شاهنامه/اندر ستایش سلطان محمود ۸

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
اندر ستایش سلطان محمود ۷ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
اندر ستایش سلطان محمود ۹


چو گرسیوز او را بدید اندر آب دو دیده پر از خون و دل پر شتاب
فغان کرد کای شهریار جهان سر نامداران و تاج مهان
کجات آن همه رسم و آیین و گاه کجات آن سر تاج و چندان سپاه
کجات آن همه دانش و زور دست کجات آن بزرگان خسروپرست
کجات آن برزم اندرون فر و نام کجات آن ببزم اندرون کام و جام
که اکنون بدریا نیاز آمدت چنین اختر دیرساز آمدت
چو بشنید بگریست افراسیاب همی ریخت خونین سرشک اندر آب
چنی اد پاسخ که گرد جهان بگشتم همی آشکار و نهان
کزین بخشش بد مگر بگذرم ز بد بتر آمد کنون بر سرم
مرا زندگانی کنون خوار گشت روانم پر از درد و تیمار گشت
نبیره‌ی فریدون و پور پشنگ برآویخته سر بکام نهنگ
همی پوست درند بر وی بچرم کسی را نبینم بچشم آب شرم
زبان دو مهتر پر از گفت و گوی روان پرستنده پر جست و جوی
چو یزدان پرستنده او را بدید چنان نوحه‌ی زار ایشان شنید
ز راه جزیره برآمد یکی چو دیدش مر او را ز دور اندکی
گشاد آن کیانی کمند از میان دو تایی بیامد چو شیر ژیان
بینداخت آن گرد کرده کمند سر شهریار اندر آمد ببند
بخشکی کشیدش ز دریای آب بشد توش و هوش از رد افراسیاب
گرفته ورا مرد دین‌دار دست بخواری ز دریا کشید و ببست
سپردش بدیشان و خود بازگشت تو گفتی که با باد انباز گشت
بیامد جهاندار با تیغ تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چنین گفت بی‌دولت افراسیاب که این روز را دیده بودم بخواب
سپهر بلند ار فراوان کشید همان پرده‌ی رازها بردرید
بواز گفت ای بد کینه جوی چراکشت خواهی نیا را بگوی
چنین داد پاسخ که ای بدکنش سزاوار پیغاره و سرزنش
ز جان برادرت گویم نخست که هرگز بلای مهان را نجست
دگر نوذر آن نامور شهریار که از تخم ایرج بد او یادگار
زدی گردنش را بشمشیر تیز برانگیختی از جهان رستخیز
سه دیگر سیاوش که چون او سوار نبیند کسی از مهان یادگار
بریدی سرش چون سر گوسفند همی برگذشتی ز چرخ بلند
بکردار بد تیز بشتافتی مکافات آن بد کنون یافتی
بدو گفت شاها ببود آنچ بود کنون داستانم بباید شنود
بمان تا مگر مادرت را بجان ببینم پس این داستانها بخوان
بدو گفت گر خواستی مادرم چرا آتش افروختی بر سرم
پدر بیگنه بود و من در نهان چه رفت از گزند تو اندر جهان
سر شهریاری ربودی که تاج بدو زار گریان شد و تخت عاج
کنون روز بادا فره ایزدیست مکافات بد را ز یزدان بدیست
بشمشیر هندی بزد گردنش بخاک اندر افگند نازک تنش
ز خون لعل شد ریش و موی سپید برادرش گشت از جهان ناامید
تهی ماند زو گاه شاهنشهی سرآمد برو روزگار مهی
ز کردار بد بر تنش بد رسید مجو ای پسر بند بد را کلید
چو جویی بدانی که از کار بد بفرجام بر بدکنش بد رسد
سپهبد که با فر یزدان بود همه خشم او بند و زندان بود
چو خونریز گردد بماند نژند مکافات یابد ز چرخ بلند
چنین گفت موبد ببهرام تیز که خون سر بیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای مبادی جز آهسته و پاک‌رای
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت که با مغزت ای سر خرد باد جفت
بگرسیوز آمد ز کار نیا دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا
کشیدندش از پیش دژخیم زار ببند گران و ببد روزگار
ابا روزبانان مردم‌کشان چنانچون بود مردم بدنشان
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد ببارید خون بر رخ لاژورد
