شاهنامه/پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۱ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۳ |
چنین گفت کای داور دادگر | همه رنج و سختی تو آری به سر | |
گرایدونک خشنودی از رنج من | بدان گیتی آگنده کن گنج من | |
بپویم همی تا مگر کردگار | دهد شاه کاووس را زینهار | |
هم ایرانیان را ز چنگال دیو | گشاید بیآزار گیهان خدیو | |
گنهکار و افگندگان تواند | پرستنده و بندگان تواند | |
تن پیلوارش چنان تفته شد | که از تشنگی سست و آشفته شد | |
بیفتاد رستم بر آن گرم خاک | زبان گشته از تشنگی چاک چاک | |
همانگه یکی میش نیکوسرین | بپیمود پیش تهمتن زمین | |
ازان رفتن میش اندیشه خاست | بدل گفت کابشخور این کجاست | |
همانا که بخشایش کردگار | فراز آمدست اندرین روزگار | |
بیفشارد شمشیر بر دست راست | به زور جهاندار بر پای خاست | |
بشد بر پی میش و تیغش به چنگ | گرفته به دست دگر پالهنگ | |
بره بر یکی چشمه آمد پدید | چو میش سراور بدانجا رسید | |
تهمتن سوی آسمان کرد روی | چنین گفت کای داور راستگوی | |
هرانکس که از دادگر یک خدای | بپیچد نیارد خرد را به جای | |
برین چشمه آبشخور میش نیست | همان غرم دشتی مرا خویش نیست | |
به جایی که تنگ اندر آید سخن | پناهت بجز پاک یزدان مکن | |
بران غرم بر آفرین کرد چند | که از چرخ گردان مبادت گزند | |
گیابر در و دشت تو سبز باد | مباد از تو هرگز دل یوز شاد | |
ترا هرک یازد به تیر و کمان | شکسته کمان باد و تیره گمان | |
که زنده شد از تو گو پیلتن | وگرنه پراندیشه بود از کفن | |
که در سینهی اژدهای بزرگ | نگنجد بماند به چنگال گرگ | |
شده پاره پاره کنان و کشان | ز رستم به دشمن رسیده نشان | |
روانش چو پردخته شد ز آفرین | ز رخش تگاور جدا کرد زین | |
همه تن بشستش بران آب پاک | به کردار خورشید شد تابناک | |
چو سیراب شد ساز نخچیر کرد | کمر بست و ترکش پر از تیر کرد | |
بیفگند گوری چو پیل ژیان | جدا کرد ازو چرم پای و میان | |
چو خورشید تیز آتشی برفروخت | برآورد ز آب اندر آتش بسوخت | |
بپردخت ز آتش بخوردن گرفت | به خاک استخوانش سپردن گرفت | |
سوی چشمهی روشن آمد بر آب | چو سیراب شد کرد آهنگ خواب | |
تهمتن به رخش سراینده گفت | که با کس مکوش و مشو نیز جفت | |
اگر دشمن آید سوی من بپوی | تو با دیو و شیران مشو جنگجوی | |
بخفت و بر آسود و نگشاد لب | چمان و چران رخش تا نیم شب | |
ز دشت اندر آمد یکی اژدها | کزو پیل گفتی نیابد رها | |
بدان جایگه بودش آرامگاه | نکردی ز بیمش برو دیو راه | |
بیامد جهانجوی را خفته دید | بر او یکی اسپ آشفته دید | |
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید | که یارد بدین جایگاه آرمید | |
نیارست کردن کس آنجا گذر | ز دیوان و پیلان و شیران نر | |
همان نیز کامد نیابد رها | ز چنگ بداندیش نر اژدها | |
سوی رخش رخشنده بنهاد روی | دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی | |
همی کوفت بر خاک رویینه سم | چو تندر خروشید و افشاند دم | |
تهمتن چو از خواب بیدار شد | سر پر خرد پر ز پیکار شد | |
به گرد بیابان یکی بنگرید | شد آن اژدهای دژم ناپدید | |
