شاهنامه/پادشاهی یزدگرد بزهگر ۱
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی بهرام شاپور | شاهنامه (پادشاهی یزدگرد بزهگر ۱) از فردوسی |
پادشاهی یزدگرد بزهگر ۲ |
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد | سپه را ز دشت اندرآورد گرد | |
کلاه برادر به سر بر نهاد | همی بود ازان مرگ ناشاد شاد | |
چنین گفت با نامداران شهر | که هرکس که از داد یابند بهر | |
نخست از نیایش به یزدان کنید | دل از داد ما شاد و خندان کنید | |
بدان را نمانم که دارند هوش | وگر دست یازند بد را بکوش | |
کسی کو بجوید ز ما راستی | بیارامد از کژی و کاستی | |
به هرجای جاه وی افزون کنیم | ز دل کینه و آز بیرون کنیم | |
سگالش نگوییم جز با ردان | خردمند و بیداردل موبدان | |
کسی را کجا پر ز آهو بود | روانش ز بیشی به نیرو بود | |
به بیچارگان بر ستم سازد اوی | گر از چیز درویش بفرازد اوی | |
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم | به درویش ما نازش افزون کنیم | |
کسی کو بپرهیزد از خشم ما | همی بگذرد تیز بر چشم ما | |
همی بستر از خاک جوید تنش | همان خنجر هندوی گردنش | |
به فرمان ما چشم روشن کنید | خرد را به تن بر چو جوشن کنید | |
تن هرکسی گشت لرزان چو بید | که گوپال و شمشیرشان بد امید | |
چو شد بر جهان پادشاهیش راست | بزرگی فزون کرد و مهرش بکاست | |
خردمند نزدیک او خوار گشت | همه رسم شاهیش بیکار گشت | |
کنارنگ با پهلوان و ردان | همان دانشی پرخرد موبدان | |
یکی گشت با باد نزدیک اوی | جفا پیشه شد جان تاریک اوی | |
سترده شد از جان او مهر و داد | به هیچ آرزو نیز پاسخ نداد | |
کسی را نبد نزد او پایگاه | به ژرفی مکافات کردی گناه | |
هرانکس که دستور بد بر درش | فزایندهی اختر و افسرش | |
همه عهد کردند با یکدگر | که هرگز نگویند زان بوم و بر | |
همه یکسر از بیم پیچان شدند | ز هول شهنشاه بیجان شدند | |
فرستادگان آمدندی ز راه | همان زیردستان فریادخواه | |
چو دستور زان آگهی یافتی | بدان کارها تیز بشتافتی | |
به گفتار گرم و به آواز نرم | فرستاده را راه دادی به شرم | |
بگفتی که شاه از در کار نیست | شما را بدو راه دیدار نیست | |
نمودم بدو هرچ درخواستی | به فرمانش پیدا شد آن راستی | |
ز شاهیش بگذشت چون هفت سال | همه موبدان زو به رنج و وبال | |
سر سال هشتم مه فوردین | که پیدا کند در جهان هور دین | |
یکی کودک آمدش هرمزد روز | به نیک اختر و فال گیتی فروز | |
همانگه پدر کرد بهرامنام | ازان کودک خرد شد شادکام | |
به در بر ستارهشمر هرک بود | که شایست گفتار ایشان شنود | |
یکی مایهور بود با فر و هوش | سر هندوان بود نامش سروش | |
یکی پارسی بود هشیار نام | که بر چرخ کردی به دانش لگام | |
بفرمود تا پیش شاه آمدند | هشیوار و جوینده راه آمدند | |
به صلاب کردند ز اختر نگاه | هم از زیچ رومی بجستند راه | |
از اختر چنان دید خرم نهان | که او شهریاری بود در جهان | |
ابر هفت کشور بود پادشا | گو شاددل باشد و پارسا | |
برفتند پویان بر شهریار | همان زیچ و صلابها بر کنار | |
بگفتند با تاجور یزدگرد | که دانش ز هرگونه کردیم گرد | |
چنان آمد اندر شمار سپهر | که دارد بدین کودک خرد مهر | |
مر او را بود هفت کشور زمین | گرانمایه شاهی بود بافرین | |
ز گفتارشان شاد شد شهریار | ببخشیدشان گوهر شاهوار | |
