شاهنامه/اندر ستایش سلطان محمود ۸
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اندر ستایش سلطان محمود ۷ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
اندر ستایش سلطان محمود ۹ |
چو گرسیوز او را بدید اندر آب | دو دیده پر از خون و دل پر شتاب | |
فغان کرد کای شهریار جهان | سر نامداران و تاج مهان | |
کجات آن همه رسم و آیین و گاه | کجات آن سر تاج و چندان سپاه | |
کجات آن همه دانش و زور دست | کجات آن بزرگان خسروپرست | |
کجات آن برزم اندرون فر و نام | کجات آن ببزم اندرون کام و جام | |
که اکنون بدریا نیاز آمدت | چنین اختر دیرساز آمدت | |
چو بشنید بگریست افراسیاب | همی ریخت خونین سرشک اندر آب | |
چنی اد پاسخ که گرد جهان | بگشتم همی آشکار و نهان | |
کزین بخشش بد مگر بگذرم | ز بد بتر آمد کنون بر سرم | |
مرا زندگانی کنون خوار گشت | روانم پر از درد و تیمار گشت | |
نبیرهی فریدون و پور پشنگ | برآویخته سر بکام نهنگ | |
همی پوست درند بر وی بچرم | کسی را نبینم بچشم آب شرم | |
زبان دو مهتر پر از گفت و گوی | روان پرستنده پر جست و جوی | |
چو یزدان پرستنده او را بدید | چنان نوحهی زار ایشان شنید | |
ز راه جزیره برآمد یکی | چو دیدش مر او را ز دور اندکی | |
گشاد آن کیانی کمند از میان | دو تایی بیامد چو شیر ژیان | |
بینداخت آن گرد کرده کمند | سر شهریار اندر آمد ببند | |
بخشکی کشیدش ز دریای آب | بشد توش و هوش از رد افراسیاب | |
گرفته ورا مرد دیندار دست | بخواری ز دریا کشید و ببست | |
سپردش بدیشان و خود بازگشت | تو گفتی که با باد انباز گشت | |
بیامد جهاندار با تیغ تیز | سری پر ز کینه دلی پر ستیز | |
چنین گفت بیدولت افراسیاب | که این روز را دیده بودم بخواب | |
سپهر بلند ار فراوان کشید | همان پردهی رازها بردرید | |
بواز گفت ای بد کینه جوی | چراکشت خواهی نیا را بگوی | |
چنین داد پاسخ که ای بدکنش | سزاوار پیغاره و سرزنش | |
ز جان برادرت گویم نخست | که هرگز بلای مهان را نجست | |
دگر نوذر آن نامور شهریار | که از تخم ایرج بد او یادگار | |
زدی گردنش را بشمشیر تیز | برانگیختی از جهان رستخیز | |
سه دیگر سیاوش که چون او سوار | نبیند کسی از مهان یادگار | |
بریدی سرش چون سر گوسفند | همی برگذشتی ز چرخ بلند | |
بکردار بد تیز بشتافتی | مکافات آن بد کنون یافتی | |
بدو گفت شاها ببود آنچ بود | کنون داستانم بباید شنود | |
بمان تا مگر مادرت را بجان | ببینم پس این داستانها بخوان | |
بدو گفت گر خواستی مادرم | چرا آتش افروختی بر سرم | |
پدر بیگنه بود و من در نهان | چه رفت از گزند تو اندر جهان | |
سر شهریاری ربودی که تاج | بدو زار گریان شد و تخت عاج | |
کنون روز بادا فره ایزدیست | مکافات بد را ز یزدان بدیست | |
بشمشیر هندی بزد گردنش | بخاک اندر افگند نازک تنش | |
ز خون لعل شد ریش و موی سپید | برادرش گشت از جهان ناامید | |
تهی ماند زو گاه شاهنشهی | سرآمد برو روزگار مهی | |
ز کردار بد بر تنش بد رسید | مجو ای پسر بند بد را کلید | |
چو جویی بدانی که از کار بد | بفرجام بر بدکنش بد رسد | |
سپهبد که با فر یزدان بود | همه خشم او بند و زندان بود | |
چو خونریز گردد بماند نژند | مکافات یابد ز چرخ بلند | |
چنین گفت موبد ببهرام تیز | که خون سر بیگناهان مریز | |
چو خواهی که تاج تو ماند بجای | مبادی جز آهسته و پاکرای | |
