شاهنامه/منوچهر ۵

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
منوچهر ۴ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
پادشاهی نوذر ۱


بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد یک امروز نیزت بباید سپرد
ترا بویه‌ی دخت مهراب خاست دلت راهش سام زابل کجاست
بفرمود تا سنج و هندی درای به میدان گذارند با کره نای
ابا نیزه و گرز و تیر و کمان برفتند گردان همه شادمان
کمانها گرفتند و تیر خدنگ نشانه نهادند چون روز جنگ
بپیچید هر یک به چیزی عنان به گرز و به تیغ و به تیر و سنان
درختی گشن بد به میدان شاه گذشته برو سال بسیار و ماه
کمان را بمالید دستان سام برانگیخت اسپ و برآورد نام
بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی
هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر بینداخت و بگذاشت چون نره شیر
سپر برگرفتند ژوپین‌وران بگشتند با خشتهای گران
سپر خواست از ریدک ترک زال برانگیخت اسپ و برآورد یال
کمان را بینداخت و ژوپین گرفت به ژوپین شکار نوآیین گرفت
بزد خشت بر سه سپر گیل‌وار گشاده به دیگر سو افگند خوار
به گردنکشان گفت شاه جهان که با او که جوید نبرد از مهان
یکی برگراییدش اندر نبرد که از تیر و ژوپین برآورد گرد
همه برکشیدند گردان سلیح بدل خشمناک و زبان پر مزیح
به آورد رفتند پیچان عنان ابا نیزه و آب داده سنان
چنان شد که مرد اندر آمد به مرد برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد
نگه کرد تا کیست زیشان سوار عنان پیچ و گردنکش و نامدار
ز گرد اندر آمد بسان نهنگ گرفتش کمربند او را به چنگ
چنان خوارش از پشت زین برگرفت که شاه و سپه ماند اندر شگفت
به آواز گفتند گردنکشان که مردم نبیند کسی زین نشان
هر آن کس که با او بجوید نبرد کند جامه مادر برو لاژورد
ز شیران نزاید چنین نیز گرد چه گرد از نهنگانش باید شمرد
خنک سام یل کش چنین یادگار بماند به گیتی دلیر و سوار
برو آفرین کرد شاه بزرگ همان نامور مهتران سترگ
بزرگان سوی کاخ شاه آمدند کمر بسته و با کلاه آمدند
یکی خلعت آراست شاه جهان که گشتند ازان خیره یکسر مهان
چه از تاج پرمایه و تخت زر چه از یاره و طوق و زرین کمر
همان جامه‌های گرانمایه نیز پرستنده و اسپ و هر گونه چیز
به زال سپهبد سپرد آن زمان همه چیزها از کران تا کران
پس آن نامه‌ی سام پاسخ نوشت شگفتی سخنهای فرخ نوشت
که ای نامور پهلوان دلیر به هر کار پیروز برسان شیر
نبیند چو تو نیز گردان سپهر به رزم و به بزم و به رای و به چهر
همان پور فرخنده زال سوار کزو ماند اندر جهان یادگار
رسید و بدانستم از کام او همان خواهش و رای و آرام او
برآمد هر آنچ آن ترا کام بود همان زال را رای و آرام بود
همه آرزوها سپردم بدوی بسی روزه فرخ شمردم بدوی
ز شیری که باشد شکارش پلنگ چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ
گسی کردمش با دلی شادمان کزو دور بادا بد بدگمان
برون رفت با فرخی زال زر ز گردان لشکر برآورده سر
نوندی برافگند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام
ابا خلعت خسروانی و تاج همان یاره و طوق و هم تخت عاج
چنان شاد شد زان سخن پهلوان که با پیر سر شد به نوی جوان
سواری به کابل برافگند زود به مهراب گفت آن کجا رفته بود
نوازیدن شهریار جهان وزان شادمانی که رفت از مهان
