شاهنامه/منوچهر ۴
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
منوچهر ۳ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
منوچهر ۵ |
من اینک به پیش تو استادهام | تن بنده خشم ترا دادهام | |
به اره میانم بدو نیم کن | ز کابل مپیمای با من سخن | |
سپهبد چو بشنید گفتار زال | برافراخت گوش و فرو برد یال | |
بدو گفت آری همینست راست | زبان تو بر راستی بر گواست | |
همه کار من با تو بیداد بود | دل دشمنان بر تو بر شاد بود | |
ز من آرزو خود همین خواستی | به تنگی دل از جای برخاستی | |
مشو تیز تا چارهی کار تو | بسازم کنون نیز بازار تو | |
یکی نامه فرمایم اکنون به شاه | فرستم به دست تو ای نیکخواه | |
سخن هر چه باید به یاد آورم | روان و دلش سوی داد آورم | |
اگر یار باشد جهاندار ما | به کام تو گردد همه کار ما | |
نویسنده را پیش بنشاندند | ز هر در سخنها همی راندند | |
سرنامه کرد آفرین خدای | کجا هست و باشد همیشه به جای | |
ازویست نیک و بد و هست و نیست | همه بندگانیم و ایزد یکیست | |
هر آن چیز کو ساخت اندر بوش | بران است چرخ روان را روش | |
خداوند کیوان و خورشید و ماه | وزو آفرین بر منوچهر شاه | |
به رزم اندرون زهر تریاک سوز | به بزم اندرون ماه گیتی فروز | |
گراینده گرز و گشاینده شهر | ز شادی به هر کس رساننده بهر | |
کشنده درفش فریدون به جنگ | کشنده سرافراز جنگی پلنگ | |
ز باد عمود تو کوه بلند | شود خاک نعل سرافشان سمند | |
همان از دل پاک و پاکیزه کیش | به آبشخور آری همی گرگ و میش | |
یکی بندهام من رسیده به جای | به مردی بشست اندر آورده پای | |
همی گرد کافور گیرد سرم | چنین کرد خورشید و ماه افسرم | |
ببستم میان را یکی بندهوار | ابا جاودان ساختم کارزار | |
عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار | چو من کس ندیدی به گیتی سوار | |
بشد آب گردان مازندران | چو من دست بردم به گرز گران | |
ز من گر نبودی به گیتی نشان | برآورده گردن ز گردن کشان | |
چنان اژدها کو ز رود کشف | برون آمد و کرد گیتی چو کف | |
زمین شهر تا شهر پهنای او | همان کوه تا کوه بالای او | |
جهان را ازو بود دل پر هراس | همی داشتندی شب و روز پاس | |
هوا پاک دیدم ز پرندگان | همان روی گیتی ز درندگان | |
ز تفش همی پر کرگس بسوخت | زمین زیر زهرش همی برفروخت | |
نهنگ دژم بر کشیدی ز آب | به دم درکشیدی ز گردون عقاب | |
زمین گشت بیمردم و چارپای | همه یکسر او را سپردند جای | |
چو دیدم که اندر جهان کس نبود | که با او همی دست یارست سود | |
به زور جهاندار یزدان پاک | بیفگندم از دل همه ترس و باک | |
میان را ببستم به نام بلند | نشستم بران پیل پیکر سمند | |
به زین اندرون گرزهی گاوسر | به بازو کمان و به گردن سپر | |
برفتم بسان نهنگ دژم | مرا تیز چنگ و ورا تیز دم | |
مرا کرد پدرود هرکو شنید | که بر اژدها گرز خواهم کشید | |
ز سر تا به دمش چو کوه بلند | کشان موی سر بر زمین چون کمند | |
زبانش بسان درختی سیاه | ز فر باز کرده فگنده به راه | |
چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم | مرا دید غرید و آمد به خشم | |
گمانی چنان بردم ای شهریار | که دارم مگر آتش اندر کنار | |
جهان پیش چشمم چو دریا نمود | به ابر سیه بر شده تیره دود | |
