شاهنامه/اندر ستایش سلطان محمود ۹

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
اندر ستایش سلطان محمود ۸ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
اندر ستایش سلطان محمود ۱۰


وگر نام و رنج تو گیرم بیاد بماند سخن تازه تا سد نژاد
ز گفتار چرب ار پژوهش کنم ترا این ستایش نکوهش کنم
دگر هرچ پرسیدی از کار من ز نادادن بار و آزار من
بیزدان یکی آرزو داشتم جهان را همه خوار بگذاشتم
کنون پنج هفتست تا من بپای همی خواهم از داور رهنمای
که بخشد گذشته گناه مرا درخشان کند تیرگاه مرا
برد مر مرا زین سپنجی سرای بود در همه نیکوی رهنمای
نماند کزین راستی بگذرم چو شاهان پیشین یپیچد سرم
کنون یافتم هرچ جستم ز کام بباید پسیچید کمد خرام
سحرگه مرا چشم بغنود دوش ز یزدان بیامد خجسته سروش
که برساز کمد گه رفتنت سرآمد نژندی و ناخفتنت
کنون بارگاه من آمد بسر غم لشکر و تاج و تخت و کمر
غمی شد دل ایرانیان را ز شاه همه خیره گشتند و گم کرده راه
چو بشنید زال این سخن بردمید یکی باد سرد از جگر برکشید
بایرانیان گفت کین رای نیست خرد را بمغز اندرش جای نیست
که تا من ببستم کمر بر میان پرستنده‌ام پیش تخت کیان
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت چو او گفت ما را نباید نهفت
نباید بدین بود همداستان که او هیچ راند چنین داستان
مگر دیو با او هم‌آواز گشت که از راه یزدان سرش بازگشت
فریدون و هوشنگ یزدان پرست نبردند هرگز بدین کار دست
بگویم بدو من همه راستی گر آید بجان اندرون کاستی
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان کزین سان سخن کس نگفت از میان
همه با توایم آنچ گویی بشاه مبادا که او گم کند رسم و راه
شنید این سخن زال برپای خاست چنین گفت کای خسرو داد و راست
ز پیر جهاندیده بشنو سخن چو کژ آورد رای پاسخ مکن
که گفتار تلخست با راستی ببندد بتلخی در کاستی
نشاید که آزار گیری ز من برین راستی پیش این انجمن
بتوران زمین زادی از مادرت همانجا بد آرام و آبشخورت
ز یک سو نبیره‌ی رد افراسیاب که جز جادوی را ندیدی بخواب
چو کاوس دژخیم دیگر نیا پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا
ز خاور ورا بود تا باختر بزرگی و شاهی و تاج و کمر
همی خواست کز آسمان بگذرد همه گردش اختران بشمرد
بدان بر بسی پندها دادمش همین تلخ گفتار بگشادمش
بس پند بشنید و سودی نکرد ازو بازگشتم پر از داغ و درد
چو بر شد نگون اندر آمد بخاک ببخشود بر جانش یزدان پاک
بیامد بیزدان شده ناسپاس سری پر ز گرد و دلی پرهراس
تو رفتی و شمشیرزن سد هزار زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار
چو شیر ژیان ساختی رزم را بیاراستی دشت خوارزم را
ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ پیاده شدی پس بجنگ پشنگ
گر او را بدی بر تو بر دست‌یاب بایران کشیدی رد افراسیاب
زن و کودک خرد ایرانیان ببردی بکین کس نبستی میان
ترا ایزد از دست او رسته کرد ببخشود و رای تو پیوسته کرد
بکشتی کسی را که زو بد هراس بدادار دارنده بد ناسپاس