من اینک چو دستان بر من رسد گذاریم هر دو چنان چون سزد
چنان شاد شد شاه کابلستان ز پیوند خورشید زابلستان
که گفتی همی جان برافشاندند ز هر جای رامشگران خواندند
چو مهراب شد شاد و روشن روان لبش گشت خندان و دل شادمان
گرانمایه سیندخت را پیش خواند بسی خوب گفتار با او براند
بدو گفت کای جفت فرخنده رای بیفروخت از رایت این تیره جای
به شاخی زدی دست کاندر زمین برو شهریاران کنند آفرین
چنان هم کجا ساختی از نخست بیاید مر این را سرانجام جست
همه گنج پیش تو آراستست اگر تخت عاجست اگر خواستست
چو بشنید سیندخت ازو گشت باز بر دختر آمد سراینده راز
همی مژده دادش به دیدار زال که دیدی چنان چون بباید همال
زن و مرد را از بلندی منش سزد گر فرازد سر از سرزنش
سوی کام دل تیز بشتافتی کنون هر چه جستی همه یافتی
بدو گفت رودابه ای شاه زن سزای ستایش به هر انجمن
من از خاک پای تو بالین کنم به فرمانت آرایش دین کنم
ز تو چشم آهرمنان دور باد دل و جان تو خانه‌ی سور باد
چو بشنید سیندخت گفتار اوی به آرایش کاخ بنهاد روی
بیاراست ایوانها چون بهشت گلاب و می و مشک و عنبر سرشت
بساطی بیفگند پیکر به زر زبر جد برو بافته سر به سر
دگر پیکرش در خوشاب بود که هر دانه‌ای قطره‌ای آب بود
یک ایوان همه تخت زرین نهاد به آیین و آرایش چین نهاد
همه پیکرش گوهر آگنده بود میان گهر نقشها کنده بود
ز یاقوت مر تخت را پایه بود که تخت کیان بود و پرمایه بود
یک ایوان همه جامه‌ی رود و می بیاورده از پارس و اهواز و ری
بیاراست رودابه را چون نگار پر از جامه و رنگ و بوی بهار
همه کابلستان شد آراسته پر از رنگ و بوی و پر از خواسته
همه پشت پیلان بیاراستند ز کابل پرستندگان خواستند
نشستند بر پیل رامشگران نهاده به سر بر زر افسران
پذیره شدن را بیاراستند نثارش همه مشک و زر خواستند
همی رند دستان گرفته شتاب چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب
کسی را نبد ز آمدنش آگهی پذیره نرفتند با فرهی
خروشی برآمد ز پرده سرای که آمد ز ره زال فرخنده‌رای
پذیره شدش سام یل شادمان همی داشت اندر برش یک زمان
فرود آمد از باره بوسید خاک بگفت آن کجا دید و بشنید پاک
نشست از بر تخت پرمایه سام ابا زال خرم دل و شادکام
سخنهای سیندخت گفتن گرفت لبش گشت خندان نهفتن گرفت
چنین گفت کامد ز کابل پیام پیمبر زنی بود سیندخت نام
ز من خواست پیمان و دادم زمان که هرگز نباشم بدو بدگمان
ز هر چیز کز من به خوبی بخواست سخنها بران برنهادیم راست
نخست آنکه با ماه کابلستان شود جفت خورشید زابلستان
دگر آنکه زی او به مهمان شویم بران دردها پاک درمان شویم
فرستاده‌ای آمد از نزد اوی که پردخته شد کار بنمای روی
کنون چیست پاسخ فرستاده را چه گوییم مهراب آزاده را
ز شادی چنان شد دل زال سام که رنگش سراپای شد لعل فام
چنین داد پاسخ که ای پهلوان گر ایدون که بینی به روشن روان
سپه رانی و ما به کابل شویم بگوییم زین در سخن بشنویم
به دستان نگه کرد فرخنده سام بدانست کورا ازین چیست کام
سخن هر چه از دخت مهراب نیست به نزدیک زال آن جز از خواب نیست
بفرمود تا زنگ و هندی درای زدند و گشادند پرده سرای
هیونی برافگند مرد دلیر بدان تا شود نزد مهراب شیر
بگوید که آمد سپهبد ز راه ابا زال با پیل و چندی سپاه
فرستاده تازان به کابل رسید خروشی برآمد چنان چون سزید
