داستان دیگری از سلطان اسکندر ذوالقرنین

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو

<هفت‌سلطان

داستان دوم اسکندر گجستک ( ملعون )

میگویند که اسکندر گجستک یک پادشاه وحشی در تاریخ جهان بوده هر وقتیکه دل اش میخواست موی های سر خود را به اصطلاح تراش مینمود و بعد از تراش نمودن موی های سرش به شخص جلاد خاص خویش دستور میداد که همان سلمان را بکشد . روزی بمنظور تراشیدن مویهای سر اش یک نفر سلمان و یا دلاک را در قصر نشیمند خود طلبید و گفت: که ای جوان سلمان نام خدا عجب جوانی هم داری نام تو چیست ؟ شخص سلمان گفت: که ای قبله عالم نام من عبدالله بوده و در قسمت چهار سوی بازار دوکان سلمانی دارم. پادشاه گفت: ای دلاک بچه چکنم چاره ندارم و لیکن افسوس صد افسوس ـ

بهر صورت حالا بیا مویهای سرم را تراش کن . عبدالله سلمانخداوند را یاد نموده و با هزاران ترس و وحشت شروع بکار نمود . گفته میشود که تقریباً سه قسمت از مویهای سر اش را نتراشیده بود که قطرات آب سرد بمانند دانه های باران در فرق سر اش از بالا چکید که در همان لحضه پادشاه مشکوک شده و فوراً بطرف بالا نگاه نمود متوجه شد که سلمان گریه میکند . با دیدن چنین منظره جالب سلطان اضهار داشت و گفت: که ای دلاک بچه تو چرا اینقدر گریه میکنی ؟ چه مشکلی داری که ترا کمک کنــم ؟

شخص سلمان احترامانه اضهار داشته و گفت: که ای سلطان عادل از همه اولتر من طول عمر شما را از بارگاه ایزد متعال خواسته و خواهانم اما گریه من بخاطری سرنوشت زنده گی خودم و خوشی های نا تمام فامیلی من بوده و است . پادشاه گفت: ای دلاک بچه مطلب خویش را واضع بگو که چه مشکلی داری؟

عبدالله سلمان گفت : که یا سلطان عالم از مدت تقریباً یک هفته بدینطرف می شود که من با دختر کاکایم عروسی نمودم. پادشاه خنده نمود و گفت مبارک باشد ای دلاک بچه از این کرده سعادت بیشتر در دنیا چیزی دیگری وجود ندارد. عبدالله گفت : که ای پادشاه عادل شما راست میگوید از تاریخ عروسی ام باینطرف به اصطلاح من لذت زند گانی را یافتم و لیکن افسوس بحال من بد بخت کاشکی عروسی نمی کردم و رنج چنین روزی را نمی کشیدم ت

پادشاه گفت:ای دلاک بچه تو چرا اینقدر از زندگی ات نا امید استی ؟

عبدالله سلمان گفت: که ای سلطان عادل!! من یقین کامل داشته و دارم که بعد از تراش نمودن مو های سر تان مرا میکشید . سلطان اسکندر گفت: که ای جوان سلمان دلم برایت سوخته همین حالا من ترا نم کشم و لیکن بیک شرط؟

با شنیدن لطف بی پایان شاه؛ عبدالله سالمان فوراً خود را در قدم های پادشاه انداخته که بعد از پای بوسی سر خود را بلند نموده و گفت: که ای سلطان عالم هر شرط که داشته باشید من آنرا به سر چشم قبول داشته و دارم ـ

اسکندر گجستک گفت: ای دلاک بچه شرط من چنین بوده و است تا که تو در دنیا زنده هستی همین راز را پیش خود محفوظ نگه دار و اگر اندک هم بالایت شک کنم تو را همان لحظه در چهار سوی بازار مقابل دوکانت اعدام میکنم ـ

عبدالله سلمان باز هم دست و پای سلطان را چندین بار بوسیده و گفت: که قبول دارم یا سلطان عالم راز شما را تا وقت مرگ با خود نگاه میدارم ـ

خلاصه اینکه شخص سلطان با دادن چندین سکه طلا عبد الله سلمان را نوازش نموده و از حضور خویش موصوف را رخصت نمود. بعد از سپری شدن چندین روز استراحت در خانه به اصطلاح دلتنگ شده و روزی دیگر به همسر خود گفت که او زن از وقتیکه من سر پادشاه را تراش نمودم بکلی دل درد هستم دیگر حوصله کرده نمی توانم مچوم بگویم و یا نگویم . خانمش گفت : عبدالله جان در آن قصر شاهی راست بگو چه دیدی ای قصه کن که من هم بدانم ؟ عبدالله گفت: او زن میدانی که اگر بگویم یقین کام داشته و دارم کشته میشوم و اگر نگویم پس خیر چطور کنم . لطفاً مرا کمک و رهنمایی کن. با گفتن کلمه های بگویم و یا نگویم از یکطرف حویلی بطرف دیگران به اصطلاح دیوانه وار رفت و آمد مینمود

