شاهنامه/داستان سیاوش ۱۱
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان سیاوش ۱۰ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان سیاوش ۱۲ |
که روز و شبان بر تو فرخنده باد | سر بدسگالان تو کنده باد | |
که با برز و اورندی و رای و فر | ترا داد داور هنر با گهر | |
ز بالا به ایوان نهادند روی | پراندیشه مغز و روان راهجوی | |
چو نزد فرنگیس رفتند باز | سخن رفت چندی ز راه دارز | |
بدان تا نهانی بود کارشان | نباشد کسی آگه از رازشان | |
فرنگیس چون روی بهزاد دید | شد از آب دیده رخش ناپدید | |
دو رخ را به یال و برش بر نهاد | ز درد سیاوش بسی کرد یاد | |
چو آب دو دیده پراگنده کرد | سبک سر سوی گنج آگنده کرد | |
به ایوان یکی گنج بودش نهان | نبد زان کسی آگه اندر جهان | |
یکی گنج آگنده دینار بود | زره بود و یاقوت بسیار بود | |
همان گنج گوپال و برگستوان | همان خنجر و تیغ و گرز گران | |
در گنج بگشاد پیش پسر | پر از خون رخ از درد خسته جگر | |
چنین گفت با گیو کای برده رنج | ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج | |
ز دینار وز گوهر شاهوار | ز یاقوت وز تاج گوهرنگار | |
ببوسید پیشش زمین پهلوان | بدو گفت کای مهتر بانوان | |
همه پاسبانیم و گنج آن تست | فدی کردن جان و رنج آن تست | |
زمین از تو گردد بهار بهشت | سپهر از تو زاید همی خوب و زشت | |
جهان پیش فرزند تو بنده باد | سر بدسگالانش افگنده باد | |
چو افتاد بر خواسته چشم گیو | گزین کرد درع سیاووش نیو | |
ز گوهر که پرمایهتر یافتند | ببردند چندانک برتافتند | |
همان ترگ و پرمایه برگستوان | سلیحی که بود از در پهلوان | |
سر گنج را شاه کرد استوار | به راه بیابان برآراست کار | |
چو این کرده شد برنهادند زین | بران باد پایان باآفرین | |
فرنگیس ترگی به سر بر نهاد | برفتند هر سه به کردار باد | |
سران سوی ایران نهادند گرم | نهانی چنان چون بود نرم نرم | |
بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی | که خسرو به ایران نهادست روی | |
نماند این سخن یک زمان در نهفت | کس آمد به نزدیک پیران بگفت | |
که آمد ز ایران سرافراز گیو | به نزدیک بیدار دل شاه نیو | |
سوی شهر ایران نهادند روی | فرنگیس و شاه و گو جنگجوی | |
چو بشنید پیران غمی گشت سخت | بلرزید برسان برگ درخت | |
ز گردان گزین کرد کلباد را | چو نستیهن و گرد پولاد را | |
بفرمود تا ترک سیسد سوار | برفتند تازان بران کارزار | |
سر گیو بر نیزه سازید گفت | فرنگیس را خاک باید نهفت | |
ببندید کیخسرو شوم را | بداختر پی او بر و بوم را | |
سپاهی برین گونه گرد و جوان | برفتند بیدار دو پهلوان | |
فرنگیس با رنج دیده پسر | به خواب اندر آورده بودند سر | |
ز پیمودن راه و رنج شبان | جهانجوی را گیو بد پاسبان | |
دو تن خفته و گیو با رنج و خشم | به راه سواران نهاده دو چشم | |
به برگستوان اندرون اسپ گیو | چنان چون بود ساز مردان نیو | |
زره در بر و بر سرش بود ترگ | دل ارغنده و تن نهاده به مرگ | |
چو از دور گرد سپه را بدید | بزد دست و تیغ از میان برکشید | |
خروشی برآورد برسان ابر | که تاریک شد مغز و چشم هژبر | |
میان سواران بیامد چو گرد | ز پرخاش او خاک شد لاژورد | |
زمانی به خنجر زمانی به گرز | همی ریخت آهن ز بالای برز | |
ازان زخم گوپال گیو دلیر | سران را همی شد سر از جنگ سیر | |
دل گیو خندان شد از زور خشم | که چون چشمه بودیش دریا به چشم | |
ازان پس گرفتندش اندر میان | چنان لشکری همچو شیر ژیان | |
