داستان سلطان محمود غزنوی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو

<هفت‌سلطان

منبع

  • هفت‌سلطان، قصه‌های عامیانه افغانستان.
  • بازگوکننده: عزیر الدین حیدری: که اینداستان را از مدیر غلام محمد غزنوی شنیده. آقای غزنوی در همسایگی او در پرژه خوشحال خان زندگی می کرده و بیش از چهل سال در ولایت غزنی بحیث مدیر سرمیاشت آنجا ایفا وظیفه نموده است. غلام محمد غزنوی این داستان را از پدرش و او نیز از پدرش شنیده بوده.
  • برگرفته از: وبگاه هرات

داستان سلطان محمود غزنوی

میگویند سلطان محمود غزنوی بر علاوه ای که یک پادشاه عادل ، و علم پرور بود در عین حال بسیار شوق و علاقه خاصی به شکار نمودن حیوانات داشت. که در یکی از روز های تابستانی هوای شکار بسرش زده و با تعدادی از شکار چیان خود بطرف دامنه های کوه و صحرا رفتند ـ

سلطان محمود شکار چیان را مخاطب قرار داده و گفت: برادران امروز ما و شما در اینجا به قصد شکار آهو آمده ایم ، مگر به یک شرط! حاضرین گفتند یا سلطان ما شرط را قبول داریم مگر بگوید چی شرط؟

سلطان محمود گفت: شرط من از این قرار است که اگر امروز آهو از پیش هر شخص شکار چی فرار کرد همان شخص مجبور و مکلف است تا با تنهایی خود عقب همان آهو گریخته رفته و آنرا شکار نماید و اینجا بیاورد ـ

همه شکارچیان با یک صدا گفتند که ما قبول داریم ای سلطان عالم ـ

خلاصه اینکه نظر بفرمان شاه هر کدام از شکار چیان در جای های معینه خود قرار گرفتند . چندی نگذشته بود که یک آهو نسبتاً بزرگ از عقب یک تپه هویدا گردید . و شکارچیان از هر زاویه ای بمنظور صیدش کوشش شایانی مینمودند ـ

که در قضا همان آهو مورد نظر از کنار شاه محمود فرار نموده و تیر سلطان در جایی دیگری اصابت نمود در حالیکه دیگر شکار چیان میخواستند تا به دنبای آن آهو فراری بروند سلطان محمود مانع شده و گفت که : دوستان یکی حق ندارد بجز شخص خودم دیگر کسی وی را دنبال کند چون چند لحظه پیش ما و شما بین خود شرط گذاشته بودیم . و حالا خودم آنرا تا صید نکنم به شهر نخواهم آمد ـ

بهر صورت سلطان محمود اسپ خود را سوار شده و به سرعت زیاد به عقب آهو شتافت که بعد از سپری شدن مدتی آهو از نظرش غایب شد و سلطان از اینرو بسیار پریشان شده در حالیکه زبان اسپش از تشنگی بیرون برآمده بود که ناگاه چشم وی در فاصله چند صد متری دور تر از آن تپه به یک دریا افتاد بعد از دین دریا بسیار خوش شده و با خود گفت باید اول رفت و اسپ خود را سیر آب کنم و بعداً به دنبال شکار آهو بروم . زمانیکه سلطان در کنار دریا رسید و از بالای اسپ خود پایین شد تا اسپش را سیراب کند که ناکهان چشم اش بیک شخص سیاه پوشی افتاد که در کنار دریا در پهلوی سنگ بزرگی نشسته و از روی زمین دانه های ریگ را برداشته و با قلم دست داشته اش چیزی روی دانه های ریگ مینویسد و دو باره در بین آب دریا می اندازد ـ

سلطان محمود پیش رفته و گفت : در این کاریکه شما میکنید ینعی روی ریگ چیزی می نویسید و دو باره در دریا می افگنید چی رازی نهفته است ؟

آن مرد سیاه پوش نگاهی بطرف سلطان انداخته و گفت: ای سلطان محمود من شخص قلم زنی می باشم و تو وقتم را ضایع نساز چون من کار های زیاد دارم چون در این عالم وظیفه من همین است تا نوشته کنم که قسمت پسر فلانی بدختر فلانی می باشد و یا از دختر فلانی به پسر فلانی ـ

سلطان محمود گفت: ای قلم زن نصیب دختر یکدانه و نازدانه من بکدام بچه شاه روی زمین خواهد بود ؟

شخص قلم زن از روی زمین یک تیکر را گرفته و در روی آن چیزی نوشت و آنرا دوباره در بین آب انداخت. سلطان گفت: در آن شما چه نوشته کردی و آنرا در اب انداختی؟

قلم زن گفت: من در روی همان تیکر نوشته کردم که نصیب دختر سلطان به غلام حبشی اش یاس خاص باش؟

