شاهنامه/پادشاهی نوذر ۱

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
منوچهر ۵ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
پادشاهی نوذر ۲


چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت ز کیوان کلاه کیی برفراشت
به تخت منوچهر بر بار داد بخواند انجمن را و دینار داد
برین برنیامد بسی روزگار که بیدادگر شد سر شهریار
ز گیتی برآمد به هر جای غو جهان را کهن شد سر از شاه نو
چو او رسمهای پدر درنوشت ابا موبدان و ردان تیز گشت
همی مردمی نزد او خوار شد دلش برده‌ی گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند دلیران سزاوار شاهی شدند
چو از روی کشور برآمد خروش جهانی سراسر برآمد به جوش
بترسید بیدادگر شهریار فرستاد کس نزد سام سوار
به سگسار مازندران بود سام فرستاد نوذر بر او پیام
خداوند کیوان و بهرام و هور که هست آفریننده‌ی پیل و مور
نه دشواری از چیز برترمنش نه آسانی از اندک اندر بوش
همه با توانایی او یکیست اگر هست بسیار و گر اندکیست
کنون از خداوند خورشید و ماه ثنا بر روان منوچهر شاه
ابر سام یل باد چندان درود که آید همی ز ابر باران فرود
مران پهلوان جهاندیده را سرافراز گرد پسندیده را
همیشه دل و هوشش آباد باد روانش ز هر درد آزاد باد
شناسد مگر پهلوان جهان سخنها هم از آشکار و نهان
که تا شاه مژگان به هم برنهاد ز سام نریمان بسی کرد یاد
همیدون مرا پشت گرمی بدوست که هم پهلوانست و هم شاه دوست
نگهبان کشور به هنگام شاه ازویست رخشنده فرخ کلاه
کنون پادشاهی پرآشوب گشت سخنها از اندازه اندر گذشت
اگر برنگیرد وی آن گرز کین ازین تخت پردخته ماند زمین
چو نامه بر سام نیرم رسید یکی باد سرد از جگر برکشید
به شبگیر هنگام بانگ خروس برآمد خروشیدن بوق و کوس
یکی لشکری راند از گرگسار که دریای سبز اندرو گشت خوار
چو نزدیک ایران رسید آن سپاه پذیره شدندش بزرگان به راه
پیاده همه پیش سام دلیر برفتند و گفتند هر گونه دیر
ز بیدادی نوذر تاجور که بر خیره گم کرد راه پدر
جهان گشت ویران ز کردار اوی غنوده شد آن بخت بیدار اوی
بگردد همی از ره بخردی ازو دور شد فره‌ی ایزدی
چه باشد اگر سام یل پهلوان نشیند برین تخت روشن روان
جهان گردد آباد با داد او برویست ایران و بنیاد او
که ما بنده باشیم و فرمان کنیم روانها به مهرش گروگان کنیم
بدیشان چنین گفت سام سوار که این کی پسندد ز من کردگار
که چون نوذری از نژاد کیان به تخت کیی بر کمر بر میان
به شاهی مرا تاج باید بسود محالست و این کس نیارد شنود
خود این گفت یارد کس اندر جهان چنین زهره دارد کس اندر نهان
اگر دختری از منوچهر شاه بران تخت زرین شدی با کلاه
نبودی جز از خاک بالین من بدو شاد بودی جهانبین من
دلش گر ز راه پدر گشت باز برین برنیامد زمانی دراز
هنوز آهنی نیست زنگار خورد که رخشنده دشوار شایدش کرد
من آن ایزدی فره باز آورم جهان را به مهرش نیاز آورم
شما بر گذشته پشیمان شوید به نوی ز سر باز پیمان شوید
گر آمرزش کردگار سپهر نیابید و از نوذر شاه مهر
بدین گیتی اندر بود خشم شاه به برگشتن آتش بود جایگاه
بزرگان ز کرده پشیمان شدند یکایک ز سر باز پیمان شدند
چو آمد به درگاه سام سوار پذیره شدش نوذر شهریار
به فرخ پی نامور پهلوان جهان سر به سر شد به نوی جوان
به پوزش مهان پیش نوذر شدند به جان و به دل ویژه کهتر شدند
برافروخت نوذر ز تخت مهی نشست اندر آرام با فرهی
جهان پهلوان پیش نوذر به پای پرستنده او بود و هم رهنمای