شهنشاه ایران زبان برگشاد و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد
ز تور و فریدون و سلم سترگ ز ایرج که بد پادشاه بزرگ
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز کشید و بیامد دلی پر ستیز
میان سپهبد بدو نیم کرد سپه را همه دل پر از بیم کرد
بهم برفگندندشان همچو کوه ز هر سو بدور ایستاده گروه
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت ز دریا سوی خان آذر شتافت
بسی زر بر آتش برافشاندند بزمزم همی آفرین خواندند
ببودند یک روز و یک شب بپای بپیش جهانداور رهنمای
چو گنجور کیخسرو آمد زرسب ببخشید گنجی بر آذرگشسب
بران موبدان خلعت افگند نیز درم داد و دینار و بسیار چیز
بشهر اندرون هرک درویش بود وگر خوردش از کوشش خویش بود
بران نیز گنجی پراگنده کرد جهانی بداد و دهش بنده کرد
ازان پس بتخت کیان برنشست در بار بگشاد و لب را ببست
نبشتند نامه بهر کشوری بهر نامداری و هر مهتری
ز خاور بشد نامه تا باختر بجایی که بد مهتری با گهر
که روی زمین از بد اژدها بشمشیر کیخسرو آمد رها
بنیروی یزدان پیروزگر نیاسود و نگشاد هرگز کمر
روان سیاوش را زنده کرد جهان را بداد و دهش بنده کرد
همی چیز بخشید درویش را پرستنده و مردم خویش را
ازان پس چنین گفت شاه جهان که ای نامداران فرخ مهان
زن و کودک خرد بیرون برید خورشها و رامش بهامون برید
بپردخت زان پس برامش نهاد برفتند گردان خسرو نژاد
هرآنکس که بود از نژاد زرسب بیامد بایوان آذرگشسب
چهل روز با شاه کاوس کی همی بود با رامش و رود و می
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو ز زر افسری بر سر شاه نو
بزرگان سوی پارس کردند روی برآسوده از رزم وز گفت و گوی
بهر شهر کاندر شدندی ز راه شدی انجمن مرد بر پیشگاه
گشادی سر بدره‌ها شهریار توانگر شدی مرد پرهیزگار
چو با ایمنی گشت کاوس جفت همه راز دل پیش یزدان بگفت
چنین گفت کای برتر از روزگار تو باشی بهر نیکی آموزگار
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت
تو کردی کسی را چو من بهرمند ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
ز تو خواستم تا بکی کینه‌ور بکین سیاوش ببندد کمر
نبیره بدیدم جهانبین خویش بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش
جهانجوی با فر و برز و خرد ز شاهان پیشینگان بگذرد
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت سر موی مشکین چو کافور گشت
همان سرو یازنده شد چون کمان ندارم گران گر سرآید زمان
بسی برنیامد برین روزگار کزو ماند نام از جهان یادگار
جهاندار کیخسرو آمد بگاه نشست از بر زیرگه با سپاه
از ایرانیان هرک بد نامجوی پیاده برفتند بی‌رنگ و بوی
همه جامه‌هاشان کبود و سیاه دو هفته ببودند با سوگ شاه
ز بهر ستودانش کاخی بلند بکردند بالای او ده کمند
ببردند پس نامداران شاه دبیقی و دیبای رومی سیاه
برو تافته عود و کافور و مشک تنش را بدو در بکردند خشک
نهادند زیراندرش تخت عاج بسربر ز کافور وز مشک تاج
چو برگشت کیخسرو از پیش تخت در خوابگه را ببستند سخت
کسی نیز کاوس کی را ندید ز کین و ز آوردگاه آرمید
چنینست رسم سرای سپنج نمانی درو جاودانه مرنج
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ نه جنگ‌آوران زیر خفتان و ترگ
اگر شاه باشی وگر زردهشت نهالی ز خاکست و بالین ز خشت
چنان دان که گیتی ترا دشمنست زمین بستر و گور پیراهنست
چهل روز سوگ نیا داشت شاه ز شادی شده دور وز تاج و گاه
پس آنگه نشست از بر تخت عاج بسر برنهاد آن دل‌افروز تاج
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه ردان و بزرگان زرین کلاه
