شاهنامه/داستان بیژن و منیژه ۳

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
داستان بیژن و منیژه ۲ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
داستان بیژن و منیژه ۴


نگه کرد و پس جام بنهاد پیش بدید اندرو بودنیها ز بیش
بهر هفت کشور همی بنگرید ز بیژن بجایی نشانی ندید
سوی کشور گرگساران رسید بفرمان یزدان مر او را بدید
بچاهی ببسته ببند گران ز سختی همی مرگ جست اندران
یکی دختری از نژاد کیان ز بهر زوارش ببسته میان
سوی گیو کرد آنگهی روی شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه
که زندست بیژن دلت شاد دار ز هر بد تن مهتر آزاد دار
نگر غم نداری بزندان و بند ازان پس که بر جانش نامد گزند
که بیژن بتوران ببند اندرست زوارش یکی نامور دخترست
ز بس رنج و سختی و تیمار اوی پر از درد گشتم من از کار اوی
بدان سان گذارد همی روزگار که هزمان بروبر بگرید زوار
ز پیوند و خویشان شده ناامید گرازنده بر سان یک شاخ بید
دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد زبانش ز خویشان پر از یاد کرد
چو ابر بهاران ببارندگی همی مرگ جوید بدان زندگی
بدین چاره اکنون که جنبد ز جای که خیزد میان بسته این را بپای
که دارد بدین کار ما را وفا که آرد ز سختی مر او را رها
نشاید جز از رستم تیز چنگ که از ژرف دریا برآرد نهنگ
کمربند و برکش سوی نیمروز شب از رفتن راه ماسا و روز
ببر نامه‌ی من بر رستما مزن داستان را بره‌بر دما
نویسنده‌ی نامه را پیش خواند وزین داستان چند با او براند
برستم یکی نامه فرمود شاه نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه
که ای پهلوان زاده‌ی پر هنر ز گردان لشکر برآورده سر
دل شهریاران و پشت کیان بفرمان هر کس کمر بر میان
توی از نیاکان مرا یادگار همیشه کمربسته‌ی کارزار
ترا داد گردون بمردی پلنگ بدریا ز بیمت خروشان نهنگ
جهان را ز دیوان مازندران بشستی و کندی بدان را سران
چه مایه سر تاجداران ز گاه ربودی و برکندی از پیشگاه
بسا دشمنان کز تو بیجان شدست بسا بوم و بر کز تو ویران شدست
سر پهلوانی و لشکر پناه بنزدیک شاهان ترا دستگاه
همه جادوان را ببستی بگرز بیفروختی تاج شاهان ببرز
چه افراسیاب و چه شاهان چین نوشته همه نام تو بر نگین
هران بند کز دست تو بسته شد گشایندگان را جگر خسته شد
گشاینده‌ی بند بسته توی کیان را سپهر خجسته توی
ترا ایزد این زور پیلان که داد دل و هوش و فرهنگ فرخ‌نژاد
بدان داد تا دست فریاد خواه بگیری برآری ز تاریک چاه
کنون این یکی کار بایسته پیش فراز آمد و اینت شایسته خویش
بتو دارد امید گودرز و گیو که هستی بهر کشور امروز نیو
شناسی بنزدیک من جاهشان زبان و دل و رای یکتاهشان
سزدگر تو اینرا نداری برنج بخواه آنچ باید ز مردان و گنج
که هرگز بدین دودمان غم نبود فروزنده‌تر زین چنانکم شنود
نبد گیو را خود جز این پور کس چه فرزند بود و چه فریادرس
فراوان بنزد منش دستگاه مرا و نیای مرا نیکخواه
بهر سو که جویمش یابم بجای بهر نیک و بد پیش من بربپای
