شاهنامه/داستان سیاوش ۱۰

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
داستان سیاوش ۹ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
داستان سیاوش ۱۱


چو خورشید برزد سر از کوهسار بگسترد یاقوت بر جویبار
تهمتن همه خواسته گرد کرد ببخشید یکسر به مردان مرد
خروش آمد و ناله‌ی کرنای تهمتن برانگیخت لشکر ز جای
نهادند سر سوی افراسیاب همه رخ ز کین سیاوش پر آب
پس آگاهی آمد به پرخاشجوی که رستم به توران در آورد روی
به پیران چنین گفت کایرانیان بدی را ببستند یکسر میان
کنون بوم و بر جمله ویران شود به کام دلیران ایران شود
کسی نزد رستم برد آگهی ازین کودک شوم بی‌فرهی
هم آنگه برندش به ایران سپاه یکی ناسزا برنهندش کلاه
نوندی برافگن هم اندر زمان بر شوم پی‌زاده‌ی بدگمان
که با مادر آن هر دو تن را به هم بیارد بگوید سخن بیش و کم
نوندی بیامد ببردندشان شدند آن دو بیچاره چون بیهشان
به نزدیک افراسیاب آمدند پر از درد و تیمار و تاب آمدند
وز آن جایگه شاه توران زمین بیاورد لشکر به دریای چین
تهمتن نشست از بر تخت اوی به خاک اندر آمد سر بخت اوی
یکی داستانی بگفت از نخست که پرمایه آنکس که دشمن نجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به گر آواره از پیش برگشته به
از ایوان همه گنج او بازجست بگفتند با او یکایک درست
غلامان و اسپ و پرستندگان همان مایه‌ور خوب رخ بندگان
در گنج دینار و پرمایه تاج همان گوهر و دیبه و تخت عاج
یکایک ز هر سو به چنگ آمدش بسی گوهر از گنج گنگ آمدش
سپه سر به سر زان توانگر شدند ابا یاره و تخت و افسر شدند
یکی توس را داد زان تخت عاج همان یاره و طوق و منشور چاچ
ورا گفت هر کس که تاب آورد وگر نام افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن ازو کرگسان را یکی سور کن
کسی کاو خرد جوید و ایمنی نیازد سوی کیش آهرمنی
چو فرزند باید که داری به ناز ز رنج ایمن از خواسته بی‌نیاز
تو درویش را رنج منمای هیچ همی داد و بر داد دادن بسیچ
که گیتی سپنجست و جاوید نیست فری برتر از فر جمشید نیست
سپهر بلندش به پا آورید جهان را جزو کدخدا آورید
یکی تاج پرگوهر شاهوار دو تا یاره و طوق با گوشوار
سپیجاب و سغدش به گودرز داد بسی پند و منشور آن مرز داد
ستودش فراوان و کرد آفرین که چون تو کسی نیست ز ایران زمین
بزرگی و فر و بلندی و داد همان بزم و رزم از تو داریم یاد
ترا با هنر گوهرست و خرد روانت همی از تو رامش برد
روا باشد ار پند من بشنوی که آموزگار بزرگان توی
سپیجاب تا آب گلزریون ز فرمان تو کس نیاید برون
فریبرز کاووس را تاج زر فرستاد و دینار و تخت و کمر
بدو گفت سالار و مهتر توی سیاووش رد را برادر توی
میان را به کین برادر ببند ز فتراک مگشای بند کمند
به چین و ختن اندرآور سپاه به هر جای از دشمنان کینه‌خواه
میاسای از کین افراسیاب ز تن دور کن خورد و آرام و خواب
به ماچین و چین آمد این آگهی که بنشست رستم به شاهنشهی
همه هدیه ها ساختند و نثار ز دینار و ز گوهر شاهوار
تهمتن به جان داد زنهارشان بدید آن روانهای بیدارشان
وزان پس به نخچیر به ایوز و باز برآمد برین روزگاری دراز
چنان بد که روزی زواره برفت به نخچیر گوران خرامید تفت
یکی ترک تا باشدش رهنمای به پیش اندر افگند و آمد بجای
یکی بیشه دید اندران پهن دشت که گفتی برو بر نشاید گذشت
ز بس بوی و بس رنگ و آب روان همی نو شد از باد گفتی روان
پس آن ترک خیره زبان برگشاد به پیش زواره همی کرد یاد
