داستان سلطان ابراهیم ادهم

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو

<هفت‌سلطان

منبع

  • هفت‌سلطان، قصه‌های عامیانه افغانستان.
  • بازگوکننده: عزیر الدین حیدری: که در ماه ثور 1366 خورشیدی به هنگام ختم قرآن در شب یازدهم در خانه خود این داستان را از صوفی سید حمیدالله آقا شنیده و او خود در مورد آن در کتاب گنجینه انبیا و اولیا کرام مطالعه کرده بوده.

داستان سلطان ابراهیم ادهم

میگویند که در یکی از شبها جناب سلطان ابراهیم ادهم در قصر پادشاهی اش در حالت ستایش خداوند بوده که در این جریان آن مبارک در بالای بام قصر اش آوازی گرپ گرپ پای شنیده که پس از عبادت بیرون شده و بطرف بام نگاه نمود که دو نفر مرد سفید پوشی ایستاده اند. ، و به هر طرف نگاه میکنند . ابراهیم ادهم بالای شان صدا زده و گفت: که ای احمق ها شما در این وقت در بالای بام قصر چه میکنید؟

آنها در جوابش گفتند: که ما شتر های خود را گم کرده ایم و در بالای بام آمدیم که شاید اینجا آمده باشند ـ

سلطان ابراهیم ادهم عصبانی شده و گفت: که ای احمقان چطور شده می تواند که شتر های شما بالای بام بیایند این امکان شدنی است؟

آنها گفتن: که ما احمق نبوده و نیستیم آیا خواندن نماز و عبادت شما در قصر شاهی و در بالای قالین های رنگارنگ مورتان امکان داشته و دارد؟

پادشاه از صحبت های مردان سفید پوش قهر شده دستور داد که تا هر دو آنها را از بالای بام پایین نموده و بخاطر بی احترامی در مقابل شخص شاه مجازات شوند ـ

زمانیکه موضفین و یا حاضر باشها وی در بالای بام رفتند متوجه شدن که اثری هم از آن دو مرد سفید پوش در آنجا نیست. که بعد از آن پادشاه تصمیم گرفت تا از پادشاهی دست کشیده و رو به فقر آورد ـ


روایت دیگری از سلطان ابراهیم ادهم

میگویند که جناب ابراهیم ادهم بر علاویکه یک پادشاه عادل ، ملت پرور و معارف دوست بود و علاقه ای فراوان به شکار حیوانات داشت .در یکی از روز ها که هوای صید نمودن آهو در سرش زده بود توسط اسپ دل خواه خود از قصر شاهی بیرون شده و خارج از شهر رفته که بعد از سپری شدن یک ساعت کمی خسته شده و در یک جایی مخصوص خود را پنهان نموده و میخواست که تا پیدا شدن شکار کمی نان و آب میل کند لحضه ای نگذشته بود که متوجه شد که یک آهو نسبتاً بزرگ آهسته آهسته بطرف اش میآید ، با دیدن چنین شکار خوب کمی خوشحال شده و فوراً تیر را از پهلوی خود گرفته و در خانه کمان گذاشت که تا آن آهو بیچاره را شکار کند ـ

خلاصه اینکه آهو در مسافت چند متری اش رسیده که ابراهیم ادهم خواست در همان لحظه تیری را از کمان رها کند که بقدرت خداوند بزرگ آهو به گپ آمده و با زبان حال گفت: ای سلطان ابراهیم خداوند بزرگ تو را به همین خاطر قدرت داده که مرا بکشی؟

ای سلطان ابراهیم بطرف پستانهایم نگاه کن که من شیردار هستم و دو بره خود را در یک بلندی در غار کوه رها نمودم و به امید یک لقمه نان من در پیش شما آمدم حالا خود اختیار داری که مرا شکار میکنی و یا لینکه شکمم را سیر میکنی تا که در پستانهایم شیر پیدا کرده و بره های گرسنه خود را شیر دهم؟

جناب ابراهیم ادهم از گفتار آهو حیران شده تمامآ غذا هاییکه با خود داشت پیش روی آهو گذاشته و خودش دوباره بطرف قصر پادشاهی اش حرکت کرد و بعد از همان تاریخ پادشاهی را ترک نموده و راه فقر و بیچاره گی را در پیش گرفت ـ