چو گفتم که هنگام آرام بود گه بخشش و پوشش و جام بود
بایران کنون کار دشوارتر فزونتر بدی دل پرآزارتر
که تو برنوشتی ره ایزدی بکژی گذشتی و راه بدی
ازین بد نباشد تنت سودمند نیاید جهان‌آفرین را پسند
گر این باشد این شاه سامان تو نگردد کسی گرد پیمان تو
پشیمانی آید ترا زین سخن براندیش و فرمان دیوان مکن
وگر نیز جویی چنین کار دیو ببرد ز تو فر کیهان خدیو
بمانی پر از درد و دل پر گناه نخوانند ازین پس ترا نیز شاه
بیزدان پناه و بیزدان گرای که اویست بر نیک و بد رهنمای
گر این پند من یک بیک نشنوی بهرمن بدکنش بگروی
بماندت درد و نماندت بخت نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
خرد باد جان ترا رهنمای بپاکی بماناد مغزت بجای
سخنهای دستان چو آمد ببن یلان برگشادند یکسر سخن
که ما هم برآنیم کین پیر گفت نباید در راستی را نهفت
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید زمانی بیاسود و اندر شمید
پراندیشه گفت ای جهاندیده زال بمردی بی‌اندازه پیموده سال
اگر سرد گویمت بر انجمن جهاندار نپسندد این بد ز من
دگر آنک رستم شود دردمند ز درد وی آید بایران گزند
دگر آنگ گر بشمری رنج‌اوی همانا فزون آید از گنج اوی
سپر کرد پیشم تن خویش را نبد خواب و خوردن بداندیش را
همان پاسخت را بخوبی کنیم دلت را بگفتار تو نشکنیم
چنین گفت زان پس بواز سخت که ای سرفرازان پیروز بخت
سخنهای دستان شنیدم همه که بیدار بگشاد پیش رمه
بدارنده یزدان گیهان خدیو که من دورم از راه و فرمان دیو
به یزدان گراید همی جان من که آن دیدم از رنج درمان من
بدید آن جهان را دل روشنم خرد شد ز بدهای او جوشنم
بزال آنگهی گفت تندی مکن براندازه باید که رانی سخن
نخست آنک گفتی ز توران‌نژاد خردمند و بیدار هرگز نزاد
جهاندار پور سیاوش منم ز تخم کیان راد و باهش منم
نبیره‌ی جهاندار کاوس کی دل‌افروز و با دانش و نیک‌پی
بمادر هم از تخم افراسیاب که با خشم او گم شدی خورد و خواب
نبیره‌ی فریدون و پور پشنگ ازین گوهران چنین نیست ننگ
که شیران ایران بدریای آب نشستی تن از بیم افراسیاب
دگر آنک کاوس صندوق ساخت سر از پادشاهی همی برفراخت
چنان دان که اندر فزونی منش نسازند بر پادشا سرزنش
کنون من چو کین پدر خواستم جهان را بپیروزی آراستم
بکشتم کسی را کزو بود کین وزو جور و بیداد بد بر زمین
بگیتی مرا نیز کاری نماند ز بدگوهران یادگاری نماند
هرآنگه که اندیشه گردد دراز ز شادی و از دولت دیریاز
چو کاوس و جمشید باشم براه چو ایشان ز من گم شود پایگاه
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر که از جور ایشان جهان گشت سیر
بترسم که چون روز نخ برکشد چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد
دگر آنک گفتی که باشیده جنگ بیاراستی چون دلاور پلنگ
ازان بد کز ایران ندیدم سوار نه اسپ افگنی از در کارزار
که تنها بر او بجنگ آمدی چو رفتی برزمش درنگ آمدی
کسی را کجا فر یزدان نبود وگر اختر نیک خندان نبود
همه خاک بودی بجنگ پشنگ از ایران بدین سان شدم تیزچنگ