ز بانگش بلرزید روی زمین | ز زهرش زمین شد چو دریای چین | |
برو بر زدم بانگ برسان شیر | چنان چون بود کار مرد دلیر | |
یکی تیر الماس پیکان خدنگ | به چرخ اندرون راندم بیدرنگ | |
چو شد دوخته یک کران از دهانش | بماند از شگفتی به بیرون زبانش | |
هم اندر زمان دیگری همچنان | زدم بر دهانش بپیچید ازان | |
سدیگر زدم بر میان زفرش | برآمد همی جوی خون از جگرش | |
چو تنگ اندر آورد با من زمین | برآهختم این گاوسر گرزکین | |
به نیروی یزدان گیهان خدای | برانگیختم پیلتن را ز جای | |
زدم بر سرش گرزهی گاو چهر | برو کوه بارید گفتی سپهر | |
شکستم سرش چون تن ژنده پیل | فرو ریخت زو زهر چون رود نیل | |
به زخمی چنان شد که دیگر نخاست | ز مغزش زمین گشت باکوه راست | |
کشف رود پر خون و زرداب شد | زمین جای آرامش و خواب شد | |
همه کوهساران پر از مرد و زن | همی آفرین خواندندی بمن | |
جهانی بران جنگ نظاره بود | که آن اژدها زشت پتیاره بود | |
مرا سام یک زخم ازان خواندند | جهان زر و گوهر برافشاندند | |
چو زو بازگشتم تن روشنم | برهنه شد از نامور جوشنم | |
فرو ریخت از باره بر گستوان | وزین هست هر چند رانم زیان | |
بران بوم تا سالیان بر نبود | جز از سوخته خار خاور نبود | |
چنین و جزین هر چه بودیم رای | سران را سرآوردمی زیر پای | |
کجا من چمانیدمی بادپای | بپرداختی شیر درنده جای | |
کنون چند سالست تا پشت زین | مرا تختگاه است و اسپم زمین | |
همه گرگساران و مازنداران | به تو راست کردم به گرز گران | |
نکردم زمانی برو بوم یاد | ترا خواستم راد و پیروز و شاد | |
کنون این برافراخته یال من | همان زخم کوبنده کوپال من | |
بدان هم که بودی نماند همی | بر و گردگاهم خماند همی | |
کمندی بینداخت از دست شست | زمانه مرا باژگونه ببست | |
سپردیم نوبت کنون زال را | که شاید کمربند و کوپال را | |
یکی آرزو دارد اندر نهان | بیاید بخواهد ز شاه جهان | |
یکی آرزو کان به یزدان نکوست | کجا نیکویی زیر فرمان اوست | |
نکردیم بیرای شاه بزرگ | که بنده نباید که باشد سترگ | |
همانا که با زال پیمان من | شنیدست شاه جهانبان من | |
که از رای او سر نپیچم به هیچ | درین روزها کرد زی من بسیچ | |
به پیش من آمد پر از خون رخان | همی چاک چاک آمدش ز استخوان | |
مرا گفت بردار آمل کنی | سزاتر که آهنگ کابل کنی | |
چو پروردهی مرغ باشد به کوه | نشانی شده در میان گروه | |
چنان ماه بیند به کابلستان | چو سرو سهی بر سرش گلستان | |
چو دیوانه گردد نباشد شگفت | ازو شاه را کین نباید گرفت | |
کنون رنج مهرش به جایی رسید | که بخشایش آرد هر آن کش بدید | |
ز بس درد کو دید بر بیگناه | چنان رفت پیمان که بشنید شاه | |
گسی کردمش با دلی مستمند | چو آید به نزدیک تخت بلند | |
همان کن که با مهتری در خورد | ترا خود نیاموخت باید خرد | |
چو نامه نوشتند و شد رای راست | ستد زود دستان و بر پای خاست | |
چو خورشید سر سوی خاور نهاد | نخفت و نیاسود تا بامداد | |
چو آن جامهها سوده بفگند شب | سپیده بخندید و بگشاد لب | |
بیامد به زین اندر آورد پای | برآمد خروشیدن کره نای | |
به سوی شهنشاه بنهاد روی | ابا نامهی سام آزاده خوی | |
چو در کابل این داستان فاش گشت | سر مرزبان پر ز پرخاش گشت | |
برآشفت و سیندخت را پیش خواند | همه خشم رودابه بر وی براند | |