چو ایشان برفتند زان بارگاه | رد و موبد و پاک دستور شاه | |
نشستند و جستند هرگونه رای | که تا چارهی آن چه آید به جای | |
گرین کودک خرد خوی پدر | نگیرد شو خسروی دادگر | |
گر ایدونک خوی پدر دارد اوی | همه بوم زیر و زبر دارد اوی | |
نه موبد بود شاد و نه پهلوان | نه او در جهان شاد روشنروان | |
همه موبدان نزد شاه آمدند | گشادهدل و نیکخواه آمدند | |
بگفتند کاین کودک برمنش | ز بیغاره دورست و ز سرزنش | |
جهان سربسر زیر فرمان اوست | به هر کشوری باژ و پیمان اوست | |
نگه کن به جایی که دانش بود | ز داننده کشور به رامش بود | |
ز پرمایگان دایگانی گزین | که باشد ز کشور برو آفرین | |
هنر گیرد این شاه خرم نهان | ز فرمان او شاد گردد جهان | |
چو بشنید زان موبدان یزدگرد | ز کشور فرستادگان کرد گرد | |
همانگه فرستاد کسها به روم | به هند و به چین و به آباد بوم | |
همان نامداری سوی تازیان | بشد تا ببیند به سود و زیان | |
به هر سو همی رفت خوانندهیی | که بهرام را پرورانندهیی | |
بجوید سخنگوی و دانشپذیر | سخندان و هر دانشی یادگیر | |
بیامد ز هر کشوری موبدی | جهاندیده و نیکپی بخردی | |
چو یکسر بدان بارگاه آمدند | پژوهنده نزدیک شاه آمدند | |
بپرسید بسیار و بنواختشان | به هر برزنی جایگه ساختشان | |
برفتند نعمان و منذر به شب | بسی نامداران گرد از عرب | |
بزرگان چو در پارس گرد آمدند | بر تاجور یزدگرد آمدند | |
همی گفت هرکس که ما بندهایم | سخن بشنویم و سرایندهایم | |
که باید چنین روزگار از مهان | که بایسته فرزند شاه جهان | |
به بر گیرد ودانش آموزدش | دل از تیرگیها بیفروزدش | |
ز رومی و هندی و از پارسی | نجومی و گر مردم هندسی | |
همه فیلسوفان بسیاردان | سخنگوی وز مردم کاردان | |
بگفتند هریک به آواز نرم | که ای شاه باداد و با رای و شرم | |
همه سربسر خاک پای توایم | به دانش همه رهنمای توایم | |
نگر تا پسندت که آید همی | وگر سودمندت که آید همی | |
چنین گفت منذر که ما بندهایم | خود اندر جهان شاه را زندهایم | |
هنرهای ما شاه داند همه | که او چون شبانست و ما چون رمه | |
سواریم و گردیم و اسپ افگنیم | کسی را که دانا بود بشکنیم | |
ستارهشمر نیست چون ما کسی | که از هندسه بهره دارد بسی | |
پر از مهر شاهست ما را روان | به زیر اندرون تازی اسپان دمان | |
همه پیش فرزند تو بندهایم | بزرگی وی را ستایندهایم | |
چو بشنید زو این سخن یزدگرد | روان و خرد را برآورد گرد | |
نگه کرد از آغاز فرجام را | بدو داد پرمایه بهرام را | |
بفرمود تا خلعتش ساختند | سرش را به گردون برافراختند | |
تنش را به خلعت بیاراستند | ز در اسپ شاه یمن خواستند | |
ز ایوان شاه جهان تا به دشت | همی اشتر و اسپ و هودج گذشت | |
پرستنده و دایهی بیشمار | ز بازارگه تا در شهریار | |
به بازار گه بسته آیین به راه | ز دروازه تا پیش درگاه شاه | |
جو منذر بیامد به شهر یمن | پذیره شدندش همه مرد و زن | |
چو آمد به آرامگاه از نخست | فراوان زنان نژادی بجست | |
ز دهقان و تازی و پرمایگان | توانگر گزیده گران سایگان | |
ازین مهتران چار زن برگزید | که آید هنر بر نژادش پدید | |
دو تازی دو دهقان ز تخم کیان | ببستند مرا دایگی را میان | |
همی داشتندش چنین چار سال | چو شد سیرشیر و بیاگند یال | |