ز نیزه نیستان شد آوردگاه | بپوشید دیدار خورشید و ماه | |
غمی شد دل شیر در نیستان | ز خون نیستان کرد چون میستان | |
ازیشان بیفگند بسیار گیو | ستوه آمدند آن سواران ز نیو | |
به نستیهن گرد کلباد گفت | که این کوه خاراست نه یال و سفت | |
همه خسته و بسته گشتند باز | به نزدیک پیران گردن فراز | |
همه غار و هامون پر از کشته بود | ز خون خاک چون ارغوان گشته بود | |
چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر | پر از خون بر و چنگ برسان شیر | |
بدو گفت کای شاه دل شاد دار | خرد را ز اندیشه آزاد دار | |
یکی لشکر آمد بر ما به جنگ | چو کلباد و نستیهن تیز چنگ | |
چنان بازگشتند آن کس که زیست | که بر یال و برشان بباید گریست | |
گذشته ز رستم به ایران سوار | ندانم که با من کند کارزار | |
ازو شاد شد خسرو پاکدین | ستودش فراوان و کرد آفرین | |
بخوردند چیزی کجا یافتند | سوی راه بی راه بشتافتند | |
چو ترکان به نزدیک پیران شدند | چنان خسته و زار و گریان شدند | |
برآشفت پیران به کلباد گفت | که چونین شگفتی نشاید نهفت | |
چه کردید با گیو و خسرو کجاست | سخن بر چه سانست برگوی راست | |
بدو گفت کلباد کای پهلوان | به پیش تو گر برگشایم زبان | |
که گیو دلاور به گردان چه کرد | دلت سیر گردد به دشت نبرد | |
فراوان به لشکر مرا دیدهای | نبرد مرا هم پسندیدهای | |
همانا که گوپال بیش از هزار | گرفتی ز دست من آن نامدار | |
سرش ویژه گفتی که سندان شدست | بر و ساعدش پیل دندان شدست | |
من آورد رستم بسی دیدهام | ز جنگ آوران نیز بشنیدهام | |
به زخمش ندیدم چنین پایدار | نه در کوشش و پیچش کارزار | |
همی هر زمان تیز و جوشان بدی | به نوی چو پیلی خروشان بدی | |
برآشفت پیران بدو گفت بس | که ننگست ازین یاد کردن به کس | |
نه از یک سوارست چندین سخن | تو آهنگ آورد مردان مکن | |
تو رفتی و نستیهن نامور | سپاهی به کردار شیران نر | |
کنون گیو را ساختی پیل مست | میان یلان گشت نام تو پست | |
چو زین یابد افراسیاب آگهی | بیندازد آن تاج شاهنشهی | |
که دو پهلوان دلیر و سوار | چنین لشکری از در کارزار | |
ز پیش سواری نمودید پشت | بسی از دلیران ترکان بکشت | |
گواژه بسی باشدت بافسوس | نه مرد نبردی و گوپال و کوس | |
سواران گزین کرد پیران هزار | همه جنگجوی و همه نامدار | |
بدیشان چنین گفت پیران که زود | عنان تگاور بباید بسود | |
شب و روز رفتن چو شیر ژیان | نباید گشادن به ره بر میان | |
که گر گیو و خسرو به ایران شوند | زنان اندر ایران چه شیران شوند | |
نماند برین بوم و بر خاک و آب | وزین داغ دل گردد افراسیاب | |
به گفتار او سر برافراختند | شب و روز یکسر همی تاختند | |
نجستند روز و شب آرام و خواب | وزین آگهی شد به افراسیاب | |
چنین تا بیامد یکی ژرف رود | سپه شد پراگنده چون تار و پود | |
بنش ژرف و پهناش کوتاه بود | بدو بر به رفتن دژآگاه بود | |
نشسته فرنگیس بر پاس گاه | به دیگر کران خفته بد گیو و شاه | |
فرنگیس زان جایگه بنگرید | درفش سپهدار توران بدید | |
دوان شد بر گیو و آگاه کرد | بران خفتگان خواب کوتاه کرد | |
بدو گفت کای مرد با رنج خیز | که آمد ترا روزگار گریز | |
ترا گر بیابند بیجان کنند | دل ما ز درد تو پیچان کنند | |
مرا با پسر دیده گردد پرآب | برد بسته تا پیش افراسیاب | |
وزان پس ندانم چه آید گزند | نداند کسی راز چرخ بلند | |
بدو گفت گیو ای مه بانوان | چرا رنجه کردی بدینسان روان | |
تو با شاه برشو به بالای تند | ز پیران و لشکر مشو هیچ کند | |
جهاندار پیروز یار منست | سر اختر اندر کنار منست | |