به نوذر در پندها را گشاد سخنهای نیکو بسی کرد یاد
ز گرد فریدون و هوشنگ شاه همان از منوچهر زیبای گاه
که گیتی بداد و دهش داشتند به بیداد بر چشم نگماشتند
دل او ز کژی به داد آورید چنان کرد نوذر که او رای دید
دل مهتران را بدو نرم کرد همه داد و بنیاد آزرم کرد
چو گفته شد از گفتنیها همه به گردنکشان و به شاه رمه
برون رفت با خلعت نوذری چه تخت و چه تاج و چه انگشتری
غلامان و اسپان زرین ستام پر از گوهر سرخ زرین دو جام
برین نیز بگذشت چندی سپهر نه با نوذر آرام بودش نه مهر
پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه بشد آگهی تا به توران سپاه
ز نارفتن کار نوذر همان یکایک بگفتند با بدگمان
چو بشنید سالار ترکان پشنگ چنان خواست کاید به ایران به جنگ
یکی یاد کرد از نیا زادشم هم از تور بر زد یکی تیز دم
ز کار منوچهر و از لشکرش ز گردان و سالار و از کشورش
همه نامداران کشورش را بخواند و بزرگان لشکرش را
چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان چو کلباد جنگی هژبر دمان
سپهبدش چون ویسه‌ی تیزچنگ که سالار بد بر سپاه پشنگ
جهان پهلوان پورش افراسیاب بخواندش درنگی و آمد شتاب
سخن راند از تور و از سلم گفت که کین زیر دامن نشاید نهفت
کسی را کجا مغز جوشیده نیست برو بر چنین کار پوشیده نیست
که با ما چه کردند ایرانیان بدی را ببستند یک یک میان
کنون روز تندی و کین جستنست رخ از خون دیده گه شستنست
ز گفت پدر مغز افراسیاب برآمد ز آرام وز خورد و خواب
به پیش پدر شد گشاده زبان دل آگنده از کین کمر برمیان
که شایسته‌ی جنگ شیران منم هم‌آورد سالار ایران منم
اگر زادشم تیغ برداشتی جهان را به گرشاسپ نگذاشتی
میان را ببستی به کین آوری بایران نکردی مگر سروری
کنون هرچه مانیده بود از نیا ز کین جستن و چاره و کیمیا
گشادنش بر تیغ تیز منست گه شورش و رستخیز منست
به مغز پشنگ اندر آمد شتاب چو دید آن سهی قد افراسیاب
بر و بازوی شیر و هم زور پیل وزو سایه گسترده بر چند میل
زبانش به کردار برنده تیغ چو دریا دل و کف چو بارنده میغ
بفرمود تا برکشد تیغ جنگ به ایران شود با سپاه پشنگ
سپهبد چو شایسته بیند پسر سزد گر برآرد به خورشید سر
پس از مرگ باشد سر او به جای ازیرا پسر نام زد رهنمای
چو شد ساخته کار جنگ آزمای به کاخ آمد اغریرث رهنمای
به پیش پدر شد پراندیشه دل که اندیشه دارد همی پیشه دل
چنین گفت کای کار دیده پدر ز ترکان به مردی برآورده سر
منوچهر از ایران اگر کم شدست سپهدار چون سام نیرم شدست
چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن جز این نامداران آن انجمن
تو دانی که با سلم و تور سترگ چه آمد ازان تیغ زن پیر گرگ
نیا زادشم شاه توران سپاه که ترگش همی سود بر چرخ و ماه
ازین در سخن هیچ گونه نراند به آرام بر نامه‌ی کین نخواند
اگر ما نشوریم بهتر بود کزین جنبش آشوب کشور بود
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ که افراسیاب آن دلاور نهنگ
یکی نره شیرست روز شکار یکی پیل جنگی گه کارزار
ترا نیز با او بباید شدن به هر بیش و کم رای فرخ زدن
نبیره که کین نیا را نجست سزد گر نخوانی نژادش درست
چو از دامن ابر چین کم شود بیابان ز باران پر از نم شود
چراگاه اسپان شود کوه و دشت گیاها ز یال یلان برگذشت
جهان سر به سر سبز گردد ز خوید به هامون سراپرده باید کشید
سپه را همه سوی آمل براند دلی شاد بر سبزه و گل براند
