شاهنامه/اندر ستایش سلطان محمود ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اندر ستایش سلطان محمود ۱ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
اندر ستایش سلطان محمود ۳ |
سپاهی ز جنگ آوران برگزید | بزرگان ایران چنانچون سزید | |
چشیده بسی از جهان شور و تلخ | بیاری گستهم نوذر ببلخ | |
باشکش بفرمود تا سوی زم | برد لشکر و پیل و گنج درم | |
بدان تا پس اندر نیاید سپاه | کند رای شیران ایران تباه | |
ازان پس یلان را همه برنشاند | بزد کوس رویین و لشکر براند | |
همی رفت با رای و هوش و درنگ | که تیزی پشیمانی آرد بجنگ | |
سپهدار چون در بیابان رسید | گرازیدن و ساز و لشکر بدید | |
سپه را گذر سوی خورازم بود | همه رنگ و دشت از در رزم بود | |
بچپ بر دهستان و بر راست آب | میان ریگ و پیش اندر افراسیاب | |
چو خورشید سر زد ز برج بره | بیاراست روی زمین یکسره | |
سپهدار ترکان سپه را بدید | بزد نای رویین و صف برکشید | |
جهان شد پر آوای بوق و سپاه | همه برنهادند ز آهن کلاه | |
چو خسرو بدید آن سپاه نیا | دل پادشا شد پر از کیمیا | |
خود و رستم و توس و گودرز و گیو | ز لشکر بسی نامبردار نیو | |
همی گشت بر گرد آن رزمگاه | بیابان نگه گرد و بیراه و راه | |
که لشکر فزون بود زان کو شمرد | همان ژنده پیلان و مردان گرد | |
بگرد سپه بر یکی کنده کرد | طلایه بهر سو پراگنده کرد | |
شب آمد بکنده در افگند آب | بدان سو که بد روی افراسیاب | |
دو لشکر چنین هم دو روز و دو شب | از ایشان یکی را نجنبید لب | |
تو گفتی که روی زمین آهنست | ز نیزه هوا نیز در جوشنست | |
ازین روی و زان روی بر پشت زین | پیاده بپیش اندرون همچنین | |
تو گفتی جهان کوه آهن شدست | همان پوشش چرخ جوشن شدست | |
ستاره شمر پیش دو شهریار | پر اندیشه و زیجها برکنار | |
همی باز جستند راز سپهر | بصلاب تا بر که گردد بمهر | |
سپهر اندر آن جنگ نظاره بود | ستاره شمر سخت بیچاره بود | |
بروز چهارم چو شد کار تنگ | بپیش پدر شد دلاور پشنگ | |
بدو گفت کای کدخدای جهان | سرافراز بر کهتران و مهان | |
بفر تو زیر فلک شاه نیست | ترا ماه و خورشید بد خواه نیست | |
شود کوه آهن چو دریای آب | اگر بشنود نام افرسیاب | |
زمین بر نتابد سپاه ترا | نه خورشید تابان کلاه ترا | |
نیاید ز شاهان کسی پیش تو | جزین بیپدر بد گوهر خویش تو | |
سیاوش را چون پسر داشتی | برو رنج و مهر پدر داشتی | |
یکی باد ناخوش ز روی هوا | برو برگذشتی نبودی روا | |
ازو سیر گشتی چو کردی درست | که او تاج و تخت و سپاه تو جست | |
گر او را نکشتی جهاندار شاه | بدو باز گشتی نگین و کلاه | |
کنون اینک آمد بپیشت بجنگ | نباید به گیتی فراوان درنگ | |
هر آن کس که نیکی فرامش کند | همی رای جان سیاوش کند | |
بپروردی این شوم ناپاک را | پدروار نسپردیش خاک را | |
همی داشتی تا بر آورد پر | شد از مهر شاه از در تاج زر | |
ز توران چو مرغی بایران پرید | تو گفتی که هرگز نیا را ندید | |
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد | بدان بیوفا ناسزاوار مرد | |
همه مهر پیران فراموش کرد | پر از کینه سر دل پر از جوش کرد | |
همی بود خامش چو آمد به مشت | چنان مهربان پهلوان را بکشت | |
از ایران کنون با سپاهی به جنگ | بیامد به پیش نیا تیزچنگ | |