بدو گفت کاکنون جزین رای نیست | که با شاه گیتی مرا پای نیست | |
که آرمت با دخت ناپاک تن | کشم زارتان بر سر انجمن | |
مگر شاه ایران ازین خشم و کین | برآساید و رام گردد زمین | |
به کابل که با سام یارد چخید | ازان زخم گرزش که یارد چشید | |
چو بشنید سیندخت بنشست پست | دل چارهجوی اندر اندیشه بست | |
یکی چاره آورد از دل به جای | که بد ژرف بین و فزاینده رای | |
وزان پس دوان دست کرده به کش | بیامد بر شاه خورشید فش | |
بدو گفت بشنو ز من یک سخن | چو دیگر یکی کامت آید بکن | |
ترا خواسته گر ز بهر تنست | ببخش و بدان کین شب آبستنست | |
اگر چند باشد شب دیریاز | برو تیرگی هم نماند دراز | |
شود روز چون چشمه روشن شود | جهان چون نگین بدخشان شود | |
بدو گفت مهراب کز باستان | مزن در میان یلان داستان | |
بگو آنچه دانی و جان را بکوش | وگر چادر خون به تن بر بپوش | |
بدو گفت سیندخت کای سرفراز | بود کت به خونم نیاید نیاز | |
مرا رفت باید به نزدیک سام | زبان برگشایم چو تیغ از نیام | |
بگویم بدو آنچه گفتن سزد | خرد خام گفتارها را پزد | |
ز من رنج جان و ز تو خواسته | سپردن به من گنج آراسته | |
بدو گفت مهراب بستان کلید | غم گنج هرگز نباید کشید | |
پرستنده و اسپ و تخت و کلاه | بیارای و با خویشتن بر به راه | |
مگر شهر کابل نسوزد به ما | چو پژمرده شد برفروزد به ما | |
چین گفت سیندخت کای نامدار | به جای روان خواسته خواردار | |
نباید که چون من شوم چارهجوی | تو رودابه را سختی آری به روی | |
مرا در جهان انده جان اوست | کنون با توم روز پیمان اوست | |
ندارم همی انده خویشتن | ازویست این درد و اندوه من | |
یکی سخت پیمان ستد زو نخست | پس آنگه به مردی ره چاره جست | |
بیاراست تن را به دیبا و زر | به در و به یاقوت پرمایه سر | |
پس از گنج زرش ز بهر نثار | برون کرد دینار چون سیهزار | |
به زرین ستام آوریدند سی | از اسپان تازی و از پارسی | |
ابا طوق زرین پرستنده شست | یکی جام زر هر یکی را به دست | |
پر از مشک و کافور و یاقوت و زر | ز پیروزهی چند چندی گهر | |
چهل جامه دیبای پیکر به زر | طرازش همه گونه گونه گهر | |
به زرین و سیمین دوسد تیغ هند | جزان سی به زهراب داده پرند | |
سد اشتر همه مادهی سرخ موی | سد استر همه بارکش راه جوی | |
یکی تاج پرگوهر شاهوار | ابا طوق و با یاره و گوشوار | |
بسان سپهری یکی تخت زر | برو ساخته چند گونه گهر | |
برش خسروی بیست پهنای او | چو سیسد فزون بود بالای او | |
وزان ژندهپیلان هندی چهار | همه جامه و فرش کردند بار | |
چو شد ساخته کار خود بر نشست | چو گردی به مردی میان را ببست | |
یکی ترگ رومی به سر بر نهاد | یکی باره زیراندرش همچو باد | |
بیامد گرازان به درگاه سام | نه آواز داد و نه برگفت نام | |
به کار آگهان گفت تا ناگهان | بگویند با سرفراز جهان | |
که آمد فرستادهای کابلی | به نزد سپهبد یل زابلی | |
ز مهراب گرد آوریده پیام | به نزد سپهبد جهانگیر سام | |
بیامد بر سام یل پردهدار | بگفت و بفرمود تا داد بار | |
فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت | به پیش سپهبد خرامید تفت | |
زمین را ببوسید و کرد آفرین | ابر شاه و بر پهلوان زمین | |
نثار و پرستنده و اسپ و پیل | رده بر کشیده ز در تا دو میل | |
یکایک همه پیش سام آورید | سر پهلوان خیره شد کان بدید | |