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت | که با مغزت ای سر خرد باد جفت | |
بگرسیوز آمد ز کار نیا | دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا | |
کشیدندش از پیش دژخیم زار | ببند گران و ببد روزگار | |
ابا روزبانان مردمکشان | چنانچون بود مردم بدنشان | |
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد | ببارید خون بر رخ لاژورد | |
شهنشاه ایران زبان برگشاد | و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد | |
ز تور و فریدون و سلم سترگ | ز ایرج که بد پادشاه بزرگ | |
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز | کشید و بیامد دلی پر ستیز | |
میان سپهبد بدو نیم کرد | سپه را همه دل پر از بیم کرد | |
بهم برفگندندشان همچو کوه | ز هر سو بدور ایستاده گروه | |
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت | ز دریا سوی خان آذر شتافت | |
بسی زر بر آتش برافشاندند | بزمزم همی آفرین خواندند | |
ببودند یک روز و یک شب بپای | بپیش جهانداور رهنمای | |
چو گنجور کیخسرو آمد زرسب | ببخشید گنجی بر آذرگشسب | |
بران موبدان خلعت افگند نیز | درم داد و دینار و بسیار چیز | |
بشهر اندرون هرک درویش بود | وگر خوردش از کوشش خویش بود | |
بران نیز گنجی پراگنده کرد | جهانی بداد و دهش بنده کرد | |
ازان پس بتخت کیان برنشست | در بار بگشاد و لب را ببست | |
نبشتند نامه بهر کشوری | بهر نامداری و هر مهتری | |
ز خاور بشد نامه تا باختر | بجایی که بد مهتری با گهر | |
که روی زمین از بد اژدها | بشمشیر کیخسرو آمد رها | |
بنیروی یزدان پیروزگر | نیاسود و نگشاد هرگز کمر | |
روان سیاوش را زنده کرد | جهان را بداد و دهش بنده کرد | |
همی چیز بخشید درویش را | پرستنده و مردم خویش را | |
ازان پس چنین گفت شاه جهان | که ای نامداران فرخ مهان | |
زن و کودک خرد بیرون برید | خورشها و رامش بهامون برید | |
بپردخت زان پس برامش نهاد | برفتند گردان خسرو نژاد | |
هرآنکس که بود از نژاد زرسب | بیامد بایوان آذرگشسب | |
چهل روز با شاه کاوس کی | همی بود با رامش و رود و می | |
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو | ز زر افسری بر سر شاه نو | |
بزرگان سوی پارس کردند روی | برآسوده از رزم وز گفت و گوی | |
بهر شهر کاندر شدندی ز راه | شدی انجمن مرد بر پیشگاه | |
گشادی سر بدرهها شهریار | توانگر شدی مرد پرهیزگار | |
چو با ایمنی گشت کاوس جفت | همه راز دل پیش یزدان بگفت | |
چنین گفت کای برتر از روزگار | تو باشی بهر نیکی آموزگار | |
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت | بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت | |
تو کردی کسی را چو من بهرمند | ز گنج و ز تخت و ز نام بلند | |
ز تو خواستم تا بکی کینهور | بکین سیاوش ببندد کمر | |
نبیره بدیدم جهانبین خویش | بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش | |
جهانجوی با فر و برز و خرد | ز شاهان پیشینگان بگذرد | |
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت | سر موی مشکین چو کافور گشت | |
همان سرو یازنده شد چون کمان | ندارم گران گر سرآید زمان | |
بسی برنیامد برین روزگار | کزو ماند نام از جهان یادگار | |
جهاندار کیخسرو آمد بگاه | نشست از بر زیرگه با سپاه | |
