شاهنامه/پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۱

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کیقباد شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران ۲


درخت برومند چون شد بلند گر آید ز گردون برو بر گزند
شود برگ پژمرده و بیخ مست سرش سوی پستی گراید نخست
چو از جایگه بگسلد پای خویش به شاخ نو آیین دهد جای خویش
مراو را سپارد گل و برگ و باغ بهاری به کردار روشن چراغ
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک تو با شاخ تندی میاغاز ریک
پدر چون به فرزند ماند جهان کند آشکارا برو بر نهان
گر از بفگند فر و نام پدر تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
کرا گم شود راه آموزگار سزد گر جفا بیند از روزگار
چنین است رسم سرای کهن سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
چو رسم بدش بازداند کسی نخواهد که ماند به گیتی بسی
چو کاووس بگرفت گاه پدر مرا او را جهان بنده شد سر به سر
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار همان تاج زرین زبرجد نگار
همان تازی اسپان آگنده یال به گیتی ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار همی خورد روزی می خوشگوار
یکی تخت زرین بلورینش پای نشسته بروبر جهان کدخدای
ابا پهلوانان ایران به هم همی رای زد شاه بر بیش و کم
چو رامشگری دیو زی پرده‌دار بیامد که خواهد بر شاه بار
چنین گفت کز شهر مازندران یکی خوشنوازم ز رامشگران
اگر در خورم بندگی شاه را گشاید بر تخت او راه را
برفت از بر پرده سالار بار خرامان بیامد بر شهریار
بگفتا که رامشگری بر درست ابا بربط و نغز رامشگرست
بفرمود تا پیش او خواندند بر رود سازانش بنشاندند
به بربط چو بایست بر ساخت رود برآورد مازندرانی سرود
که مازندران شهر ما یاد باد همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته ز دیبا و دینار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر همه نامداران به زرین کمر
چو کاووس بشنید از او این سخن یکی تازه اندیشه افگند بن
دل رزمجویش ببست اندران که لشکر کشد سوی مازندران
چنین گفت با سرفرازان رزم که ما سر نهادیم یکسر به بزم
اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر نگردد ز آسایش و کام سیر
من از جم و ضحاک و از کیقباد فزونم به بخت و به فر و به داد
فزون بایدم زان ایشان هنر جهانجوی باید سر تاجور
سخن چون به گوش بزرگان رسید ازیشان کس این رای فرخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین بروی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
کسی راست پاسخ نیارست کرد نهانی روان‌شان پر از باد سرد
چو توس و چو گودرز کشواد و گیو چو خراد و گرگین و رهام نیو
به آواز گفتند ما کهتریم زمین جز به فرمان تو نسپریم
ازان پس یکی انجمن ساختند ز گفتار او دل بپرداختند
نشستند و گفتند با یکدگر که از بخت ما را چه آمد به سر
اگر شهریار این سخنها که گفت به می خوردن اندر نخواهد نهفت
ز ما و ز ایران برآمد هلاگ نماند برین بوم و بر آب و خاک
که جمشید با فر و انگشتری به فرمان او دیو و مرغ و پری
ز مازندران یاد هرگز نکرد نجست از دلیران دیوان نبرد
فریدون پردانش و پرفسون همین را روانش نبد رهنمون
اگر شایدی بردن این بد بسر به مردی و گنج و به نام و هنر
