شاهنامه/پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۲

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۱ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۳


چنین گفت کای داور دادگر همه رنج و سختی تو آری به سر
گرایدونک خشنودی از رنج من بدان گیتی آگنده کن گنج من
بپویم همی تا مگر کردگار دهد شاه کاووس را زینهار
هم ایرانیان را ز چنگال دیو گشاید بی‌آزار گیهان خدیو
گنهکار و افگندگان تواند پرستنده و بندگان تواند
تن پیلوارش چنان تفته شد که از تشنگی سست و آشفته شد
بیفتاد رستم بر آن گرم خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک
همانگه یکی میش نیکوسرین بپیمود پیش تهمتن زمین
ازان رفتن میش اندیشه خاست بدل گفت کابشخور این کجاست
همانا که بخشایش کردگار فراز آمدست اندرین روزگار
بیفشارد شمشیر بر دست راست به زور جهاندار بر پای خاست
بشد بر پی میش و تیغش به چنگ گرفته به دست دگر پالهنگ
بره بر یکی چشمه آمد پدید چو میش سراور بدانجا رسید
تهمتن سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راستگوی
هرانکس که از دادگر یک خدای بپیچد نیارد خرد را به جای
برین چشمه آبشخور میش نیست همان غرم دشتی مرا خویش نیست
به جایی که تنگ اندر آید سخن پناهت بجز پاک یزدان مکن
بران غرم بر آفرین کرد چند که از چرخ گردان مبادت گزند
گیابر در و دشت تو سبز باد مباد از تو هرگز دل یوز شاد
ترا هرک یازد به تیر و کمان شکسته کمان باد و تیره گمان
که زنده شد از تو گو پیلتن وگرنه پراندیشه بود از کفن
که در سینه‌ی اژدهای بزرگ نگنجد بماند به چنگال گرگ
شده پاره پاره کنان و کشان ز رستم به دشمن رسیده نشان
روانش چو پردخته شد ز آفرین ز رخش تگاور جدا کرد زین
همه تن بشستش بران آب پاک به کردار خورشید شد تابناک
چو سیراب شد ساز نخچیر کرد کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
بیفگند گوری چو پیل ژیان جدا کرد ازو چرم پای و میان
چو خورشید تیز آتشی برفروخت برآورد ز آب اندر آتش بسوخت
بپردخت ز آتش بخوردن گرفت به خاک استخوانش سپردن گرفت
سوی چشمه‌ی روشن آمد بر آب چو سیراب شد کرد آهنگ خواب
تهمتن به رخش سراینده گفت که با کس مکوش و مشو نیز جفت
اگر دشمن آید سوی من بپوی تو با دیو و شیران مشو جنگجوی
بخفت و بر آسود و نگشاد لب چمان و چران رخش تا نیم شب
ز دشت اندر آمد یکی اژدها کزو پیل گفتی نیابد رها
بدان جایگه بودش آرامگاه نکردی ز بیمش برو دیو راه
بیامد جهانجوی را خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید که یارد بدین جایگاه آرمید
نیارست کردن کس آنجا گذر ز دیوان و پیلان و شیران نر
همان نیز کامد نیابد رها ز چنگ بداندیش نر اژدها
سوی رخش رخشنده بنهاد روی دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی
همی کوفت بر خاک رویینه سم چو تندر خروشید و افشاند دم
تهمتن چو از خواب بیدار شد سر پر خرد پر ز پیکار شد
به گرد بیابان یکی بنگرید شد آن اژدهای دژم ناپدید
ابا رخش بر خیره پیکار کرد ازان کاو سرخفته بیدار کرد
دگر باره چون شد به خواب اندرون ز تاریکی آن اژدها شد برون
به بالین رستم تگ آورد رخش همی کند خاک و همی کرد پخش
دگرباره بیدار شد خفته مرد برآشفت و رخسارگان کرد زرد
بیابان همه سر به سر بنگرید بجز تیرگی شب به دیده ندید
بدان مهربان رخش بیدار گفت که تاریکی شب بخواهی نهفت
