شاهنامه/داستان سیاوش ۱۱

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
داستان سیاوش ۱۰ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
داستان سیاوش ۱۲


که روز و شبان بر تو فرخنده باد سر بدسگالان تو کنده باد
که با برز و اورندی و رای و فر ترا داد داور هنر با گهر
ز بالا به ایوان نهادند روی پراندیشه مغز و روان راه‌جوی
چو نزد فرنگیس رفتند باز سخن رفت چندی ز راه دارز
بدان تا نهانی بود کارشان نباشد کسی آگه از رازشان
فرنگیس چون روی بهزاد دید شد از آب دیده رخش ناپدید
دو رخ را به یال و برش بر نهاد ز درد سیاوش بسی کرد یاد
چو آب دو دیده پراگنده کرد سبک سر سوی گنج آگنده کرد
به ایوان یکی گنج بودش نهان نبد زان کسی آگه اندر جهان
یکی گنج آگنده دینار بود زره بود و یاقوت بسیار بود
همان گنج گوپال و برگستوان همان خنجر و تیغ و گرز گران
در گنج بگشاد پیش پسر پر از خون رخ از درد خسته جگر
چنین گفت با گیو کای برده رنج ببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنج
ز دینار وز گوهر شاهوار ز یاقوت وز تاج گوهرنگار
ببوسید پیشش زمین پهلوان بدو گفت کای مهتر بانوان
همه پاسبانیم و گنج آن تست فدی کردن جان و رنج آن تست
زمین از تو گردد بهار بهشت سپهر از تو زاید همی خوب و زشت
جهان پیش فرزند تو بنده باد سر بدسگالانش افگنده باد
چو افتاد بر خواسته چشم گیو گزین کرد درع سیاووش نیو
ز گوهر که پرمایه‌تر یافتند ببردند چندانک برتافتند
همان ترگ و پرمایه برگستوان سلیحی که بود از در پهلوان
سر گنج را شاه کرد استوار به راه بیابان برآراست کار
چو این کرده شد برنهادند زین بران باد پایان باآفرین
فرنگیس ترگی به سر بر نهاد برفتند هر سه به کردار باد
سران سوی ایران نهادند گرم نهانی چنان چون بود نرم نرم
بشد شهر یکسر پر از گفت و گوی که خسرو به ایران نهادست روی
نماند این سخن یک زمان در نهفت کس آمد به نزدیک پیران بگفت
که آمد ز ایران سرافراز گیو به نزدیک بیدار دل شاه نیو
سوی شهر ایران نهادند روی فرنگیس و شاه و گو جنگ‌جوی
چو بشنید پیران غمی گشت سخت بلرزید برسان برگ درخت
ز گردان گزین کرد کلباد را چو نستیهن و گرد پولاد را
بفرمود تا ترک سیسد سوار برفتند تازان بران کارزار
سر گیو بر نیزه سازید گفت فرنگیس را خاک باید نهفت
ببندید کیخسرو شوم را بداختر پی او بر و بوم را
سپاهی برین گونه گرد و جوان برفتند بیدار دو پهلوان
فرنگیس با رنج دیده پسر به خواب اندر آورده بودند سر
ز پیمودن راه و رنج شبان جهانجوی را گیو بد پاسبان
دو تن خفته و گیو با رنج و خشم به راه سواران نهاده دو چشم
به برگستوان اندرون اسپ گیو چنان چون بود ساز مردان نیو
زره در بر و بر سرش بود ترگ دل ارغنده و تن نهاده به مرگ
چو از دور گرد سپه را بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید
خروشی برآورد برسان ابر که تاریک شد مغز و چشم هژبر
میان سواران بیامد چو گرد ز پرخاش او خاک شد لاژورد
زمانی به خنجر زمانی به گرز همی ریخت آهن ز بالای برز
ازان زخم گوپال گیو دلیر سران را همی شد سر از جنگ سیر
دل گیو خندان شد از زور خشم که چون چشمه بودیش دریا به چشم
