شاهنامه/اندر ستایش سلطان محمود ۷

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
اندر ستایش سلطان محمود ۶ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
اندر ستایش سلطان محمود ۸


بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت تن‌آسان بریگ روان برگذشت
همه شهرها دید برسان چین زبانها بکردار مکران زمین
بدان شهرها در بیاسود شاه خورش خواست چندی ز بهر سپاه
سپرد آن زمین گیو را شهریار بدو گفت بر خوردی از روزگار
درشتی مکن با گنهکار نیز که بی رنج شد مردم از گنج و چیز
ازین پس ندرام کسی را بکس پرستش کنم پیش فریادرس
ز لشکر یکی نامور برگزید که گفتار هر کس بداند شنید
فرستاد نزدیک شاهان پیام که هر کس که او جوید آرام و کام
بیایند خرم بدین بارگاه برفتند یکسر بفرمان شاه
یکی سر نپیچید زان مهتران بدرگاه رفتند چون کهتران
چو دیدار بد شاه بنواختشان بخورشید گردن برافراختشان
پس از گنگ دژ باز جست آگهی ز افراسیاب و ز تخت مهی
چنین گفت گوینده‌ای زان گروه که ایدر نه آبست پیشت نه کوه
اگر بشمری سربسر نیک و بد فزون نیست تا گنگ فرسنگ سد
کنون تا برآمد ز دریای آب بگنگست با مردم افراسیاب
ازان آگهی شاد شد شهریار شد آن رنجها بر دلش نیز خوار
دران مرزها خلعت آراستند پس اسب جهاندیدگان خواستند
بفرمود تا بازگشتند شاه سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه
بران سو که پور سیاوش براند ز بیداد مردم فراوان نماند
سپه را بیاراست و روزی بداد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
همی گفت هر کس که جوید بدی بپیچد ز باد افره ایزدی
نباید که باشید یک تن بشهر گر از رنج یابد پی مور بهر
چهانجوی چون گنگ دژ را بدید شد از آب دیده رخش ناپدید
پیاده شد از اسب و رخ بر زمین همی کرد بر کردگار آفرین
همی گفت کای داور داد و پاک یکی بنده‌ام دل پر از ترس و باک
که این باره‌ی شارستان پدر بدیدم برآورده از ماه سر
سیاوش که از فر یزدان پاک چنین باره‌ای برکشید از مغاک
ستمگر بد آن کو ببد آخت دست دل هر کس از کشتن او بخست
بران باره بگریست یکسر سپاه ز خون سیاوش که بد بیگناه
بدستت بداندیش بر کشته شد چنین تخم کین در جهان کشته شد
پس آگاهی آمد بافراسیاب که شاه جهاندار بگذاشت آب
شنیده همی داشت اندر نهفت بیامد شب تیره با کس نگفت
جهاندیدگان را هم آنجا بماند دلی پر ز تیمار تنها براند
چو کیخسرو آمد بگنگ اندرون سری پر ز تیمار دل پر ز خون
بدید آن دل افروز باغ بهشت شمرهای او چون چراغ بهشت
بهر گوشه‌ای چشمه و گلستان زمین سنبل و شاخ بلبلستان
همی گفت هر کس که اینت نهاد هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد
وزان پس بفرمود بیدار شاه طلب کردن شاه توران سپاه
بجستند بر دشت و باع و سرای گرفتند بر هر سوی رهنمای
همی رفت جوینده چون بیهشان مگر زو بیابند جایی نشان
چو بر جستنش تیز بشتافتند فراوان ز کسهای او یافتند
بکشتند بسیار کس بی‌گناه نشانی نیامد ز بیداد شاه
