شاهنامه/اندر ستایش سلطان محمود ۳
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اندر ستایش سلطان محمود ۲ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
اندر ستایش سلطان محمود ۴ |
بهامون چو پیلان بر آویختند | همی خاک با خون برآمیختند | |
چو شیده بدید آن بر و برز شاه | همان ایزدی فر و آن دستگاه | |
همی جست کید مگر زو رها | که چون سر بشد تن نیارد بها | |
چو آگاه شد خسرو از روی اوی | وزان زور و آن برز بالای اوی | |
گرفتش بچپ گردن و راست پشت | برآورد و زد بر زمین بر درشت | |
همه مهرهی پشت او همچو نی | شد از درد ریزان و بگسست پی | |
یکی تیغ تیز از میان بر کشید | سراسر دل نامور بر درید | |
برو کرد جوشن همه چاک چاک | همی ریخت بر تارک از درد خاک | |
برهام گفت این بد بدسگال | دلیر و سبکسر مرا بود خال | |
پس از کشتنش مهربانی کنید | یکی دخمهی خسروانی کنید | |
تنش را بمشک و عبیر و گلاب | بشویی مغزش بکافور ناب | |
بگردنش بر طوق مشکین نهید | کله بر سرش عنبرآگین نهید | |
نگه کرد پس ترجمانش ز راه | بدید آن تن نامبردار شاه | |
که با خون ازان ریگ برداشتند | سوی لشکر شاه بگذاشتند | |
بیامد خروشان بنزدیک شاه | که ای نامور دادگر پیشگاه | |
یکی بنده بودم من او را نوان | نه جنگی سواری و نه پهلوان | |
بمن بر ببخشای شاها بمهر | که از جان تو شاد بادا سپهر | |
بدو گفت شاه آنچ دیدی ز من | نیا را بگو اندر آن انجمن | |
زمین را ببوسید و کرد آفرین | بسیچید ره سوی سالار چین | |
وزان دشت کیخسرو کینهجوی | سوی لشکر خویش بنهاد روی | |
خروشی بر آمد ز ایران سپاه | که بخشایش آورد خورشید و ماه | |
بیامد همانگاه گودرز و گیو | چو شیدوش و رستم چو گرگین نیو | |
همه بوسه دادند پیشش زمین | بسی شاه را خواندند آفرین | |
وزان روی ترکان دو دیده براه | که شویده کی آید ز آوردگاه | |
سواری همی شد بران ریگ نرم | برهنه سر و دیده پر خون و گرم | |
بیامد بنزدیک افراسیاب | دل از درد خسته دو دیده پر آب | |
برآورد پوشیده راز از نهفت | همه پیش سالار ترکان بگفت | |
جهاندار گشت از جهان ناامید | بکند آن چو کافور موی سپید | |
بسر بر پراگند ریگ روان | ز لشکر برفت آنک بد پهلوان | |
رخ شاه ترکان هر آنکس که دید | بر و جامه و دل همه بردرید | |
چنین گفت با مویه افراسیاب | کزین پس نه آرام جویم نه خواب | |
مرا اندرین سوگ یاری کنید | همه تن بتن سوگواری کنید | |
نه بیند سر تیغ ما را نیام | نه هرگز بوم زین سپس شادکام | |
ز مردم شمر ار ز دام و دده | دلی کو نباشد بدرد آژده | |
مبادا بدان دیده در آب و شرم | که از درد ما نیست پر خون گرم | |
ازان ماهدیدار جنگی سوار | ازان سروبن بر لب جویبار | |
همی ریخت از دیده خونین سرشک | ز دردی که درمان نداند پزشک | |
همه نامداران پاسخگزار | زبان برگشادند بر شهریار | |
که این دادگر بر تو آسان کناد | بداندیش را دل هراسان کناد | |
ز ما نیز یک تن نسازد درنگ | شب و روز بر درد و کین پشنگ | |
سپه را همه دل خروشان کنیم | باوردگه بر سر افشان کنیم | |
ز خسرو نبد پیش ازین کینه چیز | کنون کینه بر کین بیفزود نیز | |
سپه دل شکسته شد از بهر شاه | خروشان و جوشان همه رزمگاه | |
چو خورشید برزد سر از برج گاو | ز هامون برآمد خروش چکاو | |
تبیره برآمد ز هر دو سرای | همان ناله بوق باکرنای | |