نه دینار خواهد نه تخت و کلاه | نه اسب و نه شمشیر و گنج و سپاه | |
ز خویشان جز از جان نخواهد همی | سخن را ازین در نکاهد همی | |
پدر شاه و فرزانهتر پادشاست | بدیت راست گفتار من بر گواست | |
از ایرانیان نیست چندین سخن | سپه را چنین دل شکسته مکن | |
بدیشان چباید ستاره شمر | بشمشیر جویند مردان هنر | |
سواران که در میمنه با منند | همه جنگ را یکدل و یکتند | |
چو دستور باشد مرا پادشا | از ایشان نمانم یکی پارسا | |
بدوزم سر و ترگ ایشان بتیر | نه اندیشم از کنده و آبگیر | |
چو بشنید افراسیاب این سخن | بدو گفت مشتاب و تندی مکن | |
سخن هرچ گفتی همه راست بود | جز از راستی را نباید شنود | |
ولیکن تو دانی که پیران گرد | بگیتی همه راه نیکی سپرد | |
نبد در دلش کژی و کاستی | نجستی به جز خوبی و راستی | |
همان پیل بد روز جنگ او به زور | چو دریا دل و رخ چو تابنده هور | |
برادرش هومان پلنگ نبرد | چو لهاک جنگی و فرشیدورد | |
ز ترکان سواران کین سدهزار | همه نامجوی از در کارزار | |
برفتند از ایدر پر از جنگ و جوش | من ایدر نوان با غم و با خروش | |
ازان کو برین دشت کین کشته شد | زمین زیر او چو گل آغشته شد | |
همه مرز توران شکسته دلند | ز تیمار دل را همی بگسلند | |
نبینند جز مرگ پیران بخواب | نخواند کسی نام افراسیاب | |
بباشیم تا نامداران ما | مهان و ز لشکر سواران ما | |
ببینند ایرانیان را بچشم | ز دل کم شود سوگ با درد و خشم | |
هم ایرانیان نیز چندین سپاه | ببینند آیین تخت و کلاه | |
دو لشکر برین گونه پر درد و خشم | ستاره به ما دارد از چرخ چشم | |
بانبوه جستن نه نیکوست جنگ | شکستی بود باد ماند بچنگ | |
مبارز پراگنده بیرون کنیم | از ایشان بیابان پر از خون کنیم | |
چنین داد پاسخ که ای شهریار | چو زین گونه جویی همی کارزار | |
نخستین ز لشکر مبارز منم | که بر شیر و بر پیل اسب افگنم | |
کسی را ندانم که روز نبرد | فشاند بر اسب من از دور گرد | |
مرا آرزو جنگ کیخسروست | که او در جهان شهریار نوست | |
اگر جوید او بی گمان جنگ من | رهایی نیابد ز چنگال من | |
دل و پشت ایشان شکسته شود | بارن انجمن کار بسته شود | |
و گر دیگری پیشم آید به جنگ | بخاک اندر آرم سرش بیدرنگ | |
بدو گفت کای کار نادیده مرد | شهنشاه کی جوید از تو نبرد | |
اگر جویدی هم نبردش منم | تن و نام او زیر پای افگنم | |
گر او با من آید بوردگاه | برآساید از جنگ هر دو سپاه | |
بدو شیده گفت ای جهاندیده مرد | چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد | |
پسر پنج زندهست پیشت بپای | نمانیم تا تو کنی رزم رای | |
نه لشکر پسندد نه ایزد پرست | که تو جنگ او را کنی پیشدست | |
بدو گفت شاه ای سرفراز مرد | نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد | |
از ایدر برو تا میان سپاه | ازیشان یکی مرد دانا بخواه | |
بکیخسرو از من پیامی رسان | که گیتی جز این دارد آیین و سان | |
نبیره که رزم آورد با نیا | دلش بر بدی باشد و کیمیا | |
چنین بود رای جهان آفرین | که گردد جهان پر ز پرخاش و کین | |
سیاوش نه بر بیگنه کشته شد | شد از آموزگاران سرش گشته شد | |
گنه گر مرا بود پیران چه کرد | چو رویین و لهاک وفرشیدورد | |
که بر پشت زینشان ببایست بست | پر از خون بکردار پیلان مست | |
گر ایدونک گویم که تو بدتنی | بد اندیش وز تخم آهرمنی | |