ابا رخش بر خیره پیکار کرد | ازان کاو سرخفته بیدار کرد | |
دگر باره چون شد به خواب اندرون | ز تاریکی آن اژدها شد برون | |
به بالین رستم تگ آورد رخش | همی کند خاک و همی کرد پخش | |
دگرباره بیدار شد خفته مرد | برآشفت و رخسارگان کرد زرد | |
بیابان همه سر به سر بنگرید | بجز تیرگی شب به دیده ندید | |
بدان مهربان رخش بیدار گفت | که تاریکی شب بخواهی نهفت | |
سرم را همی باز داری ز خواب | به بیداری من گرفتت شتاب | |
گر اینبار سازی چنین رستخیز | سرت را ببرم به شمشیر تیز | |
پیاده شوم سوی مازندران | کشم ببر و شمشمیر و گرز گران | |
سیم ره به خواب اندر آمد سرش | ز ببر بیان داشت پوشش برش | |
بغرید باز اژدهای دژم | همی آتش افروخت گفتی بدم | |
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان | نیارست رفتن بر پهلوان | |
دلش زان شگفتی به دو نیم بود | کش از رستم و اژدها بیم بود | |
هم از بهر رستم دلش نارمید | چو باد دمان نزد رستم دوید | |
خروشید و جوشید و برکند خاک | ز نعلش زمین شد همه چاک چاک | |
چو بیدار شد رستم از خواب خوش | برآشفت با بارهی دستکش | |
چنان ساخت روشن جهانآفرین | که پنهان نکرد اژدها را زمین | |
برآن تیرگی رستم او را بدید | سبک تیغ تیز از میان برکشید | |
بغرید برسان ابر بهار | زمین کرد پر آتش از کارزار | |
بدان اژدها گفت بر گوی نام | کزین پس تو گیتی نبینی به کام | |
نباید که بینام بر دست من | روانت برآید ز تاریک تن | |
چنین گفت دژخیم نر اژدها | که از چنگ من کس نیابد رها | |
سداندرسد از دشت جای منست | بلند آسمانش هوای منست | |
نیارد گذشتن به سر بر عقاب | ستاره نبیند زمینش به خواب | |
بدو اژدها گفت نام تو چیست | که زاینده را بر تو باید گریست | |
چنین داد پاسخ که من رستمم | ز دستان و از سام و از نیرمم | |
به تنها یکی کینهور لشکرم | به رخش دلاور زمین بسپرم | |
برآویخت با او به جنگ اژدها | نیامد به فرجام هم زو رها | |
چو زور تن اژدها دید رخش | کزان سان برآویخت با تاجبخش | |
بمالید گوش اندر آمد شگفت | بلند اژدها را به دندان گرفت | |
بدرید کتفش بدندان چو شیر | برو خیره شد پهلوان دلیر | |
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش | فرو ریخت چون رود خون از برش | |
زمین شد به زیر تنش ناپدید | یکی چشمه خون از برش بردمید | |
چو رستم برآن اژدهای دژم | نگه کرد برزد یکی تیز دم | |
بیابان همه زیر او بود پاک | روان خون گرم از بر تیره خاک | |
تهمتن ازو در شگفتی بماند | همی پهلوی نام یزدان بخواند | |
به آب اندر آمد سر و تن بشست | جهان جز به زور جهانبان نجست | |
به یزدان چنین گفت کای دادگر | تو دادی مرا دانش و زور و فر | |
که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل | بیابان بیآب و دریای نیل | |
بداندیش بسیار و گر اندکیست | چو خشم آورم پیش چشمم یکیست | |
چو از آفرین گشت پرداخته | بیاورد گلرنگ را ساخته | |
نشست از بر زین و ره برگرفت | خم منزل جادو اندر گرفت | |
همی رفت پویان به راه دراز | چو خورشید تابان بگشت از فراز | |
درخت و گیا دید و آب روان | چنان چون بود جای مرد جوان | |
