد خسته بر دست اوی | ز کینه بخشم اندر آورد روی | |
بینداخت ژوپین بپیران رسید | زره بر تنش سربسر بردرید | |
ز پشت اندر آمد براه جگر | بغرید و آسیمه برگشت سر | |
برآمدش خون جگر بر دهان | روانش برآمد هم اندر زمان | |
چو شیر ژیان اندر آمد بسر | بنالید با داور دادگر | |
بران کوه خارا زمانی طپید | پس از کین و آوردگاه آرمید | |
زمانه بزهراب دادست چنگ | بدرد دل شیر و چرم پلنگ | |
چنینست خود گردش روزگار | نگیرد همی پند آموزگار | |
چو گودرز بر شد بران کوهسار | بدیدش بر آنگونه افگنده خوار | |
دریده دل و دست و بر خاک سر | شکسته سلیح و گسسته کمر | |
چنین گفت گودرز کای نره شیر | سر پهلوانان و گرد دلیر | |
جهان چون من و چون تو بسیار دید | نخواهد همی با کسی آرمید | |
چو گودرز دیدش چنان مردهخوار | بخاک و بخون بر طپیده بزار | |
فروبرد چنگال و خون برگرفت | بخورد و بیالود روی ای شگفت | |
ز خون سیاوش خروشید زار | نیایش همی کرد بر کردگار | |
ز هفتاد خون گرامی پسر | بنالید با داور دادگر | |
سرش را همی خواست از تن برید | چنان بدکنش خویشتن را ندید | |
درفی ببالینش بر پای کرد | سرش را بدان سایه برجای کرد | |
سوی لشکر خویش بنهاد روی | چکان خون ز بازوش چون آب جوی | |
همه کینهجویان پرخاشجوی | ز بالا بلشکر نهادند روی | |
ابا کشتگان بسته بر پشت زین | بریشان سرآورده پرخاش و کین | |
چو با کینهجویان نبد پهلوان | خروشی برآمد ز پیر و جوان | |
که گودرز بر دست پیران مگر | ز پیری بخون اندر آورد سر | |
همی زار بگریست لشکر همه | ز نادیدن پهلوان رمه | |
درفشی پدید آمد از تیره گرد | گرازان و تازان بدشت نبرد | |
برآمد ز لشکرگه آوای کوس | همی گرد بر آسمان داد بوس | |
بزرگان بر پهلوان آمدند | پر از خنده و شادمان آمدند | |
چنین گفت لشکر مگر پهلوان | ازو بازگردید تیره روان | |
که پیران یکی شیردل مرد بود | همه ساله جویای آورد بود | |
چنین یاد کرد آن زمان پهلوان | سپرده بدو گوش پیر و جوان | |
بانگشت بنمود جای نبرد | بگفت آنک با او زمانه چه کرد | |
برهام فرمود تا برنشست | بوردن او میان را ببست | |
بدو گفت او را بزین برببند | بیاور چنان تازیان بر نوند | |
درفش و سلیحش چنان هم که هست | بدرع و میانش مبر هیچ دست | |
بران گونه چون پهلوان کرد یاد | برون تاخت رهام چون تندباد | |
کشید از بر اسب روشن تنش | بخون اندرون غرقه بد جوشنش | |
چنان هم ببستش بخم کمند | فرود آوریدش ز کوه بلند | |
درفشش چو از جایگاه نشان | ندیدند گردان گردنکشان | |
همه خواندند آفرین سربسر | ابر پهلوان زمین دربدر | |
که ای نامور پشت ایران سپاه | پرستندهی تخت تو باد ماه | |
فدای سپه کردهای جان و تن | بپیری زمان روزگار کهن | |
چنین گفت گودرز با مهتران | که چون رزم ما گشت زین سان گران | |
مرا در دل آید که افراسیاب | سپه بگذراند بدین روی آب | |
سپاه وی آسوده از رنج و تاب | بمانده سپاهم چنین در شتاب | |
ولیکن چنین دارم امید من | که آید جهاندار خورشید من | |
بیفروزد این رزمگه را بفر | بیارد سپاهی بنو کینهور | |
یکی هوشمندی فرستادهام | بس شاه را پندها دادهام | |
که گر شاه ترکان بیارد سپاه | نداریم پای اندرین کینهگاه | |
گمانم چنانست کو با سپاه | بیاری بیاید بدین رزمگاه | |
مر این کشتگان را برین دشت کین | چنین هم بدارید بر پشت زین | |
کزین کشتگان جان ما بیغمست | روان سیاوش زین خرمست | |