بدین پنج هفته که من روز و شب همی بفرین برگشادم دو لب
بدان تا جهاندار یزدان پاک رهاند مرا زین غم تیره خاک
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت سبک بار گشتیم و بستیم رخت
تو ای پیر بیدار دستان سام مرا دیو گویی که بنهاد دام
بتاری و کژی بگشتم ز راه روان گشته بی‌مایه و دل تباه
ندانم که بادافره ایزدی کجا یابم و روزگار بدی
چو دستان شنید این سخن خیره شد همی چشمش از روی او تیره شد
خروشان شد از شاه و بر پای خاست چنین گفت کای داور داد و راست
ز من بود تیزی و نابخردی توی پاک فرزانه‌ی ایزدی
سزد گر ببخشی گناه مرا اگر دیو گم کرد راه مرا
مرا سالیان شد فزون از شمار کمر بسته‌ام پیش هر شهریار
ز شاهان ندیدم کزین گونه راه بجستی ز دادار خورشید و ماه
که ما را جدایی نبود آرزوی ازین دادگر خسرو نیک‌خوی
سخنهای دستان چو بشنید شاه پسند آمدش پوزش نیک‌خواه
بیازید و بگرفت دستش بدست بر خویش بردش بجای نشست
بدانست کو این سخن جز بمهر نپیمود با شاه خورشید چهر
چنین گفت پس شاه با زال زر که اکنون ببندید یکسر کمر
تو و رستم و توس و گودرز و گیو دگر هرک او نامدارست نیو
سراپرده از شهر بیرون برید درفش همایون بهامون برید
ز خرگاه وز خیمه چندانک هست بسازید بر دشت جای نشست
درفش بزرگان و پیل و سپاه بسازید روشن یکی رزمگاه
چنان کرد رستم که خسرو بگفت ببردند پرده‌سرای از نهفت
بهامون کشیدند ایرانیان بفرمان ببستند یکسر میان
سپید و سیاه و بنفش و کبود زمین کوه تا کوه پر خیمه بود
میان اندرون کاویانی درفش جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
سراپرده‌ی زال نزدیک شاه برافراخته زو درفش سیاه
بدست چپش رستم پهلوان ز کابل بزرگان روشن‌روان
بپیش اندرون توس و گودرز و گیو چو رهام و شاپور و گرگین نیو
پس پشت او بیژن و گستهم بزرگان که بودند با او بهم
شهنشاه بر تخت زرین نشست یکی گرزه‌ی گاوپیکر بدست
بیک دست او زال و رستم بهم چو پیل سرافراز و شیر دژم
بدست گر توس و گودرز و گیو دگر بیژن گرد و رهام نیو
نهاده همه چهر بر چشم شاه بدان تا چه گوید ز کار سپاه
بواز گفت آن زمان شهریار که این نامداران به روزگار
هران کس که دارید راه و خرد بدانید کین نیک و بد بگذرد
همه رفتنی‌ایم و گیتی سپنچ چرا باید این درد و اندوه و رنج
ز هر دست خوبی فرازآوریم بدشمن بمانیم و خود بگذریم
کنون گاو آن زیر چرم اندر است که پاداش و بادافره دیگرست
بترسید یکسر ز یزدان پاک مباشید ایمن بدین تیره خاک
که این روز بر ما همی بگذرد زمانه دم هر کسی بشمرد
ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه که بودند با فر و تخت و کلاه
جز از نام ازیشان بگیتی نماند کسی نامه‌ی رفتگان برنخواند
از ایشان بسی ناسپاسان بدند بفرجام زان بد هراسان بدند
چو ایشان همان من یکی بنده‌ام وگر چند با رنج کوشنده‌ام
بکوشیدم و رنج بردم بسی ندیدم که ایدر بماند کسی
کنون جان و دل زین سرای سپنج بکندم سرآوردم این درد و رنج
کنون آنچ جستم همه یافتم ز تخت کیی روی برتافتم