بدوگفت کیخسرو ای رزمساز | کنون بر تو بر کار من شد دراز | |
ز دام بلا یافتم من رها | تو چندین مشو در دم اژدها | |
به هامون مرارفت باید کنون | فشاندن به شمشیر بر شید خون | |
بدو گفت گیو ای شه سرفراز | جهان را به نام تو آمد نیاز | |
پدر پهلوانست و من پهلوان | به شاهی نپیچیم جان و روان | |
برادر مرا هست هفتاد و هشت | جهان شد چو نام تو اندر گذشت | |
بسی پهلوانست شاه اندکی | چه باشد چو پیدا نباشد یکی | |
اگر من شوم کشته دیگر بود | سر تاجور باشد افسر بود | |
اگر تو شوی دور از ایدر تباه | نبینم کسی از در تاج و گاه | |
شود رنج من هفت ساله به باد | دگر آنک ننگ آورم بر نژاد | |
تو بالا گزین و سپه را ببین | مرا یاد باشد جهان آفرین | |
بپوشید درع و بیامد چو شیر | همان باره دستکش را به زیر | |
ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه | میانچی شده رود و بر بسته راه | |
چو رعد بهاران بغرید گیو | ز سالار لشکر همی جست نیو | |
چو بشنید پیرانش دشنام داد | بدو گفت کای بد رگ دیوزاد | |
چو تنها بدین رزمگاه آمدی | دلاور به پیش سپاه آمدی | |
کنون خوردنت نوک ژوپین بود | برت را کفن چنگ شاهین بود | |
اگر کوه آهن بود یک سوار | چو مور اندر آید به گردش هزار | |
شود خیره سر گرچه خردست مور | نه مورست پوشیده مرد و ستور | |
کنند این زره بر تنش چاک چاک | چو مردار گردد کشندش به خاک | |
یکی داستان زد هژبر دمان | که چون بر گوزنی سرآید زمان | |
زمانه برو دم همی بشمرد | بیاید دمان پیش من بگذرد | |
زمان آوریدت کنون پیش من | همان پیش این نامدار انجمن | |
بدو گفت گیو ای سپهدار شیر | سزد گر به آب اندر آیی دلیر | |
ببینی کزین پرهنر یک سوار | چه آید ترا بر سر ای نامدار | |
هزارید و من نامور یک دلیر | سر سرکشان اندر آرم به زیر | |
چو من گرزهی سرگرای آورم | سران را همه زیر پای آورم | |
چو بشنید پیران برآورد خشم | دلش گشت پرخون و پرآب چشم | |
برانگیخت اسپ و بیفشارد ران | به گردن برآورد گرز گران | |
چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود | همی داد نیکی دهش را درود | |
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب | بدان تا برآمد سپهبد ز آب | |
ز بالا به پستی بپیچید گیو | گریزان همی شد ز سالار نیو | |
چو از آب وز لشکرش دور کرد | به زین اندر افگند گرز نبرد | |
گریزان ازو پهلوان بلند | ز فتراک بگشاد پیچان کمند | |
همآورد با گیو نزدیک شد | جهان چون شب تیره تاریک شد | |
بپیچید گیو سرافراز یال | کمند اندرافگند و کردش دوال | |
سر پهلوان اندر آمد به بند | ز زین برگرفتش به خم کمند | |
پیاده به پیش اندر افگند خوار | ببردش دمان تا لب رودبار | |
بیفگند بر خاک و دستش ببست | سلیحش بپوشید و خود بر نشست | |
درفشش گرفته به چنگ اندرون | بشد تا لب آب گلزریون | |
چو ترکان درفش سپهدار خویش | بدیدند رفتند ناچار پیش | |
خروش آمد و نالهی کرنای | دم نای رویین و هندی درای | |
جهاندیده گیو اندر آمد به آب | چو کشتی که از باد گیرد شتاب | |
برآورد گرز گران را به کفت | سپه ماند از کار او در شگفت | |
سبک شد عنان وگران شد رکیب | سر سرکشان خیره گشت از نهیب | |
به شمشیر و با نیزهی سرگرای | همی کشت ازیشان یل رهنمای | |
از افگنده شد روی هامون چون کوه | ز یک تن شدند آن دلیران ستوه | |
قفای یلان سوی او شد همه | چو شیر اندر آمد به پیش رمه | |
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو | چنان لشکری گشن و مردان نیو | |