منوچهر کردی بدین پیشدست نکردی برین بر دل خویش پست
یکی چاره باید کنون اندرین که این بد بگردد ز ایران زمین
چنین گفت پس توس با مهتران که ای رزم دیده دلاور سران
مراین بند را چاره اکنون یکیست بسازیم و این کار دشوار نیست
هیونی تکاور بر زال سام بباید فرستاد و دادن پیام
که گر سر به گل داری اکنون مشوی یکی تیز کن مغز و بنمای روی
مگر کاو گشاید لب پندمند سخن بر دل شهریار بلند
بگوید که این اهرمن داد یاد در دیو هرگز نباید گشاد
مگر زالش آرد ازین گفته باز وگرنه سرآمد نشان فراز
سخنها ز هر گونه برساختند هیونی تکاور برون تاختند
رونده همی تاخت تا نیمروز چو آمد بر زال گیتی فروز
چنین داد از نامداران پیام که ای نامور با گهر پور سام
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت که آسانش اندازه نتوان گرفت
برین کار گر تو نبندی کمر نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
یکی شاه را بر دل اندیشه خاست بپیچیدش آهرمن از راه راست
به رنج نیاگانش از باستان نخواهد همی بود همداستان
همی گنج بی‌رنج بگزایدش چراگاه مازندران بایدش
اگر هیچ سرخاری از آمدن سپهبد همی زود خواهد شدن
همی رنج تو داد خواهد به باد که بردی ز آغاز باکیقباد
تو با رستم شیر ناخورده سیر میان را ببستی چو شیر دلیر
کنون آن همه باد شد پیش اوی بپیچید جان بداندیش اوی
چو بشنید دستان بپیچید سخت تنش گشت لرزان بسان درخت
همی گفت کاووس خودکامه مرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
کسی کاو بود در جهان پیش گاه برو بگذرد سال و خورشید و ماه
که ماند که از تیغ او در جهان بلرزند یکسر کهان و مهان
نباشد شگفت ار بمن نگرود شوم خسته گر پند من نشنود
ورین رنج آسان کنم بر دلم از اندیشه‌ی شاه دل بگسلم
نه از من پسندد جهان‌آفرین نه شاه و نه گردان ایران زمین
شوم گویمش هرچ آید ز پند ز من گر پذیرد بود سودمند
وگر تیز گردد گشادست راه تهمتن هم ایدر بود با سپاه
پر اندیشه بود آن شب دیرباز چو خورشید بنمود تاج از فراز
کمر بست و بنهاد سر سوی شاه بزرگان برفتند با او به راه
خبر شد به توس و به گودرز و گیو به رهام و گرگین و گردان نیو
که دستان به نزدیک ایران رسید درفش همایونش آمد پدید
پذیره شدندش سران سپاه سری کاو کشد پهلوانی کلاه
چو دستان سام اندر آمد به تنگ پذیره شدندنش همه بی‌درنگ
برو سرکشان آفرین خواندند سوی شاه با او همی راندند
بدو گفت توس ای گو سرفراز کشیدی چنین رنج راه دراز
ز بهر بزرگان ایران زمین برآرامش این رنج کردی گزین
همه سر به سر نیک خواه توایم ستوده به فر کلاه توایم
ابا نامداران چنین گفت زال که هر کس که او را نفرسود سال
همه پند پیرانش آید به یاد ازان پس دهد چرخ گردانش داد
نشاید که گیریم ازو پند باز کزین پند ما نیست خود بی‌نیاز
ز پند و خرد گر بگردد سرش پشیمانی آید ز گیتی برش
به آواز گفتند ما با توایم ز تو بگذرد پند کس نشنویم
همه یکسره نزد شاه آمدند بر نامور تخت گاه آمدند
همی رفت پیش اندرون زال زر پس او بزرگان زرین کمر
چو کاووس را دید دستان سام نشسته بر اورنگ بر شادکام
به کش کرده دست و سرافگنده پست همی رفت تا جایگاه نشست
چنین گفت کای کدخدای جهان سرافراز بر مهتران و مهان
چو تخت تو نشنید و افسر ندید نه چون بخت تو چرخ گردان شنید
همه ساله پیروز بادی و شاد سرت پر ز دانش دلت پر ز داد