همی بود در گنگ دژ شهریار یکی سال با رامش و میگسار
جهان چون بهشتی دلاویز بود پر از گلشن و باغ و پالیز بود
برفتن همی شاه را دل نداد همی بود در گنگ پیروز و شاد
همه پهلوانان ایران سپاه برفتند یکسر بنزدیک شاه
که گر شاه را دل نجنبد ز جای سوی شهر ایران نیایدش رای
همانا بداندیش افراسیاب گذشتست زان سو بدریای آب
چنان پیر بر گاه کاوس شاه نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه
گر او سوی ایران شود پر ز کین که باشد نگهبان ایران زمین
گر او باز با تخت و افسر شود همه رنج ما پاک بی‌بر شود
ازان پس بایرانیان شاه گفت که این پند با سودمندیست جفت
ازان شارستان پس مهان را بخواند وزان رنج بردن فراوان براند
ازیشان کسی را که شایسته‌تر گرامی‌تر از شهر و بایسته‌تر
تنش را بخلعت بیاراستند ز دژ باره‌ی مرزبان خواستند
چنین گفت کایدر بشادی بمان ز دل بر کن اندیشه‌ی بدگمان
ببخشید چندانک بد خواسته ز اسبان وز گنج آراسته
همه شهر زیشان توانگر شدند چه با یاره و تخت و افسر شدند
بدانگه که بیدار گردد خروس ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی شتابنده و راه‌جوی بسوی بیابان نهادند روی
همه نامداران هر کشوری برفتند هر جا که بد مهتری
خورشها ببردند نزدیک شاه که بود از در شهریار و سپاه
براهی که لشکر همی برگذشت در و دشت یکسر چو بازار گشت
بکوه و بیابان و جای نشست کسی را نبد کس که بگشاد دست
بزرگان ابا هدیه و با نثار پذیره شدندی بر شهریار
چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج نهشتی که با او برفتی برنج
پذیره شدش گیو با لشکری و زآن شهر هر کس که بد مهتری
چو دید آن سر و فره‌ی سرفراز پیاده شد و برد پیشش نماز
جهاندار بسیار بنواختشان برسم کیان جایگه ساختشان
چو خسرو بنزدیک کشتی رسید فرود آمد و بادبان برکشید
دو هفته بران روی دریا بماند ز گفتار با گیو چندی براند
چنین گفت هر کو ندیدست گنگ نباید که خواهد بگیتی درنگ
بفرمود تا کار برساختند دو زورق بب اندر انداختند
شناسای کشتی هر آنکس که بود که بر ژرف دریا دلیری نمود
بفرمود تا بادبان برکشید بدریای بی‌مایه اندر کشید
همان راه دریا بیک ساله راه چنان تیز شد باد در هفت ماه
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت که از باد کژ آستی تر نگشت
سپهدار لشکر بخشکی کشید ببستند کشتی و هامون بدید
خورش کرد و پوشش هم آنجا یله بملاح و آنکس که کردی خله
بفرمود دینار و خلعت ز گنج ز گیتی کسی را که بردند رنج
وزان آب راه بیابان گرفت جهانی ازو مانده اندر شگفت
چو آگاه شد اشکش آمد براه ابا لشکری ساخته پیش شاه
پیاده شد از اسب و روی زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین
همه تیز و مکران بیاراستند ز هر جای رامشگران خواستند
همه راه و بی‌راه آوای رود تو گفتی هوا تار شد رود پود
بدیوار دیبا برآویختند درم با شکر زیر پی ریختند
بمکران هرآنکس که بد مهتری وگر نامداری و کنداوری
برفتند با هدیه و با نثار بنزدیک پیروزگر شهریار