چو این نامه‌ی من بخوانی مپای بزودی تو با گیو خیز اندرآی
بدان تا بدین کار با ما بهم زنی رای فرخ بهر بیش و کم
ز مردان وز گنج وز خواسته بیارم بپیش تو آراسته
بفرخ پی و بر شده نام تو ز توران برآید همه کام تو
چنانچون بباید بسازی نوا مگر بیژن از بند یابد رها
چو برنامه بنهاد خسرو نگین بشد گیو و بر شاه کرد آفرین
سواران دوده همه برنشاند بیزدان پناهید و لشکر براند
چو نخجیر از آنجا که برداشتی دو روزه بیک روزه بگذاشتی
بیابان گرفت و ره هیرمند همی رفت پویان بساند نوند
بکوه و بصحرا نهادند روی همی شد خلیده دل و راه‌جوی
چو از دیده‌گه دیده‌بانش بدید سوی زابلستان فغان برکشید
که آمد سواری سوی هیرمند سواران بگرد اندرش نیز چند
درفشی درفشان پس پشت اوی یکی زابلی تیغ در مشت اوی
غو دیده بشنید دستان سام بفرمود بر چرمه کردن لگام
پراندیشه آمد پذیره براه بدان تا نباشد یکی کینه خواه
ز ره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی
بدل گفت کاری نو آمد بشاه فرستاده گیوست کامد براه
چو نزدیک شد پهلوان سپاه نیایش کنان برگفتند راه
بپرسید دستان ز ایرانیان ز شاه و ز پیکار تورانیان
درود بزرگان بدستان بداد ز شاه و ز گردان فرخ نژاد
همه درد دل پیش دستان بخواند غم پور گم بوده با او براند
همی گفت رویم نبینی برنگ ز خون مژه پشت پایم بلنگ
ازان پس نشان تهمتن بخواست بپرسید و گفتش که رستم کجاست
بدو گفت رستم بنخچیر گور بیاید همانا که برگشت هور
شوم گفت تا من ببینمش روی ز خسرو یکی نامه درام بدوی
بدو گفت دستان کز ایدر مرو که زود آید از دشت نخچیرگو
تو تا رستم آید بخانه بپای یک امروز با ما بشادی گرای
چو گیو اندر آمد بایوان ز راه تهمتن بیامد ز نخچیرگاه
پذیره شدش گیو کامد فراز پیاده شد از اسب و بردش نماز
پر از آرزو دل پر از رنگ روی برخ برنهاد از دو دیده دو جوی
چو رستم دل گیو را خسته دید بب مژه روی او نشسته دید
بدو گفت باری تباهست کار بایوان و بر شاه بد روزگار
ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد بپرسیدش از خسرو تاجور
ز گودرز وز توس وز گستهم ز گردان لشکر همه بیش و کم
ز شاپور و فرهاد وز بیژنا ز رهام و گرگین وز هرتنا
چو آواز بیژن رسیدش بگوش برآمد بناکام ازو یک خروش
برستم چنین گفت کای بفرین گزین همه خسروان زمین
چنان شاد گشتم بدیدار تو بدین پرسش خوب و گفتار تو
درستند ازین هرک بردی تو نام ازیشان فراوان درود و پیام
نبینی که بر من بپیران سرم چه آمد ز بخت بد اندر خورم
چه چشم بد آمد بگودرزیان کزان سود ما را سر آمد زیان
ز گیتی مرا خود یکی پور بود همم پور و هم پاک دستور بود
شد از چشم من در جهان ناپدید بدین دودمان کس چنین غم ندید
چنینم که بینی بپشت ستور شب و روز تازان بتاریک هور
ز بیژن شب و روز چون بیهشان بجستم بهر سو ز هر کس نشان
کنون شاه با جام گیتی نمای بپیش جهان آفرین شد بپای
چه مایه خروشید و کرد آفرین بجشن کیان هرمز فرودین
پس آمد ز آتشکده تا بگاه کمربست و بنهاد بر سر کلاه