سلطان محمود سخت عصبی شده و گفت: ای آدم سیاه پوش احمق چه گفتی؟ گپ خودت را تکرار کن که به عوض آن آهو روده های تو را میکشم یا نی؟

در همان لحظه شخص سیاه پوش بقدرت خداوند بزرگ از نظر سلطان غیب شده و هر قدریکه شخص سلطان محمود به اطراف اش نگاه کرد آثار و علایمی از آن تیکر ها و یا شخص سیاه پوش در آن محل نبود ـ

خلاصه اینکه سلطان محمود از شنیدن نام ایاس خاص سخت ناراحت شده و با یک عالم پریشانی و قهر و غضبی بطرف قصر شاهی اش شتافته در حالیکه همه صیادان دیگر منتظر آوردن شکار آهو بودند راساً در چوکی قدرت خود نشسته و به جلاد خود دستور داد که تا همین لحظه شخص ایاس خاص را پیدا نموده و سرش را از بدنش جدا نماید ـ در حالیکه تمام حاضرین دربار از دستور کشتن عاجل غلامش عاجز مانده بودند ، که در همین موقع وزیرش وارد اطاق صالون دربار شده و متوجه گردید که تمام حاضرین دربار در جا های شان سکوت را اختیار کردند ـ

شخص وزیر بحضور سلطان تعظیم نموده و گفت که ای پادشاه عادل : ما همه منتظر آوردن شکار آهو توسط شما بودیم و لیکن شما با یک حالت دگرگون داخل قصر شدید که با دیدن چنین منظره ای بکلی من و حاضرین حیران شده و من حالا از شما می پرسم چی بالای تان گذشته ـ

سلطان محمود تمام داستانیکه بالیش گذشته بود یکایک به شخص وزیر تعریف نمود که در مقابل آن وزیر دانشمندش چنین ابراز نموده و گفت: ای پادشاه عالم یک آدم احمق چنین گپی زده و رفت در آنصورت گناه غلام سیاه حبشی تان ایاس خاص چی است؟

سلطان محمود گفت: ای وزیر دیگر من با شنیدن چنین موضوعی از دیدن آن غلام حبشی بکلی متنفر شدم و حالا بغیر از کشتن اش دیگر چاره ای ندارم و نخواهم داشت ـ

وزیر گفت: که قربانت گردم یا پادشاه عادل یک نظری داشته و دارم اگر اجازه باشد به عرض تان برسانم؟

تا جاییکه من در جریان امور تان بوده و استم در جمع تمام غلامان شما، یگانه شخصیکه زیادتر بشما وفادار بوده و است همین غلام سیاه حبشی شما ایاس خاص بوده پس در آنصورت بدون موجب و یا مرتکب گناه چرا شما قصد اعدام اش را نموده اید و اینکار آینده خوبی بین اعضای دربار و مردم رعیت نخواهد داشت ـ

سلطان محمود گفت: ای وزیر من این مطالب را از تو بهتر میدانم اما چاره چیست ؟

شخص وزیر در جوابش گفت: ای پادشاه عادل به نظر من شما آن غلام حبشی را نزد تان بخواهید و بگوید که برایم مهر و امضا آفتاب را بیاور در آنصورت من تو را از قید غلامی خود آزاد مینمایم و بغیر از تو کسی دیگری قادر به انجام دادن این کار نیست ـ

پادشاه صاحب ببینید که از یکطرف مهر و امضا آفتاب نا ممکن بوده و از جانب دیگر خود بخود این غلام سیاه حبشی شهر شما را رها نموده و در سر زمین دیگری فرار کرده و میرود . و از جانب دیگر خون ناحق آن بیگناه ریخته نمی شود ـ

سلطان محمود از نظر نیک وزیر دانشمند خود ابراز خوشی و قدردانی نموده ولحظه بعد موظفین غلام سیاه حبشی را بمنظور کشتن وارد دربار نمودند . غلام حبشی با دیدن سلطان خود را در قدمهایش انداخته و گفت: ای پادشاه عادل چه امر و هدایت داشته و دارید تا آنرا با قیمت جان برایتان انجام دهم ؟

سلطان محمود گفت: ای غلام سیاه حبشی ایاس خاص من امروز یک خواب بسیار خراب دیدم که در قسمت تدبیراش مشکلی داشته و دارم که غیر از تو کسی دیگری چاره و علاج کرده نمی تواند ـ

بهر صورت ، سلطان محمود قلم دان را طلب نموده و در پوست آهو نوشت که ای غلام حبشی اگر تو در اینجا برایم مهر و امضای آفتاب را بیاوری من تو را برای همیشه از غلامی خود آزاد می نمایم ، و اگر نافرمانی کرده در هر قسمت از سر زمین قلمرو من که دیده شوی در همان جا دستور میدهم که تو بکشند و در آخر نامه سلطان محمود مهر و امضا نموده بدست غلام حبشی خود ایاس خاص داد ـ