چنان شاد شد شاه کابلستان ز پیوند خورشید زابلستان
که گفتی همی جان برافشاندند ز هر جای رامشگران خواندند
بزد نای مهراب و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس
ابا ژنده‌پیلان و رامشگران زمین شد بهشت از کران تا کران
ز بس گونه گون پرنیانی درفش چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش
چه آوای نای و چه آوای چنگ خروشیدن بوق و آوای زنگ
تو گفتی مگر روز انجامش است یکی رستخیز است گر رامش است
همی رفت ازین گونه تا پیش سام فرود آمد از اسپ و بگذارد گام
گرفتش جهان پهلوان در کنار بپرسیدش از گردش روزگار
شه کابلستان گرفت آفرین چه بر سام و بر زال زر همچنین
نشست از بر باره‌ی تیزرو چو از کوه سر برکشد ماه نو
یکی تاج زرین نگارش گهر نهاد از بر تارک زال زر
به کابل رسیدند خندان و شاد سخنهای دیرینه کردند یاد
همه شهر ز آوای هندی درای ز نالیدن بربط و چنگ و نای
تو گفتی دد و دام رامشگرست زمانه به آرایشی دیگرست
بش و یال اسپان کران تا کران بر اندوده پر مشک و پر زعفران
برون رفت سیندخت با بندگان میان بسته سیسد پرستندگان
مر آن هر یکی را یکی جام زر به دست اندرون پر ز مشک و گهر
همه سام را آفرین خواندند پس از جام گوهر برافشاندند
بدان جشن هر کس که آمد فراز شد از خواسته یک به یک بی‌نیاز
بخندید و سیندخت را سام گفت که رودابه را چند خواهی نهفت
بدو گفت سیندخت هدیه کجاست اگر دیدن آفتابت هواست
چنین داد پاسخ به سیندخت سام که ازمن بخواه آنچه آیدت کام
برفتند تا خانه‌ی زرنگار کجا اندرو بود خرم بهار
نگه کرد سام اندران ماه روی یکایک شگفتی بماند اندروی
ندانست کش چون ستاید همی برو چشم را چون گشاید همی
بفرمود تا رفت مهراب پیش ببستند عقدی برآیین و کیش
به یک تختشان شاد بنشاندند عقیق و زبرجد برافشاندند
سر ماه با افسر نام دار سر شاه با تاج گوهرنگار
بیاورد پس دفتر خواسته یکی نخست گنج آراسته
برو خواند از گنجها هر چه بود که گوش آن نیارست گفتی شنود
برفتند از آنجا به جای نشست ببودند یک هفته با می به دست
وز ایوان سوی باغ رفتند باز سه هفته به شادی گرفتند ساز
بزرگان کشورش با دست بند کشیدند بر پیش کاخ بلند
سر ماه سام نریمان برفت سوی سیستان روی بنهاد تفت
ابا زال و با لشکر و پیل و کوس زمانه رکاب ورا داد بوس
عماری و بالای و هودج بساخت یکی مهد تا ماه را در نشاخت
چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش سوی سیستان روی کردند پیش
برفتند شادان دل و خوش منش پر از آفرین لب ز نیکی کنش
رسیدند پیروز تا نیمروز چنان شاد و خندان و گیتی فروز
یکی بزم سام آنگهی ساز کرد سه روز اندران بزم بگماز کرد
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند خود و لشکرش سوی کابل براند
سپرد آن زمان پادشاهی به زال برون برد لشکر به فرخنده فال
سوی گرگساران شد و باختر درفش خجسته برافراخت سر
شوم گفت کان پادشاهی مراست دل و دیده با ما ندارند راست
منوچهر منشور آن شهر بر مرا داد و گفتا همی دار و خوار
بترسم ز آشوب بد گوهران به ویژه ز گردان مازنداران
بشد سام یکزخم و بنشست زال می و مجلس آراست و بفراخت یال
بسی برنیامد برین روزگار که آزاده سرو اندر آمد به بار
بهار دل افروز پژمرده شد دلش را غم و رنج بسپرده شد
شکم گشت فربه و تن شد گران شد آن ارغوانی رخش زعفران