بشاهی برو آفرین خواندند بران تاج بر گوهر افشاندند
یکی سور بد در جهان سربسر چو بر تخت بنشست پیروزگر
برین گونه تا سالیان گشت شست جهان شد همه شاه را زیردست
پراندیشه شد مایه‌ور جان شاه ازان رفتن کار و آن دستگاه
همی گفت ویران و آباد بوم ز چین و ز هند و توران و روم
هم از خاوران تا در باختر ز کوه و بیابان وز خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهی مرا گشت فرمان و گاه مهی
جهان از بداندیش بی‌بیم شد دل اهرمن زین به دو نیم شد
ز یزدان همه آرزو یافتم وگر دل همه سوی کین تافتم
روانم نباید که آرد منی بداندیشی و کیش آهرمنی
شوم همچو ضحاک تازی و جم که با سلم و تور اندر آیم بزم
بیک سو چو کاوس دارم نیا دگر سو چو توران پر از کیمیا
چو کاوس و چون جادو افراسیاب که جز روی کژی ندیدی بخواب
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس بروشن روان اندر آرم هراس
ز من بگسلد فره ایزدی گر آیم بکژی و راه بدی
ازان پس بران تیرگی بگذرم بخاک اندر آید سر و افسرم
بگیتی بماند ز من نام بد همان پیش یزدان سرانجام بد
تبه گرددم چهر و رنگ رخان بریزد بخاک اندرون استخوان
هنر کم شود ناسپاسی بجای روان تیره گردد بدیگر سرای
گرفته کسی تاج و تخت مرا بپای اندر آورده بخت مرا
ز من نام ماند بدی یادگار گل رنجهای کهن گشته خار
من اکنون چو کین پدر خواستم جهانی بخوبی بیاراستم
بکشتم کسی را که بایست کشت که بد کژ و با راه یزدان درشت
بباد و ویران درختی نماند که منشور تخت مرا برنخواند
بزرگان گیتی مرا کهترند وگر چند با گنج و با افسرند
سپاسم ز یزدان که او داد فر همان گردش اختر و پای و پر
کنون آن به آید که من راه‌جوی شوم پیش یزدان پر از آب روی
مگر هم بدین خوبی اندر نهان پرستنده‌ی کردگار جهان
روانم بدان جای نیکان برد که این تاج و تخت مهی بگذرد
نیابد کسی زین فزون کام و نام بزرگی و خوبی و آرام و جام
رسیدیم و دیدیم راز جهان بد و نیک هم آشکار و نهان
کشاورز دیدیم گر تاجور سرانجام بر مرگ باشد گذر
بسالار نوبت بفرمود شاه که هر کس که آید بدین بارگاه
ورا بازگردان بنیکو سخن همه مردمی جوی و تندی مکن
ببست آن در بارگاه کیان خروشان بیامد گشاده‌میان
ز بهر پرستش سر وتن بشست بشمع خرد راه یزدان بجست
بپوشید پس جامه‌ی نو سپید نیایش کنان رفت دل پر امید
بیامد خرامان بجای نماز همی گفت با داور پاک راز
همی گفت کای برتر از جان پاک برآرنده‌ی آتش از تیره خاک
مرا بین و چندی خرد ده مرا هم اندیشه‌ی نیک و بد ده مرا
ترا تا بباشم نیایش کنم بدین نیکویها فزایش کنم
بیامرز رفته گناه مرا ز کژی بکش دستگاه مرا
بگردان ز جانم بد روزگار همان چاره‌ی دیو آموزگار
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم نگیرد هوا بر روانم ستم
چو بر من بپوشد در راستی بنیرو شود کژی و کاستی
بگردان ز من دیو را دستگاه بدان تا ندارد روانم تباه
نگه‌دار بر من همین راه و سان روانم بدان جای نیکان رسان
شب و روز یک هفته بر پای بود تن آنجا و جانش دگر جای بود
سر هفته را گشت خسرو نوان بجای پرستش نماندش توان
بهشتم ز جای پرستش برفت بر تخت شاهی خرامید تفت
همه پهلوانان ایران سپاه شگفتی فرومانده از کار شاه
ازان نامداران روز نبرد همی هر کسی دیگر اندیشه کرد
چو بر تخت شد نامور شهریار بیامد بدرگاه سالار بار
بفرمود تا پرده برداشتند سپه را ز درگاه بگذاشتند
برفتند با دست کرده بکش بزرگان پیل افکن شیرفش
چو توس و چو گودرز و گیو دلیر چو گرگین و بیژن چو رهام شیر
چو دیدند بردند پیشش نماز ازان پس همه برگشادند راز