همان جام رخشنده بنهاد پیش بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش
بتوران نشان داد زو شهریار ببند گران و ببد روزگار
چو در جام کیخسرو ایدون نمود سوی پهلوانم دوانید زود
کنون آمدم با دلی پر امید دو رخساره زرد و دو دیده سپید
ترا دیدم اندر جهان چاره‌گر تو بندی بفریاد هر کس کمر
همی گفت و مژگان پر از آب زرد همی برکشید از جگر باد سرد
ازان پس که نامه برستم داد همه کار گرگین بدو کرد یاد
ازو نامه بستد دو دیده پر آب همه دل پر از کین افراسیاب
پس از بهر بیژن خروشید زار فرو ریخت از دیده خون برکنار
بگیو آنگهی گفت مندیش ازین که رستم نگرداند از رخش زین
مگر دست بیژن گرفته بدست همه بند و زندان او کرده پست
بنیروی یزدان و فرمان شاه ز توران بگردانم این تاج و گاه
وز آنجا بایوان رستم شدند بره بر همی رای رفتن زدند
چو آن نامه‌ی شاه رستم بخواند ز گفتار خسرو بخیره بماند
ز بس آفرید جهاندار شاه بد آن نامه بر پهلوان سپاه
بگیو آنگهی گفت بشناختم بفرمان او راه را ساختم
بدانستم این رنج و کردار تو کشیدن بهر کار تیمار تو
چه مایه ترا نزد من دستگاه بهر کینه‌گاه اندرون کینه خواه
چه کین سیاوش چه مازندران کمر بسته بر پیش جنگاوران
برین آمدن رنج برداشتی چنین راه دشوار بگذاشتی
بدیدار تو سخت شادان شدم ولیکن ز بیژن غریوان شدم
نبایستمی کاین چنین سوگوار ترا دیدمی خسته‌ی روزگار
من از بهر این نامه‌ی شاه را بفرمان بسر بسپرم راه را
ز بهر ترا خود جگر خسته‌ام بدین کار بیژن کمر بسته‌ام
بکوشم بدین کارگر جان من ز تن بگسلد پاک یزدان من
من از بهر بیژن ندارم برنج فدا کردن جان و مردان و گنج
بنیروی یزدان ببندم کمر ببخت شهنشاه پیروزگر
بیارمش زان بند تاریک چاه نشانمش با شاه در پیشگاه
سه روز اندرین خان من شاد باش ز رنج و ز اندیشه آزاد باش
که این خانه زان خانه بخشیده نیست مرا با تو گنج و تن و جان یکیست
چهارم سوی شهر ایران شویم بنزدیک شاه دلیران شویم
چو رستم چنین گفت بر جست گیو ببوسید دست و سر و پای نیو
برو آفرین کرد کای نامور بمردی و نیروی و بخت و هنر
بماناد بر تو چنین جاودان تن پیل و هوش و دل موبدان
ز هر نیکی بهره‌ور بادیا چنین کز دلم زنگ بزدادیا
چو رستم دل گیو پدرام دید ازان پس بنیکی سرانجام دید
بسالار خوان گفت پیش آر خوان بزرگان و فرزانگان را بخوان
زواره فرامرز و دستان و گیو نشستند بر خوان سالار نیو
بخوردند خوان و بپرداختند نشستنگه رود و می ساختند
نوازنده‌ی رود با میگسار بیامد بایوان گوهر نگار
همه دست لعل از می لعل فام غریونده چنگ و خروشنده جام
بروز چهارم گرفتند ساز چو آمدش هنگام رفتن فراز
بفرمود رستم که بندید بار سوی شاه ایران بسیچید کار
سواران گردنکش از کشورش همه راه را ساخته بر درش
بیامد برخش اندر آورد پای کمر بست و پوشید رومی قبای
بزین اندر افگند گرز نیا پر از جنگ سر دل پر از کیمیا
بگردون برافراخته گوش رخش ز خورشید برتر سر تاج‌بخش
خود و گیو با زابلی سد سوار ز لشکر گزید از در کارزار