بگوهر نگه کن بتخمه منم | نکوهش همی خویشتن را کنم | |
تو این کین بگودرز و کاوس مان | که پیش من آرند لشکر دمان | |
نه زان گفتم این کز تو ترسان شدم | وگر پیر گشتم دگر سان شدم | |
همه ریگ و دریا مرا لشکرند | همه نره شیرند و کنداورند | |
هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ | چو دریا کنند ای پسر روز جنگ | |
ولیکن همی ترسم از کردگار | ز خون ریختن وز بد روزگار | |
که چندین سرنامور بیگناه | جدا گردد از تن بدین رزمگاه | |
گر از پیش من بر نگردی ز جنگ | نگردی همانا که آیدت ننگ | |
چو با من بسوگند پیمان کنی | بکوشی که پیمان من نشکنی | |
بدین کار باشم ترا رهنمای | که گنج و سپاهت بماند بجای | |
چو کار سیاوش فرامش کنی | نیارا بتوران برامش کنی | |
برادر بود جهن و جنگی پشنگ | که در جنگ دریا کند کوه سنگ | |
هران بوم و برکان ز ایران نهی | بفرمان کنم آن ز ترکان تهی | |
ز گنج نیاکان ما هرچ هست | ز دینار وز تاج و تخت و نشست | |
ز اسب و سلیح و ز بیش و ز کم | که میراث ماند از نیا زادشم | |
ز گنج بزرگان و تخت و کلاه | ز چیزی که باید ز بهر سپاه | |
فرستم همه همچنین پیش تو | پسر پهلوان و پدر خویش تو | |
دو لشکر برآساید از رنج رزم | همه روز ما بازگردد ببزم | |
ور ایدونک جان ترا اهرمن | بپیچد همی تا بپوشی کفن | |
جز از رزم و خون کردنت رای نیست | بمغز تو پند مرا جای نیست | |
تو از لشکر خویش بیرون خرام | مگر خود برآیدت ازین کار کام | |
بگردیم هر دو بوردگاه | بر آساید از جنگ چندین سپاه | |
چو من کشته آیم جهان پیش تست | سپه بندگان و پسر خویش تست | |
و گر تو شوی کشته بر دست من | کسی را نیازارم از انجمن | |
سپاه تو در زینهار منند | همه مهترانند و یار منند | |
وگر زانکه بامن نیایی به جنگ | نتابی تو با کار دیده نهنگ | |
کمر بسته پیش تو آید پشنگ | چو جنگ آوری او نسازد درنگ | |
پدر پیر شد پایمردش جوان | جوانی خردمند و روشنروان | |
بوردگه با تو جنگ آورد | دلیرست و جنگ پلنگ آورد | |
ببینیم تا بر که گردد سپهر | کرا بر نهد بر سر از تاج مهر | |
ورایدونک با او نجویی نبرد | دگرگونه خواهی همی کار کرد | |
بمان تا بیاساید امشب سپاه | چو بر سر نهد کوه زرین کلاه | |
ز لشکر گزینیم جنگاوران | سرافراز با گرزهای گران | |
زمین را ز خون رود دریا کنیم | ز بالای بد خواه پهنا کنیم | |
دوم روز هنگام بانگ خروس | ببندیم بر کوههی پیل کوس | |
سران را به یاری برون آوریم | بجوی اندرون آب و خون آوریم | |
چو بد خواه پیغام تو نشنود | بپیچد بدین گفتها نگرود | |
بتنها تن خویش ازو رزم خواه | بدیدار دوراز میان سپاه | |
پسر آفرین کرد و آمد برون | پدر دیده پر آب و دل پر ز خون | |
گزین کرد از موبدان چار مرد | چشیده بسی از جهان گرم و سرد | |
وزان نامداران لشکر هزار | خردمند و شایستهی کارزار | |
بره چون طلایه بدیدش ز دور | درفش و سنان سواران تور | |
ز ترکان که هر آنکس که بد پیشرو | زناکاردیده جوانان نو | |
بره با طلایه بر آویختند | بنام از پی شیده خون ریختند | |
تنی چند از ایرانیان خسته شد | وزان روی پیکار پیوسته شد | |
هم اندر زمان شیده آنجا رسید | نگهبان ایرانیان را بدید | |
دل شیده کشت اندر آن کار تنگ | همی باز خواند آن یلانرا ز جنگ | |
بایرانیان گفت نزدیک شاه | سواری فرستید با رسم و راه | |