به دشواری از شیر کردند باز | همی داشتندش به بر بر به ناز | |
چو شد هفت ساله به منذر چه گفت | که آن رای با مهتری بود جفت | |
چنین گفت کای مهتر سرفراز | ز من کودک شیرخواره مساز | |
به داننده فرهنگیانم سپار | چو کارست بیکار خوارم مدار | |
بدو گفت منذر که ای سرفراز | به فرهنگ نوزت نیامد نیاز | |
چو هنگام فرهنگ باشد ترا | به دانایی آهنگ باشد ترا | |
به ایوان نمانم که بازی کنی | به بازی همی سرفرازی کنی | |
چنین پاسخ آورد بهرام باز | که از من تو بیکار خوردی مساز | |
مرا هست دانش اگر سال نیست | بسان گوانم بر و یال نیست | |
ترا سال هست و خرد کمترست | نهاد من از رای تو دیگرست | |
ندانی که هرکس که هنگام جست | ز کار آن گزیند که باید نخست | |
تو گر باز هنگام جویی همی | دل از نیکویها بشویی همی | |
همه کار بیگاه و بیبر بود | بهین از تن زندگان سر بود | |
هران چیز کان در خور پادشاست | بیاموزیم تا بدانم سزاست | |
سر راستی دانش ایزدیست | خنک آنک بادانش و بخردیست | |
نگه کرد منذر بدو خیره ماند | به زیر لبان نام یزدان بخواند | |
فرستاد هم در زمان رهنمون | سوی شورستان سرکشی بر هیون | |
سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی | که در شورستان بودشان آبروی | |
یکی تا دبیری بیاموزدش | دل از تیرگیها بیفروزدش | |
دگر آنک دانستن باز و یوز | بیاموزدش کان بود دلفروز | |
ودیگر که چوگان و تیر و کمان | همان گردش رزم با بدگمان | |
چپ و راست پیچان عنان داشتن | به آوردگه باره برگاشتن | |
چنین موبدان پیش منذر شدند | ز هر دانشی داستانها زدند | |
تن شاه زاده بدیشان سپرد | فزاینده خود دانشی بود و گرد | |
چنان گشت بهرام خسرونژاد | که اندر هنر داد مردی بداد | |
هنر هرچ بگذشت بر گوش اوی | به فرهنگ یازان شدی هوش اوی | |
چو شد سال آن نامور بر سه شش | دلاور گوی گشت خورشیدفش | |
به موبد نبودش به چیزی نیاز | به فرهنگ جویان و آن یوز و باز | |
به آوردگه بر عنان تافتن | برافگندن اسپ و هم تاختن | |
به منذر چنین گفت کای پاکرای | گسی کن هنرمند را باز جای | |
ازان هر یکی را بسی هدیه داد | ز درگاه منذر برفتند شاد | |
وزان پس به منذر چنین گفت شاه | که اسپان این نیزهداران بخواه | |
بگو تا بپیچند پیشم عنان | به چشم اندر آرند نوک سنان | |
بهایی کنند آنچ آید خوشم | درم پیش خواهم بریشان کشم | |
چنین پاسخ آورد منذر بدوی | که ای پر هنر خسرو نامجوی | |
گلهدار اسپان من پیش تست | خداوند او هم به تن خویش تست | |
گر از تازیان اسپ خواهی خرید | مرا رنج و سختی چه باید کشید | |
بدو گفت بهرام کای نیکنام | به نیکیت بادا همه ساله کام | |
من اسپ آن گزینم که اندر نشیب | بتازم نه بینم عنان از رکیب | |
چو با تگ چنان پایدارش کنم | به نوروز با باد یارش کنم | |
وگر آزموده نباشد ستور | نشاید به تندی برو کرد زور | |
بنه عمان بفرمود منذر که رو | فسیله گزین از گلهدار نو | |
همه دشت پیش سواران بگرد | نگر تا کجا یابی اسپ نبرد | |
بشد تیز نعمان سد اسپ آورید | ز اسپان جنگی بسی برگزید | |
چو بهرام دید آن بیامد به دشت | چپ و راست پیچید و چندی بگشت | |
هر اسپی که با باد همبر بدی | همه زیر بهرام بیپر شدی | |
برینگونه تا برگزید اشقری | یکی بادپایی گشادهبری | |
هم از داغ دیگر کمیتی به رنگ | تو گفتی ز دریا برآمد نهنگ | |