شه نامبردار بنواختش بر خویش بر تخت بنشاختش
بپرسیدش از رنج راه دراز ز گردان و از رستم سرفراز
چنین گفت مر شاه را زال زر که نوشه بدی شاه و پیروزگر
همه شاد و روشن به بخت تواند برافراخته سر به تخت تواند
ازان پس یکی داستان کرد یاد سخنهای شایسته را در گشاد
چنین گفت کای پادشاه جهان سزاوار تختی و تاج مهان
ز تو پیشتر پادشه بوده‌اند که این راه هرگز نپیموده‌اند
که بر سر مرا روز چندی گذشت سپهر از بر خاک چندی بگشت
منوچهر شد زین جهان فراخ ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ
همان زو و با نوذر و کیقباد چه مایه بزرگان که داریم یاد
ابا لشکر گشن و گرز گران نکردند آهنگ مازندران
که آن خانه‌ی دیو افسونگرست طلسمست و ز بند جادو درست
مران را به شمشیر نتوان شکست به گنج و به دانش نیاید به دست
هم آن را به نیرنگ نتوان گشاد مده رنج و گنج و درم را به باد
همایون ندارد کس آنجا شدن وزایدر کنون رای رفتن زدن
سپه را بران سو نباید کشید ز شاهان کس این رای هرگز ندید
گرین نامداران ترا کهترند چنین بنده‌ی دادگر داورند
تو از خون چندین سرنامدار ز بهر فزونی درختی مکار
که بار و بلندیش نفرین بود نه آیین شاهان پیشین بود
چنین پاسخ آورد کاووس باز کز اندیشه‌ی تو نیم بی‌نیاز
ولیکن من از آفریدون و جم فزونم به مردی و فر و درم
همان از منوچهر و از کیقباد که مازندران را نکردند یاد
سپاه و دل و گنجم افزونترست جهان زیر شمشیر تیز اندرست
چو بردانشی شد گشاده جهان به آهن چه داریم گیتی نهان
شوم‌شان یکایک به راه آورم گر آیین شمشیر و گاه آورم
اگر کس نمانم به مازندران وگر بر نهم باژ و ساو گران
چنان زار و خوارند بر چشم من چه جادو چه دیوان آن انجمن
به گوش تو آید خود این آگهی کزیشان شود روی گیتی تهی
تو با رستم ایدر جهاندار باش نگهبان ایران و بیدار باش
جهان آفریننده یار منست سر نره دیوان شکار منست
گرایدونک یارم نباشی به جنگ مفرمای ما را بدین در درنگ
چو از شاه بنشنید زال این سخن ندید ایچ پیدا سرش را ز بن
بدو گفت شاهی و ما بنده‌ایم به دلسوزگی با تو گوینده‌ایم
اگر داد فرمان دهی گر ستم برای تو باید زدن گام و دم
از اندیشه دل را بپرداختم سخن آنچ دانستم انداختم
نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت
به پرهیز هم کس نجست از نیاز جهانجوی ازین سه نیابد جواز
همیشه جهان بر تو فرخنده باد مبادا که پند من آیدت یاد
پشیمان مبادی ز کردار خویش به تو باد روشن دل و دین و کیش
سبک شاه را زال پدرود کرد دل از رفتن او پر از دود کرد
برون آمد از پیش کاووس شاه شده تیره بر چشم او هور و ماه
برفتند با او بزرگان نیو چو توس و چو گودرز و رهام و گیو
به زال آنگهی گفت گیو از خدای همی خواهم آنک او بود رهنمای
به جایی که کاووس را دسترس نباشد ندارم مر او را به کس
ز تو دور باد آز و چشم نیاز مبادا به تو دست دشمن دراز
به هر سو که آییم و اندر شویم جز او آفرینت سخن نشنویم
پس از کردگار جهان‌آفرین به تو دارد امید ایران زمین
ز بهر گوان رنج برداشتی چنین راه دشوار بگذاشتی
پس آنگه گرفتندش اندر کنار ره سیستان را برآراست کار
چو زال سپهبد ز پهلو برفت دمادم سپه روی بنهاد و تفت
به توس و به گودرز فرمود شاه کشیدن سپه سر نهادن به راه
چو شب روز شد شاه و جنگ‌آوران نهادند سر سوی مازندران
به میلاد بسپرد ایران زمین کلید در گنج و تاج و نگین