ازان پس گرفتندش اندر میان چنان لشکری همچو شیر ژیان
ز نیزه نیستان شد آوردگاه بپوشید دیدار خورشید و ماه
غمی شد دل شیر در نیستان ز خون نیستان کرد چون میستان
ازیشان بیفگند بسیار گیو ستوه آمدند آن سواران ز نیو
به نستیهن گرد کلباد گفت که این کوه خاراست نه یال و سفت
همه خسته و بسته گشتند باز به نزدیک پیران گردن فراز
همه غار و هامون پر از کشته بود ز خون خاک چون ارغوان گشته بود
چو نزدیک کیخسرو آمد دلیر پر از خون بر و چنگ برسان شیر
بدو گفت کای شاه دل شاد دار خرد را ز اندیشه آزاد دار
یکی لشکر آمد بر ما به جنگ چو کلباد و نستیهن تیز چنگ
چنان بازگشتند آن کس که زیست که بر یال و برشان بباید گریست
گذشته ز رستم به ایران سوار ندانم که با من کند کارزار
ازو شاد شد خسرو پاک‌دین ستودش فراوان و کرد آفرین
بخوردند چیزی کجا یافتند سوی راه بی راه بشتافتند
چو ترکان به نزدیک پیران شدند چنان خسته و زار و گریان شدند
برآشفت پیران به کلباد گفت که چونین شگفتی نشاید نهفت
چه کردید با گیو و خسرو کجاست سخن بر چه سانست برگوی راست
بدو گفت کلباد کای پهلوان به پیش تو گر برگشایم زبان
که گیو دلاور به گردان چه کرد دلت سیر گردد به دشت نبرد
فراوان به لشکر مرا دیده‌ای نبرد مرا هم پسندیده‌ای
همانا که گوپال بیش از هزار گرفتی ز دست من آن نامدار
سرش ویژه گفتی که سندان شدست بر و ساعدش پیل دندان شدست
من آورد رستم بسی دیده‌ام ز جنگ آوران نیز بشنیده‌ام
به زخمش ندیدم چنین پایدار نه در کوشش و پیچش کارزار
همی هر زمان تیز و جوشان بدی به نوی چو پیلی خروشان بدی
برآشفت پیران بدو گفت بس که ننگست ازین یاد کردن به کس
نه از یک سوارست چندین سخن تو آهنگ آورد مردان مکن
تو رفتی و نستیهن نامور سپاهی به کردار شیران نر
کنون گیو را ساختی پیل مست میان یلان گشت نام تو پست
چو زین یابد افراسیاب آگهی بیندازد آن تاج شاهنشهی
که دو پهلوان دلیر و سوار چنین لشکری از در کارزار
ز پیش سواری نمودید پشت بسی از دلیران ترکان بکشت
گواژه بسی باشدت بافسوس نه مرد نبردی و گوپال و کوس
سواران گزین کرد پیران هزار همه جنگجوی و همه نامدار
بدیشان چنین گفت پیران که زود عنان تگاور بباید بسود
شب و روز رفتن چو شیر ژیان نباید گشادن به ره بر میان
که گر گیو و خسرو به ایران شوند زنان اندر ایران چه شیران شوند
نماند برین بوم و بر خاک و آب وزین داغ دل گردد افراسیاب
به گفتار او سر برافراختند شب و روز یکسر همی تاختند
نجستند روز و شب آرام و خواب وزین آگهی شد به افراسیاب
چنین تا بیامد یکی ژرف رود سپه شد پراگنده چون تار و پود
بنش ژرف و پهناش کوتاه بود بدو بر به رفتن دژآگاه بود
نشسته فرنگیس بر پاس گاه به دیگر کران خفته بد گیو و شاه
فرنگیس زان جایگه بنگرید درفش سپهدار توران بدید
دوان شد بر گیو و آگاه کرد بران خفتگان خواب کوتاه کرد
بدو گفت کای مرد با رنج خیز که آمد ترا روزگار گریز
ترا گر بیابند بیجان کنند دل ما ز درد تو پیچان کنند
مرا با پسر دیده گردد پرآب برد بسته تا پیش افراسیاب
وزان پس ندانم چه آید گزند نداند کسی راز چرخ بلند
بدو گفت گیو ای مه بانوان چرا رنجه کردی بدینسان روان
تو با شاه برشو به بالای تند ز پیران و لشکر مشو هیچ کند