سرم را همی باز داری ز خواب به بیداری من گرفتت شتاب
گر این‌بار سازی چنین رستخیز سرت را ببرم به شمشیر تیز
پیاده شوم سوی مازندران کشم ببر و شمشمیر و گرز گران
سیم ره به خواب اندر آمد سرش ز ببر بیان داشت پوشش برش
بغرید باز اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی بدم
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان نیارست رفتن بر پهلوان
دلش زان شگفتی به دو نیم بود کش از رستم و اژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان نزد رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک ز نعلش زمین شد همه چاک چاک
چو بیدار شد رستم از خواب خوش برآشفت با باره‌ی دستکش
چنان ساخت روشن جهان‌آفرین که پنهان نکرد اژدها را زمین
برآن تیرگی رستم او را بدید سبک تیغ تیز از میان برکشید
بغرید برسان ابر بهار زمین کرد پر آتش از کارزار
بدان اژدها گفت بر گوی نام کزین پس تو گیتی نبینی به کام
نباید که بی‌نام بر دست من روانت برآید ز تاریک تن
چنین گفت دژخیم نر اژدها که از چنگ من کس نیابد رها
سداندرسد از دشت جای منست بلند آسمانش هوای منست
نیارد گذشتن به سر بر عقاب ستاره نبیند زمینش به خواب
بدو اژدها گفت نام تو چیست که زاینده را بر تو باید گریست
چنین داد پاسخ که من رستمم ز دستان و از سام و از نیرمم
به تنها یکی کینه‌ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم
برآویخت با او به جنگ اژدها نیامد به فرجام هم زو رها
چو زور تن اژدها دید رخش کزان سان برآویخت با تاجبخش
بمالید گوش اندر آمد شگفت بلند اژدها را به دندان گرفت
بدرید کتفش بدندان چو شیر برو خیره شد پهلوان دلیر
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش فرو ریخت چون رود خون از برش
زمین شد به زیر تنش ناپدید یکی چشمه خون از برش بردمید
چو رستم برآن اژدهای دژم نگه کرد برزد یکی تیز دم
بیابان همه زیر او بود پاک روان خون گرم از بر تیره خاک
تهمتن ازو در شگفتی بماند همی پهلوی نام یزدان بخواند
به آب اندر آمد سر و تن بشست جهان جز به زور جهانبان نجست
به یزدان چنین گفت کای دادگر تو دادی مرا دانش و زور و فر
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل بیابان بی‌آب و دریای نیل
بداندیش بسیار و گر اندکیست چو خشم آورم پیش چشمم یکیست
چو از آفرین گشت پرداخته بیاورد گلرنگ را ساخته
نشست از بر زین و ره برگرفت خم منزل جادو اندر گرفت
همی رفت پویان به راه دراز چو خورشید تابان بگشت از فراز
درخت و گیا دید و آب روان چنان چون بود جای مرد جوان
چو چشم تذروان یکی چشمه دید یکی جام زرین برو پر نبید
یکی غرم بریان و نان از برش نمکدان و ریچال گرد اندرش
خور جادوان بد چو رستم رسید از آواز او دیو شد ناپدید
فرود آمد از باره زین برگرفت به غرم و بنان اندر آمد شگفت
نشست از بر چشمه فرخنده‌پی یکی جام زر دید پر کرده می
ابا می یکی نیز طنبور یافت بیابان چنان خانه‌ی سور یافت
تهمتن مر آن را به بر در گرفت بزد رود و گفتارها برگرفت
که آواره و بد نشان رستم است که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگست میدان اوی بیابان و کوهست بستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست کجا اژدها از کفش نا رهاست
می و جام و بویا گل و میگسار نکردست بخشش ورا کردگار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است و گر با پلنگان به جنگ اندر است