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب | که گفتی ندیدست لشکر به خواب | |
دمان تا به نزدیک پیران رسید | همی خواست از تن سرش را برید | |
به خواری پیاده ببردش کشان | دمان و پر از درد چون بیهشان | |
چنین گفت کاین بددل و بیوفا | گرفتار شد در دم اژدها | |
سیاوش به گفتار او سر بداد | گر او باد شد این شود نیز باد | |
ابر شاه پیران گرفت آفرین | خروشان ببوسید روی زمین | |
همی گفت کای شاه دانش پژوه | چو خورشید تابان میان گروه | |
تو دانستهای درد و تیمار من | ز بهر تو با شاه پیگار من | |
سزد گر من از چنگ این اژدها | به بخت و به فر تو یابم رها | |
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو | بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو | |
فرنگیس را دید دیده پرآب | زبان پر ز نفرین افراسیاب | |
به گیو آن زمان گفت کای سرافراز | کشیدی بسی رنج راه دراز | |
چنان دان که این پیرسر پهلوان | خردمند و رادست و روشن روان | |
پس از داور دادگر رهنمون | بدان کاو رهانید ما را ز خون | |
ز بد مهر او پردهی جان ماست | وزین کردهی خویش زنهار خواست | |
بدو گفت گیو ای سر بانوان | انوشه روان باش تا جاودان | |
یکی سخت سوگند خوردم به ماه | به تاج و به تخت شه نیکخواه | |
که گر دست یابم برو روز کین | کنم ارغوانی ز خونش زمین | |
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش | زبان را ز سوگند یزدان مکش | |
کنونش به سوگند گستاخ کن | به خنجر وراگوش سوراخ کن | |
چو از خنجرت خون چکد بر زمین | هم از مهر یاد آیدت هم ز کین | |
بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت | ز سوگند برتر درشتی نگفت | |
چنین گفت پیران ازان پس به شاه | که کلباد شد بیگمان با سپاه | |
بفرمای کاسپم دهد باز نیز | چنان دان که بخشیدهای جان و چیز | |
بدو گفت گیو ای دلیر سپاه | چرا سست گشتی به آوردگاه | |
به سوگند یابی مگر باره باز | دو دستت ببندم به بند دراز | |
که نگشاید این بند تو هیچکس | گشاینده گلشهر خواهیم و بس | |
کجا مهتر بانوان تو اوست | وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست | |
بدان گشت همداستان پهلوان | به سوگند بخرید اسپ و روان | |
که نگشاید آن بند را کس به راه | ز گلشهر سازد وی آن دستگاه | |
بدو داد اسپ و دو دستش ببست | ازان پس بفرمود تا برنشست | |
چو از لشگر آگه شد افراسیاب | برو تیره شد تابش آفتاب | |
بزد کوس و نای و سپه برنشاند | ز ایوان به کردار آتش براند | |
دو منزل یکی کرد و آمد دوان | همی تاخت برسان تیر از کمان | |
بیاورد لشکر بران رزمگاه | که آورد کلباد بد با سپاه | |
همه مرز لشکر پراگنده دید | به هر جای بر مردم افگنده دید | |
بپرسید کاین پهلوان با سپاه | کی آمد ز ایران بدین رزمگاه | |
نبرد آگهی کس ز جنگآوران | که بگذشت زین سان سپاهی گران | |
که برد آگهی نزد آن دیوزاد | که کس را دل و مغز پیران مباد | |
اگر خاک بودیش پروردگار | ندیدی دو چشم من این روزگار | |
سپهرم بدو گفت کاسان بدی | اگر دل ز لشکر هراسان بدی | |
یکی گیو گودرز بودست و بس | سوار ایچ با او ندیدند کس | |
ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه | همی رفت گیو و فرنگیس و شاه | |
سپهبد چو گفت سپهرم شنید | سپاهی ز پیش اندر آمد پدید | |
سپهدار پیران به پیش اندرون | سرو روی و یالش همه پر ز خون | |
گمان برد کاو گیو رایافتست | به پیروزی از پیش بشتافتست | |
چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه | چنان خسته بد پهلوان سپاه | |