که شاها دلیرا گوا داورا جهاندار و بر مهتران مهترا
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج
فرازنده‌ی نیزه و تیغ و اسب فروزنده‌ی فرخ آذرگشسب
نترسی ز رنج و ننازی بگنج بگیتی ز گنجت فزونست رنج
همه پهلوانان ترا بنده‌ایم سراسر بدیدار تو زنده‌ایم
همه دشمنان را سپردی بخاک نماندت بگیتی ز کس بیم و باک
بهر کشوری لشکر و گنج تست بجایی که پی برنهی رنج تست
ندانیم کاندیشه‌ی شهریار چرا تیره شد اندرین روزگار
ترا زین جهان روز برخوردنست نه هنگام تیمار و پژمردنست
گر از ما بچیزی بیازرد شاه از آزار او نیست ما را گناه
بگوید بما تا دلش خوش کنیم پر از خون دل و رخ بر آتش کنیم
وگر دشمنی دارد اندر نهان بگوید بما شهریار جهان
همه تاجداران که بودند شاه بدین داشتند ارج گنج و سپاه
که گر سر ستانند و گر سر دهند چو ترگ دلیران بسر برنهند
نهانی که دارد بگوید بما همان چاره‌ی آن بجوید ز ما
بدیشان چنین گفت پس شهریار که با کس ندارید کس کارزار
بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج نشد نیز جایی پراکنده گنج
نه آزار دارم ز کار سپاه نه اندر شما هست مرد گناه
ز دشمن چو کین پدر خواستم بداد وبدین گیتی آراستم
بگیتی پی خاک تیره نماند که مهر نگین مرا برنخواند
شما تیغها در نیام آورید می سرخ و سیمینه جام آورید
بجای چرنگ کمان نای و چنگ بسازید با باده و بوی و رنگ
بیک هفته من پیش یزدان بپای ببودم به اندیشه و پاک‌رای
یکی آرزو دارم اندر نهان همی خواهم از کردگار جهان
بگویم گشاده چو پاسخ دهید بپاسخ مرا روز فرخ نهید
شما پیش یزدان نیایش کنید برین کام و شادی ستایش کنید
که او داد بر نیک و بد دستگاه ستایش مر او را که بنمود راه
ازان پس بمن شادمانی کنید ز بدها روان بی‌گمانی کنید
بدانید کین چرخ ناپایدار نداند همی کهتر از شهریار
همی بدرود پیر و برنا بهم ازو داد بینیم و زو هم ستم
همه پهلوانان ز نزدیک شاه برون آمدند از غمان جان تباه
بسالار بار آن زمان گفت شاه که بنشین پس پرده‌ی بارگاه
کسی را مده بار در پیش من ز بیگانه و مردم خویش من
بیامد بجای پرستش بشب بدادار دارنده بگشاد لب
همی گفت ای برتر از برتری فزاینده‌ی پاکی و مهتری
تو باشی بمینو مرا رهنمای مگر بگذرم زین سپنجی سرای
نکردی دلم هیچ نایافته روان جای روشن دلان تافته
چو یک هفته بگذشت ننمود روی برآمد یکی غلغل و گفت و گوی
همه پهلوانان شدند انجمن بزرگان فرزانه و رای زن
چو گودرز و چون توس نوذرنژاد سخن رفت چندی ز بیداد و داد
ز کردار شاهان برتر منش ز یزدان پرستان وز بدکنش
همه داستانها زدند از مهان بزرگان و فرزانگان جهان
پدر گیو را گفت کای نیکبخت همیشه پرستنده‌ی تاج و تخت
از ایران بسی رنج برداشتی بر و بوم و پیوند بگذاشتی
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار که آن را نشاید که داریم خوار
بباید شدن سوی زابلستان سواری فرستی بکابلستان
بزابل برستم بگویی که شاه ز یزدان بپیچید و گم کرد راه
در بار بر نامداران ببست همانا که با دیو دارد نشست
بسی پوزش و خواهش آراستیم همی زان سخن کام او خواستیم
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد دلش خیره بینیم و سر پر ز باد
بترسیم کو هیچو کاوس شاه شود کژ و دیوش بپیچد ز راه
شما پهلوانید و داناترید بهر بودنی بر تواناترید
کنون هرک اوهست پاکیزه‌رای ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
ستاره‌شناسان کابلستان همه پاکریان زابلستان
بیارید زین در یکی انجمن بایران خرامید با خویشتن
شد این پادشاهی پر از گفت و گوی چو پوشید خسرو ز ما رای و روی