که نابردنی بود برگاشتند بزال و فرامرز بگذاشتند
سوی شهر ایران نهادند روی همه راه پویان و دل کینه‌جوی
چو رستم بنزدیک ایران رسید بنزدیک شهر دلیران رسید
یکی باد نوشین درود سپهر برستم رسانید شادان بمهر
بر رستم آمد همانگاه گیو کز ایدر نباید شدن پیش نیو
شوم گفت و آگه کنم شاه را که پیمود رخش تهم راه را
چو رفت از بر رستم پهلوان بیامد بدرگاه شاه جوان
چو نزدیک کیخسرو آمد فراز ستودش فراوان و بردش نماز
پس از گیو گودرز پرسید شاه که رستم کجا ماند چون بود راه
بدو گفت گیو ای شه نامدار برآید ببخت تو هرگونه کار
نتابید رستم ز فرمان تو دلش بسته دید بپیمان تو
چو آن نامه‌ی شاه دادم بدوی بمالید بر نامه بر چشم و روی
عنان با عنان من اندر ببست چنانچون بود گرد خسروپرست
برفتم من از پیش تا با تو شاه بگویم که آمد تهمتن ز راه
بگیو آنگهی گفت رستم کجاست که پشت بزرگی و تخم وفاست
گرامیش کردن سزاوار هست که نیکی نمایست و خسروپرست
بفرمود خسرو بفرزانگان بمهتر نژادان و مردانگان
پذیره شدن پیش او با سپاه که آمد بفرمان خسرو براه
بگفتند گودرز کشواد را شه نوذران توس و فرهاد را
دو بهره ز گردان گردنکشان چه از گرزداران مردمکشان
بر آیین کاوس برخاستند پذیره شدن را بیاراستند
جهان شد ز گرد سواران بنفش درخشان سنان و درفشان درفش
چو نزدیک رستم فراز آمدند پیاده برسم نماز آمدند
ز اسب اندر آمد جهان پهلوان کجا پهلوانان بپشش نوان
بپرسید مر هریکی را ز شاه ز گردنده خورشید و تابنده ماه
نشستند گردان و رستم بر اسب بکردار رخشنده آذرگشسب
چو آمد بر شاه کهترنواز نوان پیش او رفت و بردش نماز
ستایش کنان پیش خسرو دوید که مهر و ستایش مر او را سزید
برآورد سر آفرین کرد و گفت مبادت جز از بخت پیروز جفت
چو هرمزد بادت بدین پایگاه چو بهمن نگهبان فرخ کلاه
همه ساله اردیبهشت هژیر نگهبان تو با هش و رای پیر
چو شهریورت باد پیروزگر بنام بزرگی و فر و هنر
سفندارمذ پاسبان تو باد خرد جان روشن روان تو باد
چو خردادت از یاوران بر دهاد ز مرداد باش از بر و بوم شاد
دی و اورمزدت خجسته بواد در هر بدی بر تو بسته بواد
دیت آذر افروز و فرخنده روز تو شادان و تاج تو گیتی فروز
چو این آفرین کرد رستم بپای بپرسید و کردش بر خویش جای
بدو گفت خسرو درست آمدی که از جان تو دور بادا بدی
توی پهلوان کیان جهان نهان آشکار آشکارت نهان
گزین کیانی و پشت سپاه نگهدار ایران و لشکر پناه
مرا شاد کردی بدیدار خویش بدین پر هنر جان بیدار خویش
زواره فرامرز و دستان سام درستند ازیشان چه داری پیام
فرو بود رستم ببوسید تخت که ای نامور خسرو نیکبخت
ببخت تو هر سه درستند و شاد انوشه کسی کش کند شاه یاد
بسالار نوبت بفرمود شاه که گودرز و توس و گوان را بخواه
در باغ بگشاد سالار بار نشستنگهی بود بس شاهوار
بفرمود تا تاج زرین و تخت نهادند زیر گلفشان درخت
همه دیبه‌ی خسروانی بباغ بگسترد و شد گلستان چون چراغ
درختی زدند از بر گاه شاه کجا سایه گسترد بر تاج و گاه
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر برو گونه‌گون خوشه‌های گهر