بگوید که روشن دلی شیده نام | بشاه آوریدست چندی پیام | |
از افراسیاب آن سپهدار چین | پدر مادر شاه ایران زمین | |
سواری دمان از طلایه برفت | بر شاه ایران خرامید تفت | |
که پیغمبر شاهتوران سپاه | گوی بر منش بر درفشی سیاه | |
همی شیده گوید که هستم بنام | کسی بایدم تا گزارم پیام | |
دل شاه شد زان سخن پر ز شرم | فرو ریخت از دیدگان آب گرم | |
چنین گفت کین شیده خال منست | ببالا و مردی همال منست | |
نگه کرد گردنکشی زان میان | نبد پیش جز قارن کاویان | |
بدو گفت رو پیش او شادکام | درودش ده از ما و بشنو پیام | |
چو قارن بیامد ز پیش سپاه | بدید آن درفشان درفش سیاه | |
چو آمد بر شیده دادش درود | ز شاه و ز ایرانیان برفزود | |
جوان نیز بگشاد شیرین زبان | که بیدار دل بود و روشن روان | |
بگفت آنچه بشنید ز افراسیاب | ز آرام وز بزم و رزم و شتاب | |
چو بشنید قارن سخنهای نغز | ازان نامور بخرد پاک مغز | |
بیامد بر شاه ایران بگفت | که پیغامها با خرد بود جفت | |
چو بشنید خسرو ز قارن سخن | بیاد آمدش گفتهای کهن | |
بخندید خسرو ز کار نیا | ازان جستن چاره و کیمیا | |
ازان پس چنین گفت کافراسیاب | پشیمان شدست از گذشتن ز آب | |
ورا چشم بی آب و لب پر سخن | مرا دل پر از دردهای کهن | |
بکوشد که تا دل بپیچاندم | ببیشی لشکر بترساندم | |
بدان گه که گردنده چرخ بلند | نگردد ببایست روز گزند | |
کنون چارهی ما جزین نیست روی | که من دل پر از کین شوم پیش اوی | |
بگردم بورد با او بجنگ | بهنگام کوشش نسازم درنگ | |
همه بخردان و ردان سپاه | بواز گفتند کین نیست راه | |
جهاندیده پردانش افراسیاب | جز از چاره جستن نبیند بخواب | |
نداند جز از تنبل و جادویی | فریب و بداندیشی و بدخویی | |
ز لشکر کنون شیده را برگزید | که این دید بند بدی را کلید | |
همی خواهد از شاه ایران نبرد | بدان تا کند روز ما را بدرد | |
تو بر تیزی او دلیری مکن | از ایران وز تاج سیری مکن | |
وگر شیده از شاه جوید نبرد | بورد گستاخ با او مگرد | |
بدست تو گر شیده گردد تباه | یکی نامور کم شود زان سپاه | |
وگر دور از ایدر تو گردی هلاک | ز ایران برآید یکی تیره خاک | |
یکی زنده از ما نماند بجای | نه شهر و بر و بوم ایران بپای | |
کسی نیست ما را ز تخم کیان | که کین را ببندد کمر بر میان | |
نیای تو پیری جهاندیده است | بتوران و چین در پسندیده است | |
همی پوزش آرد بدین بد که کرد | ز بیچارگی جست خواهد نبرد | |
همی گوید اسبان و گنج درم | که بنهاد تور از پی زادشم | |
همان تخت شاهی و تاج سران | کمرهای زرین و گرز گران | |
سپارد بگنج تو از گنج خویش | همی باز خرد بدین رنج خویش | |
هران شهر کز مرزایران نهی | همی کرد خواهد ز ترکان تهی | |
بایران خرامیم پیروز و شاد | ز کار گذشته نگیریم یاد | |
برین گفته بودند پیر و جوان | جز از نامور رستم پهلوان | |
که رستم همی ز آشتی سربگاشت | ز درد سیاوش بدل کینه داشت | |
همی لب بدندان بخوایید شاه | همی کرد خیره بدیشان نگاه | |
وزان پس چنین گفت کین نیست راه | بایران خرامیم زین رزمگاه | |
کجا آن همه رستم و سوگند ما | همان بدره و گفته و پند ما | |
جو بر تخت بر زنده افراسیاب | بماند جهان گردد از وی خراب | |
بکاوس یکسر چه پوزش بریم | بدین دیدگان چو بدو بنگریم | |
