شاهنامه/منوچهر ۳

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
منوچهر ۲ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
منوچهر ۴


پدر گر دلیرست و نراژدهاست اگر بشنود راز بنده رواست
من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم
ستاره شب تیره یار منست من آنم که دریا کنار منست
به رنجی رسیدستم از خویشتن که بر من بگرید همه انجمن
اگر چه دلم دید چندین ستم نیارم زدن جز به فرمانت دم
چه فرماید اکنون جهان پهلوان گشایم ازین رنج و سختی روان
ز پیمان نگردد سپهبد پدر بدین کار دستور باشد مگر
که من دخت مهراب را جفت خویش کنم راستی را به آیین و کیش
به پیمان چنین رفت پیش گروه چو باز آوریدم ز البرز کوه
که هیچ آرزو بر دلت نگسلم کنون اندرین است بسته دلم
سواری به کردار آذر گشسپ ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ
بفرمود و گفت ار بماند یکی نباید ترا دم زدن اندکی
به دیگر تو پای اندر آور برو برین سان همی تاز تا پیش گو
فرستاده در پیش او باد گشت به زیر اندرش چرمه پولاد گشت
چو نزدیکی گرگساران رسید یکایک ز دورش سپهبد بدید
همی گشت گرد یکی کوهسار چماننده یوز و رمنده شکار
چنین گفت با غمگساران خویش بدان کار دیده سواران خویش
که آمد سواری دمان کابلی چمان چرمه‌ی زیر او زابلی
فرستاده‌ی زال باشد درست ازو آگهی جست باید نخست
ز دستان و ایران و از شهریار همی کرد باید سخن خواستار
هم اندر زمان پیش او شد سوار به دست اندرون نامه‌ی نامدار
فرود آمد و خاک را بوس داد بسی از جهان آفرین کرد یاد
بپرسید و بستد ازو نامه سام فرستاده گفت آنچه بود از پیام
سپهدار بگشاد از نامه بند فرود آمد از تیغ کوه بلند
سخنهای دستان سراسر بخواند بپژمرد و بر جای خیره بماند
پسندش نیامد چنان آرزوی دگرگونه بایستش او را به خوی
چنین داد پاسخ که آمد پدید سخن هر چه از گوهر بد سزید
چو مرغ ژیان باشد آموزگار چنین کام دل جوید از روزگار
ز نخچیر کامد سوی خانه باز به دلش اندر اندیشه آمد دراز
همی گفت اگر گویم این نیست رای مکن داوری سوی دانش گرای
سوی شهریاران سر انجمن شوم خام گفتار و پیمان شکن
و گر گویم آری و کامت رواست بپرداز دل را بدانچت هواست
ازین مرغ پرورده وان دیوزاد چه گویی چگونه برآید نژاد
سرش گشت از اندیشه‌ی دل گران بخفت و نیاسوده گشت اندران
سخن هر چه بر بنده دشوارتر دلش خسته‌تر زان و تن زارتر
گشاده‌تر آن باشد اندر نهان چو فرمان دهد کردگار جهان
چو برخاست از خواب با موبدان یکی انجمن کرد با بخردان
گشاد آن سخن بر ستاره شمر که فرجام این بر چه باشد گذر
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم برآمیخته باشد از بن ستم
همانا که باشد به روز شمار فریدون و ضحاک را کارزار
از اختر بجوئید و پاسخ دهید همه کار و کردار فرخ نهید
ستاره‌شناسان به روز دراز همی ز آسمان بازجستند راز
بدیدند و با خنده پیش آمدند که دو دشمن از بخت خویش آمدند
به سام نریمان ستاره شمر چنین گفت کای گرد زرین کمر
ترا مژده از دخت مهراب و زال که باشند هر دو به شادی همال
ازین دو هنرمند پیلی ژیان بیاید ببندد به مردی میان
جهان زیرپای اندر آرد به تیغ نهد تخت شاه از بر پشت میغ
ببرد پی بدسگالان ز خاک به روی زمین بر نماند مغاک
نه سگسار ماند نه مازندران زمین را بشوید به گرز گران
به خواب اندرد آرد سر دردمند ببندد در جنگ و راه گزند
بدو باشد ایرانیان را امید ازو پهلوان را خرام و نوید
پی باره‌ای کو چماند به جنگ بمالد برو روی جنگی پلنگ
خنک پادشاهی که هنگام او زمانه به شاهی برد نام او