عقیق و زمرد همه برگ و بار فروهشته از تاج چون گوشوار
همه بار زرین ترنج و بهی میان ترنج و بهیها تهی
بدو اندرون مشک سوده بمی همه پیکرش سفته برسان نی
کرا شاه بر گاه بنشاندی برو باد ازو مشک بفشاندی
همه میگساران بیپش اندرا همه بر سران افسر از گوهرا
ز دیبای زربفت چینی قبای همه پیش گاه سپهبد بپای
همه طوق بربسته و گوشوار بریشان همه جامه گوهرنگار
همه رخ چو دیبای رومی برنگ فروزنده عود و خروشنده چنگ
همه دل پر از شادی و می بدست رخان ارغوانی و نابوده مست
بفرمود تا رستم آمد بتخت نشست از بر گاه زیر درخت
برستم چنین گفت پس شهریار که ای نیک پیوند و به روزگار
ز هر بد توی پیش ایران سپر همیشه چو سیمرغ گسترده پر
چه درگاه ایران چه پیش کیان همه بر در رنج بندی میان
شناسی تو کردار گودرزیان به آسانی و رنج و سود و زیان
میان بسته دارند پیشم بپای همیشه بنیکی مرا رهنمای
بتنها تن گیو کز انجمن ز هر بد سپر بود در پیش من
چنین غم بدین دوده نامد بنیز غم و درد فرزند برتر ز چیز
بدین کار گر تو ببندی میان پذیره نیایدت شیر ژیان
کنون چاره‌ی کار بیژن بجوی که او را ز توران بد آمد بروی
ز گردان و اسبان و شمشیر و گنج ببر هرچ باید مدار این برنج
چو رستم ز کیخسرو ایدون شنید زمین را ببوسید و دم درکشید
برو آفرین کرد کای نیک نام چو خورشید هر جای گسترده کام
ز تو دور بادا دو چشم نیاز دل بدسگالت بگرم و گداز
توی بر جهان شاه و سالار و کی کیان جهان مر ترا خاک پی
که چون تو ندیدست یک شاه گاه نه تابنده خروشید و گردنده ماه
بدان را ز نیکان تو کردی جدا تو داری بافسون و بند اژدها
بکندم دل دیو مازندران بفر کیانی و گرز گران
مرامادر از بهر رنج تو زاد تو باید که باشی برام و شاد
منم گوش داده بفرمان تو نگردم بهرسان ز پیمان تو
دل و جان نهاده بسوی کلاه بران ره روم کم بفرمود شاه
و نیز از پی گیو اگر بر سرم هوا بارد آتش بدو ننگرم
رسیده بمژگانم اندر سنان ز فرمان خسرو نتابم عنان
برآرم ببخت تو این کار کرد سپهبد نخواهم نه مردان مرد
کلید چنین بند باشد فریب نه هنگام گرزست و روز نهیب
چو رستم چنین گفت گودرز و گیو فریبرز و فرهاد و شاپور نیو
بزرگان لشکر برو آفرین همی خواندند از جهان آفرین
بمی دست بردند با شهریار گشاده بشادی در نوبهار
چو گرگین نشان تهمتن شنید بدانست کمد غمش را کلید
فرستاد نزدیک رستم پیام که ای تیغ بخت و وفا را نیام
درخت بزرگی و گنج وفا در رادمردی و بند بلا
گرت رنج ناید ز گفتار من سخن گسترانی ز کردار من
نگه کن بدین گنبد گوژپشت که خیره چراغ دلم را بکشت
بتاریکی اندر مرا ره نمود نوشته چنین بود بود آنچ بود
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه گر آمرزش آرد مرا زین گناه
مگر باز گردد ز بد نام من بپیران سر این بد سرانجام من
مرا گر بخواهی ز شاه جوان چو غرم ژیان با تو آیم دوان
شوم پیش بیژن بغلتم بخاک مگر بازیابم من آن کیش پاک
چو پیغام گرگین برستم رسید یکی باد سرد از جگر برکشید