اگر هم چنین نزد شاه آوریم | شود شاد و زین پایگاه آوریم | |
که آشوب ترکان و ایرانیان | ازین بد کجا کم شد اندر میان | |
همه یکسره خواندند آفرین | که بی تو مبادا زمان و زمین | |
همه سودمندی ز گفتار تست | خور و ماه روشن بدیدار تست | |
برفتند با کشتگان همچنان | گروی زره را پیاده دوان | |
چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند | پذیرهی سپهبد سپاه آمدند | |
بپیش سپه بود گستهم شیر | بیامد بر پهلوان دلیر | |
زمین را ببوسید و کرد آفرین | سپاهت بیآزار گفتا ببین | |
چنانچون سپردی سپردم بهم | درین بود گودرز با گستهم | |
که اندر زمان از لب دیدهبان | بگوش آمد از کوه زیبد فغان | |
که از گرد شد دشت چون تیره شب | شگفتی برآمد ز هر سو جلب | |
خروشیدن کوس با کرنای | بجنباند آن دشت گویی ز جای | |
یکی تخت پیروزه بر پشت پیل | درفشان بکردار دریای نیل | |
هوا شد بسان پرند بنفش | ز تابیدن کاویانی درفش | |
درفشی ببالای سرو سهی | پدید آمد از دور با فرهی | |
بگردش سواران جوشنوران | زمین شد بنفش از کران تا کران | |
پس هر درفشی درفشی بپای | چه از اژدها و چه پیکر همای | |
ارگ همچنین تیزرانی کنند | بیک روز دیگر بدینجا رسند | |
ز کوه کنابد همان دیدهبان | بدید آن شگفتی و آمد دوان | |
چنین گفت گر چشم من تیره نیست | وز اندوه دیدار من خیره نیست | |
ز ترکان برآورد ایزد دمار | همه رنجشان سربسر گشت خوار | |
سپاه اندر آمد ز بالا بپست | خروشان و هر یک درفشی بدست | |
درفش سپهدار توران نگون | همی بینم از پیش غرقه بخون | |
همان ده دلاور کز ایدر برفت | ابا گرد پیران بورد تفت | |
همی بینم از دورشان سرنگون | فگنده بر اسبان و تن پر ز خون | |
دلیران ایران گرازان بهم | رسیدند یکسر بر گستهم | |
وزان سوی زیبد یکی تیرهگرد | پدید آمد و دشت شد لاژورد | |
میان سپه کاویانی درفش | بپیش اندرون تیغهای بنفش | |
درفش شهنشاه با بوق و کوس | پدید آمد و شد زمین آبنوس | |
برفتند لهاک و فرشیدورد | بدانجا که بد جایگاه نبرد | |
بدیدند کشته بدیدار خویش | سپهبد برادر جهاندار خویش | |
ابا ده سوار آن گزیده سران | ز ترکان دلیران جنگاوران | |
بران دیده برزار و جوشان شدند | ز خون برادر خروشان شدند | |
همی زار گفتند کای نره شیر | سپهدار پیران سوار دلیر | |
چه بایست آن رادی و راستی | چو رفتن ز گیتی چنین خواستی | |
کنون کام دشمن برآمد همه | ببد بر تو گیتی سرآمد همه | |
که جوید کنون در جهان کین تو | که گیرد کنون راه و آیین تو | |
ازین شهر ترکان و افراسیاب | بد آمد سرانجامت ای نیکیاب | |
بباید بریدن سر خویش پست | بخون غرقه کردن بر و یال و دست | |
چو اندرز پیران نهادند پیش | نرفتند بر خیره گفتار خویش | |
ز گودرز چون خواست پیران نبرد | چنین گفت با گرد فرشیدورد | |
که گر من شوم کشته بر کینهگاه | شما کس مباشید پیش سپاه | |
اگر کشته گردم برین دشت کین | شود تنگ بر نامداران زمین | |
نه از تخمهی ویسه ماند کسی | که اندر سرش مغز باشد بسی | |
که بر کینهگه چونک ما را کشند | چو سرهای ما سوی ایران کشند | |
ز گودرز خواهد سپه زینهار | شما خویشتن را مدارید خوار | |
همه راه سوی بیابان برید | مگر کز بد دشمنان جان برید | |
بلشکر گه خویش رفتند باز | همه دیده پر خون و دل پر گداز | |
بدانست لشکر سراسر همه | که شد بیشبان آن گرازان رمه | |