چو بشنید گفتار اخترشناس بخندید و پذرفت ازیشان سپاس
ببخشیدشان بی‌کران زر و سیم چو آرامش آمد به هنگام بیم
فرستاده‌ی زال را پیش خواند زهر گونه با او سخنها براند
بگفتش که با او به خوبی بگوی که این آرزو را نبد هیچ روی
ولیکن چو پیمان چنین بد نخست بهانه نشاید به بیداد جست
من اینک به شبگیر ازین رزمگاه سوی شهر ایران گذارم سپاه
فرستاده را داد چندی درم بدو گفت خیره مزن هیچ دم
گسی کردش و خود به راه ایستاد سپاه و سپهبد از آن کار شاد
ببستند از آن گرگساران هزار پیاده به زاری کشیدند خوار
دو بهره چو از تیره شب درگذشت خروش سواران برآمد ز دشت
همان ناله‌ی کوس با کره نای برآمد ز دهلیز پرده‌سرای
سپهبد سوی شهر ایران کشید سپه را به نزد دلیران کشید
فرستاده آمد دوان سوی زال ابا بخت پیروز و فرخنده فال
گرفت آفرین زال بر کردگار بران بخشش گردش روزگار
درم داد و دینار درویش را نوازنده شد مردم خویش را
میان سپهدار و آن سرو بن زنی بود گوینده شیرین سخن
پیام آوریدی سوی پهلوان هم از پهلوان سوی سرو روان
سپهدار دستان مر او را بخواند سخن هر چه بشنید با او براند
بدو گفت نزدیک رودابه رو بگویش که ای نیک دل ماه نو
سخن چون ز تنگی به سختی رسید فراخیش را زود بینی کلید
فرستاده باز آمد از پیش سام ابا شادمانی و فرخ پیام
بسی گفت و بشنید و زد داستان سرانجام او گشت همداستان
سبک پاسخ نامه زن را سپرد زن از پیش او بازگشت و ببرد
به نزدیک رودابه آمد چو باد بدین شادمانی ورا مژده داد
پری روی بر زن درم برفشاند به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی شاره سربند پیش آورید شده تار و پود اندرو ناپدید
همه پیکرش سرخ یاقوت و زر شده زر همه ناپدید از گهر
یکی جفت پر مایه انگشتری فروزنده چون بر فلک مشتری
فرستاد نزدیک دستان سام بسی داد با آن درود و پیام
زن از حجره آنگه به ایوان رسید نگه کرد سیندخت او را بدید
زن از بیم برگشت چون سندروس بترسید و روی زمین داد بوس
پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی به آواز گفت از کجایی بگوی
زمان تا زمان پیش من بگذری به حجره درآیی به من ننگری
دل روشنم بر تو شد بدگمان بگویی مرا تا زهی گر کمان
بدو گفت زن من یکی چاره‌جوی همی نان فراز آرم از چند روی
بدین حجره رودابه پیرایه خواست بدو دادم اکنون همینست راست
بیاوردمش افسر پرنگار یکی حلقه پرگوهر شاهوار
بدو گفت سیندخت بنمایی‌ام دل بسته ز اندیشه بگشایی‌ام
سپردم به رودابه گفت این دو چیز فزون خواست اکنون بیارمش نیز
بها گفت بگذار بر چشم من یکی آب بر زن برین خشم من
درم گفت فردا دهد ماه روی بها تا نیابم تو از من مجوی
همی کژ دانست گفتار او بیاراست دل را به پیکار او
بیامد بجستش بر و آستی همی جست ازو کژی و کاستی
به خشم اندرون شد ازان زن غمی به خواری کشیدش بروی زمی
چو آن جامه‌های گرانمایه دید هم از دست رودابه پیرایه دید
در کاخ بر خویشتن بر ببست از اندیشگان شد به کردار مست
بفرمود تا دخترش رفت پیش همی دست برزد به رخسار خویش
دو گل رابدو نرگس خوابدار همی شست تا شد گلان آبدار
به رودابه گفت ای سرافراز ماه گزین کردی از ناز برگاه چاه
چه ماند از نکو داشتی در جهان که ننمودمت آشکار و نهان
ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی همه رازها پیش مادر بگوی
که این زن ز پیش که آید همی به پیشت ز بهر چه آید همی
سخن بر چه سانست و آن مرد کیست که زیبای سربند و انگشتریست
ز گنج بزرگ افسر تازیان به ما ماند بسیار سود و زیان
بدین نام بد دادخواهی به باد چو من زاده‌ام دخت هرگز مباد