بدو گفت مادر که ای جان مام چه بودت که گشتی چنین زرد فام
چنین داد پاسخ که من روز و شب همی برگشایم به فریاد لب
همانا زمان آمدستم فراز وزین بار بردن نیابم جواز
تو گویی به سنگستم آگنده پوست و گر آهنست آنکه نیز اندروست
چنین تا گه زادن آمد فراز به خواب و به آرام بودش نیاز
چنان بد که یک روز ازو رفت هوش از ایوان دستان برآمد خروش
خروشید سیندخت و بشخود روی بکند آن سیه گیسوی مشک بوی
یکایک بدستان رسید آگهی که پژمرده شد برگ سرو سهی
به بالین رودابه شد زال زر پر از آب رخسار و خسته جگر
همان پر سیمرغش آمد به یاد بخندید و سیندخت را مژده داد
یکی مجمر آورد و آتش فروخت وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیره گون شد هوا پدید آمد آن مرغ فرمان روا
چو ابری که بارانش مرجان بود چه مرجان که آرایش جان بود
برو کرد زال آفرین دراز ستودش فراوان و بردش نماز
چنین گفت با زال کین غم چراست به چشم هژبر اندرون نم چراست
کزین سرو سیمین بر ماه‌روی یکی نره شیر آید و نامجوی
که خاک پی او ببوسد هژبر نیارد گذشتن به سر برش ابر
از آواز او چرم جنگی پلنگ شود چاک چاک و بخاید دو چنگ
هران گرد کاواز کوپال اوی ببیند بر و بازوی و یال اوی
ز آواز او اندر آید ز پای دل مرد جنگی برآید ز جای
به جای خرد سام سنگی بود به خشم اندرون شیر جنگی بود
به بالای سرو و به نیروی پیل به آورد خشت افگند بر دو میل
نیاید به گیتی ز راه زهش به فرمان دادار نیکی دهش
بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون
نخستین به می ماه را مست کن ز دل بیم و اندیشه را پست کن
بکافد تهیگاه سرو سهی نباشد مر او را ز درد آگهی
وزو بچه‌ی شیر بیرون کشد همه پهلوی ماه در خون کشد
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
گیاهی که گویمت با شیر و مشک بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بساو و برآلای بر خستگیش ببینی همان روز پیوستگیش
بدو مال ازان پس یکی پر من خجسته بود سایه‌ی فر من
ترا زین سخن شاد باید بدن به پیش جهاندار باید شدن
که او دادت این خسروانی درخت که هر روز نو بشکفاندش بخت
بدین کار دل هیچ غمگین مدار که شاخ برومندت آمد به بار
بگفت و یکی پر ز بازو بکند فگند و به پرواز بر شد بلند
بشد زال و آن پر او برگرفت برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت
بدان کار نظاره شد یک جهان همه دیده پر خون و خسته روان
فرو ریخت از مژه سیندخت خون که کودک ز پهلو کی آید برون
بیامد یکی موبدی چرب دست مر آن ماه رخ را به می کرد مست
بکافید بی‌رنج پهلوی ماه بتابید مر بچه را سر ز راه
چنان بی‌گزندش برون آورید که کس در جهان این شگفتی ندید
یکی بچه بد چون گوی شیرفش به بالا بلند و به دیدار کش
شگفت اندرو مانده بد مرد و زن که نشنید کس بچه‌ی پیل تن
همان دردگاهش فرو دوختند به داور همه درد بسپوختند
شبانروز مادر ز می خفته بود ز می خفته و هش ازو رفته بود
چو از خواب بیدار شد سرو بن به سیندخت بگشاد لب بر سخن
برو زر و گوهر برافشاندند ابر کردگار آفرین خواندند
مر آن بچه را پیش او تاختند بسان سپهری برافراختند
بخندید ازان بچه سرو سهی بدید اندرو فر شاهنشهی
به رستم بگفتا غم آمد بسر نهادند رستمش نام پسر
یکی کودکی دوختند از حریر به بالای آن شیر ناخورده شیر