شنیدیم که بر ایرج نیکبخت | چه آمد بتور از پی تاج و تخت | |
سیاوش را نیز بر بیگناه | بکشت از پی گنج و تخت و کلاه | |
فریبنده ترکی ازان انجمن | بیامد خرامان بنزدیک من | |
گر از من همی جست خواهد نبرد | شارا چرا شد چنین روی زرد | |
همی از شما این شگفت آیدم | همان کین پیشین بیفزایدم | |
گمانی نبردم که ایرانیان | گشایند جاوید زین کین میان | |
کسی را ندیدم ز ایران سپاه | که افگنده بود اندرین رزمگاه | |
که از جنگ ایشان گرفتی شتاب | بگفت فریبنده افراسیاب | |
چو ایرانیان این سخنها ز شاه | شنیدند و پیچان شدند از گناه | |
گرفتند پوزش که ما بندهایم | هم از مهربانی سرافگندهایم | |
نخواهد شهنشاه جز نام نیک | وگر کارها را سرانجام نیک | |
ستوده جهاندار برتر منش | نخواهد که بر مابود سرزنش | |
که گویند از ایران سواری نبود | که یارست با شیده رزم آزمود | |
که آمد سواری بدشت نبرد | جز از شاهشان این دلیری نکرد | |
نخواهد مگر خسرو موبدان | که بر ما بود ننگ تا جاودان | |
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه | که ای موبدان نماینده راه | |
بدانید کاین شیده روز نبرد | پدر را ندارد بهامون بمرد | |
سلیحش پدر کرده از جادویی | ز کژی و بی راهی و بدخویی | |
نباشد سلیح شما کارگر | بدان جوشن و خود پولادبر | |
همان اسبش از باد دارد نژاد | بدل همچو شیر و برفتن چو باد | |
کسی را که یزدان ندادست فر | نباشدش با چنگ او پای و پر | |
همان با شما او نیاید بجنگ | ز فر و نژاد خود آیدش ننگ | |
نبیره فریدون و پور قباد | دو جنگی بود یکدل و یک نهاد | |
بسوزم برو تیره جان پدرش | چو کاوس را سوخت او بر پسرش | |
دلیران و شیران ایران زمین | همه شاه را خواندند آفرین | |
بفرمود تا قارن نیکخواه | شود باز و پاسخ گزارد ز شاه | |
که این کار ما دیر و دشوار گشت | سخنها ز اندازه اندر گذشت | |
هنر یافته مرد سنگی بجنگ | نجوید گه رزم چندین درنگ | |
کنون تا خداوند خورشید و ماه | کراشاد دارد بدین رزمگاه | |
نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج | که بر کس نماند سرای سپنج | |
بزور جهان آفرین کردگار | بدیهیم کاوس پروردگار | |
که چندان نمانم شما را زمان | که بر گل جهد تندباد خزان | |
بدان خواسته نیست ما را نیاز | که از جور و بیدادی آمد فراز | |
کرا پشت گرمی بیزدان بود | همیشه دل و بخت خندان بود | |
بر و بوم و گنج و سپاهت مراست | همان تخت و زرین کلاهت مراست | |
پشنگ آمد و خواست از من نبرد | زرهدار بی لشکر و دار و برد | |
سپیدهدمان هست مهمان من | بخنجر ببیند سرافشان من | |
کسی را نخواهم ز ایران سپاه | که با او بگردد بوردگاه | |
من و شیده و دشت و شمشیر تیز | برآرم بفرجام ازو رستخیز | |
گر ایدونک پیروز گردم بجنگ | نسازم برین سان که گفتی درنگ | |
مبارز خروشان کنیم از دور روی | ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوی | |
ازان پس یلان را همه همگروه | بجنگ اندر آریم بر سان کوه | |
چو این گفت باشی به شیده بگوی | که ای کم خرد مهتر کامجوی | |
نه تنها تو ایدر بکام آمدی | نه بر جستن ننگ و نام آمدی | |
نه از بهر پیغام افراسیاب | که کردار بد کرد بر تو شتاب | |
جهاندارت انگیخت از انجمن | ستودانت ایدر بود هم کفن | |
گزند آیدت زان سر بیگزند | که از تن بریدند چون گوسفند | |