به همه حال خانمش هر قدریکه اسرار نمود بی فایده بود و بلاخره مجبور شده برایش گفت: که عبدالله جان اگر گپ دل تانرا برای من نمی گوهی هیچ فرق نمیکنه خیر پس در آنصورت از حویلی بیرون رفته به کوه و دشت و صحرا بگوید تا اینکه دلی پر از درد شما خالی شود که از سر شب تا به صبح در خواب و بیداری میگوید که بگویم و یا نگویم نمی دانم چه گپ بوده .ـ

عبدالله از خانم خود تشکری کرده و از منزل خویش خارج شده و بعد از سپری شدن یک مدت کوتاهی دو باره خنده کنان بخانه خویش آمده و گفت: ای زن خوب و مهربانم واقعاً تو مرا امروز از کلانترین جنجال خلاص کردی و دلی پر از درد خود را با یک دوست عزیز و مهربانم خالی نمودم که حالا به فضل خداوند بزرگ بکلی صحت ام خوب شده ـ

خانمش گفت: عبدالله جان در حالیکه من که نزدیکترین کس تو بودم بالای من اعتماد نکردی گپ دل خود را بیرون رفته به یگانه دوست و همراز و برادر عزیز خود گفته اید من واقعاً از شما خفه می باشم ـ

عبدالله گفت: خیر گوش کن از زن عزیزام به اساس راهنمایی های خوب تو زمانیکه خانه را به عزم کوچه ترک گفتم و میخواستم تا بطرف کوه و صحرا بروم و درد دل خود را در یک جایی پنهانی خالی نمایم هنوز در سی قدمی کوچه نرسیده بودم متوجه شدم که در آخر کوچه ما واقع زمین های زراعتی چند دانه گوسفند و یک راس خر مشغول چریدن سبزه و علف بودن من هم از موقع استفاده نموده آهسته آهسته پیش رفته و با کمال نهایت احترام و برادری هر دو دستان خود را در کنج دهانم گرفته و تماماً موضوع را با آواز نسبتاً بلند در گوش همان خر مهربان به اصطلاح یکایک گفتم . که از شنیدن آن بکلی حیران مانده بود و از جانب دیگر از نزدش خواهش نموده گفتم که ای برادر خوب و مهربان همان طوریکه این راز خصوصی را من بتو گفتم و دلی پر از درد خود را خالی نمودم هوش کنی تا که زنده استی این راز زا پیش خود مخفی نگاه داری و در غیر آن یقین کامل داشته باشی که از طرف پادشاه هم تو کشته میشوی وهم من. خلاصه اینکه سر خود را چندین بار بطرفم تکان داده و من دانستم که برایم اطمینان خاطر جمعی میدهد به آنهم دلم طاقت نکرده و یک بار دیگر هم در گوشهایش پف نموده و گفتم که فهمیدی یا نی ؟ که آنهم با آواز های عجیب و غریب اش بلند بلند صدا زده و میگفت که آن آن آن و بعداً دانستم که مرا خاطر جمعی داده و میگوید که ای عبدالله دلاک مطمین باش که تا زنده هستم این راز شما را بکسی نمیگویم ـ

بعد از آنکه خاطر جمع شدم هر دو دستان خود را با علاقه خاصی و برداری در گدنش انداخته و چندین مرتبه روی مقبول و نازنین آنرا بوسه نموده و گفتم که از لطف و اطمینان شما یک جهان اضهار سپاس نموده و بعد از او جدا شدم و دو باره بطرف خانه خود آمدم ـ

خانم عبدالله که انسان عاقلی بود بعد از شنیدن گذارشات شوهراش چندین بار با آواز بلند در صحن حویلی خنده کرد و گفت: ای مرد نالایق و احمق ! خر چطور گپ را فهمید؟ و از طرف دیگر تو مرد نالایق چه گفته دست های تانرا در گردن آن برادر وفادار خود انداخته و چندین بار روی آن حیوان نجس را بوسیده اید؟ شرم است بتو ای شوهر نادان واقعاً این رویه نادرست شما بکلی خجالت آور بوده و است

در جواب خانم خود گفت که قربانت شوم دیگر چاره نداشتم من انسانیت خود را نمودم دل اش که فهمیده یا نفهمیده ـ