غلام حبشی پس از گرفتند نامه از دست سلطان بار ها نامه را بوسیده و خواست که از قصر شاهی برای همیشه بیرون شود که سلطان بالای خزانه دار خود فرمان داد تا بخاطر خرج و خوراک موصوف چندین دانه سکه طلا هم برایش بدهند ـ

خلاصه اینکه بعد از سپری شدن چندین شبانه روز در بیابان های گرم و سوزان و خار مغولان نمی دانست که کجا برود و چی بکند تا اینکه از شدت گرمی از قدرت راه رفتن باز ماند و به زمین افتاد. سرش زا بطرف اسمان بالا کرده و گفت: خداوندا! من بکلی عاجز ماندم و نافرمانی شاه را هم نکرده ام حالا بخاطر گرفتن مهر و امضای آفتاب من بیچاره در کجا روم. الهی در این حصه با کمک کن ـ

خداوندا ! بشما بهتر معلوم بوده و است که من بخاطری نجات دادن حلقه غلامی تا همین لحظه نافرمانی شخص پادشاه را نکردم و در این دشت سوزان جز تو کسی دیگری شاید حالم نیست با گفتن چنین جمله ای از دست تشنگی در همان محل در روی زمین از حال رفت و ضعف کرد ـ

دیری نگذشته بود که یک شخص ریش سفید نورانی با جامعه سفید در حالیکه ظرف پر از آب سرد بدستش داشت بالای سر غلام حبشی ایستاد و با دستش بروی ایاس آب پاشید که لحظه ای بعد وی بهوش آمده هر دو دستان خود را در زیر ظرف پر از آب گرفته و آن مرد سفید پوش در بالای دستانش آب انداخت. خلاصه آنقدر آب نوشید تا که سیرآب و سر حال آمد ـو زیر لب خود گفت: ای دل نادان این مرد کی باشد که برایم در این دشت سوزان آب سرد آورده که گویا همین لحظه از سرد خانه گرفته باشد شخص ایاس خود را تکان داده و دست در دامن آن پیر بزرگ انداخته و سخت محکم گرفته و با گریه های پر سوز خود گفت: ای پدر بزرگوار تا جایکه چشم من کار میکند بجز از دشت و صحرای سوزان حتی کوهی هم معلوم نمی شود پس شما را به خداوند قسم بگوید که کی هستید؟

آن مرد ریش سفید گفت: من حضرت خضر زنده می باشم و تو در این دشت و بیابان خداوند را صمیم دل یاد نمودی حالا بگو که چه مشکلی داری تا آنرا برایت حل نمایم؟

غلام حبشی فوراً نامه سلطان را از جیب خود کشیده و گفت: یا خضر مبارک مرا شاه این نامه را داده که تا مهر و امضا آفتاب را بگیرم در آنصورت مرا از قید غلامی آزاد می نماید وگرنه مرا خواهد کشت ـ

حضرت خضر مبارک گفت: ار ایاس چشمان خود را پت کن پای خود را در پشت پایم بگذار و هر وقتیکه گفتم چشمان خود را باز کن ـ

غلام حبشی تمام فرامین حضرت خضر را عملی کرد و لحظه ای نگذشته بود که جناب خضر مبارک گفت: یا ایاس چشمان خود را باز کن. زمانیکه چشمان خود را باز نمود خود را در کنار یک چشمه آب دیده و گفت: سبحان الله اینجا کجاست که تمام سنگ های کنار چشمه همه و همه از انواع مختلف جواهر است؟

جناب حضرت خضر گفت: یا ایاس اینجا چشمه کیمیا است که تا حال بجز از خودت پای کسی دیگری در اینجا گذاشته نشده است . همانطوریکه تو را رهنمایی میکنم آنرا عملی بساز، در قدم اول در این چشمه نایاب غسل کن و دوم تا اندازه قدرت و توان خود از این دانه های جواهر جمع نموده و با خود بگیرو سوم شب را در همین جا سپری نموده و صبح صادق که آفتاب از عقب کوه های جواهرات طلوع نمود فوراً نامه سلطان محمود را در مقابل نورش برای لحظه ای گرفته و بعد از انجام همین سه دستور با صدا بلند بگو یا حضرت خضر زنده بسر وقتم برسید. و من هر کجاییکه باشم دوباره پیشت میرسم.


داستان سلطان اسکندر ذوالقرنین داستان دیگری از سلطان اسکندر ذوالقرنین
داستان سلطان سید احمد کبیر داستان سلطان بایزید بسطامی
داستان دیگری از سلطان بایزید بسطامی داستان سلطان ابراهیم ادهم
داستان دیگری از سلطان ابراهیم ادهم داستان سلطان محمود غزنوی