پر اندیشه بنشست برسان مست | بکش کرده دست و سرافگنده پست | |
که جایی کجا مایه چندین بود | فرستادن زن چه آیین بود | |
گراین خواسته زو پذیرم همه | ز من گردد آزرده شاه رمه | |
و گر بازگردانم از پیش زال | برآرد به کردار سیمرغ بال | |
برآورد سر گفت کاین خواسته | غلامان و پیلان آراسته | |
برید این به گنجور دستان دهید | به نام مه کابلستان دهید | |
پری روی سیندخت بر پیش سام | زبان کرد گویا و دل شادکام | |
چو آن هدیهها را پذیرفته دید | رسیده بهی و بدی رفته دید | |
سه بت روی با او به یک جا بدند | سمن پیکر و سرو بالا بدند | |
گرفته یکی جام هر یک به دست | بفرمود کامد به جای نشست | |
به پیش سپهبد فرو ریختند | همه یک به دیگر برآمیختند | |
چو با پهلوان کار بر ساختند | ز بیگانه خانه بپرداختند | |
چنین گفت سیندخت با پهلوان | که با رای تو پیر گردد جوان | |
بزرگان ز تو دانش آموختند | به تو تیرگیها برافروختند | |
به مهر تو شد بسته دست بدی | به گرزت گشاده ره ایزدی | |
گنهکار گر بود مهراب بود | ز خون دلش دیده سیراب بود | |
سر بیگناهان کابل چه کرد | کجا اندر آورد باید بگرد | |
همه شهر زنده برای تواند | پرستنده و خاک پای تواند | |
ازان ترس کو هوش و زور آفرید | درخشنده ناهید و هور آفرید | |
نیاید چنین کارش از تو پسند | میان را به خون ریختن در مبند | |
بدو سام یل گفت با من بگوی | ازان کت بپرسم بهانه مجوی | |
تو مهراب را کهتری گر همال | مر آن دخت او را کجا دید زال | |
به روی و به موی و به خوی و خرد | به من گوی تا باکی اندر خورد | |
ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی | بران سان که دیدی یکایک بگوی | |
بدو گفت سیندخت کای پهلوان | سر پهلوانان و پشت گوان | |
یکی سخت پیمانت خواهم نخست | که لرزان شود زو بر و بوم و رست | |
که از تو نیاید به جانم گزند | نه آنکس که بر من بود ارجمند | |
مرا کاخ و ایوان آباد هست | همان گنج و خویشان و بنیاد هست | |
چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی | بگویم بجویم بدین آب روی | |
نهفته همه گنج کابلستان | بکوشم رسانم به زابلستان | |
جزین نیز هر چیز کاندر خورد | بیبد ز من مهتر پر خرد | |
گرفت آن زمان سام دستش به دست | ورا نیک بنواخت و پیمان ببست | |
چو بشنید سیندخت سوگند او | همان راست گفتار و پیوند او | |
زمین را ببوسید و بر پای خاست | بگفت آنچه اندر نهان بود راست | |
که من خویش ضحاکم ای پهلوان | زن گرد مهراب روشن روان | |
همان مام رودابهی ماه روی | که دستان همی جان فشاند بروی | |
همه دودمان پیش یزدان پاک | شب تیره تا برکشد روز چاک | |
همی بر تو بر خواندیم آفرین | همان بر جهاندار شاه زمین | |
کنون آمدم تا هوای تو چیست | ز کابل ترا دشمن و دوست کیست | |
اگر ما گنهکار و بدگوهریم | بدین پادشاهی نه اندر خوریم | |
من اینک به پیش توام مستمند | بکش گر کشی ور ببندی ببند | |
دل بیگناهان کابل مسوز | کجا تیره روز اندر آید به روز | |
سخنها چو بشنید ازو پهلوان | زنی دید با رای و روشن روان | |
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو | میانش چو غرو و به رفتن تذرو | |
چنین داد پاسخ که پیمان من | درست است اگر بگسلد جان من | |
تو با کابل و هر که پیوند تست | بمانید شادان دل و تندرست | |