خلاصه اینکه تا مدت یک هفته دیگر شخص عبدااله سلمان از آن ناحیه بکلی خاطر جمع بوده و در هفته دومی باز هم به مثل سابق دل درد شده و با خود میگفت مچوم که بگویم یا نگویم؟ اگر بگویم کشته میشوم و اگر نگویم پس خیر چطور کنم آخر دلم در کفیدن رسیده خدا یا اضافتر از این من طاقت کرده نمی توانم ـ

بهر صورت اعصاب خانمش بکلی خراب شده و گفت که ای عبدالله باز هم چه میخواهی بگوهی؟ در جواب زن خود گفت: که من درست نمیدانم که همان روزیکه موضوع مهم را برای آن خر گفتم حالا در اشتباه استم که گپ مرا درست فهمیده و یا نی ؟

حالا نمیدانم که بگویم یا نگویم؟ خانمش گفت: عبدالله جان آخر چه گپ است بگو که من هم بدانم؟

گفت: او زن تو هم راست میگوهی آن گپ مهم را مه چم برایت بگویم و یا نگویم؟ اگر بگویم یقین کامل داشته و دارم که کشته میشوم ـ

زنش گفت: در صورتیکه برای من نمی گوهی میتوانی که بیرون رفته به همان برادر و فادار ات بگوید. و اگر آن برادر عزیز ات نیافتی پس در آنصورت باز هم در دامنه های کوه و صحرا رفته و دل پر از درد خود را در آنجا خالی کرده و دو باره بیاید که دیگر در خانه بگویم یا نگویم نکنی که چون دیگر توان شنیدن آنرا ندارم ـ

خلاصه اینکه : عبدالله سلمان در محلیک جنگل بزرگ نی زار مقابل یک کاریز بزرگ آب رفته و با خود گفت : ای عبدالله دلاک بچه یا امروز و یا فردا از دست پادشاه کشته میشوی حال تماماً گپ های دلت را در اینجا بزن تا دلت خالی شود ـ

و شروع به فریاد زدن کرد و گفت ای مردم خبر دارید و یا ندارید سلطان اسکندر ذوالقرنین در فرق سر دو شاخ دارد . در همان لحظه از طرف مقابل اش یک قافله کاروان بطرف اش در حال آمدن بوده که از ترس جان فوراً در داخل همان کاریز بزرگ پایین شده و خود را در آنجا پنهان نمود که بعد از سپری شدن چندین دقیقه مالک کاروان بمنظور رفع تشنگی اشترانش در کنار چشمه کاریز آمده و چشم موصوف در بته های نی کنار کاریز افتاده که توسط چاقو دست داشته اش یکدانه نر را به اندازه تقریباً سی سانتی متر بریده و دو باره کاروانش را آماده و روانه شهر شد ـ

خلاصه اینکه در عرض راه همان نی دست داشته خود را طوله ساخته که در جریان پف نمودن بقدرت خداوند بزرگ از بین طوله صدا می برآید که ای مردم خبر دارید یا ندارید که سلطان اسکندر ذوالقرنین در فرق سر خود دو شاخ دارد ـ

این آوازه به گوش سلطان رسیده و در دل گفت که دلاک بچه آخر کار خود را کرد . فردا آنروز یک جلسه عمومی را در اطاق صالون بزرگ قصر شاهی اش بر گذار نموده و گفت: ای حاضرین جلسه امروز من میخواهم یک راز بزرگ را برای شما دوستان افشا کنم ـ

در بین حاضرین تالار شخص لقمان حکیم نیز حضور داشتن موصوف از جایش بلند شده و گفت: ای سلطان عالم این راز چه باشد که تا بحال ما هم خبر نداشته ایم ؟

سلطان گفت: ای حکیم دانا این راز بزرگ را از سن کودکی ام تا بحال فقط و فقط پدرم و مادرم میدانیست و بس . که آن راز پنهانی ام حالا در بین مردم افشا شد ـ و آن اینکه در سرم دو دانه شاخ کوچک دارم.

منبع

  • هفت‌سلطان، قصه‌های عامیانه افغانستان.
  • بازگوکننده: سلام الدین حیدری یکی از شبهای قوس سال 1342 خورشیدی. سلام الدین حیدری معلم رسم مکتب صنایع و لیسه (دبیرستان) غازی ایوب خان واقع در شهر کابل بود.
  • تهیه‌کننده: عزیر الدین حیدری
  • برگرفته از: وبگاه هرات


داستان سلطان اسکندر ذوالقرنین داستان دیگری از سلطان اسکندر ذوالقرنین
داستان سلطان سید احمد کبیر داستان سلطان بایزید بسطامی
داستان دیگری از سلطان بایزید بسطامی داستان سلطان ابراهیم ادهم
داستان دیگری از سلطان ابراهیم ادهم داستان سلطان محمود غزنوی