بیامد دمان قارن از نزد شاه | بنزد یکی آن درفش سیاه | |
سخن هرچ بشنید با او بگفت | نماند ایچ نیک و بد اندر نهفت | |
بشد شیده نزدیک افراسیاب | دلش چون بر آتش نهاده کباب | |
ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم | غمی گشت و برزد یکی تیز دم | |
ازان خواب کز روزگار دراز | بدید و ز هر کس همی داشت راز | |
سرش گشت گردان و دل پرنهیب | بدانست کامد بتنگی نشیب | |
بدو گفت فردا بدین رزمگاه | ز افگنده مردان نیابند راه | |
بشیده چنین گفت کز بامداد | مکن تا دو روز ای پسر جنگ یاد | |
بدین رزم بشکست گویی دلم | بر آنم که دل را ز تن بگسلم | |
پسر گفت کای شاه ترکان و چین | دل خویش را بد مکن روز کین | |
چو خورشید فردا بر آرد درفش | درفشان کند روی چرخ بنفش | |
من و خسرو و دشت آوردگاه | برانگیزم از شاه گرد سیاه | |
چو روشن شد آن چادر لاژورد | جهان شد به کردار یاقوت زرد | |
نشست از بر اسب چنگی پشنگ | ز باد جوانی سرش پر ز جنگ | |
بجوشن بپوشید روشن برش | ز آهن کلاه کیان بر سرش | |
درفشش یکی ترک جنگی بچنگ | خرامان بیامد بسان پلنگ | |
چو آمد بنزدیک ایران سپاه | یکی نامداری بشد نزد شاه | |
که آمد سواری میان دو صف | سرافراز و جوشان و تیغی بکف | |
بخندید ازو شاه و جوشن بخواست | درفش بزرگی برآورد راست | |
یکی ترگ زرین بسر بر نهاد | درفشش برهام گودرز داد | |
همه لشکرش زار و گریان شدند | چو بر آتش تیز بریان شدند | |
خروشی بر آمد که ای شهریار | بهن تن خویش رنجه مدار | |
شهان را همه تخت بودی نشست | که بر کین کمر بر میان تو بست | |
که جز خاک تیره نشستش مباد | بهیچ آرزو کام و دستش مباد | |
سپهدار با جوشن و گرز و خود | بلشکر فرستاد چندی درود | |
که یک تن مجنبید زین رزمگاه | چپ و راست و قلب و جناح سپاه | |
نباید که جوید کسی جنگ و جوش | برهام گودرز دارید گوش | |
چو خورشید بر چرخ گردد بلند | ببینید تا بر که آید گزند | |
شما هیچ دل را مدارید تنگ | چنینست آغاز و فرجام جنگ | |
گهی بر فراز و گهی در نشیب | گهی شادکامی گهی با نهیب | |
برانگیخت شبرنگ بهزاد را | که دریافتی روز تگ باد را | |
میان بسته با نیزه و خود و گبر | همی گرد اسبش بر آمد بابر | |
میان دو صف شیده او را بدید | یکی باد سرد از جگر بر کشید | |
بدو گفت پور سیاوش رد | توی ای پسندیدهی پرخرد | |
نبیره جهاندار توران سپاه | که ساید همی ترگ بر چرخ ماه | |
جز آنی که بر تو گمانی برد | جهاندیدهیی کو خرد پرورد | |
اگر مغز بودیت با خال خویش | نکردی چنین جنگ را دست پیش | |
اگر جنگجویی ز پیش سپاه | برو دور بگزین یکی رزمگاه | |
کز ایران و توران نبینند کس | نخواهیم یاران فریادرس | |
چنین داد پاسخ بدو شهریار | که ای شیر درنده در کارزار | |
منم داغدل پور آن بیگناه | سیاوش که شد کشته بر دست شاه | |
بدین دشت از ایران به کین آمدم | نه از بهر گاه و نگین آمدم | |
ز پیش پدر چونک برخاستی | ز لشکر نبرد مرا خواستی | |
مرا خواستی کس نبودی روا | که پیشت فرستادمی ناسزا | |
کنون آرزو کن یکی رزمگاه | بدیدار دور از میان سپاه | |
نهادند پیمان که از هر دو روی | بیاری نیاید کسی کینهجوی | |
هم اینها که دارند با ما درفش | ز بد روی ایشان نگردد بنفش | |
برفتند هر دو ز لشکر بدور | چنانچون شود مرد شادان بسور | |