فگندیم هرگونه رایی ز بن ز دستان گشاید همی این سخن
سخنهای گودرز بشنید گیو ز لشکر گزین کرد مردان نیو
برآشفت و اندیشه اندر گرفت ز ایران ره سیستان برگرفت
چو نزدیک دستان و رستم رسید بگفت آن شگفتی که دید و شنید
غمی گشت پس نامور زال گفت که گشتیم با رنج بسیار جفت
برستم چنین گفت کز بخردان ستاره‌شناسان و هم موبدان
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه بدان تا بیایند با ما براه
شدند انجمن موبدان و ردان ستاره‌شناسان و هم بخردان
همه سوی دستان نهادند روی ز زابل به ایران نهادند روی
جهاندار برپای بد هفت روز بهشتم چو بفروخت گیتی‌فروز
ز در پرده برداشت سالار بار نشست از بر تخت زر شهریار
همه پهلوانان ابا موبدان برفتند نزدیک شاه جهان
فراوان ببودند پیشش بپای بزرگان با دانش و رهنمای
جهاندار چون دید بنداختشان برسم کیان پایگه ساختشان
ازان نامداران خسروپرست کس از پای ننشست و نگشاد دست
گشادند لب کی سپهر روان جهاندار باداد و روشن‌روان
توانایی و فر شاهی تراست ز خورشید تا پشت ماهی تراست
همه بودنیها بروشن‌روان بدانی بکردار و دانش جوان
همه بندگانیم در پیش شاه چه کردیم و بر ما چرا بست راه
ارغم ز دریاست خشکی کنیم همه چادر خاک مشکی کنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر چاره‌ی این برآید بگنج نبیند ز گنج درم نیز رنج
همه پاسبانان گنج توایم پر از درد گریان ز رنج توایم
چنین داد پاسخ جهاندار باز که از پهلوانان نیم بی‌نیاز
ولیکن ندارم همی دل برنج ز نیروی دست و ز مردان و گنج
نه در کشوری دشمن آمد پدید که تیمار آن بد بباید کشید
یکی آرزو خواست روشن دلم همی دل آن آرزو نگسلم
بدان آرزو دارم اکنون امید شب تیره تا گاه روز سپید
چه یابم بگویم همه راز خویش برآرم نهان کرده آواز خویش
شما بازگردید پیروز و شاد بد اندیشه بر دل مدارید یاد
همه پهلوانان آزادمرد برو خواندند آفرینی بدرد
چو ایشان برفتند پیروز شاه بفرمود تا پرده‌ی بارگاه
فروهشت و بنشست گریان بدرد همی بود پیچان و رخ لاژورد
جهاندار شد پیش برتر خدای همی خواست تا باشدش رهنمای
همی گفت کای کردگار سپهر فروزنده‌ی نیکی و داد و مهر
ازین شهریاری مرا سود نیست گر از من خداوند خشنود نیست
ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت نشستن مرا جای ده در بهشت
چنین پنج هفته خروشان بپای همی بود بر پیش گیهان خدای
شب تیره از رنج نغنود شاه بدانگه که برزد سر از برج ماه
بخفت او و روشن روانش نخفت که اندر جهان با خرد بود جفت
چنان دید در خواب کو را بگوش نهفته بگفتی خجسته سروش
که ای شاه نیک‌اختر و نیک‌بخت بسودی بسی یاره و تاج و تخت
اگر زین جهان تیز بشتافتی کنون آنچ جستی همه یافتی
بهمسیایگی داور پاک جای بیابی بدین تیرگی در مپای
چو بخشی بارزانیان بخش گنج کسی را سپار این سرای سپنج
توانگر شوی گر تو درویش را کنی شادمان مردم خویش را
کسی گردد ایمن ز چنگ بلا که یابد رها زین دم اژدها
هرآنکس که از بهر تو رنج برد چنان دان که آن از پی گنج برد
چو بخشی بارزانیان بخش چیز که ایدر نمانی تو بسیار نیز
سر تخت را پادشاهی گزین که ایمن بود مور ازو بر زمین
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ که آمد ترا روزگار بسیچ
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب ز خوی دید جای پرستش پرآب
همی بود گریان و رخ بر زمین همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت گر تیز بشتافتم ز یزدان همه کام دل یافتم
بیامد بر تخت شاهی نشست یکی جامه‌ی نابسوده بدست
بپوشید و بنشست بر تخت عاج جهاندار بی‌یاره و گرز و تاج