جهاندار پیروز یار منست سر اختر اندر کنار منست
بدوگفت کیخسرو ای رزمساز کنون بر تو بر کار من شد دراز
ز دام بلا یافتم من رها تو چندین مشو در دم اژدها
به هامون مرارفت باید کنون فشاندن به شمشیر بر شید خون
بدو گفت گیو ای شه سرفراز جهان را به نام تو آمد نیاز
پدر پهلوانست و من پهلوان به شاهی نپیچیم جان و روان
برادر مرا هست هفتاد و هشت جهان شد چو نام تو اندر گذشت
بسی پهلوانست شاه اندکی چه باشد چو پیدا نباشد یکی
اگر من شوم کشته دیگر بود سر تاجور باشد افسر بود
اگر تو شوی دور از ایدر تباه نبینم کسی از در تاج و گاه
شود رنج من هفت ساله به باد دگر آنک ننگ آورم بر نژاد
تو بالا گزین و سپه را ببین مرا یاد باشد جهان آفرین
بپوشید درع و بیامد چو شیر همان باره دستکش را به زیر
ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه میانچی شده رود و بر بسته راه
چو رعد بهاران بغرید گیو ز سالار لشکر همی جست نیو
چو بشنید پیرانش دشنام داد بدو گفت کای بد رگ دیوزاد
چو تنها بدین رزمگاه آمدی دلاور به پیش سپاه آمدی
کنون خوردنت نوک ژوپین بود برت را کفن چنگ شاهین بود
اگر کوه آهن بود یک سوار چو مور اندر آید به گردش هزار
شود خیره سر گرچه خردست مور نه مورست پوشیده مرد و ستور
کنند این زره بر تنش چاک چاک چو مردار گردد کشندش به خاک
یکی داستان زد هژبر دمان که چون بر گوزنی سرآید زمان
زمانه برو دم همی بشمرد بیاید دمان پیش من بگذرد
زمان آوریدت کنون پیش من همان پیش این نامدار انجمن
بدو گفت گیو ای سپهدار شیر سزد گر به آب اندر آیی دلیر
ببینی کزین پرهنر یک سوار چه آید ترا بر سر ای نامدار
هزارید و من نامور یک دلیر سر سرکشان اندر آرم به زیر
چو من گرزه‌ی سرگرای آورم سران را همه زیر پای آورم
چو بشنید پیران برآورد خشم دلش گشت پرخون و پرآب چشم
برانگیخت اسپ و بیفشارد ران به گردن برآورد گرز گران
چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود همی داد نیکی دهش را درود
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب بدان تا برآمد سپهبد ز آب
ز بالا به پستی بپیچید گیو گریزان همی شد ز سالار نیو
چو از آب وز لشکرش دور کرد به زین اندر افگند گرز نبرد
گریزان ازو پهلوان بلند ز فتراک بگشاد پیچان کمند
هم‌آورد با گیو نزدیک شد جهان چون شب تیره تاریک شد
بپیچید گیو سرافراز یال کمند اندرافگند و کردش دوال
سر پهلوان اندر آمد به بند ز زین برگرفتش به خم کمند
پیاده به پیش اندر افگند خوار ببردش دمان تا لب رودبار
بیفگند بر خاک و دستش ببست سلیحش بپوشید و خود بر نشست
درفشش گرفته به چنگ اندرون بشد تا لب آب گلزریون
چو ترکان درفش سپهدار خویش بدیدند رفتند ناچار پیش
خروش آمد و ناله‌ی کرنای دم نای رویین و هندی درای
جهاندیده گیو اندر آمد به آب چو کشتی که از باد گیرد شتاب
برآورد گرز گران را به کفت سپه ماند از کار او در شگفت
سبک شد عنان وگران شد رکیب سر سرکشان خیره گشت از نهیب
به شمشیر و با نیزه‌ی سرگرای همی کشت ازیشان یل رهنمای
از افگنده شد روی هامون چون کوه ز یک تن شدند آن دلیران ستوه
قفای یلان سوی او شد همه چو شیر اندر آمد به پیش رمه