و زآن مرز چندانک بد خواسته فراز آورید اشکش آراسته
ز اشکش پذیرفت شاه آنچ دید و زآن نامداران یکی برگزید
ورا کرد مهتر بمکران زمین بسی خلعتش داد و کرد آفرین
چو آمد ز مکران و توران بچین خود و سرفرازان ایران زمین
پذیره شدش رستم زال سام سپاهی گشاده دل و شاد کام
چو از دور کیخسرو آمد پدید سوار سرفراز چترش کشید
پیاده شد از باره بردش نماز گرفتش ببر شاه گردن‌فراز
بگفت آن شگفتی که دید اندر آب ز گم بودن جادو افراسیاب
بچین نیز مهمان رستم بماند بیک هفته از چین بماچین براند
همی رفت سوی سیاوش گرد بماه سفندار مذ روز ارد
چو آمد بدان شارستان پدر دو رخساره پر آب و خسته جگر
بجایی که گر سیوز بدنشان گروی بنفرین مردم کشان
سر شاه ایران بریدند خوار بیامد بدان جایگه شهریار
همی ریخت برسر ازان تیره خاک همی کرد روی و بر خویش چاک
بمالید رستم بران خاک روی بنفرید برجان ناکس گروی
همی گفت کیخسرو ای شهریار مراماندی در جهان یادگار
نماندم زکین تومانند چیز برنج اندرم تا جهانست نیز
بپرداختم تخت افراسیاب ازین پس نه آرام جویم نه خواب
بر امید آن کش بچنگ آورم جهان پیش او تار وتنگ آورم
ازان پس بدان گنج بنهاد سر که مادر بدو یاد کرد از پدر
در گنج بگشاد و روزی بداد دو هفته دران شارستان بود شاد
برستم دو سد بدره دینار داد همان گیو را چیز بسیار داد
چو بشنید گستهم نوذر که شاه بدان شارستان پدر کرد راه
پذیره شدش با سپاهی گران زایران بزرگان و کنداوران
چو از دور دید افسر و تاج شاه پیاده فراوان بپیمود راه
همه یکسره خواندند آفرین بران دادگر شهریار زمین
بگستهم فرمود تا برنشست همه راه شادان و دستش بدثست
کشیدند زان روی ببهشت گنگ سپه را بنزدیک شاه آب و رنگ
وفا چون درختی بود میوه‌دار همی هرزمانی نو آید ببار
نیاسود یک تن ز خورد و شکار همان یک سواره همان شهریار
زترکان هرآنکس که بد سرفراز شدند ازنوازش همه بی‌نیاز
برخشنده روز و بهنگام خواب هم آگهی جست ز افراسیاب
ازیشان کسی زو نشانی نداد نکردند ازو در جهان نیز یاد
جهاندار یک شب سرو تن بشست بشد دور با دفتر زند و است
همه شب بپیش جهان آفرین همی بود گریان وسربر زمین
همی گفت کین بنده ناتوان همیشه پر از درد دارد روان
همه کوه و رود و بیابان و آب نبیند نشانی ز افراسیاب
همی گفت کای داور دادگر تودادی مرانازش و زور و فر
که او راه تو دادگر نسپرد کسی را زگیتی بکس نشمرد
تو دانی که او نیست برداد و راه بسی ریخت خون سربیگناه
مگر باشدم دادگر یک خدای بنزدیک آن بدکنش رهنمای
تودانی که من خود سراینده‌ام پرستنده آفریننده‌ام
بگیتی ازو نام و آواز نیست ز من راز باشد ز تو راز نیست
اگر زو تو خشنودی ای دادگر مرابازگردان ز پیکار سر
بکش در دل این آتش کین من بیین خویش آور آیین من
ز جای نیایش بیامد بتخت جوان سرافراز و پیروز بخت
همی بود یک سال در حصن گنگ برآسود از جنبش و ساز جنگ
چو بودن بگنگ اندرون شد دراز بدیدار کاوسش آمد نیاز
بگستهم نوذر سپرد آن زمین ز قچغار تا پیش دریای چین
بی‌اندازه لشکر بگستهم داد بدو گفت بیدار دل باش و شاد