که نخچیرگاه سیاوش بد این برین بود مهرش به توران زمین
بدین جایگه شاد و خرم بدی جز ایدر همه جای با غم بدی
زواره چو بشنید زو این سخن برو تازه شد روزگار کهن
چو گفتار آن ترکش آمد به گوش ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش
یکی باز بودش به چنگ اندرون رها کرد و مژگان شدش جوی خون
رسیدند یاران لشکر بدوی غمی یافتندش پر از آب روی
گرفتند نفرین بران رهنمای به زخمش فگندند هر یک ز پای
زواره یکی سخت سوگند خورد فرو ریخت از دیدگان آب زرد
کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب نپردازم از کین افراسیاب
نمانم که رستم برآساید ایچ همی کینه را کرد باید بسیچ
همانگه چو نزد تهمتن رسید خروشید چون روی او را بدید
بدو گفت کایدر به کین آمدیم و گر لب پر از آفرین آمدیم
چو یزدان نیکی دهش زور داد از اختر ترا گردش هور داد
چرا باید این کشور آباد ماند یکی را برین بوم و بر شاد ماند
فرامش مکن کین آن شهریار که چون او نبیند دگر روزگار
برانگیخت آن پیلتن را ز جای تهمتن هم آن کرد کاو دید رای
همان غارت و کشتن اندر گرفت همه بوم و بر دست بر سر گرفت
ز توران زمین تا به سقلاب و روم نماندند یک مرز آباد بوم
همی سر بریدند برنا و پیر زن و کودک خرد کردند اسیر
برین گونه فرسنگ بیش از هزار برآمد ز کشور سراسر دمار
هرآنکس که بد مهتری با گهر همه پیش رفتند بر خاک سر
که بیزار گشتیم ز افراسیاب نخواهیم دیدار او را به خواب
ازان خون که او ریخت بر بیگناه کسی را نبود اندر آن روی راه
کنون انجمن گر پراگنده‌ایم همه پیش تو چاکر و بنده‌ایم
چو چیره شدی بیگنه خون مریز مکن چنگ گردون گردنده تیز
ندانیم ماکان جفاگر کجاست به ابرست گر در دم اژدهاست
چو بشنید گفتار آن انجمن بپیچید بینادل پیلتن
سوی مرز قچغار باشی براند سران سپه را سراسر بخواند
شدند انجمن پیش او بخردان بزرگان و کارآزموده ردان
که کاووس بی‌دست و بی فر و پای نشستست بر تخت بی‌رهنمای
گر افراسیاب از رهی بی‌درنگ یکی لشکر آرد به ایران به جنگ
بیابد بران پیر کاووس دست شود کام و آرام ما جمله پست
یکایک همه فام کین توختیم همه شهر آباد او سوختیم
کجا سالیان اندر آمد به شش که نگذشت بر ما یکی روز خوش
کنون نزد آن پیر خسرو شویم چو رزم اندر آید همه نو شویم
چو دل بر نهی بر سرای کهن کند ناز و ز تو بپوشد سخن
تهمتن بران گشت همداستان که فرخنده موبد زد این داستان
چنین گفت خرم دل رهنمای که خوبی گزین زین سپنجی سرای
بنوش و بناز و بپوش و بخور ترا بهره اینست زین رهگذر
سوی آز منگر که او دشمنست دلش برده‌ی جان آهرمنست
نگه کن که در خاک جفت تو کیست برین خواسته چند خواهی گریست
تهمتن چو بشنید شرم آمدش برفتن یکی رای گرم آمدش
نگه کرد ز اسپان به هر سو گله که بودند بر دشت ترکان یله
غلام و پرستندگان ده هزار بیاورد شایسته‌ی شهریار
همان نافه‌ی مشک و موی سمور ز در سپید و ز کیمال بور
به رنگ و به بوی و به دیبا و زر شد آراسته پشت پیلان نر
ز گستردنیها و از بیش و کم ز پوشیدنیها و گنج و درم
ز گنج سلیح و ز تاج و ز تخت به ایران کشیدند و بربست رخت
ز توران سوی زابلستان کشید به نزدیک فرخنده دستان کشید
سوی پارس شد توس و گودرز و گیو سپاهی چنان نامبردار و نیو
نهادند سر سوی شاه جهان همه نامداران فرخ نهان
وزان پس چو بشنید افراسیاب که بگذشت رستم بران روی آب
شد از باختر سوی دریای گنگ دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ
همه بوم زیر و زبر کرده دید مهان کشته و کهتران برده دید
نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت نه شاداب در باغ برگ درخت
جهانی به آتش برافروخته همه کاخها کنده و سوخته
ز دیده ببارید خونابه شاه چنین گفت با مهتران سپاه
که هر کس که این را فرامش کند همی جان بیدار خامش کند
همه یک به یک دل پر از کین کنید سپر بستر و تیغ بالین کنید
به ایران سپه رزم و کین آوریم به نیزه خور اندر زمین آوریم
به یک رزم اگر باد ایشان بجست نباید چنین کردن اندیشه پست
برآراست بر هر سوی تاختن ندید ایچ هنگام پرداختن
همی سوخت آباد بوم و درخت به ایرانیان بر شد آن کار سخت
ز باران هوا خشک شد هفت سال دگرگونه شد بخت و برگشت حال
شد از رنج و سختی جهان پر نیاز برآمد برین روزگار دراز
چنان دید گودرز یک شب به خواب که ابری برآمد ز ایران پرآب
بران ابر باران خجسته سروش به گودرز گفتی که بگشای گوش
چو خواهی که یابی ز تنگی رها وزین نامور ترک نر اژدها
به توران یکی نامداری نوست کجا نام آن شاه کیخسروست
ز پشت سیاوش یکی شهریار هنرمند و از گوهر نامدار
ازین تخمه از گوهر کیقباد ز مادر سوی تور دارد نژاد
چو آید به ایران پی فرخش ز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخش
میان را ببندد به کین پدر کند کشور تور زیر و زبر
به دریای قلزم به جوش آرد آب نخارد سر از کین افراسیاب
همه ساله در جوشن کین بود شب و روز در جنگ بر زین بود
ز گردان ایران و گردنکشان نیابد جز از گیو ازو کس نشان
چنین است فرمان گردان سپهر بدو دارد از داد گسترده مهر
چو از خواب گودرز بیدار شد نیایش کنان پیش دادار شد
بمالید بر خاک ریش سپید ز شاه جهاندار شد پرامید
چو خورشید پیدا شد از پشت زاغ برآمد به کردار زرین چراغ
سپهبد نشست از بر تخت عاج بیاراست ایوان به کرسی ساج
پر اندیشه مر گیو را پیش خواند وزان خواب چندی سخنها براند
بدو گفت فرخ پی و روز تو همان اختر گیتی افروز تو
تو تا زادی از مادر به آفرین پر از آفرین شد سراسر زمین
به فرمان یزدان خجسته سروش مرا روی بنمود در خواب دوش
نشسته بر ابری پر از باد و نم بشستی جهان را سراسر ز غم
مرا دید و گفت این همه غم چراست جهانی پر از کین و بی‌نم چراست
ازیرا که بی‌فر و برزست شاه ندارد همی راه شاهان نگاه
چو کیخسرو آید ز توران زمین سوی دشمنان افگند رنج و کین
نبیند کس او را ز گردان نیو مگر نامور پور گودرز گیو
چنین کرد بخشش سپهر بلند که از تو گشاید غم و رنج بند
همی نام جستی میان دو صف کنون نام جاویدت آمد به کف
که تا در جهان مردمست و سخن چنین نام هرگز نگردد کهن
زمین را همان با سپهر بلند به دست تو خواهد گشادن ز بند
به رنجست گنج و به نامست رنج همانا که نامت به آید ز گنج
اگر جاودانه نمانی بجای همی نام به زین سپنجی سرای
جهان را یکی شهریار آوری درخت وفا را به بار آوری
بدو گفت گیو ای پدر بنده‌ام بکوشم به رای تو تا زنده‌ام
خریدارم این را گر آید بجای به فرخنده نام و پی رهنمای
به ایوان شد و ساز رفتن گرفت ز خواب پدر مانده اندر شگفت
چو خورشید رخشنده آمد پدید زمین شد بسان گل شنبلید
بیامد کمربسته گیو دلیر یکی بارکش بادپایی به زیر
به گودرز گفت ای جهان پهلوان دلیر و سرافراز و روشن روان
کمندی و اسپی مرا یار بس نشاید کشیدن بدان مرز کس
چو مردم برم خواستار آیدم ازان پس مگر کارزار آیدم
