داستان سلطان بایزید بسطامی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو

<هفت‌سلطان

منبع

  • هفت‌سلطان، قصه‌های عامیانه افغانستان.
  • بازگوکننده: عزیر الدین حیدری: که از زبان جناب پدر کلان خود محروم حاجی غلام محی الدین سابق مدیر عمومی فنی و تهدابگذار مکتب لیسه عالی مسلکی صنایع کابل در سال 1344 شنیده است.
  • برگرفته از: وبگاه هرات

حکایت سلطان بایزید بسطامی

میگویند که پادشاه وقت آنقدر به وجود و شخصیت جناب حضرت بسطامی احترام و عقیده خاصی داشته که به اصطلاح گیلاس آب و یا لقمه نان را بدون موجودیت آنجناب نمی خورده و همیشه سلطان بایزید بسطامی ازین روحیه نیک شخص پادشاه و همچنان از بی صبری نفس خود بکلی به عذاب بوده خصوصاً در وقت نزدیک شدن غذا چاشت و یا شبـ

روزی سلطان بایزید در عالم اسرار بحضور خداوند بزرگ به عرض و نیاز بود که در همین اثنا نفس آنجناب میگفت که یا بیزید در این کلبه درویشی بجز از وظیفه نمودن کدام کاری دیگری نداری؟ برو که برویم در قصر شاهی که همه و همه منتظر قدمهای تو بوده تا در آنجا شاد باشم زود باش وظیفه را ترک کن ای مرد ساده این کار ها چندان فایده ای ندارد ـ

خلاصه اینکه اعصاب آن مبارک بی اندازه خراب شده و یک مشت محکم در بالای شکم خویش کوبید و گفت: ای نفس شیطان لعین من اینک وظیفه خود را ترک نموده خوش شدی از همین لحظهبه بعد اگر خوردن نان پادشاهی را بالایت حرام نساختم من بایزید نباشم ـ

به همه حال سلطان با تغیر قیافه از کلبه درویشی خود بیرون برآمده و در ان محله که یک زن رقاصه و آواز خوان زندگی مینمود به عقب خانه اش رفته و دروازه کوچه آنرا تک تک زده که لحظه بعد زن رقاصه دروازه کوچه خود را با عجله و خوشی تمام باز کرده فکر می نمود که شاید کدام محفل عروسی و یا سب نشینی باشد ـ

زمانیکه چشم رقاصه به چشمان جناب حضرت سلطان بایزید افتاد فوراً خود را در قدمهای آنجناب انداخته عرض نمود و گفت: یا سلطان بایزید من بد کرده ام دیگر رقاصه گری نمی کنم ، قربانت شوم مرا این بار ببخش ـ

سلطان بایزید با هر دو دست خود از بازوان زن رقاصه محکم گرفته و آنرا از روی زمین بلند نموده گفت: ای زن رقاصه من بخاطر این به عقب دروازه خانه ات نیامدم که مانع کار های شخصی تو شوم . بلکه بخاطر این آمدم تا مرا کمک کنی و یقین کامل داشته و دارم که جز از تو کسی دیگری نیست که نشکل مرا حل کند ـ

زن رقاصه عرض نموده گفت: یا جناب بزرگوار با دیدن شما چشمانم روشن شده و خودم و اولادهایم فدایت . هر فرمانیکه باشد آنرا به قیمت جانم برایتان انجام میدهم ـ

سلطان بایزید گفت: ای زن پس در اینصورت حرف مرا دقیق گوش کن! این تسبح را که در دستم می بینی تحفه قیمتی شخص پادشاه بوده که برایم لطف نموده ف اینرا تو بگیر و من فردا بمنظور صرف نان چاشت نزد پادشاه میروم و تو آنجا آمده با داد و فریاد های بلند بگ که ای شاه همین شخصی که در پهلوی شما نشسته دیشب تا به صبح همرایم همبستر بوده زمانیکه پول خود را از نزدش مطالبه نمودم در عوض این تسبح را برایم گذاشت و رفت ـ

با شنیدن چنین موضوعی زن رقاصه خود را در قدم های سلطان انداخته و گفت: ای سلطان بایزید چی میشنوم نمی دانم که خوابم یا بیدار من کور شوم که چنین کاری بد را بحق شما انجام دهم ـ

سلطان بایزید گفت: ای زن من امروز به یک امیدی دم خانه تو آمدم که باید مرا کمک کنی و گر نی من از دست این نفس شیطانی لعین برباد میشوم ـ

هر قدر که زن رقاصه گریه و زاری نمود که شاید سلطان بایزید از عزم خود منصرف شود ما نشد و بلاخره ناچار شده تسبح را از دست آن مبارک گرفته و بداخل خانه خود رفت ـ