زمین دید رودابه و پشت پای فرو ماند از خشم مادر به جای
فرو ریخت از دیدگان آب مهر به خون دو نرگس بیاراست چهر
به مادر چنین گفت کای پر خرد همی مهر جان مرا بشکرد
مرا مام فرخ نزادی ز بن نرفتی ز من نیک یا بد سخن
سپهدار دستان به کابل بماند چنین مهر اویم بر آتش نشاند
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان که گریان شدم آشکار و نهان
نخواهم بدن زنده بی‌روی او جهانم نیرزد به یک موی او
بدان کو مرا دید و بامن نشست به پیمان گرفتیم دستش بدست
فرستاده شد نزد سام بزرگ فرستاد پاسخ به زال سترگ
زمانی بپیچید و دستور بود سخنهای بایسته گفت و شنود
فرستاده را داد بسیار چیز شنیدم همه پاسخ سام نیز
به دست همین زن که کندیش موی زدی بر زمین و کشیدی به روی
فرستاده آرنده‌ی نامه بود مرا پاسخ نامه این جامه بود
فروماند سیندخت زان گفت‌گوی پسند آمدش زال را جفت اوی
چنین داد پاسخ که این خرد نیست چو دستان ز پرمایگان گرد نیست
بزرگست پور جهان پهلوان همش نام و هم رای روشن روان
هنرها همه هست و آهو یکی که گردد هنر پیش او اندکی
شود شاه گیتی بدین خشمناک ز کابل برآرد به خورشید خاک
نخواهد که از تخم ما بر زمین کسی پای خوار اندر آرد به زین
رها کرد زن را و بنواختش چنان کرد پیدا که نشناختش
چنان دید رودابه را در نهان کجا نشنود پند کس در جهان
بیامد ز تیمار گریان بخفت همی پوست بر تنش گفتی بکفت
چو آمد ز درگاه مهراب شاد همی کرد از زال بسیار یاد
گرانمایه سیندخت را خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید
بپرسید و گفتا چه بودت بگوی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
چنین داد پاسخ به مهراب باز که اندیشه اندر دلم شد دراز
ازین کاخ آباد و این خواسته وزین تازی اسپان آراسته
وزین بندگان سپهبدپرست ازین تاج و این خسروانی نشست
وزین چهره و سرو بالای ما وزین نام و این دانش و رای ما
بدین آبداری و این راستی زمان تا زمان آورد کاستی
به ناکام باید به دشمن سپرد همه رنج ما باد باید شمرد
یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست درختی که تریاک او زهر ماست
بکشتیم و دادیم آبش به رنج بیاویختیم از برش تاج و گنج
چو بر شد به خورشید و شد سایه‌دار به خاک اندر آمد سر مایه‌دار
برینست فرجام و انجام ما بدان تا کجا باشد آرام ما
به سیندخت مهراب گفت این سخن نوآوردی و نو نگردد کهن
سرای سپنجی بدین سان بود خرد یافته زو هراسان بود
یکی اندر آید دگر بگذرد گذر نی که چرخش همی بسپرد
به شادی و انده نگردد دگر برین نیست پیکار با دادگر
بدو گفت سیندخت این داستان بروی دگر بر نهد باستان
خرد یافته موبد نیک بخت به فرزند زد داستان درخت
زدم داستان تا ز راه خرد سپهبد به گفتار من بنگرد
فرو برد سرو سهی داد خم به نرگس گل سرخ را داد نم
که گردون به سر بر چنان نگذرد که ما را همی باید ای پرخرد
چنان دان که رودابه را پور سام نهانی نهادست هر گونه دام
ببردست روشن دلش را ز راه یکی چاره مان کرد باید نگاه
بسی دادمش پند و سودش نکرد دلش خیره بینم همی روی زرد
چو بشنید مهراب بر پای جست نهاد از بر دست شمشیر دست
تنش گشت لرزان و رخ لاجورد پر از خون جگر دل پر از باد سرد
همی گفت رودابه را رود خون بروی زمین بر کنم هم کنون
چو این دید سیندخت برپای جست کمر کرد بر گردگاهش دو دست
چنین گفت کز کهتر اکنون یکی سخن بشنو و گوش دار اندکی
ازان پس همان کن که رای آیدت روان و خرد رهنمای آیدت
بپیچید و بنداخت او را بدست خروشی برآورد چون پیل مست
مرا گفت چون دختر آمد پدید ببایستش اندر زمان سر برید