مرا دشت و کوهست یک چند جای مگر پیشم آید یکی رهنمای
به پیرزو بخت جهان پهلوان نیایم جز از شاد و روشن روان
تو مر بیژن خرد را در کنار بپرور نگهدارش از روزگار
ندانم که دیدار باشد جزین که داند چنین جز جهان آفرین
تو پدرود باش و مرا یاد دار روان را ز درد من آزاد دار
چو شویی ز بهر پرستش رخان به من بر جهان آفرین را بخوان
مگر باشدم دادگر رهنمای به نزدیک آن نامور کدخدای
به فرمان بیاراست و آمد برون پدر دل پر از درد و رخ پر ز خون
پدر پیر سر بود و برنا دلیر دهن جنگ را باز کرده چو شیر
ندانست کاو باز بیند پسر ز رفتن دلش بود زیر و زبر
بسا رنجها کز جهان دیده‌اند ز بهر بزرگی پسندیده‌اند
سرانجام بستر جز از خاک نیست ازو بهره زهرست و تریاک نیست
چو دانی که ایدر نمانی دراز به تارک چرا بر نهی تاج آز
همان آز را زیر خاک آوری سرش را سر اندر مغاک آوری
ترا زین جهان شادمانی بس است کجا رنج تو بهر دیگر کس است
تو رنجی و آسان دگر کس خورد سوی گور و تابوت تو ننگرد
برو نیز شادی سرآید همی سرش زیر گرد اندر آید همی
ز روز گذر کردن اندیشه کن پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس ره رستگاری همین است و بس
کنون ای خردمند بیدار دل مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار توی بنده و کرده‌ی کردگار
چو گردن به اندیشه زیر آوری ز هستی مکن پرسش و داوری
نشاید خور و خواب با آن نشست که خستو نباشد بیزدان که هست
دلش کور باشد سرش بی‌خرد خردمندش از مردمان نشمرد
ز هستی نشانست بر آب و خاک ز دانش منش را مکن در مغاک
توانا و دانا و دارنده اوست خرد را و جان را نگارنده اوست
جهان آفرید و مکان و زمان پی پشه‌ی خرد و پیل گران
چو سالار ترکان به دل گفت من به بیشی برآرم سر از انجمن
چنان شاهزاده جوان را بکشت ندانست جز گنج و شمشیر پشت
هم از پشت او روشن کردگار درختی برآورد یازان به بار
که با او بگفت آنک جز تو کس است که اندر جهان کردگار او بس است
خداوند خورشید و کیوان و ماه کزویست پیروزی و دستگاه
خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی
جز از رای و فرمان او راه نیست خور و ماه ازین دانش آگاه نیست
پسر را بفرمود گودرز پیر به توران شدن کار را ناگریز
به فرمان او گیو بسته میان بیامد به کردار شیر ژیان
همی تاخت تا مرز توران رسید هر آنکس که در راه تنها بدید
زبان را به ترکی بیاراستی ز کیخسرو از وی نشان خواستی
چو گفتی ندارم ز شاه آگهی تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش بیاویختی سبک از برش خاک بربیختی
بدان تا نداند کسی راز او همان نشنود نام و آواز او
یکی را همی برد با خویشتن ورا رهنمون بود زان انجمن
همی رفت بیدار با او به راه برو راز نگشاد تا چندگاه
بدو گفت روزی که اندر جهان سخن پرسم از تو یکی در نهان
گر ایدونک یابم ز تو راستی بشویی به دانش دل از کاستی
ببخشم ترا هرچ خواهی ز من ندارم دریغ از تو پرمایه تن
چنین داد پاسخ که دانش بسست ولیکن پراگنده با هر کسست
اگر زانک پرسیم هست آگهی ز پاسخ زبان را نیابی تهی
بدو گفت کیخسرو اکنون کجاست بباید به من برگشادنت راست
چنین داد پاسخ که نشنیده‌ام چنین نام هرگز نپرسیده‌ام
چو پاسخ چنین یافت از رهنمون بزد تیغ و انداختش سرنگون
به توران همی رفت چون بیهشان مگر یابد از شاه جایی نشان
چنین تا برآمد برین هفت سال میان سوده از تیغ و بند دوال
خورش گور و پوشش هم از چرم گور گیا خوردن باره و آب شور