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو چنان لشکری گشن و مردان نیو
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب که گفتی ندیدست لشکر به خواب
دمان تا به نزدیک پیران رسید همی خواست از تن سرش را برید
به خواری پیاده ببردش کشان دمان و پر از درد چون بیهشان
چنین گفت کاین بددل و بی‌وفا گرفتار شد در دم اژدها
سیاوش به گفتار او سر بداد گر او باد شد این شود نیز باد
ابر شاه پیران گرفت آفرین خروشان ببوسید روی زمین
همی گفت کای شاه دانش پژوه چو خورشید تابان میان گروه
تو دانسته‌ای درد و تیمار من ز بهر تو با شاه پیگار من
سزد گر من از چنگ این اژدها به بخت و به فر تو یابم رها
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
فرنگیس را دید دیده پرآب زبان پر ز نفرین افراسیاب
به گیو آن زمان گفت کای سرافراز کشیدی بسی رنج راه دراز
چنان دان که این پیرسر پهلوان خردمند و رادست و روشن روان
پس از داور دادگر رهنمون بدان کاو رهانید ما را ز خون
ز بد مهر او پرده‌ی جان ماست وزین کرده‌ی خویش زنهار خواست
بدو گفت گیو ای سر بانوان انوشه روان باش تا جاودان
یکی سخت سوگند خوردم به ماه به تاج و به تخت شه نیک‌خواه
که گر دست یابم برو روز کین کنم ارغوانی ز خونش زمین
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش زبان را ز سوگند یزدان مکش
کنونش به سوگند گستاخ کن به خنجر وراگوش سوراخ کن
چو از خنجرت خون چکد بر زمین هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت ز سوگند برتر درشتی نگفت
چنین گفت پیران ازان پس به شاه که کلباد شد بی‌گمان با سپاه
بفرمای کاسپم دهد باز نیز چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز
بدو گفت گیو ای دلیر سپاه چرا سست گشتی به آوردگاه
به سوگند یابی مگر باره باز دو دستت ببندم به بند دراز
که نگشاید این بند تو هیچکس گشاینده گلشهر خواهیم و بس
کجا مهتر بانوان تو اوست وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست
بدان گشت همداستان پهلوان به سوگند بخرید اسپ و روان
که نگشاید آن بند را کس به راه ز گلشهر سازد وی آن دستگاه
بدو داد اسپ و دو دستش ببست ازان پس بفرمود تا برنشست
چو از لشگر آگه شد افراسیاب برو تیره شد تابش آفتاب
بزد کوس و نای و سپه برنشاند ز ایوان به کردار آتش براند
دو منزل یکی کرد و آمد دوان همی تاخت برسان تیر از کمان
بیاورد لشکر بران رزمگاه که آورد کلباد بد با سپاه
همه مرز لشکر پراگنده دید به هر جای بر مردم افگنده دید
بپرسید کاین پهلوان با سپاه کی آمد ز ایران بدین رزمگاه
نبرد آگهی کس ز جنگ‌آوران که بگذشت زین سان سپاهی گران
که برد آگهی نزد آن دیوزاد که کس را دل و مغز پیران مباد
اگر خاک بودیش پروردگار ندیدی دو چشم من این روزگار
سپهرم بدو گفت کاسان بدی اگر دل ز لشکر هراسان بدی
یکی گیو گودرز بودست و بس سوار ایچ با او ندیدند کس
ستوه آمد از چنگ یک تن سپاه همی رفت گیو و فرنگیس و شاه
سپهبد چو گفت سپهرم شنید سپاهی ز پیش اندر آمد پدید
سپهدار پیران به پیش اندرون سرو روی و یالش همه پر ز خون
گمان برد کاو گیو رایافتست به پیروزی از پیش بشتافتست
چو نزدیکتر شد نگه کرد شاه چنان خسته بد پهلوان سپاه