بدین نیز همداستانم که زال | ز گیتی چو رودابه جوید همال | |
شما گرچه از گوهر دیگرید | همان تاج و اورنگ را در خورید | |
چنین است گیتی وزین ننگ نیست | ابا کردگار جهان جنگ نیست | |
چنان آفریند که آیدش رای | نمانیم و ماندیم با های های | |
یکی بر فراز و یکی در نشیب | یکی با فزونی یکی با نهیب | |
یکی از فزایش دل آراسته | ز کمی دل دیگری کاسته | |
یکی نامه با لابهی دردمند | نبشتم به نزدیک شاه بلند | |
به نزد منوچهر شد زال زر | چنان شد که گفتی برآورده پر | |
به زین اندر آمد که زین را ندید | همان نعل اسپش زمین را ندید | |
بدین زال را شاه پاسخ دهد | چو خندان شود رای فرخ نهد | |
که پروردهی مرغ بیدل شدست | از آب مژه پای در گل شدست | |
عروس ار به مهر اندرون همچو اوست | سزد گر برآیند هر دو ز پوست | |
یکی روی آن بچهی اژدها | مرا نیز بنمای و بستان بها | |
بدو گفت سیندخت اگر پهلوان | کند بنده را شاد و روشن روان | |
چماند به کاخ من اندر سمند | سرم بر شود به آسمان بلند | |
به کابل چنو شهریار آوریم | همه پیش او جان نثار آوریم | |
لب سام سیندخت پرخنده دید | همه بیخ کین از دلش کنده دید | |
نوندی دلاور به کردار باد | برافگند و مهراب را مژده داد | |
کز اندیشهی بد مکن یاد هیچ | دلت شاد کن کار مهمان بسیچ | |
من اینک پس نامه اندر دمان | بیایم نجویم به ره بر زمان | |
دوم روز چون چشمهی آفتاب | بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب | |
گرانمایه سیندخت بنهاد روی | به درگاه سالار دیهیم جوی | |
روارو برآمد ز درگاه سام | مه بانوان خواندندش به نام | |
بیامد بر سام و بردش نماز | سخن گفت بااو زمانی دراز | |
به دستوری بازگشتن به جای | شدن شادمان سوی کابل خدای | |
دگر ساختن کار مهمان نو | نمودن به داماد پیمان نو | |
ورا سام یل گفت برگرد و رو | بگو آنچه دیدی به مهراب گو | |
سزاوار او خلعت آراستند | ز گنج آنچه پرمایهتر خواستند | |
بکابل دگر سام را هر چه بود | ز کاخ و زباغ و زکشت و درود | |
دگر چارپایان دوشیدنی | ز گستردنی هم ز پوشیدنی | |
به سیندخت بخشید و دستش بدست | گرفت و یک نیز پیمان ببست | |
پذیرفت مر دخت او را بزال | که باشند هر دو بشادی همال | |
سرافراز گردی و مردی دویست | بدو داد و گفتش که ایدر مایست | |
به کابل بباش و به شادی بمان | ازین پس مترس از بد بدگمان | |
شگفته شد آن روی پژمرده ماه | به نیک اختری برگرفتند راه | |
پس آگاهی آمد سوی شهریار | که آمد ز ره زال سام سوار | |
پذیره شدندش همه سرکشان | که بودند در پادشاهی نشان | |
چو آمد به نزدیکی بارگاه | سبک نزد شاهش گشادند راه | |
چو نزدیک شاه اندر آمد زمین | ببوسید و بر شاه کرد آفرین | |
زمانی همی داشت بر خاک روی | بدو داد دل شاه آزرمجوی | |
بفرمود تا رویش از خاک خشک | ستردند و بر وی پراگند مشک | |
بیامد بر تخت شاه ارجمند | بپرسید ازو شهریار بلند | |
که چون بودی ای پهلو راد مرد | بدین راه دشوار با باد و گرد | |
به فر تو گفتا همه بهتریست | ابا تو همه رنج رامشگریست | |
ازو بستد آن نامهی پهلوان | بخندید و شد شاد و روشن روان | |
چو بر خواند پاسخ چنین داد باز | که رنجی فزودی به دل بر دراز | |
ولیکن بدین نامهی دلپذیر | که بنوشت با درد دل سام پیر | |