بدو گفت گر دشمن آید پدید ترا تیغ کینه بباید کشید
ز هر بد به زال و به رستم پناه که پشت سپاهند و زیبای گاه
دگر روز برخاست آوای کوس سپه را همی راند گودرز و توس
همی رفت کاووس لشکر فروز به زدگاه بر پیش کوه اسپروز
به جایی که پنهان شود آفتاب بدان جایگه ساخت آرام و خواب
کجا جای دیوان دژخیم بود بدان جایگه پیل را بیم بود
بگسترد زربفت بر میش سار هوا پر ز بوی از می خوشگوار
همه پهلوانان فرخنده پی نشستند بر تخت کاووس کی
همه شب می و مجلس آراستند به شبگیر کز خواب برخاستند
پراگنده نزدیک شاه آمدند کمر بسته و با کلاه آمدند
بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزیدن هزار
کسی کاو گراید به گرز گران گشاینده‌ی شهر مازندران
هر آنکس که بینی ز پیر و جوان تنی کن که با او نباشد روان
وزو هرچ آباد بینی بسوز شب آور به جایی که باشی به روز
چنین تا به دیوان رسد آگهی جهان کن سراسر ز دیوان تهی
کمر بست و رفت از بر شاه گیو ز لشکر گزین کرد گردان نیو
بشد تا در شهر مازندران ببارید شمشیر و گرز گران
زن و کودک و مرد با دستوار نیافت از سر تیغ او زینهار
همی کرد غارت همی سوخت شهر بپالود بر جای تریاک زهر
یکی چون بهشت برین شهر دید پر از خرمی بر درش بهر دید
به هر برزنی بر فزون از هزار پرستار با طوق و با گوشوار
پرستنده زین بیشتر با کلاه به چهره به کردار تابنده ماه
به هر جای گنجی پراگنده زر به یک جای دینار سرخ و گهر
بی‌اندازه گرد اندرش چارپای بهشتیست گفتی همیدون به جای
به کاووس بردند از او آگهی ازان خرمی جای و آن فرهی
همی گفت خرم زیاد آنک گفت که مازندران را بهشتیست جفت
همه شهر گویی مگر بتکده‌ست ز دیبای چین بر گل آذین زدست
بتان بهشتند گویی درست به گلنارشان روی رضوان بشست
چو یک هفته بگذشت ایرانیان ز غارت گشادند یکسر میان
خبر شد سوی شاه مازندران دلش گشت پر درد و سر شد گران
ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود که جان و تنش زان سخن رنجه بود
بدو گفت رو نزد دیو سپید چنان رو که بر چرخ گردنده شید
بگویش که آمد به مازندران بغارت از ایران سپاهی گران
جهانجوی کاووس شان پیش رو یکی لشگری جنگ سازان نو
کنون گر نباشی تو فریادرس نبینی بمازندران زنده کس
چو بشنید پیغام سنجه نهفت بر دیو پیغام شه بازگفت
چنین پاسخش داد دیو سپید که از روزگاران مشو ناامید
بیایم کنون با سپاهی گران ببرم پی او ز مازندران
شب آمد یکی ابر شد با سپاه جهان کرد چون روی زنگی سیاه
چو دریای قارست گفتی جهان همه روشناییش گشته نهان
یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر سیه شد جهان چشمها خیره خیر
چو بگذشت شب روز نزدیک شد جهانجوی را چشم تاریک شد
ز لشکر دو بهره شده تیره چشم سر نامداران ازو پر ز خشم
از ایشان فراوان تبه کرد نیز نبود از بدبخت ماننده چیز
چو تاریک شد چشم کاووس شاه بد آمد ز کردار او بر سپاه
همه گنج تاراج و لشکر اسیر جوان دولت و بخت برگشت پیر
همه داستان یاد باید گرفت که خیره نماید شگفت از شگفت
سپهبد چنین گفت چون دید رنج که دستور بیدار بهتر ز گنج
به سختی چو یک هفته اندر کشید به دیده ز ایرانیان کس ندید
بهشتم بغرید دیو سپید که ای شاه بی‌بر به کردار بید
همی برتری را بیاراستی چراگاه مازندران خواستی
همی نیروی خویش چون پیل مست بدیدی و کس را ندادی تو دست