بچین و بمکران زمین دست یاز بهر سو فرستاده و نامه ساز
همی جوی ز افراسیاب آگهی مگر زو شود روی گیتی تهی
و زآن جایگه خواسته هرچ بود ز دینار وز گوهر نابسود
ز مشک و پرستار و زرین ستام همان جامه و اسب و تخت وغلام
زگستردنیها و آلات چین ز چیزی که خیزد ز مکران زمین
ز گاوان گردونکشان چل هزار همی راندپیش اندرون شهریار
همی گفت هرگز کسی پیش ازین ندید ونبد خواسته بیش ازین
سپه بود چندانک برکوه و دشت همی ده شب و روز لشکر گذشت
چو دمدار برداشتی پیشرو بمنزل رسیدی همی نو بنو
بیامد بران هم نشان تا بچاج بیاویخت تاج از برتخت عاج
بسغد اندرون بود یک هفته شاه همه سغد شد شاه را نیک خواه
وزآنجا بشهر بخارا رسید ز لشکر هوا را همی کس ندید
بخورد و بیاسود و یک هفته بود دوم هفته با جامه نابسود
بیامد خروشان بتشکده غمی بود زان اژدهای شده
که تور فریدون برآورده بود بدو اندرون کاخها کرده بود
بگسترد بر موبدان سیم و زر برآتش پراگند چندی گهر
و زآن جایگه سر برفتن نهاد همی رفت با کام دل شاه شاد
بجیحون گذر کرد بر سوی بلخ چشیده ز گیتی بسی شور و تلخ
ببلخ اندرون بود یک ماه شاه سر ماه بر بلخ بگزید راه
بهر شهر در نامور مهتری بماندی سرافراز بالشکری
ببستند آذین به بیراه و راه بجایی که بگذشت شاه و سپاه
همه بوم کشور بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند
درم ریختند از بر و زعفران چه دینار و مشک از کران تا کران
بشهر اندرون هرک درویش بود وگر سازش از کوشش خویش بود
درم داد مر هر یکی را ز گنج پراگنده شد بدره پنجاه و پنج
سر هفته را کرد آهنگ ری سوی پارس نزدیک کاوس کی
دو هفته بری نیز بخشید و خورد سیم هفته آهنگ بغداد کرد
هیونان فرستاد چندی ز ری بنزدیک کاوس فرخنده‌پی
دل پیر زان آگهی تازه شد تو گفتی که بر دیگر اندازه شد
بایوانها تخت زرین نهاد بخانه در آرایش چین نهاد
ببستند آذین بشهر وبه راه همه برزن و کوی و بازارگاه
پذیره شدندش همه مهتران بزرگان هر شهر وکنداوران
همه راه و بی راه گنبد زده جهان شد چو دیبا بزر آزده
همه مشک با گوهر آمیختند ز گنبد بسرها فرو ریختند
چو بیرون شد از شهر کاوس کی ابا نامداران فرخنده‌پی
سوی طالقان آمد و مرو رود جهان بود پربانگ و آوای رود
و زآن پس براه نشاپور شاه بدیدند مر یکدگر را براه
نیا را چو دید از کران شاه نو برانگیخت آن باره تندرو
بروبرنیا برگرفت آفرین ستایش سزای جهان آفرین
همی گفت بی‌تو مبادا جهان نه تخت بزرگی نه تاج مهان
که خورشید چون تو ندیدست شاه نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه
زجمشید تا بفریدون رسید سپهر و زمین چون تو شاهی ندید
نه زین سان کسی رنج برد از مهان نه دید آشکارا نهان جهان
که روشن جهان برتو فرخنده باد دل وجان بدخواه تو کنده باد
سیاوش گرش روز باز آمدی بفر تو او رانیاز آمدی
بدو گفت شاه این زبخت تو بود برومند شاخ درخت تو بود
زبرجد بیاورد و یاقوت و زر همی ریخت بر تارک شاه بر
بدین گونه تا تخت گوهرنگار بشد پایه ها ناپدید از نثار