ز گردان شمشیرزن سی هزار | بیاورد جهن از در کارزار | |
چو خسرو بر آن گونه بر دیدشان | بفرمود تا قارن کاویان | |
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه | ازو گشت جهن دلاور ستوه | |
سوی راست گستهم نوذر چو گرد | بیامد دمان با درفش نبرد | |
جهان شد ز گرد سواران بنفش | زمین پرسپاه و هوا پر درفش | |
بجنبید خسرو ز قلب سپاه | هم افراسیاب اندران رزمگاه | |
بپیوست جنگی کزان سان نشان | ندادند گردان گردنکشان | |
بکشتند چندان ز توران سپاه | که دریای خون گشت آوردگاه | |
چنین بود تا آسمان تیره گشت | همان چشم جنگاوران خیره گشت | |
چو پیروز شد قارن رزم زن | به جهن دلیر اندر آمد شکن | |
چو بر دامن کوه بنشست ماه | یلان بازگشتند ز آوردگاه | |
از ایرانیان شاد شد شهریار | که چیره شدند اندران کارزار | |
همه شب همی جنگ را ساختند | بخواب و بخوردن نپرداختند | |
چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور | جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور | |
سپاه دو لشکر کشیدند صف | همه جنگ را بر لب آورده کف | |
سپهدار ایران ز پشت سپاه | بشد دور با کهتری نیکخواه | |
چو لختی بیامد پیاده ببود | جهان آفرین را فراوان ستود | |
بمالید رخ را بران تیره خاک | چنین گفت کای داور داد و پاک | |
تو دانی کزو من ستم دیدهام | بسی روز بد را پسندیدهام | |
مکافات کن بدکنش را بخون | تو باشی ستم دیده را رهنمون | |
وزان جایگه با دلی پر ز غم | پر از کین سر از تخمه زادشم | |
بیامد خروشان بقلب سپاه | بسر بر نهاد آن خجسته کلاه | |
خروش آمد و نالهی گاودم | دم نای رویین و رویینه خم | |
وزان روی لشکر بکردار کوه | برفتند جوشان گروها گروه | |
سپاهی به کردار دریای آب | بقلب اندرون جهن و افراسیاب | |
چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای | تو گفتی که دارد در و دشت پای | |
سیه شد ز گرد سپاه آفتاب | ز پیکان الماس و پر عقاب | |
ز بس نالهی بوق و گرد سپاه | ز بانگ سواران در آن رزمگاه | |
همی آب گشت آهن و کوه و سنگ | بدریا نهنگ و بهامون پلنگ | |
زمین پرزجوش و هوا پر خروش | هژبر ژیان را بدرید گوش | |
جهان سر بسر گفتی از آهنست | وگر آسمان بر زمین دشمنست | |
بهر جای بر توده چون کوه کوه | ز گردان و ایران و توران گروه | |
همه ریگ ارمان سر و دست و پای | زمین را همی دل برآمد ز جای | |
همه بوم شد زیر نعل اندرون | چو کرباس آهار داده بخون | |
وزان پس دلیران افراسیاب | برفتند بر سان کشتی بر آب | |
بصندوق پیلان نهادند روی تیر | کجا ناوکانداز بود اندروی | |
حصاری بد از پیل پیش سپاه | برآورده بر قلب و بر بسته راه | |
ز صندوق پیلان ببارید تیر | برآمد خروشیدن دار و گیر | |
برفتند گردان نیزهوران | هم از قلب لشکر سپاهی گران | |
نگه کرد افراسیاب از دو میل | بدان لشکر و جنگ صندوق و پیل | |
همه ژنده پیلان و لشکر براند | جهان تیره شد روشنایی نماند | |
خروشید کای نامداران جنگ | چه دارید بر خویش تن جای تنگ | |
ممانید بر پیش صندوق و پیل | سپاهست بیکار بر چند میل | |
سوی میمنه میسره برکشید | ز قلب و ز صندوق برتر کشید | |
بفرمود تا جهن رزم آزمای | رود با تگینال لشکر ز جای | |
برد دو هزار آزموده سوار | همه نیزهدار از در کارزار | |