چو چشم تذروان یکی چشمه دید | یکی جام زرین برو پر نبید | |
یکی غرم بریان و نان از برش | نمکدان و ریچال گرد اندرش | |
خور جادوان بد چو رستم رسید | از آواز او دیو شد ناپدید | |
فرود آمد از باره زین برگرفت | به غرم و بنان اندر آمد شگفت | |
نشست از بر چشمه فرخندهپی | یکی جام زر دید پر کرده می | |
ابا می یکی نیز طنبور یافت | بیابان چنان خانهی سور یافت | |
تهمتن مر آن را به بر در گرفت | بزد رود و گفتارها برگرفت | |
که آواره و بد نشان رستم است | که از روز شادیش بهره غم است | |
همه جای جنگست میدان اوی | بیابان و کوهست بستان اوی | |
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست | کجا اژدها از کفش نا رهاست | |
می و جام و بویا گل و میگسار | نکردست بخشش ورا کردگار | |
همیشه به جنگ نهنگ اندر است | و گر با پلنگان به جنگ اندر است | |
به گوش زن جادو آمد سرود | همان نالهی رستم و زخم رود | |
بیاراست رخ را بسان بهار | وگر چند زیبا نبودش نگار | |
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی | بپرسید و بنشست نزدیک اوی | |
تهمتن به یزدان نیایش گرفت | ابر آفرینها فزایش گرفت | |
که در دشت مازندران یافت خوان | می و جام، با میگسار جوان | |
ندانست کاو جادوی ریمنست | نهفته به رنگ اندر اهریمنست | |
یکی طاس می بر کفش برنهاد | ز دادار نیکی دهش کرد یاد | |
چو آواز داد از خداوند مهر | دگرگونهتر گشت جادو به چهر | |
روانش گمان نیایش نداشت | زبانش توان ستایش نداشت | |
سیه گشت چون نام یزدان شنید | تهمتن سبک چون درو بنگرید | |
بینداخت از باد خم کمند | سر جادو آورد ناگه ببند | |
بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی | بدانگونه کت هست بنمای روی | |
یکی گنده پیری شد اندر کمند | پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند | |
میانش به خنجر به دو نیم کرد | دل جادوان زو پر از بیم کرد | |
وزانجا سوی راه بنهاد روی | چنان چون بود مردم راهجوی | |
همی رفت پویان به جایی رسید | که اندر جهان روشنایی ندید | |
شب تیره چون روی زنگی سیاه | ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه | |
تو خورشید گفتی به بند اندرست | ستاره به خم کمند اندرست | |
عنان رخش را داد و بنهاد روی | نه افراز دید از سیاهی نه جوی | |
وزانجا سوی روشنایی رسید | زمین پرنیان دید و یکسر خوید | |
جهانی ز پیری شده نوجوان | همه سبزه و آبهای روان | |
همه جامه بر برش چون آب بود | نیازش به آسایش و خواب بود | |
برون کرد ببر بیان از برش | به خوی اندرون غرقه بد مغفرش | |
بگسترد هر دو بر آفتاب | به خواب و به آسایش آمد شتاب | |
لگام از سر رخش برداشت خوار | رها کرد بر خوید در کشتزار | |
بپوشید چون خشک شد خود و ببر | گیاکرد بستر بسان هژبر | |
بخفت و بیاسود از رنج تن | هم از رخش غم بد هم از خویشتن | |
چو در سبزه دید اسپ را دشتوان | گشاده زبان سوی او شد دوان | |
سوی رستم و رخش بنهاد روی | یکی چوب زد گرم بر پای اوی | |
چو از خواب بیدار شد پیلتن | بدو دشتوان گفت کای اهرمن | |
چرا اسپ بر خوید بگذاشتی | بر رنج نابرده برداشتی | |