چو با تاج و با تخت نشکیفتی خرد را بدین‌گونه بفریفتی
کنون آنچ اندر خور کار تست دلت یافت آن آرزوها که جست
ازان نره دیوان خنجرگذار گزین کرد جنگی ده و دوهزار
بر ایرانیان بر نگهدار کرد سر سرکشان پر ز تیمار کرد
سران را همه بندها ساختند چو از بند و بستن بپرداختند
خورش دادشان اندکی جان سپوز بدان تا گذارند روزی به روز
ازان پس همه گنج شاه جهان چه از تاج یاقوت و گرز گران
سپرد آنچ دید از کران تا کران به ارژنگ سالار مازندران
بر شاه رو گفت و او را بگوی که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی
همه پهلوانان ایران و شاه نه خورشید بینند روشن نه ماه
به کشتن نکردم برو بر نهیب بدان تا بداند فراز و نشیب
به زاری و سختی برآیدش هوش کسی نیز ننهد برین کار گوش
چو ارژنگ بشنید گفتار اوی سوی شاه مازندران کرد روی
همی رفت با لشکر و خواسته اسیران و اسپان آراسته
سپرد او به شاه و سبک بازگشت بدان برز کوه آمد از پهن دشت
ازان پس جهانجوی خسته جگر برون کرد مردی چو مرغی به پر
سوی زابلستان فرستاد زود به نزدیک دستان و رستم درود
کنون چشم شد تیره و تیره بخت به خاک اندر آمد سر تاج و تخت
جگر خسته در چنگ آهرمنم همی بگسلد زار جان از تنم
چو از پندهای تو یادآورم همی از جگر سرد باد آورم
نرفتم به گفتار تو هوشمند ز کم دانشی بر من آمد گزند
اگر تو نبندی بدین بد میان همه سود را مایه باشد زیان
چو پوینده نزدیک دستان رسید بگفت آنچ دانست و دید و شنید
هم آن گنج و هم لشکر نامدار بیاراسته چون گل اندر بهار
همه چرخ گردان به دیوان سپرد تو گویی که باد اندر آمد ببرد
چو بشنید بر تن بدرید پوست ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست
به روشن دل از دور بدها بدید که زین بر زمانه چه خواهد رسید
به رستم چنین گفت دستان سام که شمشیر کوته شد اندر نیام
نشاید کزین پس چمیم و چریم وگر تخت را خویشتن پروریم
که شاه جهان در دم اژدهاست به ایرانیان بر چه مایه بلاست
کنون کرد باید ترا رخش زین بخواهی به تیغ جهان بخش کین
همانا که از بهر این روزگار ترا پرورانید پروردگار
نشاید بدین کار آهرمنی که آسایش آری و گر دم زنی
برت را به ببر بیان سخت کن سر از خواب و اندیشه پردخت کن
هران تن که چشمش سنان تو دید که گوید که او را روان آرمید
اگر جنگ دریا کنی خون شود از آوای تو کوه هامون شود
نباید که ارژنگ و دیو سپید به جان از تو دارند هرگز امید
کنون گردن شاه مازندران همه خرد بشکن بگرز گران
چنین پاسخش داد رستم که راه درازست و من چون شوم کینه خواه
ازین پادشاهی بدان گفت زال دو راهست و هر دو به رنج و وبال
یکی از دو راه آنک کاووس رفت دگر کوه و بالا و منزل دو هفت
پر از دیو و شیرست و پر تیرگی بماند بدو چشمت از خیرگی
تو کوتاه بگزین شگفتی ببین که یار تو باشد جهان‌آفرین
اگرچه به رنجست هم بگذرد پی رخش فرخ زمین بسپرد
شب تیره تا برکشد روز چاک نیایش کنم پیش یزدان پاک
مگر باز بینم بر و یال تو همان پهلوی چنگ و گوپال تو
و گر هوش تو نیز بر دست دیو برآید به فرمان گیهان خدیو
تواند کسی این سخن بازداشت چنان کاو گذارد بباید گذاشت
نخواهد همی ماند ایدر کسی بخوانند اگرچه بماند بسی
کسی کاو جهان را بنام بلند گذارد به رفتن نباشد نژند
چنین گفت رستم به فرخ پدر که من بسته دارم به فرمان کمر
ولیکن بدوزخ چمیدن به پای بزرگان پیشین ندیدند رای