درون وی آگنده موی سمور برخ بر نگاریده ناهید و هور
به بازوش بر اژدهای دلیر به چنگ اندرش داده چنگال شیر
به زیر کش اندر گرفته سنان به یک دست کوپال و دیگر عنان
نشاندندش آنگه بر اسپ سمند به گرد اندرش چاکران نیز چند
چو شد کار یکسر همه ساخته چنان چون ببایست پرداخته
هیون تکاور برانگیختند به فرمان بران بر درم ریختند
پس آن صورت رستم گرزدار ببردند نزدیک سام سوار
یکی جشن کردند در گلستان ز زاولستان تا به کابلستان
همه دشت پر باده و نای بود به هر کنج سد مجلس آرای بود
به زاولستان از کران تا کران نشسته به هر جای رامشگران
نبد کهتر از مهتران بر فرود نشسته چنان چون بود تار و پود
پس آن پیکر رستم شیرخوار ببردند نزدیک سام سوار
ابر سام یل موی بر پای خاست مرا ماند این پرنیان گفت راست
اگر نیم ازین پیکر آید تنش سرش ابر ساید زمین دامنش
وزان پس فرستاده را پیش خواست درم ریخت تا بر سرش گشت راست
به شادی برآمد ز درگاه کوس بیاراست میدان چو چشم خروس
می‌آورد و رامشگران را بخواند به خواهندگان بر درم برفشاند
بیاراست جشنی که خورشید و ماه نظاره شدند اندران بزمگاه
پس آن نامه‌ی زال پاسخ نوشت بیاراست چون مرغزار بهشت
نخست آفرین کرد بر کردگار بران شادمان گردش روزگار
ستودن گرفت آنگهی زال را خداوند شمشیر و کوپال را
پس آمد بدان پیکر پرنیان که یال یلان داشت و فر کیان
بفرمود کین را چنین ارجمند بدارید کز دم نیابد گزند
نیایش همی کردم اندر نهان شب و روز با کردگار جهان
که زنده ببیند جهانبین من ز تخم تو گردی به آیین من
کنون شد مرا و ترا پشت راست نباید جز از زندگانیش خواست
فرستاده آمد چو باد دمان بر زال روشن دل و شادمان
چو بشنید زال این سخنهای نغز که روشن روان اندر آید به مغز
به شادیش بر شادمانی فزود برافراخت گردن به چرخ کبود
همی گشت چندی بروبر جهان برهنه شد آن روزگار نهان
به رستم همی داد ده دایه شیر که نیروی مردست و سرمایه شیر
چو از شیر آمد سوی خوردنی شد از نان و از گوشت افزودنی
بدی پنج مرده مراو را خورش بماندند مردم ازان پرورش
چو رستم بپیمود بالای هشت بسان یکی سرو آزاد گشت
چنان شد که رخشان ستاره شود جهان بر ستاره نظاره شود
تو گفتی که سام یلستی به جای به بالا و دیدار و فرهنگ و رای
چو آگاهی آمد به سام دلیر که شد پور دستان همانند شیر
کس اندر جهان کودک نارسید بدین شیر مردی و گردی ندید
بجنبید مرسام را دل ز جای به دیدار آن کودک آمدش رای
سپه را به سالار لشکر سپرد برفت و جهاندیدگان را ببرد
چو مهرش سوی پور دستان کشید سپه را سوی زاولستان کشید
چو زال آگهی یافت بر بست کوس ز لشکر زمین گشت چون آبنوس
خود و گرد مهراب کابل خدای پذیره شدن را نهادند رای
بزد مهره در جام و برخاست غو برآمد ز هر دو سپه دار و رو
یکی لشکر از کوه تا کوه مرد زمین قیرگون و هوا لاژورد
خروشیدن تازی اسپان و پیل همی رفت آواز تا چند میل
یکی ژنده پیلی بیاراستند برو تخت زرین بپیراستند
نشست از بر تخت زر پور زال ابا بازوی شیر و با کتف و یال
به سر برش تاج و کمر بر میان سپر پیش و در دست گرز گران
چو از دور سام یل آمد پدید سپه بر دو رویه رده برکشید
فرود آمد از باره مهراب و زال بزرگان که بودند بسیار سال
یکایک نهادند سر بر زمین ابر سام یل خواندند آفرین
چو گل چهره‌ی سام یل بشکفید چو بر پیل بر بچه‌ی شیر دید