بیابان که آن از در رزم بود | بدانجایگه مرز خوارزم بود | |
رسیدند جایی که شیر و پلنگ | بدان شخ بی آب ننهاد چنگ | |
نپرید بر آسمانش عقاب | ازو بهرهای شخ و بهری سراب | |
نهادند آوردگاهی بزرگ | دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ | |
سواران چو شیران اخته زهار | که باشند پر خشم روز شکار | |
بگشتند با نیزههای دراز | چو خورشید تابنده گشت از فراز | |
نماند ایچ بر نیزههاشان سنان | پر از آب برگستوان و عنان | |
برومی عمود و بشمشیر و تیر | بگشتند با یکدگر ناگزیر | |
زمین شد ز گرد سواران سیاه | نگشتند سیر اندر آوردگاه | |
چو شیده دل و زور خسرو بدید | ز مژگان سرشکش برخ برچکید | |
بدانست کان فره ایزدیست | ازو بر تن خویش باید گریست | |
همان اسبش از تشنگی شد غمی | بنیروی مرد اندر آمد کمی | |
چو درمانده شد با دل اندیشه کرد | که گر شاه را گویم اندر نبرد | |
بیا تا به کشتی پیاده شویم | ز خوی هر دو آهار داده شویم | |
پیاده نگردد که عار آیدش | ز شاهی تن خویش خوار آیدش | |
بدین چاره گر زو نیابم رها | شدم بی گمان در دم اژدها | |
بدو گفت شاها بتیغ و سنان | کند هر کسی جنگ و پیچد عنان | |
پیاه به آید که جوییم جنگ | بکردار شیران بیازیم چنگ | |
جهاندار خسرو هم اندر زمان | بدانست اندیشهی بدگمان | |
بدل گفت کین شیر با زور و جنگ | نبیره فریدون و پور پشگ | |
گر آسوده گردد تن آسان کند | بسی شیر دلرا هراسان کند | |
اگر من پیاده نگردم به جنگ | به ایرانیان بر کند جای تنگ | |
بدو گفت رهام کای تاجور | بدین کار ننگی مگردان گهر | |
چو خسرو پیاده کند کارزار | چه باید بر این دشت چندین سوار | |
اگر پای بر خاک باید نهاد | من از تخم کشواد دارم نژاد | |
بمان تا شوم پیش او جنگساز | نه شاه جهاندار گردن فراز | |
برهام گفت آن زمان شهریار | که ای مهربان پهلوان سوار | |
چو شیده دلاور ز تخم پشنگ | چنان دان که با تو نیاید به جنگ | |
ترا نیز با رزم او پای نیست | بترکان چنو لشکر آرای نیست | |
یکی مرد جنگی فریدون نژاد | که چون او دلاور ز مادر نزاد | |
نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ | پیاده بسازیم جنگ پلنگ | |
وزان سو بر شیده شد ترجمان | که دوری گزین از بد بدگمان | |
جز از بازگشتن ترا رای نیست | که با جنگ خسرو ترا پای نیست | |
بهنگام کردن ز دشمن گریز | به از کشتن و جستن رستخیز | |
بدان نامور ترجمان شیده گفت | که آورد مردان نشاید نهفت | |
چنان دان که تا من ببستم کمر | همی برفرازم بخورشید سر | |
بدین زور و این فره و دستبرد | ندیدم بوردگه نیز گرد | |
ولیکن ستودان مرا از گریز | به آید چو گیرم بکاری ستیز | |
هم از گردش چرخ بر بگذرم | وگر دیدهی اژدها بسپرم | |
گر ایدر مرا هوش بر دست اوست | نه دشمن ز من باز دارد نه دوست | |
ندانم من این زور مردی ز چیست | برین نامور فره ایزدیست | |
پیاده مگر دست یابم بدوی | بپیکار خون اندر آرم بجوی | |
بشیده چنین گفت شاه جهان | که ای نامدار از نژاد مهان | |
ز تخم کیان بی گمان کس نبود | که هرگز پیاده نبرد آزمود | |
ولیکن ترا گرد چنینست کام | نپیچم ز رای تو هرگز لگام | |
فرود آمد از اسب شبرنگ شاه | ز سر برگرفت آن کیانی کلاه | |
برهام داد آن گرانمایه اسب | پیاده بیامد چو آذرگشسب | |
پیاده چو از دور دیدش پشنگ | فرود آمد از باره جنگی پلنگ |