همان از تن خویش نابوده سیر نیاید کسی پیش درنده شیر
کنون من کمربسته و رفته‌گیر نخواهم جز از دادگر دستگیر
تن و جان فدای سپهبد کنم طلسم دل جادوان بشکنم
هرانکس که زنده است ز ایرانیان بیارم ببندم کمر بر میان
نه ارژنگ مانم نه دیو سپید نه سنجه نه پولاد غندی نه بید
به نام جهان‌آفرین یک خدای که رستم نگرداند از رخش پای
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ فگنده به گردنش در پالهنگ
سر و مغز پولاد را زیر پای پی رخش برده زمین را ز جای
بپوشید ببر و برآورد یال برو آفرین خواند بسیار زال
چو رستم برخش اندر آورد پای رخش رنگ بر جای و دل هم به جای
بیامد پر از آب رودابه روی همی زار بگریست دستان بروی
بدو گفت کای مادر نیکخوی نه بگزیدم این راه برآرزوی
مرا در غم خود گذاری همی به یزدان چه امیدداری همی
چنین آمدم بخشش روزگار تو جان و تن من به زنهار دار
به پدرود کردنش رفتند پیش که دانست کش باز بینند بیش
زمانه بدین سان همی بگذرد دمش مرد دانا همی بشمرد
هران روز بد کز تو اندر گذشت بر آنی کزو گیتی آباد گشت
برون رفت پس پهلو نیمروز ز پیش پدر گرد گیتی فروز
دو روزه بیک روزه بگذاشتی شب تیره را روز پنداشتی
بدین سان همی رخش ببرید راه بتابنده روز و شبان سیاه
تنش چون خورش جست و آمد به شور یکی دشت پیش آمدش پر ز گور
یکی رخش را تیز بنمود ران تگ گور شد از تگ او گران
کمند و پی رخش و رستم سوار نیابد ازو دام و دد زینهار
کمند کیانی بینداخت شیر به حلقه درآورد گور دلیر
کشید و بیفگند گور آن زمان بیامد برش چون هژبر دمان
ز پیکان تیرآتشی برفروخت بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت
بران آتش تیز بریانش کرد ازان پس که بی‌پوست و بی‌جانش کرد
بخورد و بینداخت زو استخوان همین بود دیگ و همین بود خوان
لگام از سر رخش برداشت خوار چرا دید و بگذاشت در مرغزار
بر نیستان بستر خواب ساخت در بیم را جای ایمن شناخت
دران نیستان بیشه‌ی شیر بود که پیلی نیارست ازو نی درود
چو یک پاس بگذشت درنده شیر به سوی کنام خود آمد دلیر
بر نی یکی پیل را خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید
نخست اسپ را گفت باید شکست چو خواهم سوارم خود آید به دست
سوی رخش رخشان برآمد دمان چو آتش بجوشید رخش آن زمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زد بران خاک تا پاره کرد ددی را بران چاره بیچاره کرد
چو بیدار شد رستم تیزچنگ جهان دید بر شیر تاریک و تنگ
چنین گفت با رخش کای هوشیار که گفتت که با شیر کن کارزار
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی من این گرز و این مغفر جنگجوی
چگونه کشیدی به مازندران کمند کیانی و گرز گران
چرا نامدی نزد من با خروش خروش توام چون رسیدی به گوش
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی ترا جنگ با شیر کوته شدی
چو خورشید برزد سر از تیره کوه تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه
تن رخش بسترد و زین برنهاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
یکی راه پیش آمدش ناگزیر همی رفت بایست بر خیره خیر
پی اسپ و گویا زبان سوار ز گرما و از تشنگی شد ز کار
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی رفت پویان به کردار مست
همی جست بر چاره جستن رهی سوی آسمان کرد روی آنگهی