به گوش زن جادو آمد سرود همان ناله‌ی رستم و زخم رود
بیاراست رخ را بسان بهار وگر چند زیبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی بپرسید و بنشست نزدیک اوی
تهمتن به یزدان نیایش گرفت ابر آفرینها فزایش گرفت
که در دشت مازندران یافت خوان می و جام، با میگسار جوان
ندانست کاو جادوی ریمنست نهفته به رنگ اندر اهریمنست
یکی طاس می بر کفش برنهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر دگرگونه‌تر گشت جادو به چهر
روانش گمان نیایش نداشت زبانش توان ستایش نداشت
سیه گشت چون نام یزدان شنید تهمتن سبک چون درو بنگرید
بینداخت از باد خم کمند سر جادو آورد ناگه ببند
بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی بدان‌گونه کت هست بنمای روی
یکی گنده پیری شد اندر کمند پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند
میانش به خنجر به دو نیم کرد دل جادوان زو پر از بیم کرد
وزانجا سوی راه بنهاد روی چنان چون بود مردم راه‌جوی
همی رفت پویان به جایی رسید که اندر جهان روشنایی ندید
شب تیره چون روی زنگی سیاه ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه
تو خورشید گفتی به بند اندرست ستاره به خم کمند اندرست
عنان رخش را داد و بنهاد روی نه افراز دید از سیاهی نه جوی
وزانجا سوی روشنایی رسید زمین پرنیان دید و یکسر خوید
جهانی ز پیری شده نوجوان همه سبزه و آبهای روان
همه جامه بر برش چون آب بود نیازش به آسایش و خواب بود
برون کرد ببر بیان از برش به خوی اندرون غرقه بد مغفرش
بگسترد هر دو بر آفتاب به خواب و به آسایش آمد شتاب
لگام از سر رخش برداشت خوار رها کرد بر خوید در کشتزار
بپوشید چون خشک شد خود و ببر گیاکرد بستر بسان هژبر
بخفت و بیاسود از رنج تن هم از رخش غم بد هم از خویشتن
چو در سبزه دید اسپ را دشتوان گشاده زبان سوی او شد دوان
سوی رستم و رخش بنهاد روی یکی چوب زد گرم بر پای اوی
چو از خواب بیدار شد پیلتن بدو دشتوان گفت کای اهرمن
چرا اسپ بر خوید بگذاشتی بر رنج نابرده برداشتی
ز گفتار او تیز شد مرد هوش بجست و گرفتش یکایک دو گوش
بیفشرد و برکند هر دو ز بن نگفت از بد و نیک با او سخن
سبک دشتبان گوش را برگرفت غریوان و مانده ز رستم شگفت
بدان مرز اولاد بد پهلوان یکی نامجوی دلیر و جوان
بشد دشتبان پیش او با خروش پر از خون به دستش گرفته دو گوش
بدو گفت مردی چو دیو سیاه پلنگینه جوشن از آهن کلاه
همه دشت سرتاسر آهرمنست وگر اژدها خفته بر جوشنست
برفتم که اسپش برانم ز کشت مرا خود به اسپ و به کشته نهشت
مرا دید برجست و یافه نگفت دو گوشم بکند و همانجا بخفت
چو بشنید اولاد برگشت زود برون آمد از درد دل همچو دود
که تا بنگرد کاو چه مردست خود ابا او ز بهر چه کردست بد
همی گشت اولاد در مرغزار ابا نامداران ز بهر شکار
چو از دشتبان این شگفتی شنید به نخچیر گه بر پی شیر دید
عنان را بتابید با سرکشان بدان سو که بود از تهمتن نشان
چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی تهمتن سوی رخش بنهاد روی
نشست از بر رخش و رخشنده تیغ کشید و بیامد چو غرنده میغ
بدو گفت اولاد نام تو چیست چه مردی و شاه و پناه تو کیست
نبایست کردن برین ره گذر ره نره دیوان پرخاشخر
چنین گفت رستم که نام من ابر اگر ابر باشد به زور هژبر
همه نیزه و تیغ بار آورد سران را سر اندر کنار آورد
به گوش تو گر نام من بگذرد دم و جان و خون و دلت بفسرد