هر آن کس که در پیش من برد رنج ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج
ز کردار هر کس که دارم سپاس بگویم بیزدان نیکی‌شناس
بایرانیان بخشم این خواسته سلیح و در گنج آراسته
هر آن کس که هست از شما مهتری ببخشم بهر مهتری کشوری
همان بدره و برده و چارپای براندیشم آرم شمارش بجای
ببخشم که من راه را ساختم وزین تیرگی دل بپرداختم
شما دست شادی بخوردن برید بیک هفته ایدر چمید و چرید
بخواهم که تا زین سرای سپنج گذر یابم و دور مانم ز رنج
چو کیخسرو این پندها برگرفت بماندند گردان ایران شگفت
یکی گفت کین شاه دیوانه شد خرد با دلش سخت بیگانه شد
ندانم برو بر چه خواهد رسید کجا خواهد این تاج و تخت آرمید
برفتند یکسر گروهاگروه همه دشت لشکر بدو راغ و کوه
غو نای و آوای مستان ز دشت تو گفتی همی از هوا برگذشت
ببودند یک هفته زین گونه شاد کسی را نیامد غم و رنج یاد
بهشتم نشست از بر گاه شاه ابی یاره و گرز و زرین کلاه
چو آمدش رفتن بتنگی فراز یکی گنج را درگشادند باز
چو بگشاد آن گنج آباد را وصی کرد گودرز کشواد را
بدو گفت بنگر بکار جهان چه در آشکار و چه اندر نهان
که هر گنج را روزی آگندنیست بسختی و روزی پراگندنیست
نگه کن رباطی که ویران بود یکی کان بنزدیک ایران بود
دگر آبگیری که باشد خراب از ایران وز رنج افراسیاب
دگر کودکانی که بی‌مادرند زنانی که بی شوی و بی‌چادرند
دگر آنکش آید بچیزی نیاز ز هر کس همی دارد آن رنج راز
بر ایشان در گنج بسته مدار ببخش و بترس از بد روزگار
دگر گنج کش نام بادآورست پر از افسر و زیور و گوهرست
نگه کن بشهری که ویران شدست کنام پلنگان و شیران شدست
دگر هرکجا رسم آتشکدست که بی‌هیربد جای ویران شدست
سه دیگر کسی کو ز تن بازماند بروز جوانی درم برفشاند
دگر چاهساری که بی‌آب گشت فراوان برو سالیان برگذشت
بدین گنج بادآور آباد کن درم خوار کن مرگ را یاد کن
دگر گنج کش خواندندی عروس که آگند کاوس در شهر توس
بگودرز فرمود کان را ببخش یزال و بگیو و خداوند رخش
همه جامه‌های تنش برشمرد نگه کرد یکسر برستم سپرد
همان یاره و طوق کنداوران همان جوشن و گرزهای گران
ز اسبان بجایی که بودش یله بتوس سپهبد سپردش گله
همه باغ و گلشن بگودرز داد بگیتی ز مرزی که آمدش یاد
سلیح تنش هرچ در گنج بود که او را بدان خواسته رنج بود
سپردند یکسر بگیو دلیر بدانگه که خسرو شد از گنج سیر
از ایوان و خرگاه و پرده‌سرای همان خیمه و آخور و چارپای
فریبرز کاوس را داد شاه بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه
یکی طوق روشن‌تر از مشتری ز یاقوت رخشان دو انگشتری
نبشته برو نام شاه جهان که اندر جهان آن نبودی نهان
ببیژن چنین گفت کین یادگار همی دار و جز تخم نیکی مکار
بایرانیان گفت هنگام من فراز آمد و تازه شد کام من
بخواهید چیزی که باید ز من که آمد پراگندن انجمن
همه مهتران زار و گریان شدند ز درد شهنشاه بریان شدند
همی گفت هرکس که ای شهریار کرا مانی این تاج را یادگار
چو بشنید دستان خسرو پرست زمین را ببوسید و برپای جست
چنین گفت کای شهریار جهان سزد کرزوها ندارم نهان