دهستان و گرگان همه زیر نعل بکوبید وز خون کنید آب لعل
منوچهر از آن جایگه جنگجوی به کینه سوی تور بنهاد روی
بکوشید با قارن رزم زن دگر گرد گرشاسپ زان انجمن
مگر دست یابید بر دشت کین برین دو سرافراز ایران زمین
روان نیاگان ما خوش کنید دل بدسگالان پرآتش کنید
چنین گفت با نامور نامجوی که من خون به کین اندر آرم به جوی
چو دشت از گیا گشت چون پرنیان ببستند گردان توران میان
سپاهی بیامد ز ترکان و چین هم از گرزداران خاور زمین
که آن را میان و کرانه نبود همان بخت نوذر جوانه نبود
چو لشکر به نزدیک جیحون رسید خبر نزد پور فریدون رسید
سپاه جهاندار بیرون شدند ز کاخ همایون به هامون شدند
به راه دهستان نهادند روی سپهدارشان قارن رزم‌جوی
شهنشاه نوذر پس پشت اوی جهانی سراسر پر از گفت و گوی
چو لشکر به پیش دهستان رسید تو گفتی که خورشید شد ناپدید
سراپرده‌ی نوذر شهریار کشیدند بر دشت پیش حصار
خود اندر دهستان نیاراست جنگ برین بر نیامد زمانی درنگ
که افراسیاب اندر ایران زمین دو سالار کرد از بزرگان گزین
شماساس و دیگر خزروان گرد ز لشکر سواران بدیشان سپرد
ز جنگ آوران مرد چون سی هزار برفتند شایسته‌ی کارزار
سوی زابلستان نهادند روی ز کینه به دستان نهادند روی
خبر شد که سام نریمان بمرد همی دخمه سازد ورا زال گرد
ازان سخت شادان شد افراسیاب بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب
بیامد چو پیش دهستان رسید برابر سراپرده‌ای برکشید
سپه را که دانست کردن شمار برو چارسد بار بشمر هزار
بجوشید گفتی همه ریگ و شخ بیابان سراسر چو مور و ملخ
ابا شاه نوذر سد و چل هزار همانا که بودند جنگی سوار
به لشکر نگه کرد افراسیاب هیونی برافگند هنگام خواب
یکی نامه بنوشت سوی پشنگ که جستیم نیکی و آمد به چنگ
همه لشکر نوذر ار بشکریم شکارند و در زیر پی بسپریم
دگر سام رفت از در شهریار همانا نیاید بدین کارزار
ستودان همی سازدش زال زر ندارد همی جنگ را پای و پر
مرا بیم ازو بد به ایران زمین چو او شد ز ایران بجوییم کین
همانا شماساس در نیمروز نشستست با تاج گیتی فروز
به هنگام هر کار جستن نکوست زدن رای با مرد هشیار و دوست
چو کاهل شود مرد هنگام کار ازان پس نیابد چنان روزگار
هیون تکاور برآورد پر بشد نزد سالار خورشید فر
سپیده چو از کوه سر برکشید طلایه به پیش دهستان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ بود همه ساز و آرایش جنگ بود
یکی ترک بد نام او بارمان همی خفته را گفت بیدار مان
بیامد سپه را همی بنگرید سراپرده‌ی شاه نوذر بدید
بشد نزد سالار توران سپاه نشان داد ازان لشکر و بارگاه
وزان پس به سالار بیدار گفت که ما را هنر چند باید نهفت
به دستوری شاه من شیروار بجویم ازان انجمن کارزار
ببینند پیدا ز من دستبرد جز از من کسی را نخوانند گرد
چنین گفت اغریرث هوشمند که گر بارمان را رسد زین گزند
دل مرزبانان شکسته شود برین انجمن کار بسته شود
یکی مرد بی‌نام باید گزید که انگشت ازان پس نباید گزید
پرآژنگ شد روی پور پشنگ ز گفتار اغریرث آمدش ننگ
بروی دژم گفت با بارمان که جوشن بپوش و به زه کن کمان
تو باشی بران انجمن سرفراز به انگشت دندان نیاید به گاز
بشد بارمان تا به دشت نبرد سوی قارن کاوه آواز کرد
کزین لشکر نوذر نامدار که داری که با من کند کارزار
نگه کرد قارن به مردان مرد ازان انجمن تا که جوید نبرد
کس از نامدارانش پاسخ نداد مگر پیرگشته دلاور قباد
دژم گشت سالار بسیار هوش ز گفت برادر برآمد به جوش
ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم از آن لشکر گشن بد جای خشم
ز چندان جوان مردم جنگجوی یکی پیر جوید همی رزم اوی
دل قارن آزرده گشت از قباد میان دلیران زبان برگشاد
که سال تو اکنون به جایی رسید که از جنگ دستت بباید کشید
تویی مایه‌ور کدخدای سپاه همی بر تو گردد همه رای شاه
بخون گر شود لعل مویی سپید شوند این دلیران همه ناامید
شکست اندرآید بدین رزم‌گاه پر از درد گردد دل نیک‌خواه
نگه کن که با قارن رزم زن چه گوید قباد اندران انجمن
بدان ای برادر که تن مرگ راست سر رزم زن سودن ترگ راست
ز گاه خجسته منوچهر باز از امروز بودم تن اندر گداز
کسی زنده بر آسمان نگذرد شکارست و مرگش همی بشکرد
یکی را برآید به شمشیر هوش بدانگه که آید دو لشگر به جوش
تنش کرگس و شیر درنده راست سرش نیزه و تیغ برنده راست
یکی را به بستر برآید زمان همی رفت باید ز بن بی‌گمان
اگر من روم زین جهان فراخ برادر به جایست با برز و شاخ
یکی دخمه‌ی خسروانی کند پس از رفتنم مهربانی کند
سرم را به کافور و مشک و گلاب تنم را بدان جای جاوید خواب
سپار ای برادر تو پدرود باش همیشه خرد تار و تو پود باش
بگفت این و بگرفت نیزه به دست به آوردگه رفت چون پیل مست
چنین گفت با رزم زن بارمان که آورد پیشم سرت را زمان
ببایست ماندن که خود روزگار همی کرد با جان تو کارزار
چنین گفت مر بارمان را قباد که یکچند گیتی مرا داد داد
به جایی توان مرد کاید زمان بیاید زمان یک زمان بی‌گمان
بگفت و برانگیخت شبدیز را بداد آرمیدن دل تیز را
ز شبگیر تا سایه گسترد هور همی این برآن آن برین کرد زور
به فرجام پیروز شد بارمان به میدان جنگ اندر آمد دمان
یکی خشت زد بر سرین قباد که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسپ اندر آمد نگونسار سر شد آن شیردل پیر سالار سر
بشد بارمان نزد افراسیاب شکفته دو رخسار با جاه و آب
یکی خلعتش داد کاندر جهان کس از کهتران نستد آن از مهان
چو او کشته شد قارن رزمجوی سپه را بیاورد و بنهاد روی
دو لشکر به کردار دریای چین تو گفتی که شد جنب جنبان زمین
درخشیدن تیغ الماس گون شده لعل و آهار داده به خون
به گرد اندرون همچو دریای آب که شنگرف بارد برو آفتاب
پر از ناله‌ی کوس شد مغز میغ پر از آب شنگرف شد جان تیغ
به هر سو که قارن برافگند اسپ همی تافت آهن چو آذرگشسپ
تو گفتی که الماس مرجان فشاند چه مرجان که در کین همی جان فشاند
ز قارن چو افراسیاب آن بدید بزد اسپ و لشکر سوی او کشید
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه بکردند و نامد دل از کین ستوه
چو شب تیره شد قارن رزمخواه بیاورد سوی دهستان سپاه
بر نوذر آمد به پرده سرای ز خون برادر شده دل ز جای
ورا دید نوذر فروریخت آب ازان مژه‌ی سیرنادیده خواب
چنین گفت کز مرگ سام سوار ندیدم روان را چنین سوگوار
چو خورشید بادا روان قباد ترا زین جهان جاودان بهر باد
کزین رزم وز مرگمان چاره نیست زمی را جز از گور گهواره نیست
چنین گفت قارن که تا زاده‌ام تن پرهنر مرگ را داده‌ام
فریدون نهاد این کله بر سرم که بر کین ایرج زمین بسپرم
هنوز آن کمربند نگشاده‌ام همان تیغ پولاد ننهاده‌ام
برادر شد آن مرد سنگ و خرد سرانجام من هم برین بگذرد
انوشه بدی تو که امروز جنگ به تنگ اندر آورد پور پشنگ
چو از لشکرش گشت لختی تباه از آسودگان خواست چندی سپاه
مرا دید با گرزه‌ی گاوروی بیامد به نزدیک من جنگجوی