ز گفتار او تیز شد مرد هوش | بجست و گرفتش یکایک دو گوش | |
بیفشرد و برکند هر دو ز بن | نگفت از بد و نیک با او سخن | |
سبک دشتبان گوش را برگرفت | غریوان و مانده ز رستم شگفت | |
بدان مرز اولاد بد پهلوان | یکی نامجوی دلیر و جوان | |
بشد دشتبان پیش او با خروش | پر از خون به دستش گرفته دو گوش | |
بدو گفت مردی چو دیو سیاه | پلنگینه جوشن از آهن کلاه | |
همه دشت سرتاسر آهرمنست | وگر اژدها خفته بر جوشنست | |
برفتم که اسپش برانم ز کشت | مرا خود به اسپ و به کشته نهشت | |
مرا دید برجست و یافه نگفت | دو گوشم بکند و همانجا بخفت | |
چو بشنید اولاد برگشت زود | برون آمد از درد دل همچو دود | |
که تا بنگرد کاو چه مردست خود | ابا او ز بهر چه کردست بد | |
همی گشت اولاد در مرغزار | ابا نامداران ز بهر شکار | |
چو از دشتبان این شگفتی شنید | به نخچیر گه بر پی شیر دید | |
عنان را بتابید با سرکشان | بدان سو که بود از تهمتن نشان | |
چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی | تهمتن سوی رخش بنهاد روی | |
نشست از بر رخش و رخشنده تیغ | کشید و بیامد چو غرنده میغ | |
بدو گفت اولاد نام تو چیست | چه مردی و شاه و پناه تو کیست | |
نبایست کردن برین ره گذر | ره نره دیوان پرخاشخر | |
چنین گفت رستم که نام من ابر | اگر ابر باشد به زور هژبر | |
همه نیزه و تیغ بار آورد | سران را سر اندر کنار آورد | |
به گوش تو گر نام من بگذرد | دم و جان و خون و دلت بفسرد | |
نیامد به گوشت به هر انجمن | کمند و کمان گو پیلتن | |
هران مام کاو چون تو زاید پسر | کفن دوز خوانیمش ار مویهگر | |
تو با این سپه پیش من راندهای | همی گو ز برگنبد افشاندهای | |
نهنگ بلا برکشید از نیام | بیاویخت از پیش زین خم خام | |
چو شیر اندر آمد میان بره | همه رزمگه شد ز کشته خره | |
به یک زخم دو دو سرافگند خوار | همی یافت از تن به یک تن چهار | |
سران را ز زخمش به خاک آورید | سر سرکشان زیر پی گسترید | |
در و دشت شد پر ز گرد سوار | پراگنده گشتند بر کوه و غار | |
همی گشت رستم چو پیل دژم | کمندی به بازو درون شصت خم | |
به اولاد چون رخش نزدیک شد | به کردار شب روز تاریک شد | |
بیفگند رستم کمند دراز | به خم اندر آمد سر سرفراز | |
از اسپ اندر آمد دو دستش ببست | بپیش اندر افگند و خود برنشست | |
بدو گفت اگر راست گویی سخن | ز کژی نه سر یابم از تو نه بن | |
نمایی مرا جای دیو سپید | همان جای پولاد غندی و بید | |
به جایی که بستست کاووس کی | کسی کاین بدیها فگندست پی | |
نمایی و پیدا کنی راستی | نیاری به کار اندرون کاستی | |
من این تخت و این تاج و گرز گران | بگردانم از شاه مازندران | |
تو باشی برین بوم و بر شهریار | ار ایدونک کژی نیاری بکار | |
بدو گفت اولاد دل را ز خشم | بپرداز و بگشای یکباره چشم | |
تن من مپرداز خیره ز جان | بیابی ز من هرچ خواهی همان | |
ترا خانهی بید و دیو سپید | نمایم من این را که دادی نوید | |
به جایی که بستست کاووس شاه | بگویم ترا یک به یک شهر و راه | |
از ایدر به نزدیک کاووس کی | سد افگنده بخشیده فرسنگ پی | |