بر مسیره شیر جنگی طبرد | بشد تیز با نامداران گرد | |
چو کیخسرو آن رزم ترکان بدید | که خورشید گشت از جهان ناپدید | |
سوی آوه و سمنکنان کرد روی | که بودند شیران پرخاشجوی | |
بفرمود تا بر سوی میسره | بتابند چون آفتاب از بره | |
برفتند با نامور ده هزار | زرهدار با گرزهی گاوسار | |
بشماخ سوری بفرمود شاه | که از نامداران ایران سپاه | |
گزین کن ز جنگ آوران دههزار | سواران گرد از در کارزار | |
میان دو صف تیغها بر کشید | مبینید کس را سر اندر کشید | |
دو لشکر برینسان بر آویختند | چنان شد که گفتی برآمیختند | |
چکاچاک برخاست از هر دو روی | ز پرخاش خون اندر آمد بجوی | |
چو برخاست گرد از چپ و دست راست | جهاندار خفتان رومی بخواست | |
بیک سو کشیدند صندوق پیل | جهان شد بکردار دریای نیل | |
بجنبید با رستم از قبلگاه | منوشان خوزان لشکر پناه | |
برآمد خروشیدن بوق و کوس | بیک دست خسرو سپهدار توس | |
بیاراسته کاویانی درفش | همه پهلوانان زرینه کفش | |
به درد دل از جای برخاستند | چپ شاه لشکر بیاراستند | |
سوی راستش رستم کینه جوی | زواره برادرش بنهاد روی | |
جهاندیده گودرز کشوادگان | بزرگان بسیار و آزادگان | |
ببودند بر دست رستم بپای | زرسب و منوشان فرخنده رای | |
برآمد ز آوردگاه گیر و دار | ندیدند ز آنگونه کس کارزار | |
همه ریگ پر خسته و کشته بود | کسی را کجا روز برگشته بود | |
ز بس کشته بردشت آوردگاه | همی راندند اسب بر کشته گاه | |
بیابان بکردار جیحون ز خون | یکی بی سر و دیگری سرنگون | |
خروش سواران و اسبان ز دشت | ز بانگ تبیره همی برگذشت | |
دل کوه گفتی بدرد همی | زمین با سواران بپرد هیم | |
سر بی تنان و تن بی سران | چرنگیدن گرزهای گران | |
درخشیدن خنجر و تیغ تیز | همی جست خورشید راه گریز | |
بدست منوچر بر میمنه | کهیلا که سد شیر بد یک تنه | |
جرنجاش بر میسره شد تباه | بدست فریبرز کاوس شاه | |
یکی باد و ابری سوی نیمروز | برآمد رخ هور گیتی فروز | |
تو گفتی که ابری برآمد سیاه | ببارید خون اندر آوردگاه | |
بپوشید و روی زمین تیره گشت | همی دیده از تیرگی خیره گشت | |
بدآنگه که شد چشمه سوی نشیب | دل شاه ترکان بجست از نهیب | |
ز جوش سواران هر کشوری | ز هر مرز و هر بوم و هر مهتری | |
سواران شمشیر زن سی هزار | گزیده سوارن خنجر گزار | |
دگرگونه جوشن دگرگون درفش | جهانی شده سرخ و زرد و بنفش | |
نگه کرد گرسیوز از پشت شاه | بجنگ اندر آورد یکسر سپاه | |
سپاهی فرستاد بر میمنه | گرانمایگان یکدل و یک تنه | |
سوی میسره همچنین لشکری | پراگنده بر هر سویی مهتری | |
سواران جنگاوران سی هزار | گزیده همه از در کارزار | |
چو گرسیوز از پشت لشکر برفت | بپیش برادر خرامید تفت | |
برادر چو روی برادر بدید | بنیرو شد و لشکر اندر کشید | |
برآمد ز لشکر ده و دار و گیر | بپوشید روی هوا را بتیر | |
چو خورشید را پشت باریک شد | ز دیدار شب روز تاریک شد | |
فریبنده گرسیوز پهلوان | بیامد بپیش برادر نوان | |
که اکنون ز گردان که جوید نبد | زمین پر ز خون آسمان پر ز گرد | |
سپه بازکش چون شب آمد مکوش | که اکنون برآید ز ترکان خروش | |
تو در جنگ باشی سپه در گریز | مکن با تن خویش چندین ستیز | |
دل شاه ترکان پر از خشم و جوش | ز تندی نبودش بگفتار گوش | |