ورا دید بر زین ببسته چو سنگ | دو دست از پس پشت با پالهنگ | |
بپرسید و زو ماند اندر شگفت | غمی گشت و اندیشه اندر گرفت | |
بدو گفت پیران که شیر ژیان | نه درنده گرگ و نه ببر بیان | |
نباشد چنان در صف کارزار | کجا گیو تنها بد ای شهریار | |
من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر | نبیند جهاندیده مرد دلیر | |
بر آن سان کجا بردمد روز جنگ | ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ | |
نخست اندر آمد به گرز گران | همی کوفت چون پتک آهنگران | |
به اسپ و به گرز و به پای و رکیب | سوار از فراز اندر آمد به شیب | |
همانا که باران نبارد ز میغ | فزون زانک بارید بر سرش تیغ | |
چو اندر گلستان به زین بر بخفت | تو گفتی که گشتست با کوه جفت | |
سرانجام برگشت یکسر سپاه | بجز من نشد پیش او کینه خواه | |
گریزان ز من تاب داده کمند | بیفگند و آمد میانم به بند | |
پراگنده شد دانش و هوش من | به خاک اندر آمد سر و دوش من | |
از اسپ اندر آمد دو دستم ببست | برافگند بر زین و خود بر نشست | |
زمانی سر وپایم اندر کمند | به دیگر زمان زیر سوگند و بند | |
به جان و سر شاه و خورشید وماه | به دادار هرمزد و تخت و کلاه | |
مرا داد زینگونه سوگند سخت | بخوردم چو دیدم که برگشت بخت | |
که کس را نگویی که بگشای دست | چنین رو دمان تا بجای نشست | |
ندانم چه رازست نزد سپهر | بخواهد بریدن ز ما پاک مهر | |
چو بشنید گفتارش افراسیاب | بدیده ز خشم اندرآورد آب | |
یکی بانگ برزد ز پیشش براند | بپیچید پیران و خامش بماند | |
ازان پس به مغز اندر افگند باد | به دشنام و سوگند لب برگشاد | |
که گر گیو و کیخسرو دیوزاد | شوند ابر غرنده گر تیز باد | |
فرود آورمشان ز ابر بلند | بزد دست و ز گرز بگشاد بند | |
میانشان ببرم به شمشیر تیز | به ماهی دهم تا کند ریز ریز | |
چو کیخسرو ایران بجوید همی | فرنگیس باری چه پوید همی | |
خود و سرکشان سوی جیحون کشید | همی دامن از چشم در خون کشید | |
به هومان بفرمود کاندر شتاب | عنان را بکش تا لب رود آب | |
که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت | غم و رنج ما باد گردد بدشت | |
نشان آمد از گفتهی راستان | که دانا بگفت از گه باستان | |
که از تخمهی تور وز کیقباد | یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد | |
که توران زمین را کند خارستان | نماند برین بوم و بر شارستان | |
رسیدند پس گیو و خسرو بر آب | همی بودشان بر گذشتن شتاب | |
گرفتند پیگار با باژخواه | که کشتی کدامست بر باژگاه | |
نوندی کجا بادبانش نکوست | به خوبی سزاوار کیخسرو اوست | |
چنین گفت با گیو پس باج خواه | که آب روان را چه چاکر چه شاه | |
همی گر گذر بایدت ز آب رود | فرستاد باید به کشتی درود | |
بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه | گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه | |
بخواهم ز تو باج گفت اندکی | ازین چار چیزت بخواهم یکی | |
زره خواهم از تو گر اسپ سیاه | پرستار و گر پور فرخنده ماه | |
بدو گفت گیو ای گسسته خرد | سخن زان نشان گوی کاندر خورد | |
به هر باژ گر شاه شهری بدی | ترا زین جهان نیز بهری بدی | |
که باشی که شه را کنی خواستار | چنین باد پیمایی ای بادسار | |
وگر مادر شاه خواهی همی | به باژ افسر ماه خواهی همی | |
سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را | که کوتاه دارد به تگ باد را | |
چهارم چو جستی به خیره زره | که آن را ندانی گره تا گره | |