نیامد به گوشت به هر انجمن کمند و کمان گو پیلتن
هران مام کاو چون تو زاید پسر کفن دوز خوانیمش ار مویه‌گر
تو با این سپه پیش من رانده‌ای همی گو ز برگنبد افشانده‌ای
نهنگ بلا برکشید از نیام بیاویخت از پیش زین خم خام
چو شیر اندر آمد میان بره همه رزمگه شد ز کشته خره
به یک زخم دو دو سرافگند خوار همی یافت از تن به یک تن چهار
سران را ز زخمش به خاک آورید سر سرکشان زیر پی گسترید
در و دشت شد پر ز گرد سوار پراگنده گشتند بر کوه و غار
همی گشت رستم چو پیل دژم کمندی به بازو درون شصت خم
به اولاد چون رخش نزدیک شد به کردار شب روز تاریک شد
بیفگند رستم کمند دراز به خم اندر آمد سر سرفراز
از اسپ اندر آمد دو دستش ببست بپیش اندر افگند و خود برنشست
بدو گفت اگر راست گویی سخن ز کژی نه سر یابم از تو نه بن
نمایی مرا جای دیو سپید همان جای پولاد غندی و بید
به جایی که بستست کاووس کی کسی کاین بدیها فگندست پی
نمایی و پیدا کنی راستی نیاری به کار اندرون کاستی
من این تخت و این تاج و گرز گران بگردانم از شاه مازندران
تو باشی برین بوم و بر شهریار ار ایدونک کژی نیاری بکار
بدو گفت اولاد دل را ز خشم بپرداز و بگشای یکباره چشم
تن من مپرداز خیره ز جان بیابی ز من هرچ خواهی همان
ترا خانه‌ی بید و دیو سپید نمایم من این را که دادی نوید
به جایی که بستست کاووس شاه بگویم ترا یک به یک شهر و راه
از ایدر به نزدیک کاووس کی سد افگنده بخشیده فرسنگ پی
وزانجا سوی دیو فرسنگ سد بیاید یکی راه دشوار و بد
میان دو سد چاهساری شگفت به پیمایش اندازه نتوان گرفت
میان دو کوهست این هول جای نپرید بر آسمان بر همای
ز دیوان جنگی ده و دو هزار به شب پاسبانند بر چاهسار
چو پولاد غندی سپهدار اوی چو بیدست و سنجه نگهدار اوی
یکی کوه یابی مر او را به تن بر و کتف و یالش بود ده رسن
ترا با چنین یال و دست و عنان گذارنده‌ی گرز و تیغ و سنان
چنین برز و بالا و این کار کرد نه خوب است با دیو جستن نبرد
کزو بگذری سنگلاخست و دشت که آهو بران ره نیارد گذشت
چو زو بگذری رود آبست پیش که پهنای او بر دو فرسنگ بیش
کنارنگ دیوی نگهدار اوی همه نره دیوان به فرمان اوی
وزان روی بزگوش تا نرم پای چو فرسنگ سیسد کشیده سرای
ز بزگوش تا شاه مازندران رهی زشت و فرسنگهای گران
پراگنده در پادشاهی سوار همانا که هستند سیسدهزار
ز پیلان جنگی هزار و دویست کزیشان به شهر اندرون جای نیست
نتابی تو تنها و گر ز آهنی بسایدت سوهان آهرمنی
چنان لشکری با سلیح و درم نبینی ازیشان یکی را دژم
بخندید رستم ز گفتار اوی بدو گفت اگر با منی راه جوی
ببینی کزین یک تن پیلتن چه آید بران نامدار انجمن
به نیروی یزدان پیروزگر به بخت و به شمشیر تیز و هنر
چو بینند تاو بر و یال من به جنگ اندرون زخم گوپال من
به درد پی و پوستشان از نهیب عنان را ندانند باز از رکیب
ازان سو کجا هست کاووس کی مرا راه بنمای و بردار پی
نیاسود تیره شب و پاک روز همی راند تا پیش کوه اسپروز
بدانجا که کاووس لشکر کشید ز دیوان جادو بدو بد رسید
چو یک نیمه بگذشت از تیره شب خروش آمد از دشت و بانگ جلب
به مازندران آتش افروختند به هر جای شمعی همی سوختند
تهمتن به اولاد گفت آن کجاست که آتش برآمد همی چپ و راست
در شهر مازندران است گفت که از شب دو بهره نیارند خفت
بدان جایگه باشد ارژنگ دیو که هزمان برآید خروش و غریو
بخفت آن زمان رستم جنگجوی چو خورشید تابنده بنمود روی