برانگیخت اسب از میان سپاه | بیامد دمان با درفش سیاه | |
از ایرانیان چند نامی بکشت | چو خسرو بدید اندر آمد بپشت | |
دو شاه دو کشور چنین کینه دار | برفتند با خوار مایه سوار | |
ندیدند گرسیوز و جهن روی | که او پیش خسرو شود رزمجوی | |
عنانش گرفتند و بر تافتند | سوی ریگ آموی بشتافتند | |
چنو بازگشت استقیلا چو گرد | بیامد که با شاه جوید نبرد | |
دمان شاه ایلا بپیش سپاه | یکی نیزه زد بر کمرگاه شاه | |
نبد کارگر نیزه بر جوشنش | نه ترس آمد اندر دل روشنش | |
چو خسرو دل و زور او را بدید | سبک تیغ تیز از میان برکشید | |
بزد بر میانش بدو نیم کرد | دل برز ایلا پر از بیم کرد | |
سبک برز ایلا چو آن زخم شاه | بدید آن دل و زور و آن دستگاه | |
بتاریکی اندر گریزان برفت | همی پوست بر تنش گفتی بکفت | |
سپه چون بدیدند زو دستبرد | بورد گه بر نماند ایچ گرد | |
بر افراسیاب آن سخن مرگ بود | کجا پشت خود را بدیشان نمود | |
ز تورانیان او چو آگاه شد | تو گفتی برو روز کوتاه شد | |
چو آوردگه خوار بگذاشتند | بفرمود تا بانگ برداشتند | |
که این شیر مردی ز زنگ شبست | مرا باز گشتن ز تنگ شبست | |
گر ایدونک امروز یکبار باد | ترا جست و شادی ترا در گشاد | |
چو روشن کند روز روی زمین | درفش دلفروز ما را ببین | |
همه روی ایران چو دریا کنیم | ز خورشید تابان ثریا کنیم | |
دو شاه و دو کشور چنان رزمساز | بلکشر گه خویش رفتند باز | |
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت | سپهر از بر کوه ساکن بگشت | |
سپهدار ترکان بنه بر نهاد | سپه را همه ترگ و جوشن بداد | |
طلایه بفرمود تا ده هزار | بود ترک بر گستوان ور سوار | |
چنین گفت با لشکر افراسیاب | که من چون گذر یابم از رود آب | |
دمادم شما از پسم بگذرید | بجیحون و زورق زمان مشمرید | |
شب تیره با لشکر افراسیاب | گذر کرد از آموی و بگذاشت آب | |
همه روی کشور به بی راه و راه | سراپرده و خیمه بد بی سپاه | |
سپیده چو از باختر بردمید | طلایه سپه را بهامون ندید | |
بیامد بمژده بر شهریار | که پردخته شد شاه زین کارزار | |
همه دشت خیمهست و پردهسرای | ز دشمن سواری نبینم بجای | |
چو بشنید خسرو دوان شد بخاک | نیایش کنان پیش یزدان پاک | |
همی گفت کای روشن کردگار | جهاندار و بیدار و پروردگار | |
تو دادی مرا فر و دیهیم و زور | تو کردی دل و چشم بدخواه کور | |
ز گیتی ستمکاره را دور کن | ز بیمش همه ساله رنجور کن | |
چو خورشید زرین سپر برگرفت | شب آن شعر پیروزه بر سر گرفت | |
جهاندار بنشست بر تخت عاج | بسر برنهاد آن دلفروز تاج | |
نیایش کنان پیش او شد سپاه | که جاوید باد این سزاوار گاه | |
شد این لشکر از خواسته بینیاز | که از لشکر شاه چین ماند باز | |
همی گفت هر کس که اینت فسوس | که او رفت با لشکر و بوق وکوس | |
شب تیره از دست پرمایگان | بشد نامداران چنین رایگان | |
بدیشان چنین گفت بیدار شاه | که ای نامداران ایران سپاه | |
چو دشمن بود شاه را کشته به | گر آواره از جنگ برگشته به | |
چو پیروزگر دادمان فرهی | بزرگی و دیهیم شاهنشهی | |
ز گیتی ستایش مر او را کنید | شب آید نیایش مر او را کنید | |
که آنرا که خواهد کند شوربخت | یکی بی هنر برنشاند بتخت | |
ازین کوشش و پرسشت رای نیست | که با داد او بنده را پای نیست | |
بباشم بدین رزمگه پنج روز | ششم روز هرمزد گیتی فروز | |