همی گشت گرد بیابان و کوه به رنج و به سختی و دور از گروه
چنان بد که روزی پراندیشه بود به پیشش یکی بارور بیشه بود
بدان مرغزار اندر آمد دژم جهان خرم و مرد را دل به غم
زمین سبز و چشمه پر از آب دید همی جای آرامش و خواب دید
فرود آمد و اسپ را برگذاشت بخفت و همی بر دل اندیشه داشت
همی گفت مانا که دیو پلید بر پهلوان بد که آن خواب دید
ز کیخسرو ایدر نبینم نشان چه دارم همی خویشتن را کشان
کنون گر به رزم‌اند یاران من به بزم اندرون غمگساران من
یکی نامجوی و یکی شادروز مرا بخت بر گنبد افشاند گوز
همی برفشانم به خیره روان خمیدست پشتم چو خم کمان
همانا که خسرو ز مادر نزاد وگر زاد دادش زمانه به باد
ز جستن مرا رنج و سختیست بهر انوشه کسی کاو بمیرد به زهر
سرش پر ز غم گرد آن مرغزار همی گشت شه را کنان خواستار
یکی چشمه‌ای دید تابان ز دور یکی سرو بالا دل آرام پور
یکی جام پر می گرفته به چنگ به سر بر زده دسته‌ی بوی و رنگ
ز بالای او فره‌ی ایزدی پدید آمد و رایت بخردی
تو گفتی منوچهر بر تخت عاج نشستست بر سر ز پیروزه تاج
همی بوی مهر آمد از روی او همی زیب تاج آمد از موی او
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست چنین چهره جز در خور گاه نیست
پیاده بدو تیز بنهاد روی چو تنگ اندر آمد گو شاه‌جوی
گره سست شد بر در رنج او پدید آمد آن نامور گنج او
چو کیخسرو از چشمه او را بدید بخندید و شادان دلش بردمید
به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست بدین مرز خود زین نشان نیونیست
مرا کرد خواهد همی خواستار به ایران برد تا کند شهریار
چو آمد برش گیو بردش نماز بدو گفت کای نامور سرافراز
برانم که پور سیاوش توی ز تخم کیانی و کیخسروی
چنین داد پاسخ ورا شهریار که تو گیو گودرزی ای نامدار
بدو گفت گیو ای سر راستان ز گودرز با تو که زد داستان
ز کشواد و گیوت که داد آگهی که با خرمی بادی و فرهی
بدو گفت کیخسرو ای شیر مرد مرا مادر این از پدر یاد کرد
که از فر یزدان گشادی سخن بدانگه که اندرزش آمد به بن
همی گفت با نامور مادرم کز ایدر چه آید ز بد بر سرم
سرانجام کیخسرو آید پدید بجا آورد بندها را کلید
بدانگه که گردد جهاندار نیو ز ایران بیاید سرافراز گیو
مر او را سوی تخت ایران برد بر نامداران و شیران برد
جهان را به مردی به پای آورد همان کین ما را بجای آورد
بدو گفت گیو ای سر سرکشان ز فر بزرگی چه داری نشان
نشان سیاوش پدیدار بود چو بر گلستان نقطه‌ی قار بود
تو بگشای و بنمای بازو به من نشان تو پیداست بر انجمن
برهنه تن خویش بنمود شاه نگه کرد گیو آن نشان سیاه
که میراث بود از گه کیقباد درستی بدان بد کیان را نژاد
چو گیو آن نشان دید بردش نماز همی ریخت آب و همی گفت راز
گرفتش به بر شهریار زمین ز شادی برو بر گرفت آفرین
از ایران بپرسید و ز تخت و گاه ز گودرز وز رستم نیک‌خواه
بدو گفت گیو ای جهاندار کی سرافراز و بیدار و فرخنده پی
جهاندار دارنده‌ی خوب و زشت مراگر نمودی سراسر بهشت
همان هفت کشور به شاهنشهی نهاد بزرگی و تاج مهی
نبودی دل من بدین خرمی که روی تو دیدم به توران ز می
که داند به گیتی که من زنده‌ام به خاکم و گر بتش افگنده‌ام
سپاس از جهاندار کاین رنج سخت به شادی و خوبی سرآورد بخت
برفتند زان بیشه هر دو به راه بپرسید خسرو ز کاووس شاه
وزان هفت ساله غم و درد او ز گستردن و خواب وز خورد او
همی گفت با شاه یکسر سخن که دادار گیتی چه افگند بن