همی آتش افروخت از نعل اوی | همی خون چکید از بر لعل اوی | |
بها داد منذر چو بود ارزشان | که در بیشهی کوفه بد مرزشان | |
بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ | فروزنده بر سان آذر گشسپ | |
همی داشتش چون یکی تازه سیب | که از باد ناید بروبر نهیب | |
به منذر چنین گفت روزی جوان | که ای مرد باهنگ و روشنروان | |
چنین بیبهانه همی داریم | زمانی به تیمار نگذاریم | |
همی هرک بینی تو اندر جهان | دلی نیست اندر جهان بینهان | |
ز اندوه باشد رخ مرد زرد | به رامش فزاید تن زادمرد | |
برینبر یکی خوبی افزای پس | که باشد ز هر درد فریادرس | |
اگر تاجدارست اگر پهلوان | به زن گیرد آرام مرد جوان | |
همان زو بود دین یزدان به پای | جوان را به نیکی بود رهنمای | |
کنیزک بفرمای تا پنج و شش | بیارند با زیب و خورشیدفش | |
مگر زان یکی دو گزین آیدم | هم اندیشهی آفرین آیدم | |
مگر نیز فرزند بینم یکی | که آرام دل باشدم اندکی | |
جهاندار خشنود باشد ز من | ستوده بمانم به هر انجمن | |
چو بشنید منذر ز خسرو سخن | برو آفرین کرد مرد کهن | |
بفرمود تا سعد گوینده تفت | سوی کلبهی مرد نخاس رفت | |
بیاورد رومی کنیزک چهل | همه از در کام و آرام دل | |
دو بگزید بهرام زان گلرخان | که در پوستشان عاج بود استخوان | |
به بالا به کردار سرو سهی | همه کام و زیبایی و فرهی | |
ازان دو ستاره یکی چنگزن | دگر لاله رخ چون سهیل یمن | |
به بالا چون سرو و به گیسو کمند | بها داد منذر چو آمد پسند | |
بخندید بهرام و کرد آفرین | رخش گشت همچون بدخشان نگین | |
جز از گوی و میدان نبودیش کار | گهی زخم چوگان و گاهی شکار | |
چنان بد که یک روز بیانجمن | به نخچیرگه رفت با چنگ زن | |
کجا نام آن رومی آزاده بود | که رنگ رخانش به می داده بود | |
به پشت هیون چمان برنشست | ابا سرو آزاده چنگی به دست | |
دلارام او بود و هم کام اوی | همیشه به لب داشتی نام اوی | |
به روز شکارش هیون خواستی | که پشتش به دیبا بیاراستی | |
فروهشته زو چار بودی رکیب | همی تاختی در فراز و نشیب | |
رکابش دو زرین دو سیمین بدی | همان هر یکی گوهر آگین بدی | |
همان زیر ترکش کمان مهره داشت | دلاور ز هر دانشی بهره داشت | |
به پیش اندر آمدش آهو دو جفت | جوانمرد خندان به آزاده گفت | |
که ای ماه من چون کمان را به زه | برآرم به شست اندر آرم گره | |
کدام آهو افگنده خواهی به تیر | که ماده جوانست و همتاش پیر | |
بدو گفت آزاده کای شیرمرد | به آهو نجویند مردان نبرد | |
تو آن ماده را نر گردان به تیر | شود ماده از تیر تو نر پیر | |
ازان پس هیون را برانگیز تیز | چو آهو ز چنگ تو گیرد گریز | |
کمان مهره انداز تا گوش خویش | نهد همچنان خوار بر دوش خویش | |
همانگه ز مهره بخاردش گوش | بیآزار پایش برآرد به دوش | |
به پیکان سر و پای و گوشش بدوز | چو خواهی که خوانمت گیتی فروز | |
کمان را به زه کرد بهرام گور | برانگیخت از دشت آرام شور | |
دو پیکان به ترکش یکی تیر داشت | به دشت اندر از بهر نخچیر داشت | |
همانگه چو آهو شد اندر گریز | سپهبد سروهای آن نره تیز | |
به تیر دو پیکان ز سر برگرفت | کنیزک بدو ماند اندر شگفت | |
هماندر زمان نر چون ماده گشت | سرش زان سروی سیه ساده گشت | |
همان در سروگاه ماده دو تیر | بزد همچنان مرد نخچیرگیر | |