اگر چه مرا هست ازین دل دژم | برانم که نندیشم از بیش و کم | |
بسازم برآرم همه کام تو | گر اینست فرجام آرام تو | |
تو یک چند اندر به شادی به پای | که تا من به کارت زنم نیک رای | |
ببردند خوالیگران خوان زر | شهنشاه بنشست با زال زر | |
بفرمود تا نامداران همه | نشستند بر خوان شاه رمه | |
چو از خوان خسرو بپرداختند | به تخت دگر جای میساختند | |
چو می خورده شد نامور پور سام | نشست از بر اسپ زرین ستام | |
برفت و بپیمود بالای شب | پر اندیشه دل پر ز گفتار لب | |
بیامد به شبگیر بسته کمر | به پیش منوچهر پیروزگر | |
برو آفرین کرد شاه جهان | چو برگشت بستودش اندر نهان | |
بفرمود تا موبدان و ردان | ستارهشناسان و هم بخردان | |
کنند انجمن پیش تخت بلند | به کار سپهری پژوهش کنند | |
برفتند و بردند رنج دراز | که تا با ستاره چه دارند راز | |
سه روز اندران کارشان شد درنگ | برفتند با زیج رومی به چنگ | |
زبان بر گشادند بر شهریار | که کردیم با چرخ گردان شمار | |
چنین آمد از داد اختر پدید | که این آب روشن بخواهد دوید | |
ازین دخت مهراب و از پور سام | گوی پر منش زاید و نیک نام | |
بود زندگانیش بسیار مر | همش زور باشد هم آیین و فر | |
همش برز باشد همش شاخ و یال | به رزم و به بزمش نباشد همال | |
کجا بارهی او کند موی تر | شود خشک همرزم او را جگر | |
عقاب از بر ترگ او نگذرد | سران جهان را بکس نشمرد | |
یکی برز بالا بود فرمند | همه شیر گیرد به خم کمند | |
هوا را به شمشیر گریان کند | بر آتش یکی گور بریان کند | |
کمر بستهی شهریاران بود | به ایران پناه سواران بود | |
چنین گفت پس شاه گردن فراز | کزین هر چه گفتید دارید راز | |
بخواند آن زمان زال را شهریار | کزو خواست کردن سخن خواستار | |
بدان تا بپرسند ازو چند چیز | نهفته سخنهای دیرینه نیز | |
نشستند بیدار دل بخردان | همان زال با نامور موبدان | |
بپرسید مر زال را موبدی | ازین تیزهش راه بین بخردی | |
که از ده و دو تای سرو سهی | که رستست شاداب با فرهی | |
ازان بر زده هر یکی شاخ سی | نگردد کم و بیش در پارسی | |
دگر موبدی گفت کای سرفراز | دو اسپ گرانمایه و تیزتاز | |
یکی زان به کردار دریای قار | یکی چون بلور سپید آبدار | |
بجنبید و هر دو شتابندهاند | همان یکدیگر را نیابندهاند | |
سدیگر چنین گفت کان سی سوار | کجا بگذرانند بر شهریار | |
یکی کم شود باز چون بشمری | همان سی بود باز چون بنگری | |
چهارم چنین گفت کان مرغزار | که بینی پر از سبزه و جویبار | |
یکی مرد با تیز داسی بزرگ | سوی مرغزار اندر آید سترگ | |
همی بدرود آن گیا خشک و تر | نه بردارد او هیچ ازان کار سر | |
دگر گفت کان برکشیده دو سرو | ز دریای با موج برسان غرو | |
یکی مرغ دارد بریشان کنام | نشیمش به شام آن بود این به بام | |
ازین چون بپرد شود برگ خشک | بران بر نشیند دهد بوی مشک | |
ازان دو همیشه یکی آبدار | یکی پژمریده شده سوگوار | |
بپرسید دیگر که بر کوهسار | یکی شارستان یافتم استوار | |
خرامند مردم ازان شارستان | گرفته به هامون یکی خارستان | |
بناها کشیدند سر تا به ماه | پرستنده گشتند و هم پیشگاه | |
وزان شارستان شان به دل نگذرد | کس از یادکردن سخن نشمرد | |
یکی بومهین خیزد از ناگهان | بر و بومشان پاک گردد نهان | |
بدان شارستانشان نیاز آورد | هم اندیشگان دراز آورد | |