همه سربسر زار و گریان شدند | چو بر آتش تیز بریان شدند | |
بنزدیک لهاک و فرشیدورد | برفتند با دل پر از باد سرد | |
که اکنون چه سازیم زین رزمگاه | چو شد پهلوان پشت توران سپاه | |
چنین گفت هر کس که پیران گرد | جز از نام نیکو ز گیهان نبرد | |
کرا دل دهد نیز بستن کمر | ز آهن کله برنهادن بسر | |
چنین گفت لهاک فرشیدورد | که از خواست یزدان کرانه که کرد | |
چنین راند بر سر ورا روزگار | که بر کینه کشته شود زار و خوار | |
بشمشیر کرده جدا سر ز تن | نیابد همی کشته گور و کفن | |
بهرجای کشته کشان دشمنش | پر از خون سر و درع و خسته تنش | |
کنون بودنی بود و پیران گذشت | همه کار و کردار او باد گشت | |
ستون سپه بود تا زنده بود | بمهر سپه جانش آگنده بود | |
سپه را ز دشمن نگهدار بود | پسر با برادر برش خوار بود | |
بدان گیتی افتاد نیک و بدش | همانا که نیک است با ایزدش | |
بس از لشکر خویش تیمار خورد | ز گودرز پیمان ستد در نبرد | |
که گر من شوم کشته در کینهگاه | نجویی تو کین زان سپس با سپاه | |
گذرشان دهی تا بتوران شوند | کمین را نسازی بریشان کمند | |
ز پیمان نگردند ایرانیان | ازین در کنون نیست بیم زیان | |
سه کارست پیشآمده ناگزیر | همه گوش دارید برنا و پیر | |
اگرتان بزنهار باید شدن | کنونتان همی رای باید زدن | |
وگر بازگشتن بخرگاه خویش | سپردن بنیک و ببد راه خویش | |
وگر جنگ را گرد کرده عنان | یکایک بخوناب داده سنان | |
گر ایدون کتان دل گراید بجنگ | بدین رزمگه کرد باید درنگ | |
که پیران ز مهتر سپه خواستست | سپهبد یکی لشکر آراستست | |
زمان تا زمان لشکر آید پدید | همی کینه زینشان بباید کشید | |
ز هرگونه رانیم یکسر سخن | جز از خواست یزدان نباشد ز بن | |
ور ایدون کتان رای شهرست و گاه | همانا که بر ما نگیرند راه | |
وگرتان بزنهار شاهست رای | بباید بسیچید و رفتن ز جای | |
وگرتان سوی شهر ایران هواست | دل هر کسی بر تنش پادشاست | |
ز ما دو برادر مدارید چشم | که هرگز نشوییم دل را ز خشم | |
کزین تخمهی ویسگان کس نبود | که بند کمر بر میانش نسود | |
بر اندرز سالار پیران شویم | ز راه بیابان بتوران شویم | |
ار ایدونک بر ما بگیرند راه | بکوشیم تا هستمان دستگاه | |
چو ترکان شنیدند زیشان سخن | یکی نیک پاسخ فگندند بن | |
که سالار با ده یل نامدار | کشیدند کشته بران گونه خوار | |
وزان روی کیخسرو آمد پدید | که یارد بدین رزمگاه آرمید | |
نه اسب و سلیح و نه پای و نه پر | نه گنج و نه سالار و نه نامور | |
نه نیروی جنگ و نه راه گریز | چه با خویشتن کرد باید ستیز | |
اگر بازگردیم گودرز و شاه | پس ما برانند پیل و سپاه | |
رهایی نیابیم یک تن بجان | نه خرگاه بینیم و نه دودمان | |
بزنهار بر ما کنون عار نیست | سپاهست بسیار و سالار نیست | |
ازان پس خود از شاه ترکان چه باک | چه افراسیاب و چه یک مشت خاک | |
چو لشکر چنین پاسخ آراستند | دو پرمایه از جای برخاستند | |
بدانست لهاک و فرشیدورد | کشان نیست هنگام ننگ و نبرد | |
همی راست گویند لشکر همه | تبه گردد از بیشبانی رمه | |
بپدرود کردند گرفتند ساز | بیابان گرفتند و راه دراز | |
درفشی گرفته بدست اندرون | پر از درد دل دیدگان پر ز خون | |
برفتند با نامور ده سوار | دلیران و شایستهی کارزار | |
بره بر ز ایران سواران بدند | نگهبان آن نامداران بدند | |
برانگیختند اسب ترکان ز جای | طلایه بیفشارد با جای پای | |