وزانجا سوی دیو فرسنگ سد | بیاید یکی راه دشوار و بد | |
میان دو سد چاهساری شگفت | به پیمایش اندازه نتوان گرفت | |
میان دو کوهست این هول جای | نپرید بر آسمان بر همای | |
ز دیوان جنگی ده و دو هزار | به شب پاسبانند بر چاهسار | |
چو پولاد غندی سپهدار اوی | چو بیدست و سنجه نگهدار اوی | |
یکی کوه یابی مر او را به تن | بر و کتف و یالش بود ده رسن | |
ترا با چنین یال و دست و عنان | گذارندهی گرز و تیغ و سنان | |
چنین برز و بالا و این کار کرد | نه خوب است با دیو جستن نبرد | |
کزو بگذری سنگلاخست و دشت | که آهو بران ره نیارد گذشت | |
چو زو بگذری رود آبست پیش | که پهنای او بر دو فرسنگ بیش | |
کنارنگ دیوی نگهدار اوی | همه نره دیوان به فرمان اوی | |
وزان روی بزگوش تا نرم پای | چو فرسنگ سیسد کشیده سرای | |
ز بزگوش تا شاه مازندران | رهی زشت و فرسنگهای گران | |
پراگنده در پادشاهی سوار | همانا که هستند سیسدهزار | |
ز پیلان جنگی هزار و دویست | کزیشان به شهر اندرون جای نیست | |
نتابی تو تنها و گر ز آهنی | بسایدت سوهان آهرمنی | |
چنان لشکری با سلیح و درم | نبینی ازیشان یکی را دژم | |
بخندید رستم ز گفتار اوی | بدو گفت اگر با منی راه جوی | |
ببینی کزین یک تن پیلتن | چه آید بران نامدار انجمن | |
به نیروی یزدان پیروزگر | به بخت و به شمشیر تیز و هنر | |
چو بینند تاو بر و یال من | به جنگ اندرون زخم گوپال من | |
به درد پی و پوستشان از نهیب | عنان را ندانند باز از رکیب | |
ازان سو کجا هست کاووس کی | مرا راه بنمای و بردار پی | |
نیاسود تیره شب و پاک روز | همی راند تا پیش کوه اسپروز | |
بدانجا که کاووس لشکر کشید | ز دیوان جادو بدو بد رسید | |
چو یک نیمه بگذشت از تیره شب | خروش آمد از دشت و بانگ جلب | |
به مازندران آتش افروختند | به هر جای شمعی همی سوختند | |
تهمتن به اولاد گفت آن کجاست | که آتش برآمد همی چپ و راست | |
در شهر مازندران است گفت | که از شب دو بهره نیارند خفت | |
بدان جایگه باشد ارژنگ دیو | که هزمان برآید خروش و غریو | |
بخفت آن زمان رستم جنگجوی | چو خورشید تابنده بنمود روی | |
بپیچید اولاد را بر درخت | به خم کمندش درآویخت سخت | |
به زین اندر افگند گرز نیا | همی رفت یکدل پر از کیمیا | |
یکی مغفری خسروی بر سرش | خوی آلوده ببر بیان در برش | |
به ارژنگ سالار بنهاد روی | چو آمد بر لشکر نامجوی | |
یکی نعره زد در میان گروه | تو گفتی بدرید دریا و کوه | |
برون آمد از خیمه ارژنگ دیو | چو آمد به گوش اندرش آن غریو | |
چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ | بیامد بر وی چو آذر گشسپ | |
سر و گوش بگرفت و یالش دلیر | سر از تن بکندش به کردار شیر | |
پر از خون سر دیو کنده ز تن | بینداخت ز آنسو که بود انجمن | |
چو دیوان بدیدند گوپال اوی | بدریدشان دل ز چنگال اوی | |
نکردند یاد بر و بوم و رست | پدر بر پسر بر همی راه جست | |
برآهیخت شمشیر کین پیلتن | بپردخت یکباره زان انجمن | |
چو برگشت پیروز گیتیفروز | بیامد دمان تا به کوه اسپروز | |
ز اولاد بگشاد خم کمند | نشستند زیر درختی بلند | |
تهمتن ز اولاد پرسید راه | به شهری کجا بود کاووس شاه | |