دو پیکان به جای سرو در سرش | به خون اندرون لعل گشته برش | |
هیون را سوی جفت دیگر بتاخت | به خم کمان مهره در مهره ساخت | |
به گوش یکی آهو اندر فکند | پسند آمد و بود جای پسند | |
بخارید گوش آهو اندر زمان | به تیر اندر آورد جادو کمان | |
سر و گوش و پایش به پیکان بدوخت | بدان آهو آزاده را دل بسوخت | |
بزد دست بهرام و او را ز زین | نگونسار برزد به روی زمین | |
هیون از بر ماهچهره براند | برو دست و چنگش به خون درفشاند | |
چنین گفت کای بیخرد چنگزن | چه بایست جستن به من برشکن | |
اگر کند بودی گشاد برم | ازین زخم ننگی شدی گوهرم | |
چو او زیر پای هیون در سپرد | به نخچیر زان پس کنیزک نبرد | |
دگر هفته با لشکری سرفراز | به نخچیرگه رفت با یوز و باز | |
برابر ز کوهی یکی شیر دید | کجا پشت گوری همی بر درید | |
برآورد زاغ سیه را بزه | به تندی به شست سهپر زد گره | |
دل گور بردوخت با پشت شیر | پر از خون هژبر از بر و گور زیر | |
چو او گور و شیر دلاور بکشت | به ایوان خرامید تیغی به مشت | |
دگر هفته نعمان و منذر به راه | همی رفت با او به نخچیرگاه | |
بسی نامور برده از تازیان | کزیشان بدی راه سود و زیان | |
همی خواست منذر که بهرام گور | بدیشان نماید سواری و زور | |
شترمرغ دیدند جایی گله | دوان هر یکی چون هیونی یله | |
چو بهرامگور آن شترمرغ دید | به کردار باد هوا بردمید | |
کمان را بمالید خندان به چنگ | بزد بر کمر چار تیر خدنگ | |
یکایک همی راند اندر کمان | بدان تا سرآرد بریشان زمان | |
همی برشکافید پرشان به تیر | بدین سان زند مرد نخچیرگیر | |
به یک سوزن این زان فزونتر نبود | همان تیر زین تیر برتر نبود | |
برفت و بدید آنک بد نامدار | به یک مویبر بود زخم سوار | |
همی آفرین خواند منذر بدوی | همان نیزهداران پرخاشجوی | |
بدو گفت منذر که ای شهریار | بتو شادمانم چو گلبن به بار | |
مبادا که خم آورد ماه تو | وگر سست گردد کمرگاه تو | |
همانگه چون منذر به ایوان رسید | ز بهرام رایش به کیوان رسید | |
فراوان مصور بجست از یمن | شدند این سران بر درش انجمن | |
بفرمود تا زخم او را به تیر | مصور نگاری کند بر حریر | |
سواری چو بهرام با یال و کفت | بلند اشتری زیر و زخمی شگفت | |
کمان مهره و شیر و آهو و گور | گشاده بر و چربه دستی به زور | |
شترمرغ و هامون و آن زخم تیر | ز قیر سیه تازه شد بر حریر | |
سواری برافگند زی شهریار | فرستاد نزدیک او آن نگار | |
فرستاده چون شد بر یزدگرد | همه لشکر آمد بران نامه گرد | |
همه نامداران فروماندند | به بهرام بر آفرین خواندند | |
وزان پس هنرها چو کردی به کار | همی تاختندی بر شهریار | |
پدر آرزو کرد بهرام را | چه بهرام خورشید خودکام را | |
به منذر چنین گفت بهرام شیر | که هرچند مانیم نزد تو دیر | |
همان آرزوی پدر خیزدم | چو ایمن شوم در برانگیزدم | |
برآرست منذر چو بایست کار | ز شهر یمن هدیهی شهریار | |
ز اسپان تازی به زرین ستام | ز چیزی که پرمایه بردند نام | |
ز برد یمانی و تیغ یمن | گر هرچ معدنش بد در عدن | |
چو نعمان که با شاه همراه بود | به نزدیک او افسر ماه بود | |
چنین تا به شهر صطخر آمدند | که از شاهزاد به فخر آمدند | |
ازان پس چو آگاهی آمد به شاه | ز فرزند و نعمان تازی به راه | |
بیامد همانگاه نزد پدر | چو دیدش پدر را برآورد سر | |