از ایرانیان هرک بد نامجوی | پیاده برفتند بیرنگ و بوی | |
همه جامههاشان کبود و سیاه | دو هفته ببودند با سوگ شاه | |
ز بهر ستودانش کاخی بلند | بکردند بالای او ده کمند | |
ببردند پس نامداران شاه | دبیقی و دیبای رومی سیاه | |
برو تافته عود و کافور و مشک | تنش را بدو در بکردند خشک | |
نهادند زیراندرش تخت عاج | بسربر ز کافور وز مشک تاج | |
چو برگشت کیخسرو از پیش تخت | در خوابگه را ببستند سخت | |
کسی نیز کاوس کی را ندید | ز کین و ز آوردگاه آرمید | |
چنینست رسم سرای سپنج | نمانی درو جاودانه مرنج | |
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ | نه جنگآوران زیر خفتان و ترگ | |
اگر شاه باشی وگر زردهشت | نهالی ز خاکست و بالین ز خشت | |
چنان دان که گیتی ترا دشمنست | زمین بستر و گور پیراهنست | |
چهل روز سوگ نیا داشت شاه | ز شادی شده دور وز تاج و گاه | |
پس آنگه نشست از بر تخت عاج | بسر برنهاد آن دلافروز تاج | |
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه | ردان و بزرگان زرین کلاه | |
بشاهی برو آفرین خواندند | بران تاج بر گوهر افشاندند | |
یکی سور بد در جهان سربسر | چو بر تخت بنشست پیروزگر | |
برین گونه تا سالیان گشت شست | جهان شد همه شاه را زیردست | |
پراندیشه شد مایهور جان شاه | ازان رفتن کار و آن دستگاه | |
همی گفت ویران و آباد بوم | ز چین و ز هند و توران و روم | |
هم از خاوران تا در باختر | ز کوه و بیابان وز خشک و تر | |
سراسر ز بدخواه کردم تهی | مرا گشت فرمان و گاه مهی | |
جهان از بداندیش بیبیم شد | دل اهرمن زین به دو نیم شد | |
ز یزدان همه آرزو یافتم | وگر دل همه سوی کین تافتم | |
روانم نباید که آرد منی | بداندیشی و کیش آهرمنی | |
شوم همچو ضحاک تازی و جم | که با سلم و تور اندر آیم بزم | |
بیک سو چو کاوس دارم نیا | دگر سو چو توران پر از کیمیا | |
چو کاوس و چون جادو افراسیاب | که جز روی کژی ندیدی بخواب | |
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس | بروشن روان اندر آرم هراس | |
ز من بگسلد فره ایزدی | گر آیم بکژی و راه بدی | |
ازان پس بران تیرگی بگذرم | بخاک اندر آید سر و افسرم | |
بگیتی بماند ز من نام بد | همان پیش یزدان سرانجام بد | |
تبه گرددم چهر و رنگ رخان | بریزد بخاک اندرون استخوان | |
هنر کم شود ناسپاسی بجای | روان تیره گردد بدیگر سرای | |
گرفته کسی تاج و تخت مرا | بپای اندر آورده بخت مرا | |
ز من نام ماند بدی یادگار | گل رنجهای کهن گشته خار | |
من اکنون چو کین پدر خواستم | جهانی بخوبی بیاراستم | |
بکشتم کسی را که بایست کشت | که بد کژ و با راه یزدان درشت | |
بباد و ویران درختی نماند | که منشور تخت مرا برنخواند | |
بزرگان گیتی مرا کهترند | وگر چند با گنج و با افسرند | |
سپاسم ز یزدان که او داد فر | همان گردش اختر و پای و پر | |
کنون آن به آید که من راهجوی | شوم پیش یزدان پر از آب روی | |
مگر هم بدین خوبی اندر نهان | پرستندهی کردگار جهان | |
روانم بدان جای نیکان برد | که این تاج و تخت مهی بگذرد | |
نیابد کسی زین فزون کام و نام | بزرگی و خوبی و آرام و جام | |
رسیدیم و دیدیم راز جهان | بد و نیک هم آشکار و نهان | |
کشاورز دیدیم گر تاجور | سرانجام بر مرگ باشد گذر | |
بسالار نوبت بفرمود شاه | که هر کس که آید بدین بارگاه | |