همان خواب گودرز و رنج دراز خور و پوشش و درد و آرام و ناز
ز کاووس کش سال بفگند فر ز درد پسر گشت بی پای و پر
ز ایران پراکنده شد رنگ و بوی سراسر به ویرانی آورد روی
دل خسرو از درد و رنجش بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت
بدو گفت کاکنون ز رنج دراز ترا بردهد بخت آرام و ناز
مرا چون پدر باش و با کس مگوی ببین تا زمانه چه آرد به روی
سپهبد نشست از بر اسپ گیو پیاده همی رفت بر پیش نیو
یکی تیغ هندی گرفته به چنگ هر آنکس که پیش آمدی بی‌درنگ
زدی گیو بیدار دل گردنش به زیر گل و خاک کردی تنش
برفتند سوی سیاووش گرد چو آمد دو تن را دل و هوش گرد
فرنگیس را نیز کردند یار نهانی بران بر نهادند کار
که هر سه به راه اندر آرند روی نهان از دلیران پرخاشجوی
فرنگیس گفت ار درنگ آوریم جهان بر دل خویش تنگ آوریم
ازین آگهی یابد افراسیاب نسازد بخورد و نیازد به خواب
بیاید به کردار دیو سپید دل از جان شیرین شود ناامید
یکی را ز ما زنده اندر جهان نبیند کسی آشکار و نهان
جهان پر ز بدخواه و پردشمنست همه مرز ما جای آهرمنست
تو ای بافرین شاه فرزند من نگر تا نیوشی یکی پند من
که گر آگهی یابد آن مرد شوم برانگیزد آتش ز آباد بوم
یکی مرغزارست ز ایدر نه دور به یکسو ز راه سواران تور
همان جویبارست و آب روان که از دیدنش تازه گردد روان
تو بر گیر زین و لگام سیاه برو سوی آن مرغزاران پگاه
چو خورشید بر تیغ گنبد شود گه خواب و خورد سپهبد شود
گله هرچ هست اندر آن مرغزار به آبشخور آید سوی جویبار
به بهزاد بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بگذار گام
چو آیی برش نیک بنمای چهر بیارای و ببسای رویش به مهر
سیاوش چو گشت از جهان ناامید برو تیره شد روی روز سپید
چنین گفت شبرنگ بهزاد را که فرمان مبر زین سپس باد را
همی باش بر کوه و در مرغزار چو کیخسرو آید ترا خواستار
ورا بارگی باش و گیتی بکوب ز دشمن زمین را به نعلت بروب
نشست از بر اسپ سالار نیو پیاده همی رفت بر پیش گیو
بدان تند بالا نهادند روی چنان چون بود مردم چاره‌جوی
فسیله چو آمد به تنگی فراز بخوردند سیراب و گشتند باز
نگه کرد بهزاد و کی را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید
بدید آن نشست سیاوش پلنگ رکیب دراز و جناغ خدنگ
همی داشت در آبخور پای خویش از آنجا که بد دست ننهاد پیش
چو کیخسرو او را به آرام یافت بپویید و با زین سوی او شتافت
بمالید بر چشم او دست و روی بر و یال ببسود و بشخود موی
لگامش بدو داد و زین بر نهاد بسی از پدر کرد با درد یاد
چو بنشست بر باره بفشارد ران برآمد ز جا آن هیون گران
به کردار باد هوا بردمید بپرید وز گیو شد ناپدید
غمی شد دل گیو و خیره بماند بدان خیرگی نام یزدان بخواند
همی گفت کاهرمن چاره‌جوی یکی بارگی گشت و بنمود روی
کنون جان خسرو شد و رنج من همین رنج بد در جهان گنج من
چو یک نیمه ببرید زان کوه شاه گران کرد باز آن عنان سیاه
همی بود تاپیش او رفت گیو چنین گفت بیدار دل شاه نیو
که شاید که اندیشه‌ی پهلوان کنم آشکارا به روشن روان
بدو گفت گیو ای شه سرفراز سزد کاشکارا بود بر تو راز
تو از ایزدی فر و برز کیان به موی اندر آیی ببینی میان
بدو گفت زین اسپ فرخ نژاد یکی بر دل اندیشه آمدت یاد
چنین بود اندیشه‌ی پهلوان که اهریمن آمد بر این جوان
کنون رفت و رنج مرا باد کرد دل شاد من سخت ناشاد کرد
ز اسپ اندر آمد جهاندیده گیو همی آفرین خواند بر شاه نیو