بفرمود پس کانجمن را بخوان بایوان دیگر بیارای خوان
نشستند در گلشن زرنگار بزرگان پرمایه با شهریار
همی گفت شاه آن شگفتی که دید بدریا در و نامداران شنید
ز دریا و از گنگ دژ یادکرد لب نامداران پراز باد کرد
ازان خرمی دشت و آن شهر و راغ شمرهاو پالیزها چون چراغ
بدو ماندکاوس کی در شگفت ز کردارش اندازه‌ها برگرفت
بدو گفت روز نو وماه نو چو گفتارهای نو و شاه نو
نه کس چون تواندر جهان شاه دید نه این داستان گوش هر کس شنید
کنون تا بدین اختری نو کنیم بمردی همه یاد خسرو کنیم
بیاراست آن گلشن زرنگار می آورد یاقوت‌لب میگسار
بیک هفته ز ایوان کاوس کی همی موج برخاست از جام می
بهشتم در گنج بگشاد شاه همی ساخت آن رنج راپایگاه
بزرگان که بودند بااوبهم برزم و ببزم وبشادی و غم
باندازه‌شان خلعت آراستند زگنج آنچ پرمایه‌تر خواستند
برفتند هر کس سوی کشوری سرافراز بانامور لشکری
بپرداخت زان پس بکارسپاه درم داد یک‌ساله از گنج شاه
وزآن پس نشستند بی‌انجمن نیا و جهانجوی با رای‌زن
چنین گفت خسرو بکاوس شاه جز از کردگار ازکه جوییم راه
بیابان و یک‌ساله دریا و کوه برفتیم با داغ دل یک گروه
بهامون و کوه و بدریای آب نشانی ندیدیم ز افراسیاب
گرو یک زمان اندر آید بگنگ سپاه آرد از هر سویی بیدرنگ
همه رنج و سختی بپیش اندرست اگر چندمان دادگر یاورست
نیا چون شنید از نبیره سخن یکی پند پیرانه افگند بن
بدو گفت ما همچنین بردو اسب بتازیم تا خان آذرگشسب
سر و تن بشوییم با پا و دست چنانچون بودمرد یزدان پرست
ابا باژ با کردگار جهان بدو برکنیم آفرین نهان
بباشیم بر پیش آتش بپای مگر پاک یزدان بود رهنمای
بجایی که او دارد آرامگاه نماید نماینده داد راه
برین باژ گشتند هر دو یکی نگردیدیک تن ز راه اندکی
نشستند با باژ هر دو براسب دوان تا سوی خان آذرگشسب
پراز بیم دل یک بیک پرامید برفتند با جامه‌های سپید
چو آتش بدیدند گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند
بدان جایگه زار و گریان دو شاه ببودند بادرد و فریاد خواه
جهان‌آفرین را همی خواندند بدان موبدان گوهر افشاندند
چو خسرو بب مژه رخ بشست برافشاند دینار بر زند و است
بیک هفته بر پیش یزدان بدند مپندار کتش پرستان بدند
که آتش بدان گاه محراب بود پرستنده را دیده پرآب بود
اگر چند اندیشه گردد دراز هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز
بیک ماه در آذرابادگان ببودند شاهان و آزادگان
ازان پس چنان بد که افراسیاب همی بود هر جای بی‌خورد و خواب
نه ایمن بجان و نه تن سودمند هراسان همیشه ز بیم گزند
همی از جهان جایگاهی بجست که باشد بجان ایمن و تن‌درست
بنزدیک بردع یکی غار بود سرکوه غار از جهان نابسود
ندید ازبرش جای پرواز باز نه زیرش پی شیر و آن گراز
خورش برد وز بیم جان جای ساخت بغار اندرون جای بالای ساخت
زهر شهر دور و بنزدیک آب که خوانی ورا هنگ افراسیاب
همی بود چندی بهنگ اندرون ز کرده پشیمان و دل پرزخون
چو خونریز گردد سرافراز بتخت کیان برنماند دراز