ورا بازگردان بنیکو سخن | همه مردمی جوی و تندی مکن | |
ببست آن در بارگاه کیان | خروشان بیامد گشادهمیان | |
ز بهر پرستش سر وتن بشست | بشمع خرد راه یزدان بجست | |
بپوشید پس جامهی نو سپید | نیایش کنان رفت دل پر امید | |
بیامد خرامان بجای نماز | همی گفت با داور پاک راز | |
همی گفت کای برتر از جان پاک | برآرندهی آتش از تیره خاک | |
مرا بین و چندی خرد ده مرا | هم اندیشهی نیک و بد ده مرا | |
ترا تا بباشم نیایش کنم | بدین نیکویها فزایش کنم | |
بیامرز رفته گناه مرا | ز کژی بکش دستگاه مرا | |
بگردان ز جانم بد روزگار | همان چارهی دیو آموزگار | |
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم | نگیرد هوا بر روانم ستم | |
چو بر من بپوشد در راستی | بنیرو شود کژی و کاستی | |
بگردان ز من دیو را دستگاه | بدان تا ندارد روانم تباه | |
نگهدار بر من همین راه و سان | روانم بدان جای نیکان رسان | |
شب و روز یک هفته بر پای بود | تن آنجا و جانش دگر جای بود | |
سر هفته را گشت خسرو نوان | بجای پرستش نماندش توان | |
بهشتم ز جای پرستش برفت | بر تخت شاهی خرامید تفت | |
همه پهلوانان ایران سپاه | شگفتی فرومانده از کار شاه | |
ازان نامداران روز نبرد | همی هر کسی دیگر اندیشه کرد | |
چو بر تخت شد نامور شهریار | بیامد بدرگاه سالار بار | |
بفرمود تا پرده برداشتند | سپه را ز درگاه بگذاشتند | |
برفتند با دست کرده بکش | بزرگان پیل افکن شیرفش | |
چو توس و چو گودرز و گیو دلیر | چو گرگین و بیژن چو رهام شیر | |
چو دیدند بردند پیشش نماز | ازان پس همه برگشادند راز | |
که شاها دلیرا گوا داورا | جهاندار و بر مهتران مهترا | |
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج | فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج | |
فرازندهی نیزه و تیغ و اسب | فروزندهی فرخ آذرگشسب | |
نترسی ز رنج و ننازی بگنج | بگیتی ز گنجت فزونست رنج | |
همه پهلوانان ترا بندهایم | سراسر بدیدار تو زندهایم | |
همه دشمنان را سپردی بخاک | نماندت بگیتی ز کس بیم و باک | |
بهر کشوری لشکر و گنج تست | بجایی که پی برنهی رنج تست | |
ندانیم کاندیشهی شهریار | چرا تیره شد اندرین روزگار | |
ترا زین جهان روز برخوردنست | نه هنگام تیمار و پژمردنست | |
گر از ما بچیزی بیازرد شاه | از آزار او نیست ما را گناه | |
بگوید بما تا دلش خوش کنیم | پر از خون دل و رخ بر آتش کنیم | |
وگر دشمنی دارد اندر نهان | بگوید بما شهریار جهان | |
همه تاجداران که بودند شاه | بدین داشتند ارج گنج و سپاه | |
که گر سر ستانند و گر سر دهند | چو ترگ دلیران بسر برنهند | |
نهانی که دارد بگوید بما | همان چارهی آن بجوید ز ما | |
بدیشان چنین گفت پس شهریار | که با کس ندارید کس کارزار | |
بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج | نشد نیز جایی پراکنده گنج | |
نه آزار دارم ز کار سپاه | نه اندر شما هست مرد گناه | |
ز دشمن چو کین پدر خواستم | بداد وبدین گیتی آراستم | |
بگیتی پی خاک تیره نماند | که مهر نگین مرا برنخواند | |
شما تیغها در نیام آورید | می سرخ و سیمینه جام آورید | |
بجای چرنگ کمان نای و چنگ | بسازید با باده و بوی و رنگ | |
بیک هفته من پیش یزدان بپای | ببودم به اندیشه و پاکرای | |
یکی آرزو دارم اندر نهان | همی خواهم از کردگار جهان | |