تو دانی که رستم بایران چه کرد برزم و ببزم و بننگ و نبرد
چو کاوس کی شد بمازندران رهی دور و فرسنگهای گران
چو دیوان ببستند کاوس را چو گودرز گردنکش و توس را
تهمتن چو بشنید تنها برفت بمازندران روی بنهاد تفت
بیابان وتاریکی و دیو و شیر همان جادوی و اژدهای دلیر
بدان رنج و تیمار ببرید راه بمازندران شد بنزدیک شاه
بدرید پهلوی دیو سپید جگرگاه پولاد غندی و بید
سر سنجه را ناگه از تن بکند خروشش برآمد بابر بلند
چو سهراب فرزند کاندر جهان کسی را نبود از کهان و مهان
بکشت از پی کین کاوس شاه ز دردش بگرید همی سال و ماه
وزان پس کجا رزم کاموس کرد بمردی بابر اندر آورد گرد
ز کردار او چند رانم سخن که هم داستانها نیاید ببن
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه چه ماند بدین شیردل نیک‌خواه
چنین داد پاسخ که کردار اوی بنزدیک ما رنج و تیمار اوی
که داند مگر کردگار سپهر نماینده‌ی کام و آرام و مهر
سخنهای او نیست اندر نهفت نداند کس او را بافاق جفت
بفرمود تا رفت پیشش دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند عهدی ز شاه زمین سرافراز کیخسرو پاک‌دین
ز بهر سپهبد گو پیلتن ستوده بمردی بهر انجمن
که او باشد اندر جهان پیشرو جهاندار و بیدار و سالار و گو
هم او را بود کشور نیمروز سپهدار پیروز لشکر فروز
نهادند بر عهد بر مهر زر برآیین کیخسرو دادگر
بدو داد منشور و کرد آفرین که آباد بادا برستم زمین
مهانی که با زال سام سوار برفتند با زیجها بر کنار
ببخشیدشان خلعت و سیم و زر یکی جام مر هر یکی را گهر
جهاندیده گودرز برپای خاست بیاراست با شاه گفتار راست
چنین گفت کای شاه پیروز بخت ندیدیم چون تو خداوند تخت
ز گاه منوچهر تا کیقباد ز کاوس تا گاه فرخ نژاد
بپیش بزرگان کمر بسته‌ام بی‌آزار یک روز ننشسته‌ام
نبیره پسر بود هفتاد و هشت کنون ماند هشت و دگر برگذشت
همان گیو بیداردل هفت سال بتوران زمین بود بی‌خورد و هال
بدشت اندرون گور بد خوردنش هم از چرم نخچیر پیراهنش
بایران رسید آنچ بد شاه دید که تیمار او گیو چندی کشید
جهاندار سیر آمد از تاج گاه همو چشم دارد به نیکی ز شاه
چنین داد پاسخ که بیشست ازین که بر گیو بادا هزارآفرین
خداوند گیتی ورایار باد دل بدسگالانش پرخار باد
کم و بیش ما پاک بر دست تست که روشن روان بادی و تن درست
بفرمود تا عهد قم و اسپهان نهاد بزرگان و جای مهان
نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر یکی نامه از پادشا بر حریر
یکی مهر زرین برو برنهاد بران نامه شاه آفرین کرد یاد
که یزدان ز گودرز خشنود باد دل بدسگالانش پر دود باد
بایرانیان گفت گیو دلیر مبادا که آید ز کردار سیر
بدانید کو یادگار منست بنزد شما زینهار منست
مر او را همه پاک فرمان برید ز گفتار گودرز بر مگذرید
ز گودرزیان هرک بد پیش‌رو یکی آفرینی بگسترد نو
چو گودرز بنشست برخاست توس بشد پیش خسرو زمین داد بوس
بدو گفت شاها انوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی
منم زین بزرگان فریدون نژاد ز ناماوران تا بیامد قباد