یکی مرد نیک اندران روزگار ز تخم فریدون آموزگار
پرستار با فر و برزکیان بهر کار با شاه‌بسته میان
پرستشگهش کوه بودی همه ز شادی شده دور و دور از رمه
کجا نام این نامور هوم بود پرستنده دور از بروبوم بود
یکی کاخ بود اندران برز کوه بدو سخت نزدیک و دور از گروه
پرستشگهی کرده پشمینه پوش زکافش یکی ناله آمد بگوش
که شاها سرانامور مهترا بزرگان و برداوران داورا
همه ترک و چین زیر فرمان تو رسیده بهر جای پیمان تو
یکی غار داری ببهره بچنگ کجات آن سرتاج و مردان جنگ
کجات آن همه زور ومردانگی دلیری ونیروی و فرزانگی
کجات آن بزرگی و تخت و کلاه کجات آن بروبوم و چندان سپاه
که اکنون بدین تنگ غار اندری گریزان بسنگین حصار اندری
بترکی چو این ناله بشنید هوم پرستش رهاکردو بگذاشت بوم
چنین گفت کین ناله هنگام خواب نباشد مگر آن افراسیاب
چو اندیشه شد بر دلش بر درست در غار تاریک چندی بجست
زکوه اندر آمد بهنگام خواب بدید آن در هنگ افراسیاب
بیامد بکردار شیر ژیان زپشمینه بگشاد گردی میان
کمندی که بر جای زنار داشت کجا در پناه جهاندار داشت
بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست چو نزدیک شد بازوی او ببست
همی رفت واو را پس اندر کشان همی تاخت با رنج چون بیهشان
شگفت ار بمانی بدین در رواست هرآنکس که او بر جهان پادشاست
جز از نیک‌نامی نباید گزید بباید چمید و بباید چرید
زگیتی یک عار بگزید راست چه دانست کان غار هنگ بلاست
چو آن شاه راهوم بازو ببست همی بردش از جایگاه نشست
بدو گفت کای مرد باهوش و باک پرستار دارنده یزدان پاک
چه خواهی زمن من کییم درجهان نشسته بدین غار بااندهان
بدو گفت هوم این نه آرام تست جهانی سراسر پراز نام تست
زشاهان گیتی برادر که کشت که شد نیز با پاک یزدان درشت
چو اغریرث و نوذر نامدار سیاوش که بد در جهان یادگار
تو خون سربیگناهان مریز نه اندر بن غار بی‌بن گریز
بدو گفت کاندر جهان بیگناه کرادانی ای مردبا دستگاه
چنین راند برسر سپهر بلند که آید زمن درد ورنج و گزند
زفرمان یزدان کسی نگذرد وگردیده اژدها بسپرد
ببخشای بر من که بیچاره‌ام وگر چند بر خود ستمکاره‌ام
نبیره فریدون فرخ منم زبند کمندت همی بگسلم
کجابرد خواهی مرابسته خوار نترسی ز یزدان بروزشمار
بدو گفت هوم ای بد بدگمان همانا فراوان نماندت زمان
سخنهات چون گلستان نوست تراهوش بردست کیخروست
بپیچد دل هوم را زان گزند برو سست کرد آن کیانی کمند
بدانست کان مرد پرهیزگار ببخشود بر ناله شهریار
بپیچد وزو خویشتن درکشید بدریا درون جست و شد ناپدید
چنان بد که گودرز کشوادگان همی رفت باگیو و آزادگان
گرازان و پویان بنزدیک شاه بدریا درون کرد چندی نگاه
بچشم آمدش هوم با آن کمند نوان برلب آب برمستمند
همان گونه آب را تیره دید پرستنده را دیدگان خیره دید
بدل گفت کین مرد پرهیزگار زدریای چیچست گیرد شکار
نهنگی مگر دم ماهی گرفت بدیدار ازو مانده اندر شگفت
بدو گفت کای مرد پرهیزگار نهانی چه داری بکن آشکار
ازین آب دریا چه جویی همی مگر تیره تن را بشویی همی