بپیچید اولاد را بر درخت به خم کمندش درآویخت سخت
به زین اندر افگند گرز نیا همی رفت یکدل پر از کیمیا
یکی مغفری خسروی بر سرش خوی آلوده ببر بیان در برش
به ارژنگ سالار بنهاد روی چو آمد بر لشکر نامجوی
یکی نعره زد در میان گروه تو گفتی بدرید دریا و کوه
برون آمد از خیمه ارژنگ دیو چو آمد به گوش اندرش آن غریو
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ بیامد بر وی چو آذر گشسپ
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر سر از تن بکندش به کردار شیر
پر از خون سر دیو کنده ز تن بینداخت ز آنسو که بود انجمن
چو دیوان بدیدند گوپال اوی بدریدشان دل ز چنگال اوی
نکردند یاد بر و بوم و رست پدر بر پسر بر همی راه جست
برآهیخت شمشیر کین پیلتن بپردخت یکباره زان انجمن
چو برگشت پیروز گیتی‌فروز بیامد دمان تا به کوه اسپروز
ز اولاد بگشاد خم کمند نشستند زیر درختی بلند
تهمتن ز اولاد پرسید راه به شهری کجا بود کاووس شاه
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی پیاده دوان پیش او راهجوی
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش خروشی برآورد چون رعد رخش
به ایرانیان گفت پس شهریار که بر ما سرآمد بد روزگار
خروشیدن رخشم آمد به گوش روان و دلم تازه شد زان خروش
به گاه قباد این خروشش نکرد کجا کرد با شاه ترکان نبرد
بیامد هم اندر زمان پیش اوی یل دانش‌افروز پرخاشجوی
به نزدیک کاووس شد پیلتن همه سرفرازان شدند انجمن
غریوید بسیار و بردش نماز بپرسیدش از رنجهای دراز
گرفتش به آغوش کاووس شاه ز زالش بپرسید و از رنج راه
بدو گفت پنهان ازین جادوان همی رخش را کرد باید روان
چو آید به دیو سپید آگهی کز ارژنگ شد روی گیتی تهی
که نزدیک کاووس شد پیلتن همه نره دیوان شوند انجمن
همه رنجهای تو بی‌بر شود ز دیوان جهان پر ز لشکر شود
تو اکنون ره خانه‌ی دیو گیر به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر
مگر یار باشدت یزدان پاک سر جادوان اندر آری به خاک
گذر کرد باید بر هفت کوه ز دیوان به هر جای کرده گروه
یکی غار پیش آیدت هولناک چنان چون شنیدم پر از بیم و باک
گذارت بران نره دیوان جنگ همه رزم را ساخته چون پلنگ
به غار اندرون گاه دیو سپید کزویند لشکر به بیم و امید
توانی مگر کردن او را تباه که اویست سالار و پشت سپاه
سپه را ز غم چشمها تیره شد مرا چشم در تیرگی خیره شد
پزشکان به درمانش کردند امید به خون دل و مغز دیو سپید
چنین گفت فرزانه مردی پزشک که چون خون او را بسان سرشک
چکانی سه قطره به چشم اندرون شود تیرگی پاک با خون برون
گو پیلتن جنگ را ساز کرد ازان جایگه رفتن آغاز کرد
به ایرانیان گفت بیدار بید که من کردم آهنگ دیو سپید
یکی پیل جنگی و چاره‌گرست فراوان به گرداندرش لشکرست
گر ایدونک پشت من آرد به خم شما دیر مانید خوار و دژم
وگر یار باشد خداوند هور دهد مر مرا اختر نیک زور
همان بوم و بر باز یابید و تخت به بار آید آن خسروانی درخت
وزان جایگه تنگ بسته کمر بیامد پر از کینه و جنگ سر
چو رخش اندر آمد بران هفت کوه بران نره دیوان گشته گروه
به نزدیکی غار بی‌بن رسید به گرد اندرون لشکر دیو دید
به اولاد گفت آنچ پرسیدمت همه بر ره راستی دیدمت
کنون چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و بگشای راز
بدو گفت اولاد چون آفتاب شود گرم و دیو اندر آید به خواب