سر هفته را زال و رستم بهم رسیدند بی‌کام دل پر ز غم
چو ایرانیان آگهی یافتند همه داغ دل پیش بشتافتند
چو رستم پدید آمد و زال زر همان موبدان فراوان هنر
هرآنکس که بود از نژاد زرسب پذیره شدن را بیاراست اسب
همان توس با کاویانی درفش همه نامداران زرینه کفش
چو گودرز پیش تهمتن رسید سرشکش ز مژگان برخ برچکید
سپاهی همی رفت رخساره زرد ز خسرو همه دل پر از داغ و درد
بگفتند با زال و رستم که شاه بگفتار ابلیس گم کرد راه
همه بارگاهش سیاهست و بس شب و روز او را ندیدست کس
ازین هفته تا آن در بارگاه گشایند و پوییم و یابیم راه
جز آنست کیخسرو ای پهلوان که دیدی تو شاداب و روشن‌روان
شده کوژ بالای سرو سهی گرفته گل سرخ رنگ بهی
ندانم چه چشم بد آمد بروی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
مگر تیره شد بخت ایرانیان وگر شاه را ز اختر آمد زیان
بدیشان چنین گفت زال دلیر که باشد که شاه آمد از گاه سیر
درستی و هم دردمندی بود گهی خوشی و گه نژندی بود
شما دل مدارید چندین بغم که از غم شود جان خرم دژم
بکوشیم و بسیار پندش دهیم بپند اختر سودمندش دهیم
وزان پس هرآنکس که آمد براه برفتند پویان سوی بارگاه
هم آنگه ز در پرده برداشتند بر اندازه‌شان شاد بگذاشتند
چو دستان و چون رستم پیلتن چو توس و چو گودرز و آن انجمن
چو گرگین و چون بیژن و گستهم هرآنکس که رفتند گردان بهم
شهنشاه چون روی ایشان بدید بپرده در آوای رستم شنید
پراندیشه از تخت برپای خاست چنان پشت خمیده را کرد راست
ز دانندگان هرک بد زابلی ز قنوج وز دنبر و کابلی
یکایک بپرسید و بنواختشان برسم مهی پایگه ساختشان
همان نیز ز ایرانیان هرک بود باندازه‌شان پایگه برفزود
برو آفرین کرد بسیار زال که شادان بدی تا بود ماه و سال
ز گاه منوچهر تا کیقباد ازان نامداران که داریم یاد
همان زو طهماسب و کاوس کی بزرگان و شاهان فرخنده‌پی
سیاوش مرا خود چو فرزند بود که با فر و با برز و اورند بود
ندیدم کسی را بدین بخردی بدین برز و این فره ایزدی
بپیروزی و مردی و مهر و رای که شاهیت بادا همیشه بجای
چه مهتر که پای ترا خاک نیست چه زهر آنک نام تو تریاک نیست
یکی ناسزا آگهی یافتم بدان آگهی تیز بشتافتم
ستاره‌شناسان و کنداوران ز هر کشوری آنک دیدم سران
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای برفتند با زیج هندی ز جای
بدان تا بجویند راز سپهر کز ایران چرا پاک ببرید مهر
از ایران کس آمد که پیروز شاه بفرمود تا پرده‌ی بارگاه
نه بردارد از پیش سالار بار بپوشد ز ما چهره‌ی شهریار
من از درد ایرانیان چو عقاب همی تاختم همچو کشتی بر آب
بدان تا بپرسم ز شاه جهان ز چیزی که دارد همی در نهان
به سه چیز هر کار نیکو شود همان تخت شاهی بی‌آهو شود
بگنج و برنج و بمردان مرد بجز این نشاید همی کار کرد
چهارم بیزدان ستایش کنیم شب و روز او را نیایش کنیم
که اویست فریادرس بنده را همو بازدارد گراینده را
بدرویش بخشیم بسیار چیز اگر چند چیز ارجمند است نیز
بدان تا روان تو روشن کند خرد پیش مغز تو جوشن کند
چو بشنید خسرو ز دستان سخن یکی دانشی پاسخ افگند بن
بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز همه رای و گفتارهای تو نغز
ز گاه منوچهر تا این زمان نه‌ای جز بی‌آزار و نیکی گمان
همان نامور رستم پیلتن ستون کیان نازش انجمن
سیاوش را پروراننده اوست بدو نیکویها رساننده اوست
سپاهی که دیدند گوپال او سر ترگ و برز و فر و یال او
بسی جنگ ناکرده بگریختند همه دشت تیر و کمان ریختند
بپیش نیاکان من کینه‌خواه چو دستور فرخ نماینده راه