براید برانیم ز ایدر سپاه | که او کین فزایست و ما کینه خواه | |
بدین پنج روز اندرین رزمگاه | همی کشته جستند ز ایران سپاه | |
بشستند ایرانیان را ز گرد | سزاوار هر یک یکی دخمه کرد | |
بفرمود تا پیش او شد دبیر | بیاورد قرطاس و مشک و عبیر | |
نبشتند نامه بکاوس شاه | چنانچون سزا بود زان رزمگاه | |
سرنامه کرد از نخست آفرین | ستایش سزای جهان آفرین | |
دگر گفت شاه جهانبان من | پدروار لرزیده بر جان من | |
بزرگیش با کوه پیوسته باد | دل بدسگالان او خسته باد | |
رسیدم ز ایران بریگ فرب | سه جنگ گران کرده شد در سه شب | |
شمار سواران افراسیاب | بیند خردمند هرگز بخواب | |
بریده چو سیسد سرنامدار | فرستادم اینک بر شهریار | |
برادر بد و خویش و پیوند اوی | گرامی بزرگان و فرزند اوی | |
وزان نامداران بسته دویست | که سد شیر با جنگ هر یک یکیست | |
همه رزم بر دشت خوارزم بود | ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود | |
برفت او و ما از پس اندر دمان | کشیدیم تا بر چه گرد زمان | |
برین رزمگاه آفرین باد گفت | همه ساله با اختر نیک جفت | |
نهادند بر نامه مهری ز مشک | ازان پس گذر کرد بر ریگ خشک | |
چو زان رود جیحون شد افراسیاب | چو باد دمان تیز بگذشت آب | |
بپیش سپاه قراخان رسید | همی گفت هر کس ز جنگ آنچ دید | |
سپهدار ترکان چه مایه گریست | بران کس که از تخمهی او بزیست | |
ز بهر گرانمایه فرزند خویش | بزرگان و خویشان و پیوند خویش | |
خروشی یر آمد تو گفتی که ابر | همی خون چکاند ز چشم هژبر | |
همی بودش اندر بخارا درنگ | همی خواست کایند شیران به جنگ | |
ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند | بزرگان برتر منش را بخواند | |
چو گشتند پر مایگان انجمن | ز لشکر هر آنکس که بد رای زن | |
زبان بر گشادند بر شهریار | چو بیچاره شدشان دل از کار زار | |
که از لشکر ما بزرگان که بود | گذشتند و زیشان دل ما شخود | |
همانا که از سد نماندست بیست | بران رفتگان بر بباید گریست | |
کنون ما دل از گنج و فرزند خویش | گسستیم چندی ز پیوند خویش | |
بدان روی جیحون یکی رزمگاه | بکردیم زان پس که فرمود شاه | |
ز بی دانشی آنچ آمد بروی | تو دانی که شاهی و ما چارهجوی | |
گر ایدونک روشن بود رای شاه | از ایدر بچاچ اندر آرد سپاه | |
چو کیخسرو آید بکین خواستن | بباید تو را لشکر آراستن | |
چو شانه اندرین کار فرمان برد | ز گلزریون نیز هم بگذرد | |
بباشد برام ببهشت گنگ | که هم جای جنگست و جای درنگ | |
برین بر نهادند یکسر سخن | کسی رای دیگر نیفگند بن | |
برفتند یکسر بگلزریون | همه دیده پرآب و دل پر ز خون | |
بگلزریون شاه توران سه روز | ببود و براسود با باز و یوز | |
برفتند زان جایگه سوی گنگ | بجایی نبودش فراوان درنگ | |
یکی جای بود آن بسان بهشت | گلش مشک سارا بد و زر خشت | |
بدان جایگه شاد و خندان بخفت | تو گفتی که با ایمنی گشت جفت | |
سپه خواند از هر سوی بیکران | برگان گردنکش و مهتران | |
می و گلشن و بانگ چنگ و رباب | گل و سنبل و رطل و افراسیاب | |
همی بود تا بر چه گردد جهان | بدین آشکارا چه دارد نهان | |
چو کیخسرو آمد برین روی آب | ازو دور شد خورد و آرام و خواب | |
سپه چون گذر کرد زان سوی رود | فرستاد زان پس به هر کس درود | |