کمر بسته‌ام پیش ایرانیان که نگشادم از بند هرگز میان
بکوه هماون ز جوشن تنم بخست و همان بود پیراهنم
بکین سیاوش بران رزمگاه بدم هر شبی پاسبان سپاه
بلاون سپه را نکردم رها همی بودم اندر دم اژدها
بمازندران بسته کاوس بود دگر بند بر گردن توس بود
نکردم سپه را به جایی یله نه از من کسی کرد هرگز گله
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج همی بگذرد زین سرای سپنج
چه فرمایدم چیست نیروی من تو دانی هنرها و آهوی من
چنین داد پاسخ بدو شهریار که بیشست رنج تو از روزگار
همی باش با کاویانی درفش تو باشی سپهدار زرینه کفش
بدین مرز گیتی خراسان تراست ازین نامداران تن‌آسان تراست
نبشتند عهدی بران هم نشان بپیش بزرگان گردنکشان
نهادند بر عهد بر مهر زر یکی طوق زرین و زرین کمر
بدو داد و کردش بسی آفرین که از تو مبادا دلی پر ز کین
ز کار بزرگان چو پردخته شد شهنشاه زان رنجها رخته شد
ازان مهتران نام لهراسب ماند که از دفتر شاه کس برنخواند
ببیژن بفرمود تا با کلاه بیاورد لهراسب را نزد شاه
چو دیدش جهاندار برپای جست برو آفرین کرد و بگشاد دست
فرود آمد از نامور تخت عاج ز سر برگرفت آن دل‌افروز تاج
بلهراسب بسپرد و کرد آفرین همه پادشاهی ایران زمین
همی کرد پدرود آن تخت عاج برو آفرین کرد و بر تخت و تاج
که این تاج نو بر تو فرخنده باد جهان سربسر پیش تو بنده باد
سپردم بتو شاهی و تاج و گنج ازان پس که دیدم بسی درد و رنج
مگردان زبان زین سپس جز بداد که از داد باشی تو پیروز و شاد
مکن دیو را آشنا با روان چو خواهی که بختت بماند جوان
خردمند باش و بی‌آزار باش همیشه روانرا نگهدار باش
به ایرانیان گفت کز بخت اوی بباشید شادان دل از تخت اوی
شگفت اندرو مانده ایرانیان برآشفته هر یک چو شیر ژیان
همی هر کسی در شگفتی بماند که لهراسب را شاه بایست خواند
ازان انجمن زال بر پای خاست بگفت آنچ بودش بدل رای راست
چنین گفت کای شهریار بلند سزد گر کنی خاک را ارجمند
سربخت آن کس پر از خاک باد روان ورا خاک تریاک باد
که لهراسب را شاه خواند بداد ز بیداد هرگز نگیریم یاد
بایران چو آمد بنزد زرسب فرومایه‌ای دیدمش با یک اسب
بجنگ الانان فرستادیش سپاه و درفش و کمر دادیش
ز چندین بزرگان خسرو نژاد نیامد کسی بر دل شاه یاد
نژادش ندانم ندیدم هنر ازین گونه نشنیده‌ام تاجور
خروشی برآمد ز ایرانیان کزین پس نبندیم شاها میان
نجوییم کس نام در کارزار چو لهراسب را کی کند شهریار
چو بشنید خسرو ز دستان سخن بدو گفت مشتاب و تندی مکن
که هر کس که بیداد گوید همی بجز دود ز آتش نجوید همی
که نپسندد از ما بدی دادگر نه هر کو بدی کرد بیند گهر
که یزدان کسی را کند نیک بخت سزاوار شاهی و زیبای تخت
جهان‌آفرین بر روانم گواست که گشت این سخنها بلهراسب راست
که دارد همی شرم و دین و خرد ز کردار نیکی همی برخورد
نبیره‌ی جهاندار هوشنگ هست خردمند و بینادل و پاک‌دست
پی جاودان بگسلاند ز خاک پدید آورد راه یزدان پاک
زمانه جوان گردد از پند اوی بدین هم بود پاک فرزند اوی
بشاهی برو آفرین گسترید وزین پند و اندرز من مگذرید