به رویش بران گونه اندر شدم که با دیدگانش برابر شدم
یکی جادوی ساخت با من به جنگ که با چشم روشن نماند آب و رنگ
شب آمد جهان سر به سر تیره گشت مرا بازو از کوفتن خیره گشت
تو گفتی زمانه سرآید همی هوا زیر خاک اندر آید همی
ببایست برگشتن از رزمگاه که گرد سپه بود و شب شد سیاه
برآسود پس لشکر از هر دو روی برفتند روز دوم جنگجوی
رده برکشیدند ایرانیان چنان چون بود ساز جنگ کیان
چو افراسیاب آن سپه را بدید بزد کوس رویین و صف برکشید
چنان شد ز گرد سواران جهان که خورشید گفتی شد اندر نهان
دهاده برآمد ز هر دو گروه بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه
برانسان سپه بر هم آویختند چو رود روان خون همی ریختند
به هر سو که قارن شدی رزمخواه فرو ریختی خون ز گرد سیاه
کجا خاستی گرد افراسیاب همه خون شدی دشت چون رود آب
سرانجام نوذر ز قلب سپاه بیامد به نزدیک او رزمخواه
چنان نیزه بر نیزه انداختند سنان یک به دیگر برافراختند
که بر هم نپیچد بران گونه مار شهان را چنین کی بود کارزار
چنین تا شب تیره آمد به تنگ برو خیره شد دست پور پشنگ
از ایران سپه بیشتر خسته شد وزان روی پیکار پیوسته شد
به بیچارگی روی برگاشتند به هامون برافگنده بگذاشتند
دل نوذر از غم پر از درد بود که تاجش ز اختر پر از گرد بود
چو از دشت بنشست آوای کوس بفرمود تا پیش او رفت توس
بشد توس و گستهم با او به هم لبان پر ز باد و روان پر ز غم
بگفت آنک در دل مرا درد چیست همی گفت چندی و چندی گریست
از اندرز فرخ پدر یاد کرد پر از خون جگر لب پر از باد سرد
کجا گفته بودش که از ترک و چین سپاهی بیاید به ایران زمین
ازیشان ترا دل شود دردمند بسی بر سپاه تو آید گزند
ز گفتار شاه آمد اکنون نشان فراز آمد آن روز گردنکشان
کس از نامه‌ی نامداران نخواند که چندین سپه کس ز ترکان براند
شما را سوی پارس باید شدن شبستان بیاوردن و آمدن
وزان جا کشیدن سوی زاوه کوه بران کوه البرز بردن گروه
ازیدر کنون زی سپاهان روید وزین لشکر خویش پنهان روید
ز کار شما دل شکسته شوند برین خستگی نیز خسته شوند
ز تخم فریدون مگر یک دو تن برد جان ازین بی‌شمار انجمن
ندانم که دیدار باشد جزین یک امشب بکوشیم دست پسین
شب و روز دارید کارآگهان بجویید هشیار کار جهان
ازین لشکر ار بد دهند آگهی شود تیره این فر شاهنشهی
شما دل مدارید بس مستمند که باید چنین بد ز چرخ بلند
یکی را به جنگ اندر آید زمان یکی با کلاه مهی شادمان
تن کشته با مرده یکسان شود طپد یک زمان بازش آسان شود
بدادش مران پندها چون سزید پس آن دست شاهانه بیرون کشید
گرفت آن دو فرزند را در کنار فرو ریخت آب از مژه شهریار
ازان پس بیاسود لشکر دو روز سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز
نبد شاه را روزگار نبرد به بیچارگی جنگ بایست کرد
ابا لشکر نوذر افراسیاب چو دریای جوشان بد و رود آب
خروشیدن آمد ز پرده‌سرای ابا ناله‌ی کوس و هندی درای
تبیره برآمد ز درگاه شاه نهادند بر سر ز آهن کلاه
به پرده‌سرای رد افراسیاب کسی را سر اندر نیامد به خواب
همه شب همی لشکر آراستند همی تیغ و ژوپین بپیراستند
زمین کوه تا کوه جوشن‌وران برفتند با گرزهای گران
نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ ز دریا به دریا کشیدند نخ
بیاراست قارن به قلب اندرون که با شاه باشد سپه را ستون
چپ شاه گرد تلیمان بخاست چو شاپور نستوه بر دست راست
ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت
دل تیغ گفتی ببالد همی زمین زیر اسپان بنالد همی
چو شد نیزه‌ها بر زمین سایه‌دار شکست اندر آمد سوی مایه‌دار
چو آمد به بخت اندرون تیرگی گرفتند ترکان برو چیرگی
بران سو که شاپور نستوه بود پراگنده شد هرک انبوه بود
همی بود شاپور تا کشته شد سر بخت ایرانیان گشته شد
از انبوه ترکان پرخاشجوی به سوی دهستان نهادند روی
شب و روز بد بر گذرهاش جنگ برآمد برین نیز چندی درنگ
چو نوذر فرو هشت پی در حصار برو بسته شد راه جنگ سوار
سواران بیاراست افراسیاب گرفتش ز جنگ درنگی شتاب
یکی نامور ترک را کرد یاد سپهبد کروخان ویسه نژاد
سوی پارس فرمود تا برکشید به راه بیابان سر اندر کشید
کزان سو بد ایرانیان را بنه بجوید بنه مردم بدتنه
چو قارن شنود آنکه افراسیاب گسی کرد لشکر به هنگام خواب
شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ بر نوذر آمد بسان پلنگ
که توران شه آن ناجوانمرد مرد نگه کن که با شاه ایران چه کرد
سوی روی پوشیدگان سپاه سپاهی فرستاد بی مر به راه
شبستان ماگر به دست آورد برین نامداران شکست آورد
به ننگ اندرون سر شود ناپدید به دنب کروخان بباید کشید
ترا خوردنی هست و آب روان سپاهی به مهر تو دارد روان
همی باش و دل را مکن هیچ بد که از شهریاران دلیری سزد
کنون من شوم بر پی این سپاه بگیرم بریشان ز هر گونه راه
بدو گفت نوذر که این رای نیست سپه را چو تو لشکرآرای نیست
ز بهر بنه رفت گستهم و توس بدانگه که برخاست آوای کوس
بدین زودی اندر شبستان رسد کند ساز ایشان چنان چون سزد
نشستند بر خوان و می خواستند زمانی دل از غم بپیراستند
پس آنگه سوی خان قارن شدند همه دیده چون ابر بهمن شدند
سخن را فگندند هر گونه بن بران برنهادند یکسر سخن
که ما را سوی پارس باید کشید نباید برین جایگاه آرمید
چو پوشیده رویان ایران سپاه اسیران شوند از بد کینه‌خواه
که گیرد بدین دشت نیزه به دست کرا باشد آرام و جای نشست
چو شیدوش و کشواد و قارن بهم زدند اندرین رای بر بیش و کم
چو نیمی گذشت از شب دیریاز دلیران به رفتن گرفتند ساز
بدین روی دژدار بد گژدهم دلیران بیدار با او بهم
وزان روی دژ بارمان و سپاه ابا کوس و پیلان نشسته به راه
کزو قارن رزم‌زن خسته بود به خون برادر کمربسته بود
برآویخت چون شیر با بارمان سوی چاره جستن ندادش زمان
یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگسست بنیاد و پیوند اوی
سپه سر به سر دل شکسته شدند همه یک ز دیگر گسسته شدند
سپهبد سوی پارس بنهاد روی ابا نامور لشکر جنگ‌جوی
چو بشنید نوذر که قارن برفت دمان از پسش روی بنهاد و تفت
همی تاخت کز روز بد بگذرد سپهرش مگر زیر پی نسپرد
چو افراسیاب آگهی یافت زوی که سوی بیابان نهادست روی
سپاه انجمن کرد و پویان برفت چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت
چو تنگ اندر آمد بر شهریار همش تاختن دید و هم کارزار
بدان سان که آمد همی جست راه که تا بر سر آرد سری بی‌کلاه
شب تیره تا شد بلند آفتاب همی گشت با نوذر افراسیاب
ز گرد سواران جهان تار شد سرانجام نوذر گرفتار شد
خود و نامداران هزار و دویست تو گفتی کشان بر زمین جای نیست
بسی راه جستند و بگریختند به دام بلا هم برآویختند
چنان لشکری را گرفته به بند بیاورد با شهریار بلند
اگر با تو گردون نشیند به راز هم از گردش او نیابی جواز
همو تاج و تخت بلندی دهد همو تیرگی و نژندی دهد
به دشمن همی ماند و هم به دوست گهی مغز یابی ازو گاه پوست