کزین آمدن کس مدارید باک | بخواهید ما را ز یزدان | |
گرانمایه گنجی بدرویش داد | کسی را کزو شاد بد بیش داد | |
وزآنجا بیامد سوی شهر سغد | یکی نو جهان دید رسته ز چغد | |
ببخشید گنجی بران شهر نیز | همی خواست کباد گردد بچیز | |
بر منزلی زینهاری سوار | همی آمدندی بر شهریار | |
ازان پس چو آگاهی آمد بشاه | ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه | |
که آمد بنزدیک او گلگله | ابا لشکری چون هژبر یله | |
که از تخم تورست پرکین و درد | بجوید همی روزگار نبرد | |
فرستاد بهری ز گردان بچاج | که جوید همی تخت ترکان و تاج | |
سپاهی بسوی بیابان سترگ | فرستاد سالار ایشان طورگ | |
پذیرفت زین هر یکی جنگ شاه | که بر نامداران ببندند راه | |
جهاندار کیخسرو آن خوار داشت | خرد را باندیشه سالار داشت | |
سپاهی که از بردع و اردبیل | بیامد بفرمود تا خیل خیل | |
بیایند و بر پیش او بگذرند | رد و موبد و مرزبان بشمرند | |
برفتند و سالارشان گستهم | که در جنگ شیران نبودی دژم | |
همان گفت تا لشکر نیمروز | برفتند با رستم نیوسوز | |
بفرمود تا بر هیونان مست | نشینند و گیرند اسبان بدست | |
بسغد اندرون بود یک ماه شاه | همه سغد شد شاه را نیکخواه | |
سپه را درم داد و آسوده کرد | همی جست هنگام روز نبرد | |
هر آن کس که بود از در کارزار | بدانست نیرنگ و بند حصار | |
بیاورد و با خویشتن یار کرد | سر بدکنش پر ز تیمار کرد | |
وزان جایگه گردن افراخته | کمر بسته و جنگ را ساخته | |
ز سغد کشانی سپه بر گرفت | جهانی درو مانده اندر شگفت | |
خبر شد به ترکان که آمد سپاه | جهانجوی کیخسرو کینهخواه | |
همه سوی دژها نهادند روی | جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی | |
بلشکر چنین گفت پس شهریار | که امروز به گونه شد کارزار | |
ز ترکان هر آنکس که فرمان کند | دل از جنگ جستن پشیمان کند | |
مسازید جنگ و مریزید خون | مباشید کس را ببد رهنمون | |
وگر جنگ جوید کسی با سپاه | دل کینه دارش نیاید براه | |
شما را حلال است خون ریختن | بهر جای تاراج و آویختن | |
بره بر خورشها مدارید تنگ | مدارید کین و مسازید جنگ | |
خروشی بر آمد ز پیش سپاه | که گفتی بدرد همی چرخ و ماه | |
سواران بدژها نهادند روی | جهان شد پر از غلغل و گفتگوی | |
هر آنکس که فرمان بجا آورید | سپاه شهنشه بدو ننگرید | |
هر آن کو برون شد ز فرمان شاه | سرانشان بریدند یکسر سپاه | |
ز ترکان کس از بیم افراسیاب | لب تشنه نگذاشتندی بر آب | |
وگر باز ماندی کسی زین سپاه | تن بی سرش یافتندی براه | |
دلیران بدژها نهادند روی | بهر دژ که بودی یکی جنگجوی | |
شدی بارهی دژ هم آنگاه پست | نماندی در و بام وجای نشست | |
غلام و پرستنده و چارپای | نماندی بد و نیک چیزی به جای | |
برین گونه فرسنگ بر سد گذشت | نه دژ ماند آباد جایی نه دشت | |
چو آورد لشکر بگلزریون | بهر سو بگردید با رهنمون | |
جهان دید بر سان باغ بهار | در و دشت و کوه و زمین پرنگار | |
همه کوه نخچیر و هامون درخت | جهان از در مردم نیک بخت | |
طلایه فرستاد و کارآگهان | بدان تا نماند بدی در نهان | |
سراپردهی شهریار جهان | کشیدند بر پیش آب روان | |
جهاندار بر تخت زرین نشست | خود و نامداران خسروپرست | |
شبی کرد جشنی که تا روز پاک | همی مرده برخاست از تیره خاک | |