نگردد چنین آهن از آب تر | نه آتش برو بر بود کارگر | |
نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر | چنین باژ خواهی بدین آبگیر | |
کنون آب ما را و کشتی ترا | بدین گونه شاهی درشتی ترا | |
بدو گفت گیو ار تو کیخسروی | نبینی ازین آب جز نیکوی | |
فریدون که بگذاشت اروند رود | فرستاد تخت مهی را درود | |
جهانی شد او را سراسر رهی | که با روشنی بود و با فرهی | |
چه اندیشی ار شاه ایران توی | سرنامداران و شیران توی | |
به بد آب را کی بود بر تو راه | که با فر و برزی و زیبای گاه | |
اگر من شوم غرقه گر مادرت | گزندی نباید که گیرت سرت | |
ز مادر تو بودی مراد جهان | که بیکار بد تخت شاهنشهان | |
مرا نیز مادر ز بهر تو زاد | ازین کار بر دل مکن هیچ یاد | |
که من بیگمانم که افراسیاب | بیاید دمان تا لب رود آب | |
مرا برکشد زنده بر دار خوار | فرنگیس را با تو ای شهریار | |
به آب افگند ماهیانتان خورند | وگر زیر نعل اندرون بسپرند | |
بدو گفت کیخسرو اینست و بس | پناهم به یزدان فریادرس | |
فرود آمد از بارهی راهجوی | بمالید و بنهاد بر خاک روی | |
همی گفت پشت و پناهم توی | نمایندهی رای و راهم توی | |
درستی و پستی مرا فر تست | روان و خرد سایهی پر تست | |
به آب اندرون دلفزایم توی | به خشکی همان رهنمایم توی | |
به آب اندر افگند خسرو سیاه | چو کشتی همی راند تا باژگاه | |
پس او فرنگیس و گیو دلیر | نترسد ز جیحون و زان آب شیر | |
بدان سو گذشتند هر سه درست | جهانجوی خسرو سر و تن بشست | |
بدان نیستان در نیایش گرفت | جهان آفرین را ستایش گرفت | |
چو از رود کردند هر سه گذر | نگهبان کشتی شد آسیمه سر | |
به یاران چنین گفت کاینت شگفت | کزین برتر اندیشه نتوان گرفت | |
بهاران و جیحون و آب روان | سه جوشنور و اسپ و برگستوان | |
بدین ژرف دریا چنین بگذرد | خرمندش از مردمان نشمرد | |
پشیمان شد از کار و گفتار خویش | تبه دید ازان کار بازار خویش | |
بیاراست کشتی به چیزی که داشت | ز باد هوا بادبان برگذاشت | |
به پوزش برفت از پس شهریار | چو آمد به نزدیکی رودبار | |
همه هدیه ها نزد شاه آورید | کمان و کمند و کلاه آورید | |
بدو گفت گیو ای سگ بیخرد | توگفتی که این آب مردم خورد | |
چنین مایه ور پرهنر شهریار | همی از تو کشتی کند خواستار | |
ندادی کنون هدیهی تو مباد | بود روز کاین روزت آید به یاد | |
چنان خوار برگشت زو رودبان | که جان را همی گفت پدرودمان | |
چو آمد به نزدیکی باژگاه | هم آنگه ز توران بیامد سپاه | |
چو نزدیک رود آمد افراسیاب | ندید ایچ مردم نه کشتی برآب | |
یکی بانگ زد تند بر باژخواه | که چون یافت این دیو بر آب راه | |
چنین داد پاسخ کهای شهریار | پدر باژبان بود و من باژدار | |
ندیدم نه هرگز شنیدم چنین | که کردی کسی ز آب جیحون زمین | |
بهاران و این آب با موج تیز | چو اندر شوی نیست راه گریز | |
چنان برگذشتند هر سه سوار | تو گفتی هوا داشت شان برکنار | |
ازان پس بفرمود افراسیاب | که بشتاب و کشتی برافگن به آب | |
بدو گفت هومان که ای شهریار | براندیش و آتش مکن در کنار | |
تو با این سواران به ایران شوی | همی در دم گاوشیدان شوی | |
چو گودرز و چون رستم پیلتن | چو توس و چو گرگین و آن انجمن | |
همانا که از گاه سیر آمدی | که ایدر به چنگال شیر آمدی | |
ازین روی تا چین و ماچین تراست | خور و ماه و کیوان و پروین تراست | |
تو توران نگهدار و تخت بلند | ز ایران کنون نیست بیم گزند | |
پر از خون دل از رود گشتند باز | برآمد برین روزگار دراز |