فردا صبح جناب سلطان غرض صرف نمودن نان در پهلوی شخص پادشاه نشسته بود که در همین اثنا از عقب دروازه قصر شاهی یک آواز گریه بگوش شخص پادشاه رسیده که میکوید انصاف و عدالت نیست خیر است که من رقاصه ام. پادشاه گفت: بروید ببینید که در عقب دروازه چه کسی گریه می نماید ـ

لحظه بعد محافظین آمده و گفتند که در عقب دروازه یک زن رقاصه ایستاده و فریاد میزند و میگوید اصاف نیست ، عدالت نیست من عرض دارم که میخواهم آنرا به شخص پادشاه بگویم ـ

پادشاه دستور داده گفت: : بروید آن زن را اینجا بیاورید !ـ

خلاصه اینکه زن رقاصه با حالت گریه و زاری عرض نمود و گفت: ای پادشاه عادل من یک زن مقبول و بیوه هستم که بخاطر پیدا نمودن یک لقمه نان برای اولاد هایم در محفلهای عروسی و شب نشینی مردمان این شهر آواز خوانی و رقاصه گری مینمایم ـ

چند شب قبل شخص بسیار با روسوخ و با عزتی بخانه من آمده و خواهش یک شب همبستر شدن را برای پیشنهاد نمود . از اینکه من هم پول نفقه اولادیم را نداشتم ناچار شده پیشنهاد موصوف را قبول نمودم و از سر شب تا به صبح چندین مرتبه از وجودم کام دل خود را حاصل نموده بعد از اینکه صبح از خواب بیدار شدیم برایش گفتم که مبلغ تعین شده را برایم بدهد . در پاسخ برایم گفت: که همین حالا پول ندارم فردا صبح برایت میاورم . پادشاه گفت: که این آدم بد قول و صاحب رسوخ که بوده که آن قابل مجازات میباشد ؟

زن آواز خوان گفت: این آدم بد قول در نزدیک شما نشسته است ـ

پادشاه در چهار طرف خود نگاه نمود دید که کسی جز سلطان بایزید نیست از آنجاییکه میدانست که سلطان بایزدید اهل این کار نیست گفت: ای زن در اینجا کسی نیست ؟

زن رقاصه عرض نموده گفت: ای پادشاه عادل همان شخصی که در پهلوی شما نشسته و از طرف روز به اصطلاح پیش شما و مردم ملنگ بوده و از طرف شب پلنگ است ـ

پادشاه گفت: در پهلویم جناب مبارک حضرت سلطان بایزید می باشد . زن گفت: بلی من همین شخص را میگویم که از سر شب تا به صبح مرا در بغل خود گرفته و چندین مرتبه کام دل اش را حاصل نمود ـ

شخص سلطان با اعصابانیت گفت: ای زن بد کاره زود بگو که تو چه سندی داری در غیر آن همین حالا تو را خواهم کشت ؟ زن رقاصه همان تسبح قیمتی آن مبارک را از جیب خود کشیده و بدست شخص پادشاه داده گفت: که اینست سند من ـ

زمانیکه چشم پادشاه به تسبح خودش افتاد سخت متاثیر شده و فوراً بطرف شخص سلطان بایزید نگاه کرده گفت: یا سلطان بایزید موضوع از چه قرار است ؟

آنجناب هیچ چیزی نگفته بانهم پادشاه سوال خود را تکرار نموده و گفت: ای سلطان بایزید من شما را میگویم سوال مرا جواب ندادی تا بدانم که گپ از چه قرار است؟

بانهم جناب بایزید بطرف پایین نگاه نموده و چیزی نگفت. در همین اثنا شخصی پادشاه سخت اعصبانی شده و بالای موظفین امر نموده و گفت: این مرد فزیبکار را از همین جا با مشت و لگد زده و از زینه های قصر بیرون اندازید . و به مقدار هفت کیلو استخوان مرده جانوران حمیل یا حلقه ساخته در گردنش آویزان نماید و توسط اشخاص جاچی و همچنان طبل و دول در بین شهر و بازار بده بگردانید و این چهره پیر روحانی را بمردم معرفی نماید تا اینکه تمام مردم شهر و اطراف بدانند که اینست شخصیت جناب سلطان بایزید که از روز ملنگ و شب پلنگ می باشد ـ

بهر صورت هرکسی به نوبت خویش آن مبارک را لت و کوب نموده واز زینه های قصر پایین انداخته و هر ضربه که آن مبارک از دست سپاه پادشاه میخورد آنجناب با نفس خود میگفت: که دو لقمه نان پادشاه را میخوری حالا خوردن نان را بالایت حرام ساختم و یانی؟

خلاصه اینکه دستور شاه را اجرا نمودند و هر کسی به خیر خویش ایشان را لگد میزد . در حالیکه از گوشه های دهن آنجناب خون جاری بود روی خود را بطرف آسمان بالا نموده و گفت: خداوندا خوب شد که من از دست نفس لعین خود خلاص شدم و حالا دیگر این حمیل و یا طوق خجالتی را تا به وقت مرگ از گردنم دور نمی سازم ـ