چنان همش بر پیل پیش آورید نگه کرد و با تاج و تختش بدید
یکی آفرین کرد سام دلیر که تهما هژبرا بزی شاد دیر
ببوسید رستمش تخت ای شگفت نیا را یکی نو ستایش گرفت
که ای پهلوان جهان شاد باش ز شاخ توام من تو بنیاد باش
یکی بنده‌ام نامور سام را نشایم خور و خواب و آرام را
همی پشت زین خواهم و درع و خود همی تیر ناوک فرستم درود
به چهر تو ماند همی چهره‌ام چو آن تو باشد مگر زهره‌ام
وزان پس فرود آمد از پیل مست سپهدار بگرفت دستش بدست
همی بر سر و چشم او داد بوس فروماند پیلان و آوای کوس
سوی کاخ ازان پس نهادند روی همه راه شادان و با گفت‌وگوی
همه کاخها تخت زرین نهاد نشستند و خوردند و بودند شاد
برآمد برین بر یکی ماهیان به رنجی نبستند هرگز میان
بخوردند باده به آوای رود همی گفت هر یک به نوبت سرود
به یک گوشه‌ی تخت دستان نشست دگر گوشه رستمش گرزی به دست
به پیش اندرون سام گیهان گشای فرو هشته از تاج پر همای
ز رستم همی در شگفتی بماند برو هر زمان نام یزدان بخواند
بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ میان چون قلم سینه و بر فراخ
دو رانش چو ران هیونان ستبر دل شیر نر دارد و زور ببر
بدین خوب رویی و این فر و یال ندارد کس از پهلوانان همال
بدین شادمانی کنون می خوریم به می جان اندوه را بشکریم
به زال آنگهی گفت تا سد نژاد بپرسی کس این را ندارد بیاد
که کودک ز پهلو برون آورند بدین نیکویی چاره چون آورند
بسیمرغ بادا هزار آفرین که ایزد ورا ره نمود اندرین
که گیتی سپنجست پر آی و رو کهن شد یکی دیگر آرند نو
به می دست بردند و مستان شدند ز رستم سوی یاد دستان شدند
همی خورد مهراب چندان نبید که چون خویشتن کس به گیتی ندید
همی گفت نندیشم از زال زر نه از سام و نز شاه با تاج و فر
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ نیارد برو سایه گسترد میغ
کنم زنده آیین ضحاک را به پی مشک سارا کنم خاک را
پر از خنده گشته لب زال و سام ز گفتار مهراب دل شادکام
سر ماه نو هرمز مهرماه بران تخت فرخنده بگزید راه
بسازید سام و برون شد به در یکی منزلی زال شد با پدر
همی رفت بر پیل دستم دژم به پدرود کردن نیا را به هم
چنین گفت مر زال را کای پسر نگر تا نباشی جز از دادگر
به فرمان شاهان دل آراسته خرد را گزین کرده بر خواسته
همه ساله بر بسته دست از بدی همه روز جسته ره ایزدی
چنان دان که بر کس نماند جهان یکی بایدت آشکار و نهان
برین پند من باش و مگذر ازین بجز بر ره راست مسپر زمین
که من در دل ایدون گمانم همی که آمد به تنگی زمانم همی
دو فرزند را کرد پدرود و گفت که این پندها را نباید نهفت
برآمد ز درگاه زخم درای ز پیلان خروشیدن کرنای
سپهبد سوی باختر کرد روی زبان گرم‌گوی و دل آزرم‌جوی
برتند با او دو فرزند او پر از آب رخ دل پر از پند او
که گیتی سپنجست پر آی و رو کهن شد یکی دیگر آرند نو
به می دست بردند و مستان شدند ز رستم سوی یاد دستان شدند
همی خورد مهراب چندان نبید که چون خویشتن کس به گیتی ندید
همی گفت نندیشم از زال زر نه از سام و نز شاه با تاج و فر
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ نیارد برو سایه گسترد میغ
کنم زنده آیین ضحاک را به پی مشک سارا کنم خاک را
پر از خنده گشته لب زال و سام ز گفتار مهراب دل شادکام