یکی ناسگالیدهشان جنگ خاست | که از خون زمین گشت با کوه راست | |
بکشتند ایرانیان هشت مرد | دلیران و شیران روز نبرد | |
وزانجا برفتند هر دو دلیر | براه بیابان بکردار شیر | |
ز ترکان جزین دو سرافراز گرد | ز دست طلایه دگر جان نبرد | |
پس از دیده گه دیدهبان کرد غو | که ای سرفرازان و گردان نو | |
ازین لشکر ترک دو نامدار | برون رفت با نامور ده سوار | |
چنان با طلایه برآویختند | که با خاک خون را برآمیختند | |
تنی هشت کشتند ایرانیان | دو تن تیز رفتند بسته میان | |
چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد | بود گرد لهاک و فرشیدورد | |
برفتند با گردان افراختن | شکسته نشدشان دل از تاختن | |
گر ایشان از اینجا به توران شوند | بر این لشکر آید همانا گزند | |
هم اندر زمان گفت با سرکشان | که ای نامداران دشمنکشان | |
که جوید کنون نام نزدیک شاه | بپوشد سرش را برومی کلاه | |
همه مانده بودند ایرانیان | شده سست و سوده ز آهن میان | |
ندادند پاسخ جز از گستهم | که بود اندر آورد شیر دژم | |
بسالار گفت ای سرافراز شاه | چو رفتی بورد توران سپاه | |
سپردی مرا کوس و پردهسرای | بپیش سپه برببودن بپای | |
دلیران همه نام جستند و ننگ | مرا بهره نمد بهنگام جنگ | |
کنون من بدین کار نام آورم | شومشان یکایک بدام آورم | |
بخندید گودرز و زو شاد شد | رخش تازه شد وز غم آزاد شد | |
بدو گفت نیکاختری تو ز هور | که شیری و بدخواه تو همچو گور | |
برو کفریننده یار تو باد | چو لهاک سیسد شکار تو باد | |
بپوشید گستهم درع نبرد | ز گردان کرا دید پدرود کرد | |
برون رفت وز لشکر خویش تفت | بجنگ دو ترک سرافراز رفت | |
همی گفت لشکر همه سربسر | که گستهم را زین بد آید بسر | |
یکی لشکر از نزد افراسیاب | همی رفت برسان کشتی برآب | |
بیاری همه جنگجو آمدند | چو نزدیک دشت دغو آمدند | |
خبر شد بدیشان که پیران گذشت | نبرد دلیران دگرگونه گشت | |
همه بازگشتند یکسر ز راه | خروشان برفتند نزدیک شاه | |
چو بشنید بیژن که گستهم رفت | ز لشکر بورد لهاک تفت | |
گمانی چنان برد بیژن که او | چو تنگ اندر آید بدشت دغو | |
نباید که لهاک و فرشیدورد | برآرند ازو خاک روز نبرد | |
نشست از بر دیزهی راهجوی | بنزدیک گودرز بنهاد روی | |
چو چشمش بروی نیا برفتاد | خروشید و چندی سخن کرد یاد | |
نه خوب آید ای پهلوان از خرد | که هر نامداری که فرمان برد | |
مر او را بخیره بکشتن دهی | بهانه بچرخ فلک برنهی | |
دو تن نامداران توران سپاه | برفتند زین سان دلاور براه | |
ز هومان و پیران دلاورترند | بگوهر بزرگان آن کشورند | |
کنون گستهم شد بجنگ دو تن | نباید که آید برو برشکن | |
همه کام ما بازگردد بدرد | چو کم گردد از لشکر آن رادمرد | |
چو بشنید گودرز گفتار اوی | کشیدن بدان کار تیمار اوی | |
پس اندیشه کرد اندران یک زمان | هم از بد که میبرد بیژن گمان | |
بگردان چنین گفت سالار شاه | که هر کس که جوید همی نام و گاه | |
پس گستهم رفت باید دمان | مر او را بدن یار با بدگمان | |
ندادند پاسخ کس از انجمن | نه غمخواره بد کس نه آسودهتن | |
بگودرز پس گفت بیژن که کس | جز من نباشدش فریادرس | |
که آید ز گردان بدین کار پیش | بسیری نیامد کس از جان خویش | |
مرا رفت باید که از کار اوی | دلم پر ز درد است و پر آب روی | |