در همین اثنا از حضور حضرت پرورده گار عالم بالایش الهام شد که یا بایزید استخوانها خمیل گردن خود را میفروشی ؟

در حالیکه آنجناب سخت مجروح بوده و از جانب دیگر قدرت و توان صحبت نمودن را هم نداشته بود هیچ جواب نداد. لحظه بعد باز هم از طرف خداوند بزرگ بالیش الهام شد که یا سلطان بایزید جواب نگفتی حمیل استخوانهای گردن خود را میفروشی که من خوب خریدار هستم ؟

در حالیکه از یک طرف آن مبارک از دست نفس لعین خویش سخت عذاب را کشیده و از جانب دیگر سخت جلالی شده و بطرف بالا نگاه نموده و گفت: خداوندا تو استخوانهای حمیل و یا طوق گردن مرا خریده نمی توانی ؟

دو باره بالایش الهام شده که ای بایزید تو نمی دانی که شهنشاه و سلطان هردو جهانم هستم؟

بهر قیمتی که حمیل استخوانها گردن خود را می فروشی من خریدارم و آنرا زا گردنت بکشم ؟

در همین موقع جناب بایزید گفت: خداوندا قیمت استخوانهای حمیل گردنم صرف و صرف عقه نمودن تمام گناه های امت حضرت محمد رسول الله بوده و بس ـ

بالایش الهام شده که یا بایزید یک قسمت از گناه های امت محمد خود را بخشیدم. حمیل گردن خود را بشکن! آن مبارک گفت: که خداوندا قبول ندارم تا اینکه تمام گناه های امت حضرت محمد ص را نبخشید

از حانب پروده گار عالم بالایش الهام شد که ای سلطان بایزید من قادر هستم که همه را معاف نمایم اما همرایت وعهده میدهم که یکی از امت حضرت محمد ص در دوزخ نباشد . و لیکن در این کار اسراری بوده و است که جز از من کسی آنرا نمیداند. همین قدر صبر کن که در روز محشر من قاضی شوم و حضرت محمد ص شفایتگرـ

حالا بخاطر کشیدن استخوانهای حمیل گردنت من سه قسمت از گناه های امت محمد مصطفی پیغمبر برحق خود را بخشیدم دور کن این حمیل استخوان را از گردنت !ـ

خلاصه اینکه آنجناب حمیل گردن خود را دور نموده که بقدرت خداوند بزرگ آثاری و علایمی از ضربه خوردگی در وجود مبارک شان باقی نماند . در همین موقع متوجه شده که شخص پادشاه با هزاران نفر دیگر بشمول همان زن رقاصه با اصطلاح سرلوچ و پای لوچ آمدن و مستقیماً خود را روی قدمهای جناب حضرت بایزید انداخته و معذرت خواستند ـ

جناب سلطان بطرف زن رقاصه نگاه نموده و گفت: ای زن آواز خوان تو چرا این راز مرا فاش کردی من از تو خواهش نموده بودم چرا این کار را کردی؟ و میخواهی که از دست این نفس لعین خود باز هم در عذاب باشم ؟

زن رقاصه گفت: قربانت شوم یا حضرت بایزید من در همان ابتدا این مطلب را میگفتم ترسیدم که پادشاه مرا بکشد دیگر طاقت کرده نمی توانستم و مجبور شده واقیعت را برای شخص سلطان گفتم ـ

آنجناب روی بطرف شاه کرده گفت: ای پادشاه من در همینجا خوش بودم و هستم جایی دیگری نمی روم

همه حاضرین در گریه و زاری شدن و گفتند یا مبارک شما ما را عفو نکردید که با ما نمی روید ؟

خلاصه اینکه آنجناب گفتند : در آنصورت من همراه شما میروم که هیچ وقت در قسمت صرف نمودن نان مزاحم من نشوید و من در همان کلبه درویشی خوش استم ـ

بهر صورت شخص پادشاه قبول نموده و به اتفاق در همان کلبه درویشی خویش رفتند و از طرف دیگر شخص پادشاه چندین دانه سکه طلا را به زن رقاصه بخشید تا دست از آواز خوانی و رقاصه گری بردارد و توبه نموده در خدمت جناب سلطان بایزید قرار گیرد.


داستان سلطان اسکندر ذوالقرنین داستان دیگری از سلطان اسکندر ذوالقرنین
داستان سلطان سید احمد کبیر داستان سلطان بایزید بسطامی
داستان دیگری از سلطان بایزید بسطامی داستان سلطان ابراهیم ادهم
داستان دیگری از سلطان ابراهیم ادهم داستان سلطان محمود غزنوی