بدو گفت هوم ای سرافراز مرد نگه کن یکی اندرین کارکرد
یکی جای دارم بدین تیغ کوه پرستشگه بنده دور از گروه
شب تیره بر پیش یزدان بدم همه شب زیزدان پرستان بدم
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش یکی ناله زارم آمد بگوش
همانگه گمان برد روشن دلم که من بیخ کین از جهان بگسلم
بدین گونه آوازم هنگام خواب نشاید که باشد جز افراسیاب
بجستن گرفتم همه کوه و غار بدیدم در هنگ آن سوگوار
دو دستش بزنار بستم چو سنگ بدان سان که خونریز بودش دو چنگ
ز کوه اندر آوردمش تازیان خروشان و نوحه‌زنان چون زنان
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی یکی سست کردم همی بند اوی
بدین جایگه در ز چنگم بجست دل و جانم از رستن او بخست
بدین آب چیچست پنهان شدست بگفتم ترا راست چونانک هست
چو گودرز بشنید این داستان بیادآمدش گفته راستان
از آنجا بشد سوی آتشکده چنانچون بود مردم دلشده
نخستین برآتش ستایش گرفت جهان‌آفرین را نیایش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت همان دیده برشهریاران بگفت
همانگه نشستند شاهان براسب برفتند زایوان آذر گشسب
پراندیشه شد زان سخن شهریار بیامد بنزدیک پرهیزگار
چوهوم آن سرو تاج شاهان بدید بریشان بداد آفرین گسترید
همه شهریاران برو آفرین همی خواندند از جهان‌آفرین
چنین گفت باهوم کاوس شاه به یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم رخ مردان یزدان‌پرست توانا و بادانش و زور دست
چنین داد پاسخ پرستنده هوم به آباد بادا بداد تو بوم
بدین شاه‌نوروز فرخنده باد دل بدسگالان او کنده باد
پرستنده بودم بدین کوهسار که بگذشت برگنگ دژ شهریار
همی خواستم تا جهان‌آفرین بدو دارد آباد روی زمین
چو باز آمد او شاد و خندان شدم نیایش کنان پیش یزدان شدم
سروش خجسته شبی ناگهان بکرد آشکارا بمن برنهان
ازین غار بی‌بن برآمدخروش شنیدم نهادم بواز گوش
کسی زار بگریست برتخت عاج چه بر کشور و لشکر و تیغ وتاج
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ کمندی که زنار بودم بچنگ
بدیدم سر و گوش افراسیاب درو ساخته جای آرام و خواب
ببند کمندش ببستم چو سنگ کشیدمش بیچاره زان جای تنگ
بخواهش بدو سست کردم کمند چو آمد برآب بگشاد بند
بب اندرست این زمان ناپدید پی او ز گیتی بباید برید
ورا گر ببرد باز گیرد سپهر بجنبد بگرسیوزش خون و مهر
چو فرماند دهد شهریار بلند برادرش را پای کرده ببند
بیارند بر کتف او خام گاو بدوزند تاگم کند زور وتاو
چو آواز او یابد افراسیاب همانا برآید ز دریای آب
بفرمود تا روزبانان در برفتند باتیغ و گیلی سپر
ببردند گرسیوز شوم را که آشوب ازو بد بر و بوم را
بدژخیم فرمود تا برکشید زرخ پرده شوم رابردرید
همی دوخت برکتف او خام گاو چنین تانماندش بتن هیچ تاو
برو پوست بدرید و زنهار خواست جهان آفرین را همی یار خواست
چو بشنید آوازش افراسیاب پر از درد گریان برآمد ز آب
بدریا همی کرد پای آشناه بیامد بجایی که بد پایگاه
ز خشکی چو بانگ برادر شنید برو بتر آمد ز مرگ آنچ دید