سر ماه نو هرمز مهرماه بران تخت فرخنده بگزید راه
بسازید سام و برون شد به در یکی منزلی زال شد با پدر
همی رفت بر پیل دستم دژم به پدرود کردن نیا را به هم
چنین گفت مر زال را کای پسر نگر تا نباشی جز از دادگر
به فرمان شاهان دل آراسته خرد را گزین کرده بر خواسته
همه ساله بر بسته دست از بدی همه روز جسته ره ایزدی
چنان دان که بر کس نماند جهان یکی بایدت آشکار و نهان
برین پند من باش و مگذر ازین بجز بر ره راست مسپر زمین
که من در دل ایدون گمانم همی که آمد به تنگی زمانم همی
دو فرزند را کرد پدرود و گفت که این پندها را نباید نهفت
برآمد ز درگاه زخم درای ز پیلان خروشیدن کرنای
سپهبد سوی باختر کرد روی زبان گرم‌گوی و دل آزرم‌جوی
برتند با او دو فرزند او پر از آب رخ دل پر از پند او
دو منزل برفتند و گشتند باز کشید آن سپهبد براه دراز
وزان روی زال سپهبد به راه سوی سیستان باز برد آن سپاه
شب و روز با رستم شیرمرد همی کرد شادی و هم باده خورد
منوچهر را سال شد بر دو شست ز گیتی همی بار رفتن ببست
ستاره‌شناسان بر او شدند همی ز آسمان داستانها زدند
ندیدند روزش کشیدن دراز ز گیتی همی گشت بایست باز
بدادند زان روز تلخ آگهی که شد تیره آن تخت شاهنشهی
گه رفتن آمد به دیگر سرای مگر نزد یزدان به آیدت جای
نگر تا چه باید کنون ساختن نباید که مرگ آورد تاختن
سخن چون ز داننده بشنید شاه به رسم دگرگون بیاراست گاه
همه موبدان و ردان را بخواند همه راز دل پیش ایشان براند
بفرمود تا نوذر آمدش پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش
که این تخت شاهی فسونست و باد برو جاودان دل نباید نهاد
مرا بر سد و بیست شد سالیان به رنج و به سختی ببستم میان
بسی شادی و کام دل راندم به رزم اندرون دشمنان ماندم
به فر فریدون ببستم میان به پندش مرا سود شد هر زیان
بجستم ز سلم و ز تور سترگ همان کین ایرج نیای بزرگ
جهان ویژه کردم ز پتیاره‌ها بس شهر کردم بس باره‌ها
چنانم که گویی ندیدم جهان شمار گذشته شد اندر نهان
نیرزد همی زندگانیش مرگ درختی که زهر آورد بار و برگ
ازان پس که بردم بسی درد و رنج سپردم ترا تخت شاهی و گنج
چنان چون فریدون مرا داده بود ترا دادم این تاج شاه آزمود
چنان دان که خوردی و بر تو گذشت به خوشتر زمان بازم بایدت گشت
نشانی که ماند همی از تو باز برآید برو روزگار دراز
نباید که باشد جز از آفرین که پاکی نژاد آورد پاک دین
نگر تا نتابی ز دین خدای که دین خدای آورد پاک رای
کنون نو شود در جهان داوری چو موسی بیاید به پیغمبری
پدید آید آنگه به خاور زمین نگر تا نتابی بر او به کین
بدو بگرو آن دین یزدان بود نگه کن ز سر تا چه پیمان بود
تو مگذار هرگز ره ایزدی که نیکی ازویست و هم زو بدی
ازان پس بیاید ز ترکان سپاه نهند از بر تخت ایران کلاه
ترا کارهای درشتست پیش گهی گرگ باید بدن گاه میش
گزند تو آید ز پور پشنگ ز توران شود کارها بر تو ننگ
بجوی ای پسر چون رسد داوری ز سام و ز زال آنگهی یاوری
وزین نو درختی که از پشت زال برآمد کنون برکشد شاخ و یال
ازو شهر توران شود بی‌هنر به کین تو آید همان کینه‌ور
بگفت و فرود آمد آبش بروی همی زار بگریست نوذر بروی
بی‌آنکش بدی هیچ بیماریی نه از دردها هیچ آزاریی
دو چشم کیانی به هم بر نهاد بپژمرد و برزد یکی سرد باد
شد آن نامور پرهنر شهریار به گیتی سخن ماند زو یادگار