روایت دیگری از سلطان ابراهیم ادهم

میگویند سلطان ابراهیم یک شاه عادل ، مهربان و مات دوست بود و گاهی اوقات جهت باز دید از رعیت و بمنظور بررسی مشکلات شان خود را تغیر قیافه داده و بشهر گشت گذار می نمود ـ

روزی از روز ها با تغیر قیافه گذر آن مبارک در یکی از کوچ ها تنگ آن شهر افتاده که در بین همین کوچه یک پسر تقریباً پنج ساله که بجز از یک پیراهن کوته ژولیده در تن در جای نشسته گاهی میگیرید و گاهی میخندند و خاکهای زمین را با دستان کوچکش گرفته و در فرق سر خود می پاشد. دیدن چنین منظره ای برای ابراهیم ادهم جالب واقع شده و چند دقیقه توقف نمود و محو تماشا آن صحنه شد ـ

بهر صورت ابراهیم ادهم کمی حیران ماند و با خود میگفت که خداوندا! این چی اسرار است که من از این پسر خورد سال می بینم، گاهی گریه و گاهی هم با خود میخندند؟ و پس از آن تصمیم گرفت که پیش آن پسر برود و جویا احوال آن گردد . از اسپ پیاده شد و نزد پسرک رفت . در همان موقع پسرک دو باره به گریه افتاد و ابراهیم ادهم از وی پرسان کرد که جرا گاهی گریه و گاهی هم خنده میکنی؟

آن کودک پنج سال دستی به رویش کشیدو با چشمان پر اشک به طرف ابراهیم ادهم نگاه کرد و گفت: ای سلطان ابراهیم ادهم خنده من بخاطر این است که روح من و تو در عالم اسرار باهم نزدیک بوده و خود در دلت میگفتی که من همین پسر خورد سال را سلام بگویم یا نگویم؟

سلطان ابراهیم ادهم در چهار اطرافش نظری انداخت و متوجه شد که در این کوچه تنگ بجز از خودش آن پسرک کسی دیگری نیست گفت پسر جان: تو از کجا دانستی که من ابراهیم ادهم هستم؟

یکبار دیگر آن کودک به خنده افتاد و قاه قاه خندید و گفت ای شاه! من بخاطر همین خنده می نمایم که میگوی چطور مرا شناختی . این یک اسرار خداوندی است که من میدانم و تو نی ـ

ابراهیم ادهم گفت: ای پسر پس چرا گریه میکنی؟

آن پسرک جواب داده گفت: که ای ابراهیم ادهم من گریه نمودن را از مادرم یادگرفته ام ـ

سلطان ابراهیم گفت: چرا از مادرت یاد گرفتی؟

آن پسرک جواب داده گفت : هر وقتیکه مادرم بخاطر غذا پختن در زیر دیگدان آتش مینماید در قدمه اول چوب های خوردو بالای شان چوب های بزرگ را گذاشته و آتش می نماید زمانیکه چوب های خورد در گرفت بعداً چوبهای بزرگ در میگیرند. حالا ترس من از این بوده که خدا ناخواسته از دست ما خورد ها بزرگان نسوزند و گریه من به این خاطر است ـ

جناب ابراهیم ادهم سوال نموده و گفت: ای پسر! پس تو چرا اینقدر خاک در بالای سرت می پاشی؟

در جوابش آن پسرک گفت: ای سلطان! من بخاطری این خاک ها را در فرق سرم می پاشم که من لیاقت آنرا نداشته و ندارم که بالای آن پای گذاشته و راه بروم. از همین خاطر است که آنرا در فرق سرم میگذارم ـ

خلاصه اینکه میگویند که این پسر خردسال جناب حضرت امام مالک صاحب بوده


داستان سلطان اسکندر ذوالقرنین داستان دیگری از سلطان اسکندر ذوالقرنین
داستان سلطان سید احمد کبیر داستان سلطان بایزید بسطامی
داستان دیگری از سلطان بایزید بسطامی داستان سلطان ابراهیم ادهم
داستان دیگری از سلطان ابراهیم ادهم داستان سلطان محمود غزنوی