به پرده درست این سخنها بجوی | به پیش ردان آشکارا بگوی | |
گر این رازها آشکارا کنی | ز خاک سیه مشک سارا کنی | |
زمانی پر اندیشه شد زال زر | برآورد یال و بگسترد بر | |
وزان پس به پاسخ زبان برگشاد | همه پرسش موبدان کرد یاد | |
نخست از ده و دو درخت بلند | که هر یک همی شاخ سی برکشند | |
به سالی ده و دو بود ماه نو | چو شاه نو آیین ابر گاه نو | |
به سی روز مه را سرآید شمار | برین سان بود گردش روزگار | |
کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ | فروزان به کردار آذرگشسپ | |
سپید و سیاهست هر دو زمان | پس یکدگر تیز هر دو دوان | |
شب و روز باشد که میبگذرد | دم چرخ بر ما همی بشمرد | |
سدیگر که گفتی که آن سی سوار | کجا برگذشتند بر شهریار | |
ازان سی سواران یکی کم شود | به گاه شمردن همان سی بود | |
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه | که یک شب کم آید همی گاه گاه | |
کنون از نیام این سخن برکشیم | دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم | |
ز برج بره تا ترازو جهان | همی تیرگی دارد اندر نهان | |
چنین تا ز گردش به ماهی شود | پر از تیرگی و سیاهی شود | |
دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند | کزو نیمه شادب و نیمی نژند | |
برو مرغ پران چو خورشید دان | جهان را ازو بیم و امید دان | |
دگر شارستان بر سر کوهسار | سرای درنگست و جای قرار | |
همین خارستان چون سرای سپنج | کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج | |
همی دم زدن بر تو بر بشمرد | هم او برفرازد هم او بشکرد | |
برآید یکی باد با زلزله | ز گیتی برآید خروش و خله | |
همه رنج ما ماند زی خارستان | گذر کرد باید سوی شارستان | |
کسی دیگر از رنج ما برخورد | نپاید برو نیز و هم بگذرد | |
چنین رفت از آغاز یکسر سخن | همین باشد و نو نگردد کهن | |
اگر توشهمان نیکنامی بود | روانها بران سر گرامی بود | |
و گر آز ورزیم و پیچان شویم | پدید آید آنگه که بیجان شویم | |
گر ایوان ما سر به کیوان برست | ازان بهرهی ما یکی چادرست | |
چو پوشند بر روی ما خون و خاک | همه جای بیمست و تیمار و باک | |
بیابان و آن مرد با تیز داس | کجا خشک و تر زو دل اندر هراس | |
تر و خشک یکسان همی بدرود | وگر لابه سازی سخن نشنود | |
دروگر زمانست و ما چون گیا | همانش نبیره همانش نیا | |
به پیر و جوان یک به یک ننگرد | شکاری که پیش آیدش بشکرد | |
جهان را چنینست ساز و نهاد | که جز مرگ را کس ز مادر نزاد | |
ازین در درآید بدان بگذرد | زمانه برو دم همی بشمرد | |
چو زال این سخنها بکرد آشکار | ازو شادمان شد دل شهریار | |
به شادی یکی انجمن برشگفت | شهنشاه گیتی زهازه گرفت | |
یکی جشنگاهی بیاراست شاه | چنان چون شب چارده چرخ ماه | |
کشیدند می تا جهان تیره گشت | سرمیگساران ز می خیره گشت | |
خروشیدن مرد بالای گاه | یکایک برآمد ز درگاه شاه | |
برفتند گردان همه شاد و مست | گرفته یکی دست دیگر به دست | |
چو برزد زبانه ز کوه آفتاب | سر نامدران برآمد ز خواب | |
بیامد کمربسته زال دلیر | به پیش شهنشاه چون نره شیر | |
به دستوری بازگشتن ز در | شدن نزد سالار فرخ پدر | |
به شاه جهان گفت کای نیکخوی | مرا چهر سام آمدست آرزوی | |
ببوسیدم ای پایهی تخت عاج | دلم گشت روشن بدین برز و تاج |