ورا دید بر زین ببسته چو سنگ دو دست از پس پشت با پالهنگ
بپرسید و زو ماند اندر شگفت غمی گشت و اندیشه اندر گرفت
بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درنده گرگ و نه ببر بیان
نباشد چنان در صف کارزار کجا گیو تنها بد ای شهریار
من آن دیدم از گیو کز پیل و شیر نبیند جهاندیده مرد دلیر
بر آن سان کجا بردمد روز جنگ ز نفسش به دریا بسوزد نهنگ
نخست اندر آمد به گرز گران همی کوفت چون پتک آهنگران
به اسپ و به گرز و به پای و رکیب سوار از فراز اندر آمد به شیب
همانا که باران نبارد ز میغ فزون زانک بارید بر سرش تیغ
چو اندر گلستان به زین بر بخفت تو گفتی که گشتست با کوه جفت
سرانجام برگشت یکسر سپاه بجز من نشد پیش او کینه خواه
گریزان ز من تاب داده کمند بیفگند و آمد میانم به بند
پراگنده شد دانش و هوش من به خاک اندر آمد سر و دوش من
از اسپ اندر آمد دو دستم ببست برافگند بر زین و خود بر نشست
زمانی سر وپایم اندر کمند به دیگر زمان زیر سوگند و بند
به جان و سر شاه و خورشید وماه به دادار هرمزد و تخت و کلاه
مرا داد زین‌گونه سوگند سخت بخوردم چو دیدم که برگشت بخت
که کس را نگویی که بگشای دست چنین رو دمان تا بجای نشست
ندانم چه رازست نزد سپهر بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
چو بشنید گفتارش افراسیاب بدیده ز خشم اندرآورد آب
یکی بانگ برزد ز پیشش براند بپیچید پیران و خامش بماند
ازان پس به مغز اندر افگند باد به دشنام و سوگند لب برگشاد
که گر گیو و کیخسرو دیوزاد شوند ابر غرنده گر تیز باد
فرود آورمشان ز ابر بلند بزد دست و ز گرز بگشاد بند
میانشان ببرم به شمشیر تیز به ماهی دهم تا کند ریز ریز
چو کیخسرو ایران بجوید همی فرنگیس باری چه پوید همی
خود و سرکشان سوی جیحون کشید همی دامن از چشم در خون کشید
به هومان بفرمود کاندر شتاب عنان را بکش تا لب رود آب
که چون گیو و خسرو ز جیحون گذشت غم و رنج ما باد گردد بدشت
نشان آمد از گفته‌ی راستان که دانا بگفت از گه باستان
که از تخمه‌ی تور وز کیقباد یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد
که توران زمین را کند خارستان نماند برین بوم و بر شارستان
رسیدند پس گیو و خسرو بر آب همی بودشان بر گذشتن شتاب
گرفتند پیگار با باژخواه که کشتی کدامست بر باژگاه
نوندی کجا بادبانش نکوست به خوبی سزاوار کیخسرو اوست
چنین گفت با گیو پس باج خواه که آب روان را چه چاکر چه شاه
همی گر گذر بایدت ز آب رود فرستاد باید به کشتی درود
بدو گفت گیو آنچ خواهی بخواه گذر ده که تنگ اندر آمد سپاه
بخواهم ز تو باج گفت اندکی ازین چار چیزت بخواهم یکی
زره خواهم از تو گر اسپ سیاه پرستار و گر پور فرخنده ماه
بدو گفت گیو ای گسسته خرد سخن زان نشان گوی کاندر خورد
به هر باژ گر شاه شهری بدی ترا زین جهان نیز بهری بدی
که باشی که شه را کنی خواستار چنین باد پیمایی ای بادسار
وگر مادر شاه خواهی همی به باژ افسر ماه خواهی همی
سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را که کوتاه دارد به تگ باد را
چهارم چو جستی به خیره زره که آن را ندانی گره تا گره
نگردد چنین آهن از آب تر نه آتش برو بر بود کارگر