بریشان تو پیروز باشی به جنگ کنون یک زمان کرد باید درنگ
ز دیوان نبینی نشسته یکی جز از جادوان پاسبان اندکی
بدانگه تو پیروز باشی مگر اگر یار باشدت پیروزگر
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب بدان تا برآمد بلند آفتاب
سراپای اولاد بر هم ببست به خم کمند آنگهی برنشست
برآهیخت جنگی نهنگ از نیام بغرید چون رعد و برگفت نام
میان سپاه اندر آمد چو گرد سران را سر از تن همی دور کرد
ناستاد کس پیش او در به جنگ نجستند با او یکی نام و ننگ
رهش باز دادند و بگریختند به آورد با او نیاویختند
وزان جایگه سوی دیو سپید بیامد به کردار تابنده شید
به کردار دوزخ یکی غار دید تن دیو از تیرگی ناپدید
زمانی همی بود در چنگ تیغ نبد جای دیدار و راه گریغ
ازان تیرگی جای دیده ندید زمانی بران جایگه آرمید
چو مژگان بمالید و دیده بشست دران جای تاریک لختی بجست
به تاریکی اندر یکی کوه دید سراسر شده غار ازو ناپدید
به رنگ شبه روی و چون شیر موی جهان پر ز پهنای و بالای اوی
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه از آهنش ساعد ز آهن کلاه
ازو شد دل پیلتن پرنهیب بترسید کامد به تنگی نشیب
برآشفت برسان پیل ژیان یکی تیغ تیزش بزد بر میان
ز نیروی رستم ز بالای اوی بینداخت یک ران و یک پای اوی
بریده برآویخت با او به هم چو پیل سرافراز و شیر دژم
همی پوست کند این از آن آن ازین همی گل شد از خون سراسر زمین
به دل گفت رستم گر امروز جان بماند به من زنده‌ام جاودان
همیدون به دل گفت دیو سپید که از جان شیرین شدم ناامید
گر ایدونک از چنگ این اژدها بریده پی و پوست یابم رها
نه کهتر نه برتر منش مهتران نبینند نیزم به مازندران
همی گفت ازین گونه دیو سپید همی داد دل را بدینسان نوید
تهمتن به نیروی جان‌آفرین بکوشید بسیار با درد و کین
بزد دست و برداشتش نره شیر به گردن برآورد و افگند زیر
فرو برد خنجر دلش بردرید جگرش از تن تیره بیرون کشید
همه غار یکسر پر از کشته بود جهان همچو دریای خون گشته بود
بیامد ز اولاد بگشاد بند به فتراک بربست پیچان کمند
به اولاد داد آن کشیده جگر سوی شاه کاووس بنهاد سر
بدو گفت اولاد کای نره شیر جهانی به تیغ آوریدی به زیر
نشانهای بند تو دارد تنم به زیر کمند تو بد گردنم
به چیزی که دادی دلم را امید همی باز خواهد امیدم نوید
به پیمان شکستن نه اندر خوری که شیر ژیانی و کی منظری
بدو گفت رستم که مازندران سپارم ترا از کران تا کران
ترا زین سپس بی‌نیازی دهم به مازندران سرفرازی دهم
یکی کار پیشست و رنج دراز که هم با نشیب است و هم با فراز
همی شاه مازندران را ز گاه بباید ربودن فگندن به چاه
سر دیو جادو هزاران هزار بیفگند باید به خنجر به زار
ازان پس اگر خاک را بسپرم وگرنه ز پیمان تو نگذرم
رسید آنگهی نزد کاووس کی یل پهلو افروز فرخنده پی
چنین گفت کای شاه دانش پذیر به مرگ بداندیش رامش پذیر
دریدم جگرگاه دیو سپید ندارد بدو شاه ازین پس امید
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر چه فرمان دهد شاه پیروزگر
برو آفرین کرد کاووس شاه که بی‌تو مبادا نگین و کلاه
بران مام کاو چون تو فرزند زاد نشاید جز از آفرین کرد یاد
مرا بخت ازین هر دو فرخترست که پیل هژبر افگنم کهترست
به رستم چنین گفت کاووس کی که ای گرد و فرزانه‌ی نیک پی
به چشم من اندر چکان خون اوی مگر باز بینم ترا نیز روی
به چشمش چو اندر کشیدند خون شد آن دیده‌ی تیره خورشیدگون