هرآنکس کز اندرز من درگذشت همه رنج او پیش من بادگشت
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس بدلش اندر آید ز هر سو هراس
چو بشنید زال این سخنهای پاک بیازید انگشت و برزد بخاک
بیالود لب را بخاک سیاه به آواز لهراسب را خواند شاه
بشاه جهان گفت خرم بدی همیشه ز تو دور دست بدی
که دانست جز شاه پیروز و راد که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
چو سوگند خوردم بخاک سیاه لب آلوده شد مشمر آن از گناه
به ایرانیان گفت پیروز شاه که بدرود باد این دل افروز گاه
چو من بگذرم زین فرومایه خاک شما را بخواهم ز یزدان پاک
بپدرود کردن رخ هر کسی ببوسید با آب مژگان بسی
یلان را همه پاک در بر گرفت بزاری خروشیدن اندر گرفت
همی گفت کاجی من این انجمن توانستمی برد با خویشتن
خروشی برآمد ز ایران سپاه که خورشید بر چرخ گم کرد راه
پس پرده‌ها کودک خرد و زن بکوی و ببازار شد انجمن
خروشیدن ناله و آه خاست بهر برزنی ماتم شاه خاست
به ایرانیان آن زمان گفت شاه که فردا شما را همینست راه
هر آنکس که دارید نام و نژاد بدادار خورشید باشید شاد
من اکنون روانرا همی پرورم که بر نیک نامی مگر بگذرم
نبستم دل اندر سپنجی سرای بدان تا سروش آمدم رهنمای
بگفت این وز پایگه اسب خواست ز لشکرگه آواز فریاد خاست
بیامد بایوان شاهی دژم بزاد سرو اندر آورده خم
کنیزک بدش چار چون آفتاب ندیدی کسی چهر ایشان بخواب
ز پرده بتان را بر خویش خواند همه راز دل پیش ایشان براند
که رفتیم اینک ز جای سپنج شما دل مدارید با درد و رنج
نبینید جاوید زین پس مرا کزین خاک بیدادگر بس مرا
سوی داور پاک خواهم شدن نبینم همی راه بازآمدن
بشد هوش زان چار خورشید چهر خروشان شدند از غم و درد و مهر
شخودند روی و بکندند موی گسستند پیرایه و رنگ و بوی
ازان پس هر آنکس که آمد بهوش چنین گفت با ناله و با خروش
که ما را ببر زین سرای سپنج رها کن تو ما را ازین درد و رنج
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه کزین پس شما را همینست راه
کجا خواهران جهاندار جم کجا تاجداران با باد و دم
کجا مادرم دخت افراسیاب که بگذشت زان سان بدریای آب
کجا دختر تور ماه آفرید که چون او کس اندر زمانه ندید
همه خاک دارند بالین و خشت ندانم بدوزخ درند ار بهشت
مجویید ازین رفتن آزار من که آسان شود راه دشوار من
خروشید و لهراسب را پیش خواند ازیشان فراوان سخنها براند
بلهراسب گفت این بتان منند فروزنده‌ی پاک جان منند
برین هم نشست اندرین هم سرای همی دارشان تا تو باشی بجای
نباید که یزدان چو خواندت پیش روان شرم دارد ز کردار خویش
چو بینی مرا با سیاوش بهم ز شرم دو خسرو بمانی دژم
پذیرفت لهراسب زو هرچ گفت که با دیده‌شان دارم اندر نهفت
وزان جایگه تنگ بسته میان بگردید بر گرد ایرانیان
کز ایدر بایوان خرامید زود مدارید در دل مرا جز درود
مباشید گستاخ با این جهان که او بتری دارد اندر نهان
مباشید جاوید جز راد و شاد ز من جز بنیکی مگیرید یاد
همه شاد و خرم بایوان شوید چو رفتن بود شاد و خندان شوید