نه نیزه نه شمشیر هندی نه تیر چنین باژ خواهی بدین آب‌گیر
کنون آب ما را و کشتی ترا بدین گونه شاهی درشتی ترا
بدو گفت گیو ار تو کیخسروی نبینی ازین آب جز نیکوی
فریدون که بگذاشت اروند رود فرستاد تخت مهی را درود
جهانی شد او را سراسر رهی که با روشنی بود و با فرهی
چه اندیشی ار شاه ایران توی سرنامداران و شیران توی
به بد آب را کی بود بر تو راه که با فر و برزی و زیبای گاه
اگر من شوم غرقه گر مادرت گزندی نباید که گیرت سرت
ز مادر تو بودی مراد جهان که بیکار بد تخت شاهنشهان
مرا نیز مادر ز بهر تو زاد ازین کار بر دل مکن هیچ یاد
که من بیگمانم که افراسیاب بیاید دمان تا لب رود آب
مرا برکشد زنده بر دار خوار فرنگیس را با تو ای شهریار
به آب افگند ماهیان‌تان خورند وگر زیر نعل اندرون بسپرند
بدو گفت کیخسرو اینست و بس پناهم به یزدان فریادرس
فرود آمد از باره‌ی راه‌جوی بمالید و بنهاد بر خاک روی
همی گفت پشت و پناهم توی نماینده‌ی رای و راهم توی
درستی و پستی مرا فر تست روان و خرد سایه‌ی پر تست
به آب اندرون دلفزایم توی به خشکی همان رهنمایم توی
به آب اندر افگند خسرو سیاه چو کشتی همی راند تا باژگاه
پس او فرنگیس و گیو دلیر نترسد ز جیحون و زان آب شیر
بدان سو گذشتند هر سه درست جهانجوی خسرو سر و تن بشست
بدان نیستان در نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت
چو از رود کردند هر سه گذر نگهبان کشتی شد آسیمه سر
به یاران چنین گفت کاینت شگفت کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بهاران و جیحون و آب روان سه جوشنور و اسپ و برگستوان
بدین ژرف دریا چنین بگذرد خرمندش از مردمان نشمرد
پشیمان شد از کار و گفتار خویش تبه دید ازان کار بازار خویش
بیاراست کشتی به چیزی که داشت ز باد هوا بادبان برگذاشت
به پوزش برفت از پس شهریار چو آمد به نزدیکی رودبار
همه هدیه ها نزد شاه آورید کمان و کمند و کلاه آورید
بدو گفت گیو ای سگ بی‌خرد توگفتی که این آب مردم خورد
چنین مایه ور پرهنر شهریار همی از تو کشتی کند خواستار
ندادی کنون هدیه‌ی تو مباد بود روز کاین روزت آید به یاد
چنان خوار برگشت زو رودبان که جان را همی گفت پدرودمان
چو آمد به نزدیکی باژگاه هم آنگه ز توران بیامد سپاه
چو نزدیک رود آمد افراسیاب ندید ایچ مردم نه کشتی برآب
یکی بانگ زد تند بر باژخواه که چون یافت این دیو بر آب راه
چنین داد پاسخ که‌ای شهریار پدر باژبان بود و من باژدار
ندیدم نه هرگز شنیدم چنین که کردی کسی ز آب جیحون زمین
بهاران و این آب با موج تیز چو اندر شوی نیست راه گریز
چنان برگذشتند هر سه سوار تو گفتی هوا داشت شان برکنار
ازان پس بفرمود افراسیاب که بشتاب و کشتی برافگن به آب
بدو گفت هومان که ای شهریار براندیش و آتش مکن در کنار
تو با این سواران به ایران شوی همی در دم گاوشیدان شوی
چو گودرز و چون رستم پیلتن چو توس و چو گرگین و آن انجمن
همانا که از گاه سیر آمدی که ایدر به چنگال شیر آمدی
ازین روی تا چین و ماچین تراست خور و ماه و کیوان و پروین تراست
تو توران نگه‌دار و تخت بلند ز ایران کنون نیست بیم گزند
پر از خون دل از رود گشتند باز برآمد برین روزگار دراز