به پیش کیی تخت او سرفراز | بیامد شتابان و بردش نماز | |
چو بهرام را دید بیدار شاه | بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه | |
شگفتی فروماند از کار اوی | ز بالا و فرهنگ و دیدار اوی | |
فراوان بپرسید و بنواختش | به نزدیک خود جایگه ساختش | |
به برزن درون جای نعمان گزید | یکی کاخ بهرام را چون سزید | |
فرستاد نزدیک او بندگان | چو اندر خور او پرستندگان | |
شب و روز بهرام پیش پدر | همی از پرستش نخارید سر | |
چو یک ماه نعمان ببد نزد شاه | همی خواست تا بازگردد به راه | |
بشب کس فرستاد و او را بخواند | برابرش بر تخت شاهی نشاند | |
بدو گفت منذر بسی رنج دید | که آزاده بهرام را پرورید | |
بدین کار پاداش نزد منست | بهار شما اورمزد منست | |
پسندیدم این رای و فرهنگ اوی | که سوی خرد بینم آهنگ اوی | |
تو چون دیر ماندی بدین بارگاه | پدر چشم دارد همانا به راه | |
ز دینار گنجیش پنجه هزار | بدادند با جامهی شهریار | |
ز آخر به سیمین و زرین لگام | ده اسپ گرانمایه بردند نام | |
ز گستردنیهای زیبنده نیز | ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز | |
ز گنج جهاندار ایران ببرد | یکایک به نعمان منذر سپرد | |
به شادی در بخشش اندر گشاد | بر اندازه یارانش را هدیه داد | |
به منذر یکی نامه بنوشت شاه | چنانچون بود در خور پیشگاه | |
به آزادی از کار فرزند اوی | که شاه یمن گشت پیوند اوی | |
به پاداش این کار یازم همی | به چونین پسر سرفرازم همی | |
یکی نامه بنوشت بهرام گور | که کار من ایدر تباهست و شور | |
نه این بود چشم امیدم به شاه | که زین سان کند سوی کهتر نگاه | |
نه فرزندم ایدر نه چون چاکری | نه چون کهتری شاددل بر دری | |
به نعمان بگفت آنچ بودش نهان | ز بد راه و آیین شاه جهان | |
چو نعمان برفت از در شهریار | بیامد بر منذر نامدار | |
بدو نامهی شاه گیتی بداد | ببوسید منذر به سر بر نهاد | |
وزان هدیهها شادمانی نمود | بران آفرین آفرین برفزود | |
وزان پس فرستاده اندر نهفت | ز بهرام چندی به منذر بگفت | |
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر | رخ نامور گشت همچون زریر | |
هماندر زمان زود پاسخ نوشت | سخنهای با مغز و فرخ نوشت | |
چنین گفت کای مهتر نامور | نگر سر نپیچی ز راه پدر | |
به نیک و بد شاه خرسند باش | پرستنده باش و خردمند باش | |
بدیها به صبر از مهان بگذرد | سر مرد باید که دارد خرد | |
سپهر روان را چنین است رای | تو با رای او هیچ مفزای پای | |
دلی را پر از مهر دارد سپهر | دلی پر ز کین و پر آژنگ چهر | |
جهاندار گیتی چنین آفرید | چنان کو چماند بباید چمید | |
ازین پس ترا هرچ آید به کار | ز دینار وز گوهر شاهوار | |
فرستم نگر دل نداری به رنج | نیرزد پراگنده رنج تو گنج | |
ز دینار گنجی کنون ده هزار | فرستادم اینک ز بهر نثار | |
پرستار کو رهنمای تو بود | به پرده درون دلگشای تو بود | |
فرستادم اینک به نزدیک تو | که روشن کند جان تاریک تو | |
هرانگه که دینار بردی به کار | گرانی مکن هیچ بر شهریار | |
که دیگر فرستمت بسیار نیز | وزین پادشاهی ز هرگونه چیز | |
پرستنده باش و ستاینده باش | به کار پرستش فزاینده باش | |
تو آن خوی بد را ز شاه جهان | جدا کرد نتوانی اندر نهان | |
فرستاد زان تازیان ده سوار | سخنگوی و بینادل و دوستدار | |