نکشتم بگشتم ز راه نیا کنون ساخت بر من چنین کیمیا
پسر کو ز راه پدر بگذرد دلیرش ز پشت پدر نشمرد
همم بیم جانست و هم جای ننگ چرا بازداری سرم را ز جنگ
اگر سام یل با منوچهر شاه بیابند بر ما یکی دستگاه
ز کابل برآید به خورشید دود نه آباد ماند نه کشت و درود
چنین گفت سیندخت با مرزبان کزین در مگردان به خیره زبان
کزین آگهی یافت سام سوار به دل ترس و تیمار و سختی مدار
وی از گرگساران بدین گشت باز گشاده شدست این سخن نیست راز
چنین گفت مهراب کای ماه‌روی سخن هیچ با من به کژی مگوی
چنین خود کی اندر خورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد
مرا دل بدین نیستی دردمند اگر ایمنی یابمی از گزند
که باشد که پیوند سام سوار نخواهد ز اهواز تا قندهار
بدو گفت سیندخت کای سرفراز به گفتار کژی مبادم نیاز
گزند تو پیدا گزند منست دل درمند تو بند منست
چنین است و این بر دلم شد درست همین بدگمانی مرا از نخست
اگر باشد این نیست کاری شگفت که چندین بد اندیشه باید گرفت
فریدون به سرو یمن گشت شاه جهانجوی دستان همین دید راه
هرانگه که بیگانه شد خویش تو شود تیره رای بداندیش تو
به سیندخت فرمود پس نامدار که رودابه را خیز پیش من آر
بترسید سیندخت ازان تیز مرد که او را ز درد اندر آرد به گرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست به چاره دلش را ز کینه بشست
زبان داد سیندخت را نامجوی که رودابه را بد نیارد بروی
بدو گفت بنگر که شاه زمین دل از ما کند زین سخن پر ز کین
نه ماند بر و بوم و نه مام و باب شود پست رودابه با رودآب
چو بشنید سیندخت سر پیش اوی فرو برد و بر خاک بنهاد روی
بر دختر آمد پر از خنده لب گشاده رخ روزگون زیر شب
همی مژده دادش که جنگی پلنگ ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ
کنون زود پیرایه بگشای و رو به پیش پدر شو به زاری بنو
بدو گفت رودابه پیرایه چیست به جای سر مایه بی‌مایه چیست
روان مرا پور سامست جفت چرا آشکارا بباید نهفت
به پیش پدر شد چو خورشید شرق به یاقوت و زر اندرون گشته غرق
بهشتی بد آراسته پرنگار چو خورشید تابان به خرم بهار
پدر چون ورا دید خیره بماند جهان آفرین را نهانی بخواند
بدو گفت ای شسته مغز از خرد ز پرگوهران این کی اندر خورد
که با اهرمن جفت گردد پری که مه تاج بادت مه انگشتری
چو بشنید رودابه آن گفت‌وگوی دژم گشت و چون زعفران کرد روی
سیه مژه بر نرگسان دژم فرو خوابنید و نزد هیچ دم
پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ همی رفت غران بسان پلنگ
سوی خانه شد دختر دل‌شده رخان معصفر بزر آژده
به یزدان گرفتند هر دو پناه هم این دل شده ماه و هم پیشگاه
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ ز مهراب و دستان سام سترگ
ز پیوند مهراب وز مهر زال وزان ناهمالان گشته همال
سخن رفت هر گونه با موبدان به پیش سرافراز شاه ردان
چنین گفت با بخردان شهریار که بر ما شود زین دژم روزگار
چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ برون آوریدم به رای و به جنگ
فریدون ز ضحاک گیتی بشست بترسم که آید ازان تخم رست
نباید که بر خیره از عشق زال همال سرافگنده گردد همال
چو از دخت مهراب و از پور سام برآید یکی تیغ تیز از نیام
اگر تاب گیرد سوی مادرش زگفت پراگنده گردد سرش
کند شهر ایران پر آشوب و رنج بدو بازگردد مگر تاج و گنج
همه موبدان آفرین خواندند ورا خسرو پاک‌دین خواندند
بگفتند کز ما تو داناتری به بایستها بر تواناتری
همان کن کجا با خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد
بفرمود تا نوذر آمدش پیش ابا ویژگان و بزرگان خویش
بدو گفت رو پیش سام سوار بپرسش که چون آمد از کارزار
چو دیدی بگویش کزین سوگرای ز نزدیک ماکن سوی خانه رای
هم آنگاه برخاست فرزند شاه ابا ویژگان سرنهاده به راه
سوی سام نیرم نهادند روی ابا ژنده‌پیلان پرخاش جوی
چو زین کار سام یل آگاه شد پذیره سوی پورکی شاه شد
ز پیش پدر نوذر نامدار بیامد به نزدیک سام سوار
همه نامداران پذیره شدند ابا ژنده‌پیل و تبیره شدند
رسیدند پس پیش سام سوار بزرگان و کی نوذر نامدار
پیام پدر شاه نوذر بداد به دیدار او سام یل گشت شاد
چنین داد پاسخ که فرمان کنم ز دیدار او رامش جان کنم
نهادند خوان و گرفتند جام نخست از منوچهر بردند نام
پس از نوذر و سام و هر مهتری گرفتند شادی ز هر کشوری
به شادی درآمد شب دیریاز چو خورشید رخشنده بگشاد راز
خروش تبیره برآمد ز در هیون دلاور برآورد پر
سوی بارگاه منوچهر شاه به فرمان او برگرفتند راه
منوچهر چون یافت زو آگهی بیاراست دیهیم شاهنشهی
ز ساری و آمل برآمد خروش چو دریای سبز اندر آمد به جوش
ببستند آئین ژوپین وران برفتند با خشتهای گران
سپاهی که از کوه تا کوه مرد سپر در سپر ساخته سرخ و زرد
ابا کوس و با نای روئین و سنج ابا تازی اسپان و پیلان و گنج
ازین گونه لشکر پذیره شدند بسی با درفش و تبیره شدند
چو آمد به نزدیکی بارگاه پیاده شد و راه بگشاد شاه
چو شاه جهاندار بگشاد روی زمین را ببوسید و شد پیش اوی
منوچهر برخاست از تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
بر خویش بر تخت بنشاختش چنان چون سزا بود بنواختش
وزان گرگساران جنگ آوران وزان نره دیوان مازندران
بپرسید و بسیار تیمار خورد سپهبد سخن یک به یک یادکرد
که نوشه زی ای شاه تا جاودان ز جان تو کوته بد بدگمان
برفتم بران شهر دیوان نر نه دیوان که شیران جنگی به بر
که از تازی اسپان تکاورترند ز گردان ایران دلاورترند
سپاهی که سگسار خوانندشان پلنگان جنگی نمایندشان
ز من چون بدیشان رسید آگهی از آواز من مغزشان شد تهی
به شهر اندرون نعره برداشتند ازان پس همه شهر بگذاشتند
همه پیش من جنگ جوی آمدند چنان خیره و پوی پوی آمدند
سپه جنب جنبان شد و روز تار پس اندر فراز آمد و پیش غار
نبیره جهاندار سلم بزرگ به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ
سپاهی به کردار مور و ملخ نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ
چو برخاست زان لشکر گشن گرد رخ نامداران ما گشت زرد
من این گرز یک زخم برداشتم سپه را هم آنجای بگذاشتم
خروشی خروشیدم از پشت زین که چون آسیا شد بریشان زمین
دل آمد سپه را همه بازجای سراسر سوی رزم کردند رای
چو بشنید کاکوی آواز من چنان زخم سرباز کوپال من
بیامد به نزدیک من جنگ ساز چو پیل ژیان با کمند دراز
مرا خواست کارد به خم کمند چو دیدم خمیدم ز راه گزند
کمان کیانی گرفتم به چنگ به پیکان پولاد و تیر خدنگ
عقاب تکاور برانگیختم چو آتش بدو بر تبر ریختم
گمانم چنان بد که سندان سرش که شد دوخته مغز تا مغفرش
نگه کردم از گرد چون پیل مست برآمد یکی تیغ هندی به دست
چنان آمدم شهریارا گمان کزو کوه زنهار خواهد بجان
وی اندر شتاب و من اندر درنگ همی جستمش تا کی آید به چنگ
چو آمد به نزدیک من سرفراز من از چرمه چنگال کردم دراز
گرفتم کمربند مرد دلیر ز زین برگسستم بکردار شیر
زدم بر زمین بر چو پیل ژیان بدین آهنین دست و گردی میان
چو افگنده شد شاه زین گونه خوار سپه روی برگشت از کارزار
نشیب و فراز بیابان و کوه به هر سو شده مردمان هم گروه
سوار و پیاده ده و دو هزار فگنده پدید آمد اندر شمار