بدو گفت گودرز کای شیرمرد | نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد | |
نبینی که ماییم پیروزگر | بدین کار مشتاب تند ای پسر | |
بریشان بود گستهم چیرهبخت | وزیشان ستاند سرو تاج و تخت | |
بمان تا کنون از پس گستهم | سواری فرستم چو شیر دژم | |
که با او بود یارگاه نبرد | سر دشمنان اندر آرد بگرد | |
بدو گفت بیژن که ای پهلوان | خردمند و بیدار و روشنروان | |
کنون یار باید که زندست مرد | نه آنگه کجا زو برآرند گرد | |
چو گستهم شد کشته در کارزار | سرآمد برو روز و برگشت کار | |
کجا سود دارد مر او را سپاه | کنون دار گر داشت خواهی نگاه | |
بفرمای تا من ز تیمار اوی | ببندم کمر تنگ بر کار اوی | |
ور ایدونک گویی مرو من سرم | ببرم بدین آبگون خنجرم | |
که من زندگانی پس از مرگ اوی | نخواهم که باشد بهانه مجوی | |
بدو گفت گودرز بشتاب پیش | اگر نیست مهر تو بر جان خویش | |
نیابی همی سیری از کارزار | کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار | |
نسوزد همانا دلت بر پدر | که هزمان مر او را بسوزی جگر | |
چو بشنید بیژن فرو برد سر | زمین را ببوسید و آمد بدر | |
برآرم همی گفت از کوه خاک | بدین جنگ جستن مرا زو چه باک | |
کمر بست و برساخت مر جنگ را | بزین اندر آورد شبرنگ را | |
بگیو آگهی شد که بیژن چو گرد | کمر بست بر جنگ فرشیدورد | |
پس گستهم تازیان شد براه | بجنگ سواران توران سپاه | |
هم اندر زمان گیو برجست زود | نشست از بر تازی اسبی چو دود | |
بیامد بره بر چو او را بدید | به تندی عنانش بیکسو کشید | |
بدو گفت چندین زدم داستان | نخواهی همی بود همداستان | |
که باشم بتو شادمان یک زمان | کجا رفت خواهی بدین سان دمان | |
بهر کار درد دلم را مجوی | بپیران سر از من چه باید بگوی | |
جز از تو بگیتیم فرزند نیست | روانم بدرد تو خرسند نیست | |
بدی ده شبان روز بر پشت زین | کشیده ببدخواه بر تیغ کین | |
بسودی بخفتان و خود اندرون | نخواهی همی سیر گشتن ز خون | |
چو نیکی دهش بخت پیروز داد | بباید نشستن برام و شاد | |
بپیش زمانه چه تازی سرت | بس ایمن شدستی بدین خنجرت | |
کسی کو بجوید سرانجام خویش | نجوید ز گیتی چنین کام خویش | |
تو چندین بگرد زمانه مپوی | که او خود سوی ما نهادست روی | |
ز بهر مرا زین سخن بازگرد | نشاید که دارای دل من بدرد | |
بدو گفت بیژن که ای پر خرد | جزین بر تو مردم گمانی برد | |
که کار گذشته بیاری بیاد | نپیچی بخیره همی سر زداد | |
بدان ای پدر کین سخن داد نیست | مگر جنگ لاون ترا یاد نیست | |
که با من چه کرد اندران گستهم | غم و شادمانیش با من بهم | |
ورایدون کجا گردش ایزدی | فرازآورد روزگار بدی | |
نبشته نگردد بپرهیز باز | نباید کشید این سخن را دراز | |
ز پیکار سر بر مگردان که من | فدی کرده دارم بدین کار تن | |
بدو گفت گیو ار بگردی تو باز | همان خوبتر کین نشیب و فراز | |
تو بیمن مپویی بروز نبرد | منت یار باشم بهر کارکرد | |
بدو گفت بیژن که این خود مباد | که از نامداران خسرونژاد | |
سه گرد از پی بیم خورده دو تور | بتازند پویان بدین راه دور | |
بجان و سر شاه روشنروان | بجان نیا نامور پهلوان | |
بکین سیاوش کزین رزمگاه | تو برگردی و من بپویم براه | |
نخواهم برین کار فرمانت کرد | که گویی مرا بازگرد از نبرد | |
چو بشنید گیو این سخن بازگشت | برو آفرین کرد و اندر گذشت | |
که پیروز بادی و شاد آمدی | مبیناد چشم تو هرگز بدی | |