رسیدند نزدیک بهرامشاه | ابا بدره و برده و نیکخواه | |
خردمند بهرام زان شاد شد | همه دردها بر دلش باد شد | |
وزان پس بدان پند شاه عرب | پرستش بدی کار او روز و شب | |
چنان بد که یک روز در بزمگاه | همی بود بر پای در پیش شاه | |
چو شد تیره بر پای خواب آمدش | هم از ایستادن شتاب آمدش | |
پدر چون بدیدش بهم برده چشم | به تندی یکی بانگ برزد به خشم | |
به دژخیم فرمود کو را ببر | کزین پس نبیند کلاه و کمر | |
بدو خانه زندان کن و بازگرد | نزیبد برو گاه و ننگ و نبرد | |
به ایوان همی بود خسته جگر | ندید اندران سال روی پدر | |
مگر مهر و نوروز و جشن سده | که او پیش رفتی میان رده | |
چنان بد که طینوش رومی ز راه | فرستاده آمد به نزدیک شاه | |
ابا بدره و برده و باژ روم | فرستاد قیصر به آباد بوم | |
چو آمد شهنشاه بنواختش | سزاوار او جایگه ساختش | |
فرستاد بهرام زی او پیام | که ای مرد بیدار گسترده کام | |
ز کهتر به چیزی بیازرد شاه | ازو دور گشتم چنین بیگناه | |
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم | مگر بخت پژمرده بدرخشدم | |
سوی دایگانم فرستد مگر | که منذر مرا به ز مام و پدر | |
چو طینوش بشنید پیغام اوی | برآورد ازان آرزو کام اوی | |
دلآزار بهرام زان شاد گشت | وزان بند بیمایه آزاد گشت | |
به درویش بخشید بسیار چیز | وزان جایگه رفتن آراست نیز | |
همه زیردستان خود را بخواند | شب تیره چون باد لشکر براند | |
به یاران همی گفت یزدان سپاس | که رفتیم و ایمن شدیم از هراس | |
چو آمد به نزدیک شهر یمن | پذیره شدش کودک و مرد و زن | |
برفتند نعمان و منذر ز جای | همان نیزهداران پاکیزهرای | |
چو منذر ببهرام نزدیک شد | ز گرد سپه روز تاریک شد | |
پیاده شدند آن دو آزادمرد | همی گفت بهرام تیمار و درد | |
ز گفتار او چند منذر گریست | بپرسید گفت اختر شاه چیست | |
بدو گفت بهرام کو خود مباد | که گیرد ز شوم اخترش نیز یاد | |
که هر کو نیاید به راه خرد | ز کردار ترسم که کیفر برد | |
فرود آوریدش همانجا که بود | بران نیکوی نیکویها فزود | |
بجز بزم و میدان نبودیش کار | وگر بخشش و کوشش کارزار | |
وزان پس غم و شادی یزدگرد | چنان گشت بر پور چون باد ارد | |
برین نیز چندی زمان برگذشت | به ایران پدر پور فرخ به دشت | |
ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد | ز هر کشوری موبدان کرد گرد | |
به اخترشناسان بفرمود شاه | که تا کردهر یک به اختر نگاه | |
که تا کی بود در جهان مرگ اوی | کجا تیره گردد سر و ترگ اوی | |
چه باشد کجا باشد آن روزگار | که پژمرده گردد گل شهریار | |
ستارهشمر گفت کاین خود مباد | که شاه جهان گیرد از مرگ یاد | |
چو بخت شهنشاه بدرو شود | از ایدر سوی چشمهی سو شود | |
فراز آورد لشکر و بوق و کوس | به شادی نظاره شود سوی توس | |
بر آن جایگه بر بود هوش اوی | چو این راز بگذشت بر گوش اوی | |
ازین دانش ار یادگیری به دست | که این راز در پردهی ایزدست | |
چو بشنید زو شاه سوگند خورد | به خراد برزین و خورشید زرد | |
که من چشمهی سو نبینم به چشم | نه هنگام شادی نه هنگام خشم | |
برین نیز برگشت گردون سه ماه | زمانه به جوش آمد از خون شاه | |
چو بیدادگر شد شبان با رمه | بدو بازگردد بدیها همه | |
ز بینیش بگشاد یک روز خون | پزشک آمد از هر سوی رهنمون |