چو بشنید گفتار سالار شاه برافراخت تا ماه فرخ کلاه
چو روز از شب آمد بکوشش ستوه ستوهی گرفته فرو شد به کوه
می و مجلس آراست و شد شادمان جهان پاک دید از بد بدگمان
به بگماز کوتاه کردند شب به یاد سپهبد گشادند لب
چو شب روز شد پرده‌ی بارگاه گشادند و دادند زی شاه راه
بیامد سپهدار سام سترگ به نزد منوچهر شاه بزرگ
چنی گفت با سام شاه جهان کز ایدر برو با گزیده مهان
به هندوستان آتش اندر فروز همه کاخ مهراب و کابل بسوز
نباید که او یابد از بد رها که او ماند از بچه‌ی اژدها
زمان تا زمان زو برآید خروش شود رام گیتی پر از جنگ و جوش
هر آنکس که پیوسته‌ی او بود بزرگان که در دسته‌ی او بود
سر از تن جدا کن زمین را بشوی ز پیوند ضحاک و خویشان اوی
چنین داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم
ببوسید تخت و بمالید روی بران نامور مهر انگشت اوی
سوی خانه بنهاد سر با سپاه بدان باد پایان جوینده راه
به مهراب و دستان رسید این سخن که شاه و سپهبد فگندند بن
خروشان ز کابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال
همی گفت اگر اژدهای دژم بیاید که گیتی بسوزد به دم
چو کابلستان را بخواهد بسود نخستین سر من بباید درود
به پیش پدر شد پر از خون جگر پر اندیشه دل پر ز گفتار سر
چو آگاهی آمد به سام دلیر که آمد ز ره بچه‌ی نره شیر
همه لشکر از جای برخاستند درفش فریدون بیاراستند
پذیره شدن را تبیره زدند سپاه و سپهبد پذیره شدند
همه پشت پیلان به رنگین درفش بیاراسته سرخ و زرد و بنفش
چو روی پدر دید دستان سام پیاده شد از اسپ و بگذارد گام
بزرگان پیاده شدند از دو روی چه سالارخواه و چه سالارجوی
زمین را ببوسید زال دلیر سخن گفت با او پدر نیز دیر
نشست از بر تازی اسپ سمند چو زرین درخشنده کوهی بلند
بزرگان همه پیش او آمدند به تیمار و با گفت و گو آمدند
که آزرده گشتست بر تو پدر یکی پوزش آور مکش هیچ سر
چنین داد پاسخ کزین باک نیست سرانجام آخر به جز خاک نیست
پدر گر به مغز اندر آرد خرد همانا سخن بر سخن نگذرد
و گر برگشاید زبان را به خشم پس از شرمش آب اندر آرم به چشم
چنین تا به درگاه سام آمدند گشاده‌دل و شادکام آمدند
فرود آمد از باره سام سوار هم اندر زمان زال را داد بار
چو زال اندر آمد به پیش پدر زمین را ببوسید و گسترد بر
یکی آفرین کرد بر سام گرد وزاب دو نرگس همی گل سترد
که بیدار دل پهلوان شاد باد روانش گراینده‌ی داد باد
ز تیغ تو الماس بریان شود زمین روز جنگ از تو گریان شود
کجا دیزه‌ی تو چمد روز جنگ شتاب آید اندر سپاه درنگ
سپهری کجا باد گرز تو دید همانا ستاره نیارد کشید
زمین نسپرد شیر با داد تو روان و خرد کشته بنیاد تو
همه مردم از داد تو شادمان ز تو داد یابد زمین و زمان
مگر من که از داد بی‌بهره‌ام و گرچه به پیوند تو شهره‌ام
یکی مرغ پرورده‌ام خاک خورد به گیتی مرا نیست با کس نبرد
ندانم همی خویشتن را گناه که بر من کسی را بران هست راه
مگر آنکه سام یلستم پدر و گر هست با این نژادم هنر
ز مادر بزادم بینداختی به کوه اندرم جایگه ساختی
فگندی به تیمار زاینده را به آتش سپردی فزاینده را
ترا با جهان آفرین نیست جنگ که از چه سیاه و سپیدست رنگ
کنون کم جهان آفرین پرورید به چشم خدایی به من بنگرید
ابا گنج و با تخت و گرز گران ابا رای و با تاج و تخت و سران
نشستم به کابل به فرمان تو نگه داشتم رای و پیمان تو
که گر کینه جویی نیازارمت درختی که کشتی به بار آرمت
ز مازندران هدیه این ساختی هم از گرگساران بدین تاختی
که ویران کنی خان آباد من چنین داد خواهی همی داد من