همی تاخت بیژن پس گستهم | که ناید بروبر ز توران ستم | |
چو از دور لهاک و فرشیدورد | گذشتند پویان ز دشت نبرد | |
بیک ساعت از هفت فرسنگ راه | برفتند ایمن ز ایران سپاه | |
یکی بیشه دیدند و آب روان | بدو اندرون سایهی کاروان | |
ببیشه درون مرغ و نخچیر و شیر | درخت از بر و سبزه و آب زیر | |
بنخچیر کردن فرود آمدند | وزان تشنگی سوی رود آمدند | |
چو آب اندر آمد ببایست نان | باندوه و شادی نبندد دهان | |
بگشتند بر گرد آن مرغزار | فگندند بسیار مایه شکار | |
برافروختند آتش و زان کباب | بخوردند و کردند سر سوی خواب | |
چو بد روزگار دلیران دژم | کجا خواب سازد بریشان ستم | |
فرو خفت لهاک و فرشیدورد | بسر بر همی پاسبانیش کرد | |
برآمد چو شب تیره شد ماهتاب | دو غمگین سر اندر نهاده بخواب | |
رسید اندران جایگه گستهم | که بودند یاران توران بهم | |
نوند اسب او بوی اسبان شنید | خروشی برآورد و اندر دمید | |
سبک اسب لهاک هم زین نشان | خروشی برآورد چون بیهشان | |
دمان سوی لهاک فرشید ورد | ز خواب خوش آمدش بیدار کرد | |
بدو گفت برخیز زین خواب خوش | بمردی سر بخت خود را بکش | |
که دانا زد این داستان بزرگ | که شیری که بگریزد از چنگ گرگ | |
نباید که گرگ از پسش در کشد | که او را همان بخت خود برکشد | |
چه مایه بپیوند و چندی شتافت | کس از روز بد هم رهایی نیافت | |
هلا زود بشتاب کمد سپاه | از ایران و بر ما گرفتند راه | |
نشستند بر باره هر دو سوار | کشیدند پویان ازان مرغزار | |
ز بیشه ببالا نهادند روی | دو خونی دلاور دو پرخاشجوی | |
بهامون کشیدند هر دو سوار | پراندیشه تا چون بسیچند کار | |
پدید آمد از دور پس گستهم | ندیدند با او سواری بهم | |
دلیران چو سر را برافراختند | مر او را چو دیدند بشناختند | |
گرفتند یک بادگر گفت و گوی | که یک تن سوی ما نهادست روی | |
نیابد رهایی ز ما گستهم | مگر بخت بد کرد خواهد ستم | |
جز از گستهم نیست کامد بجنگ | درفش دلیران گرفته بچنگ | |
گریزان بباید شد از پیش اوی | مگر کاندر آرد بدین دشت روی | |
وز آنجا بهامون نهادند روی | پس اندر دمان گستهم کینهجوی | |
بیامد چو نزدیک ایشان رسید | چو شیر ژیان نعرهای برکشید | |
بریشان ببارید تیر خدنگ | چو فرشیدورد اندر آمد بجنگ | |
یکی تیر زد بر سرش گستهم | که با خون برآمیخت مغزش بهم | |
نگون گشت و هم در زمان جان بداد | شد آن نامور گرد ویسه نژاد | |
چو لهاک روی برادر بدید | بدانست کز کارزار آرمید | |
بلرزید وز درد او خیره شد | جهان پیش چشماندرش تیره شد | |
ز روشنروانش بسیری رسید | کمان را بزه کرد و اندر کشید | |
شدند آن زمان خسته هر دو سوار | بشمشیر برساختند کارزار | |
یکایک برو گستهم دست یافت | ز کینه چنان خسته اندر شتافت | |
بگردنش بر زد یکی تیغ تیز | برآورد ناگاه زو رستخیز | |
سرش زیر پای اندر آمد چو گوی | که آید همی زخم چوگان بروی | |
چنینست کردار گردان سپهر | ببرد ز پروردهی خویش مهر | |
چو سر جوییش پای یابی نخست | وگر پای جویی سرش پیش تست | |
بزین بر چنان خسته بد گستهم | که بگسست خواهد تو گفتی ز هم | |
بیامد خمیده بزین اندرون | همی راند اسب و همی ریخت خون | |
و زآنجا سوی چشمهساری رسید | هم آب روان دید و هم سایه دید | |
فرود آمد و اسب را بر درخت | ببست و بب اندر آمد ز بخت | |
بخورد آب بسیار و کرد آفرین | ببستش تو گفتی سراسر زمین |