بگویم گشاده چو پاسخ دهید | بپاسخ مرا روز فرخ نهید | |
شما پیش یزدان نیایش کنید | برین کام و شادی ستایش کنید | |
که او داد بر نیک و بد دستگاه | ستایش مر او را که بنمود راه | |
ازان پس بمن شادمانی کنید | ز بدها روان بیگمانی کنید | |
بدانید کین چرخ ناپایدار | نداند همی کهتر از شهریار | |
همی بدرود پیر و برنا بهم | ازو داد بینیم و زو هم ستم | |
همه پهلوانان ز نزدیک شاه | برون آمدند از غمان جان تباه | |
بسالار بار آن زمان گفت شاه | که بنشین پس پردهی بارگاه | |
کسی را مده بار در پیش من | ز بیگانه و مردم خویش من | |
بیامد بجای پرستش بشب | بدادار دارنده بگشاد لب | |
همی گفت ای برتر از برتری | فزایندهی پاکی و مهتری | |
تو باشی بمینو مرا رهنمای | مگر بگذرم زین سپنجی سرای | |
نکردی دلم هیچ نایافته | روان جای روشن دلان تافته | |
چو یک هفته بگذشت ننمود روی | برآمد یکی غلغل و گفت و گوی | |
همه پهلوانان شدند انجمن | بزرگان فرزانه و رای زن | |
چو گودرز و چون توس نوذرنژاد | سخن رفت چندی ز بیداد و داد | |
ز کردار شاهان برتر منش | ز یزدان پرستان وز بدکنش | |
همه داستانها زدند از مهان | بزرگان و فرزانگان جهان | |
پدر گیو را گفت کای نیکبخت | همیشه پرستندهی تاج و تخت | |
از ایران بسی رنج برداشتی | بر و بوم و پیوند بگذاشتی | |
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار | که آن را نشاید که داریم خوار | |
بباید شدن سوی زابلستان | سواری فرستی بکابلستان | |
بزابل برستم بگویی که شاه | ز یزدان بپیچید و گم کرد راه | |
در بار بر نامداران ببست | همانا که با دیو دارد نشست | |
بسی پوزش و خواهش آراستیم | همی زان سخن کام او خواستیم | |
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد | دلش خیره بینیم و سر پر ز باد | |
بترسیم کو هیچو کاوس شاه | شود کژ و دیوش بپیچد ز راه | |
شما پهلوانید و داناترید | بهر بودنی بر تواناترید | |
کنون هرک اوهست پاکیزهرای | ز قنوج وز دنور و مرغ و مای | |
ستارهشناسان کابلستان | همه پاکریان زابلستان | |
بیارید زین در یکی انجمن | بایران خرامید با خویشتن | |
شد این پادشاهی پر از گفت و گوی | چو پوشید خسرو ز ما رای و روی | |
فگندیم هرگونه رایی ز بن | ز دستان گشاید همی این سخن | |
سخنهای گودرز بشنید گیو | ز لشکر گزین کرد مردان نیو | |
برآشفت و اندیشه اندر گرفت | ز ایران ره سیستان برگرفت | |
چو نزدیک دستان و رستم رسید | بگفت آن شگفتی که دید و شنید | |
غمی گشت پس نامور زال گفت | که گشتیم با رنج بسیار جفت | |
برستم چنین گفت کز بخردان | ستارهشناسان و هم موبدان | |
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه | بدان تا بیایند با ما براه | |
شدند انجمن موبدان و ردان | ستارهشناسان و هم بخردان | |
همه سوی دستان نهادند روی | ز زابل به ایران نهادند روی | |
جهاندار برپای بد هفت روز | بهشتم چو بفروخت گیتیفروز | |
ز در پرده برداشت سالار بار | نشست از بر تخت زر شهریار | |
همه پهلوانان ابا موبدان | برفتند نزدیک شاه جهان | |
فراوان ببودند پیشش بپای | بزرگان با دانش و رهنمای | |
جهاندار چون دید بنداختشان | برسم کیان پایگه ساختشان | |
ازان نامداران خسروپرست | کس از پای ننشست و نگشاد دست | |
گشادند لب کی سپهر روان | جهاندار باداد و روشنروان | |