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی | پیاده دوان پیش او راهجوی | |
چو آمد به شهر اندرون تاجبخش | خروشی برآورد چون رعد رخش | |
به ایرانیان گفت پس شهریار | که بر ما سرآمد بد روزگار | |
خروشیدن رخشم آمد به گوش | روان و دلم تازه شد زان خروش | |
به گاه قباد این خروشش نکرد | کجا کرد با شاه ترکان نبرد | |
بیامد هم اندر زمان پیش اوی | یل دانشافروز پرخاشجوی | |
به نزدیک کاووس شد پیلتن | همه سرفرازان شدند انجمن | |
غریوید بسیار و بردش نماز | بپرسیدش از رنجهای دراز | |
گرفتش به آغوش کاووس شاه | ز زالش بپرسید و از رنج راه | |
بدو گفت پنهان ازین جادوان | همی رخش را کرد باید روان | |
چو آید به دیو سپید آگهی | کز ارژنگ شد روی گیتی تهی | |
که نزدیک کاووس شد پیلتن | همه نره دیوان شوند انجمن | |
همه رنجهای تو بیبر شود | ز دیوان جهان پر ز لشکر شود | |
تو اکنون ره خانهی دیو گیر | به رنج اندرآور تن و تیغ و تیر | |
مگر یار باشدت یزدان پاک | سر جادوان اندر آری به خاک | |
گذر کرد باید بر هفت کوه | ز دیوان به هر جای کرده گروه | |
یکی غار پیش آیدت هولناک | چنان چون شنیدم پر از بیم و باک | |
گذارت بران نره دیوان جنگ | همه رزم را ساخته چون پلنگ | |
به غار اندرون گاه دیو سپید | کزویند لشکر به بیم و امید | |
توانی مگر کردن او را تباه | که اویست سالار و پشت سپاه | |
سپه را ز غم چشمها تیره شد | مرا چشم در تیرگی خیره شد | |
پزشکان به درمانش کردند امید | به خون دل و مغز دیو سپید | |
چنین گفت فرزانه مردی پزشک | که چون خون او را بسان سرشک | |
چکانی سه قطره به چشم اندرون | شود تیرگی پاک با خون برون | |
گو پیلتن جنگ را ساز کرد | ازان جایگه رفتن آغاز کرد | |
به ایرانیان گفت بیدار بید | که من کردم آهنگ دیو سپید | |
یکی پیل جنگی و چارهگرست | فراوان به گرداندرش لشکرست | |
گر ایدونک پشت من آرد به خم | شما دیر مانید خوار و دژم | |
وگر یار باشد خداوند هور | دهد مر مرا اختر نیک زور | |
همان بوم و بر باز یابید و تخت | به بار آید آن خسروانی درخت | |
وزان جایگه تنگ بسته کمر | بیامد پر از کینه و جنگ سر | |
چو رخش اندر آمد بران هفت کوه | بران نره دیوان گشته گروه | |
به نزدیکی غار بیبن رسید | به گرد اندرون لشکر دیو دید | |
به اولاد گفت آنچ پرسیدمت | همه بر ره راستی دیدمت | |
کنون چون گه رفتن آمد فراز | مرا راه بنمای و بگشای راز | |
بدو گفت اولاد چون آفتاب | شود گرم و دیو اندر آید به خواب | |
بریشان تو پیروز باشی به جنگ | کنون یک زمان کرد باید درنگ | |
ز دیوان نبینی نشسته یکی | جز از جادوان پاسبان اندکی | |
بدانگه تو پیروز باشی مگر | اگر یار باشدت پیروزگر | |
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب | بدان تا برآمد بلند آفتاب | |
سراپای اولاد بر هم ببست | به خم کمند آنگهی برنشست | |
برآهیخت جنگی نهنگ از نیام | بغرید چون رعد و برگفت نام | |
میان سپاه اندر آمد چو گرد | سران را سر از تن همی دور کرد | |
ناستاد کس پیش او در به جنگ | نجستند با او یکی نام و ننگ | |