وزان سوی گنگ اندر افراسیاب | برخشنده روز و بهنگام خواب | |
همی گفت با هرک بد کاردان | بزرگان بیدار و بسیاردان | |
که اکنون که دشمن ببالین رسید | بگنگ اندرون چون توان آرمید | |
همه بر گشادند گویا زبان | که اکنون که نزدیک شد بد گمان | |
جز از جنگ چیزی نبینیم راه | زبونی نه خوبست چندین سپاه | |
بگفتند وز پیش برخاستند | همه شب همی لشکر آراستند | |
سپیده دمان گاه بانگ خروس | ز درگاه برخاست آوای کوس | |
سپاهی بهامون بیامد ز گنگ | که بر مور و بر پشه شد راه تنگ | |
چو آمد بنزدیک گلزریون | زمین شد بسان که بیستون | |
همی لشکر آمد سه روز و سه شب | جهان شد پرآشوب جنگ و جلب | |
کشیدند بر هفت فرسنگ نخ | فزون گشت مردم ز مور و ملخ | |
چهارم سپه برکشیدند صف | ز دریا برآمد بخورشید تف | |
بقلب اندر افراسیاب و ردان | سواران گردنکش و بخردان | |
سوی میمنه جهن افراسیاب | همی نیزه بگذاشت از آفتاب | |
وزین روی کیخسرو از قلبگاه | همی داشت چون کوه پشت سپاه | |
چو گودرز و چون توس نوذر نژاد | منوشان خوزان و پیروز و داد | |
چو گرگین میلاد و رهام شیر | هجیر و چو شیدوش گرد دلیر | |
فریبرز کاوس بر میمنه | سپاهی هه یکدل و یک تنه | |
منوچهر بر میسره جای داشت | که با جنگ هر جنگیی پای داشت | |
بپشت سپه گیو گودرز بود | که پشت و نگهبان هر مرز بود | |
زمین کان آهن شد از میخ نعل | همه آب دریا شد از خون لعل | |
بسر بر ز گرد سیاه ابر بست | تبیره دل سنگ خارا بخست | |
زمین گشت چون چادر آبنوس | ستاره غمی شد ز آوای کوس | |
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه | تو گفتی همی بر نتابد سپاه | |
همه دشت مغز و سر و پای بود | همانا مگر بر زمین جای بود | |
همی نعل اسبان سرکشته خست | همه دشت بیتن سر و پای و دست | |
خردمند مردم بیکسو شدند | دو لشکر برین کار خستو شدند | |
که گر یک زمان نیز لشکر چنین | بماند برین دشت با درد و کین | |
نماند یکی زین سواران بجای | همانا سپهر اندر آید ز پای | |
ز بس چاک چاک تبرزین و خود | روانها همی داد تن رادرود | |
چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید | جهان بر دل خویشتن تنگ دید | |
بیامد بیکسو ز پشت سپاه | بپیش خداوند شد دادخواه | |
که ای برتر از دانش پارسا | جهاندار و بر هر کسی پادشا | |
ار نیستم من ستم یافته | چو آهن بکوره درون تافته | |
نخواهم که پیروز باشم بجنگ | نه بر دادگر بر کنم جای تنگ | |
بگفت این و بر خاک مالید روی | جهان پر شد ازنالهی زار اوی | |
همانگه برآمد یکی باد سخت | که بشکست شاداب شاخ درخت | |
همی خاک بر داشت از رزمگاه | بزد بر رخ شاه توران سپاه | |
کسی کو سر از جنگ برتافتی | چو افراسیاب آگهی یافتی | |
بریدی بجنجر سرش را ز تن | جز از خاک و ریگش نبودی کفن | |
چنین تا سپهر و زمین تار شد | فراوان ز ترکان گرفتار شد | |
بر آمد شب و چادر مشک رنگ | بپوشید تا کس نیاید بجنگ | |
سپه باز چیدند شاهان ز دشت | چو روی زمین ز آسمان تیره گشت | |
همه دامن کوه تا پیش رود | سپه بود با جوشن و درع و خود | |
برافروختند آتش از هر سوی | طلایه بیامد ز هر پهلوی | |
همی جنگ را ساخت افراسیاب | همی بود تا چشمهی آفتاب | |
بر آید رخ کوه رخشان کند | زمین چون نگین بدخشان کند | |
جهان آفرین را دگر بود رای | بهر کار با رای او نیست پای |