توانایی و فر شاهی تراست | ز خورشید تا پشت ماهی تراست | |
همه بودنیها بروشنروان | بدانی بکردار و دانش جوان | |
همه بندگانیم در پیش شاه | چه کردیم و بر ما چرا بست راه | |
ارغم ز دریاست خشکی کنیم | همه چادر خاک مشکی کنیم | |
وگر کوه باشد ز بن برکنیم | بخنجر دل دشمنان بشکنیم | |
وگر چارهی این برآید بگنج | نبیند ز گنج درم نیز رنج | |
همه پاسبانان گنج توایم | پر از درد گریان ز رنج توایم | |
چنین داد پاسخ جهاندار باز | که از پهلوانان نیم بینیاز | |
ولیکن ندارم همی دل برنج | ز نیروی دست و ز مردان و گنج | |
نه در کشوری دشمن آمد پدید | که تیمار آن بد بباید کشید | |
یکی آرزو خواست روشن دلم | همی دل آن آرزو نگسلم | |
بدان آرزو دارم اکنون امید | شب تیره تا گاه روز سپید | |
چه یابم بگویم همه راز خویش | برآرم نهان کرده آواز خویش | |
شما بازگردید پیروز و شاد | بد اندیشه بر دل مدارید یاد | |
همه پهلوانان آزادمرد | برو خواندند آفرینی بدرد | |
چو ایشان برفتند پیروز شاه | بفرمود تا پردهی بارگاه | |
فروهشت و بنشست گریان بدرد | همی بود پیچان و رخ لاژورد | |
جهاندار شد پیش برتر خدای | همی خواست تا باشدش رهنمای | |
همی گفت کای کردگار سپهر | فروزندهی نیکی و داد و مهر | |
ازین شهریاری مرا سود نیست | گر از من خداوند خشنود نیست | |
ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت | نشستن مرا جای ده در بهشت | |
چنین پنج هفته خروشان بپای | همی بود بر پیش گیهان خدای | |
شب تیره از رنج نغنود شاه | بدانگه که برزد سر از برج ماه | |
بخفت او و روشن روانش نخفت | که اندر جهان با خرد بود جفت | |
چنان دید در خواب کو را بگوش | نهفته بگفتی خجسته سروش | |
که ای شاه نیکاختر و نیکبخت | بسودی بسی یاره و تاج و تخت | |
اگر زین جهان تیز بشتافتی | کنون آنچ جستی همه یافتی | |
بهمسیایگی داور پاک جای | بیابی بدین تیرگی در مپای | |
چو بخشی بارزانیان بخش گنج | کسی را سپار این سرای سپنج | |
توانگر شوی گر تو درویش را | کنی شادمان مردم خویش را | |
کسی گردد ایمن ز چنگ بلا | که یابد رها زین دم اژدها | |
هرآنکس که از بهر تو رنج برد | چنان دان که آن از پی گنج برد | |
چو بخشی بارزانیان بخش چیز | که ایدر نمانی تو بسیار نیز | |
سر تخت را پادشاهی گزین | که ایمن بود مور ازو بر زمین | |
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ | که آمد ترا روزگار بسیچ | |
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب | ز خوی دید جای پرستش پرآب | |
همی بود گریان و رخ بر زمین | همی خواند بر کردگار آفرین | |
همی گفت گر تیز بشتافتم | ز یزدان همه کام دل یافتم | |
بیامد بر تخت شاهی نشست | یکی جامهی نابسوده بدست | |
بپوشید و بنشست بر تخت عاج | جهاندار بییاره و گرز و تاج | |
سر هفته را زال و رستم بهم | رسیدند بیکام دل پر ز غم | |
چو ایرانیان آگهی یافتند | همه داغ دل پیش بشتافتند | |
چو رستم پدید آمد و زال زر | همان موبدان فراوان هنر | |
هرآنکس که بود از نژاد زرسب | پذیره شدن را بیاراست اسب | |
همان توس با کاویانی درفش | همه نامداران زرینه کفش | |
چو گودرز پیش تهمتن رسید | سرشکش ز مژگان برخ برچکید | |
سپاهی همی رفت رخساره زرد | ز خسرو همه دل پر از داغ و درد | |
بگفتند با زال و رستم که شاه | بگفتار ابلیس گم کرد راه | |