رهش باز دادند و بگریختند | به آورد با او نیاویختند | |
وزان جایگه سوی دیو سپید | بیامد به کردار تابنده شید | |
به کردار دوزخ یکی غار دید | تن دیو از تیرگی ناپدید | |
زمانی همی بود در چنگ تیغ | نبد جای دیدار و راه گریغ | |
ازان تیرگی جای دیده ندید | زمانی بران جایگه آرمید | |
چو مژگان بمالید و دیده بشست | دران جای تاریک لختی بجست | |
به تاریکی اندر یکی کوه دید | سراسر شده غار ازو ناپدید | |
به رنگ شبه روی و چون شیر موی | جهان پر ز پهنای و بالای اوی | |
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه | از آهنش ساعد ز آهن کلاه | |
ازو شد دل پیلتن پرنهیب | بترسید کامد به تنگی نشیب | |
برآشفت برسان پیل ژیان | یکی تیغ تیزش بزد بر میان | |
ز نیروی رستم ز بالای اوی | بینداخت یک ران و یک پای اوی | |
بریده برآویخت با او به هم | چو پیل سرافراز و شیر دژم | |
همی پوست کند این از آن آن ازین | همی گل شد از خون سراسر زمین | |
به دل گفت رستم گر امروز جان | بماند به من زندهام جاودان | |
همیدون به دل گفت دیو سپید | که از جان شیرین شدم ناامید | |
گر ایدونک از چنگ این اژدها | بریده پی و پوست یابم رها | |
نه کهتر نه برتر منش مهتران | نبینند نیزم به مازندران | |
همی گفت ازین گونه دیو سپید | همی داد دل را بدینسان نوید | |
تهمتن به نیروی جانآفرین | بکوشید بسیار با درد و کین | |
بزد دست و برداشتش نره شیر | به گردن برآورد و افگند زیر | |
فرو برد خنجر دلش بردرید | جگرش از تن تیره بیرون کشید | |
همه غار یکسر پر از کشته بود | جهان همچو دریای خون گشته بود | |
بیامد ز اولاد بگشاد بند | به فتراک بربست پیچان کمند | |
به اولاد داد آن کشیده جگر | سوی شاه کاووس بنهاد سر | |
بدو گفت اولاد کای نره شیر | جهانی به تیغ آوریدی به زیر | |
نشانهای بند تو دارد تنم | به زیر کمند تو بد گردنم | |
به چیزی که دادی دلم را امید | همی باز خواهد امیدم نوید | |
به پیمان شکستن نه اندر خوری | که شیر ژیانی و کی منظری | |
بدو گفت رستم که مازندران | سپارم ترا از کران تا کران | |
ترا زین سپس بینیازی دهم | به مازندران سرفرازی دهم | |
یکی کار پیشست و رنج دراز | که هم با نشیب است و هم با فراز | |
همی شاه مازندران را ز گاه | بباید ربودن فگندن به چاه | |
سر دیو جادو هزاران هزار | بیفگند باید به خنجر به زار | |
ازان پس اگر خاک را بسپرم | وگرنه ز پیمان تو نگذرم | |
رسید آنگهی نزد کاووس کی | یل پهلو افروز فرخنده پی | |
چنین گفت کای شاه دانش پذیر | به مرگ بداندیش رامش پذیر | |
دریدم جگرگاه دیو سپید | ندارد بدو شاه ازین پس امید | |
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر | چه فرمان دهد شاه پیروزگر | |
برو آفرین کرد کاووس شاه | که بیتو مبادا نگین و کلاه | |
بران مام کاو چون تو فرزند زاد | نشاید جز از آفرین کرد یاد | |
مرا بخت ازین هر دو فرخترست | که پیل هژبر افگنم کهترست | |
به رستم چنین گفت کاووس کی | که ای گرد و فرزانهی نیک پی | |
به چشم من اندر چکان خون اوی | مگر باز بینم ترا نیز روی | |
به چشمش چو اندر کشیدند خون | شد آن دیدهی تیره خورشیدگون |