همه بارگاهش سیاهست و بس | شب و روز او را ندیدست کس | |
ازین هفته تا آن در بارگاه | گشایند و پوییم و یابیم راه | |
جز آنست کیخسرو ای پهلوان | که دیدی تو شاداب و روشنروان | |
شده کوژ بالای سرو سهی | گرفته گل سرخ رنگ بهی | |
ندانم چه چشم بد آمد بروی | چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی | |
مگر تیره شد بخت ایرانیان | وگر شاه را ز اختر آمد زیان | |
بدیشان چنین گفت زال دلیر | که باشد که شاه آمد از گاه سیر | |
درستی و هم دردمندی بود | گهی خوشی و گه نژندی بود | |
شما دل مدارید چندین بغم | که از غم شود جان خرم دژم | |
بکوشیم و بسیار پندش دهیم | بپند اختر سودمندش دهیم | |
وزان پس هرآنکس که آمد براه | برفتند پویان سوی بارگاه | |
هم آنگه ز در پرده برداشتند | بر اندازهشان شاد بگذاشتند | |
چو دستان و چون رستم پیلتن | چو توس و چو گودرز و آن انجمن | |
چو گرگین و چون بیژن و گستهم | هرآنکس که رفتند گردان بهم | |
شهنشاه چون روی ایشان بدید | بپرده در آوای رستم شنید | |
پراندیشه از تخت برپای خاست | چنان پشت خمیده را کرد راست | |
ز دانندگان هرک بد زابلی | ز قنوج وز دنبر و کابلی | |
یکایک بپرسید و بنواختشان | برسم مهی پایگه ساختشان | |
همان نیز ز ایرانیان هرک بود | باندازهشان پایگه برفزود | |
برو آفرین کرد بسیار زال | که شادان بدی تا بود ماه و سال | |
ز گاه منوچهر تا کیقباد | ازان نامداران که داریم یاد | |
همان زو طهماسب و کاوس کی | بزرگان و شاهان فرخندهپی | |
سیاوش مرا خود چو فرزند بود | که با فر و با برز و اورند بود | |
ندیدم کسی را بدین بخردی | بدین برز و این فره ایزدی | |
بپیروزی و مردی و مهر و رای | که شاهیت بادا همیشه بجای | |
چه مهتر که پای ترا خاک نیست | چه زهر آنک نام تو تریاک نیست | |
یکی ناسزا آگهی یافتم | بدان آگهی تیز بشتافتم | |
ستارهشناسان و کنداوران | ز هر کشوری آنک دیدم سران | |
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای | برفتند با زیج هندی ز جای | |
بدان تا بجویند راز سپهر | کز ایران چرا پاک ببرید مهر | |
از ایران کس آمد که پیروز شاه | بفرمود تا پردهی بارگاه | |
نه بردارد از پیش سالار بار | بپوشد ز ما چهرهی شهریار | |
من از درد ایرانیان چو عقاب | همی تاختم همچو کشتی بر آب | |
بدان تا بپرسم ز شاه جهان | ز چیزی که دارد همی در نهان | |
به سه چیز هر کار نیکو شود | همان تخت شاهی بیآهو شود | |
بگنج و برنج و بمردان مرد | بجز این نشاید همی کار کرد | |
چهارم بیزدان ستایش کنیم | شب و روز او را نیایش کنیم | |
که اویست فریادرس بنده را | همو بازدارد گراینده را | |
بدرویش بخشیم بسیار چیز | اگر چند چیز ارجمند است نیز | |
بدان تا روان تو روشن کند | خرد پیش مغز تو جوشن کند | |
چو بشنید خسرو ز دستان سخن | یکی دانشی پاسخ افگند بن | |
بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز | همه رای و گفتارهای تو نغز | |
ز گاه منوچهر تا این زمان | نهای جز بیآزار و نیکی گمان | |
همان نامور رستم پیلتن | ستون کیان نازش انجمن | |
سیاوش را پروراننده اوست | بدو نیکویها رساننده اوست | |
سپاهی که دیدند گوپال او | سر ترگ و برز و فر و یال او | |
بسی جنگ ناکرده بگریختند | همه دشت تیر و کمان ریختند | |
بپیش نیاکان من کینهخواه | چو دستور فرخ نماینده راه |