بپیچید ازان درد و پیغام اوی غم آمدش ازان بیهده کام اوی
فرستاده را گفت رو باز گرد بگویش که ای خیره ناپاک مرد
تو نشنیدی آن داستان پلنگ بدان ژرف دریا که زد با نهنگ
که گر بر خرد چیره گردد هوا نیابد ز چنگ هوا کس رها
خردمند کرد هوا را بزیر بود داستانش چو شیر دلیر
نبایدش بردن بنخچیر روی نه نیز از ددان رنجش آید بدوی
تو دستان نمودی چو روباه پیر ندیدی همی دام نخچیرگیر
نشاید کزین بیهده کام تو که من پیش خسرو برم نام تو
ولیکن چو اکنون ببیچارگی فرو مانده گشتی بیکبارگی
ز خسرو بخواهم گناه ترا بیفروزم این تیره ماه ترا
اگر بیژن از بند یابد رها بفرمان دادار گیهان خدا
رهاگشتی از بند و رستی بجان ز تو دور شد کینه‌ی بدگمان
وگر جز برین روی گردد سپهر ز جان و تن خویش بردار مهر
نخستین من آیم بدین کینه‌خواه بنیروی یزدان و فرمان شاه
وگر من نیایم چو گودرز و گیو بخواهد ز تو کینه‌ی پور نیو
برآمد برین کار یک روز و شب و زین گفته بر شاه نگشاد لب
دوم روز چون شاه بنمود تاج نشست از بر سیمگون تخت عاج
بیامد تهمتن بگسترد بر بخواهش بر شاه خورشید فر
ز گرگین سخن گفت با شهریار ازان گم شده بخت و بد روزگار
بدو گفت شاه ای سپهدار من همی بگسلی بند و زنهار من
که سوگند خوردم بتخت و کلاه بدارای بهرام و خورشید و ماه
که گرگین نبیند ز من جز بلا مگر بیژن از بند یابد رها
جزین آرزو هرچ باید بخواه ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه که ای پرهنر نامور پیشگاه
اگر بد سگالید پیچد همی فدا کردن جان بسیچد همی
گر آمرزش شاه نایدش پیش نبودیش نام و برآید ز کیش
هرآن کس که گردد ز راه خرد سرانجام پیچد ز کردار خود
سزد گر کنی یاد کردار اوی همیشه بهر کینه پیکار اوی
بپیش نیاکانت بسته کمر بهر کینه گه با یکی کینه ور
اگر شاه بیند بمن بخشدش مگر اختر نیک بدرخشدش
برستم ببخشید پیروز شاه رهانیدش از بند و تاریک چاه
ز رستم بپرسید پس شهریار که چون راند خواهی برین گونه کار
چه باید ز گنج و زلشکر بخواه که باید که با تو بیاید براه
بترسم ز بد گوهر افراسیاب که بر جان بیژن بگیرد شتاب
یکی بادسارست دیو نژند بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند
بجنباندش اهرمن دل ز جای بیندازد آن تیغ زن را زپای
چنین گفت رستم بشاه جهان که این کار ببسیچم اندر نهان
کلید چنین بند باشد فریب نباید برین کار کردن نهیب
نه هنگام گرزست و تیغ و سنان بدین کار باید کشیدن عنان
فراوان گهر باید و زرو سیم برفتن پر امید و بودن به بیم
بکردار بازارگانان شدن شکیبا فراوان بتوران بدن
ز گستردنی هم ز پوشیدنی بباید بهایی و بخشیدنی
چو بشنید خسرو ز رستم سخن بفرمود تا گنجهای کهن
همه پاک بگشاد گنجور شاه بدینار و گوهر بیاراست گاه
تهمتن بیامد همه بنگرید هر آنچش ببایست زان برگزید
ازان سد شتر بار دینار کرد سد اشتر ز گنج درم بار کرد
بفرمود رستم بسالار بار که بگزین ز گردان لشکر هزار
ز مردان گردنکش و نامور بباید تنی چند بسته کمر
چو گرگین و چون زنگه‌ی شاوران دگر گستهم شیر جنگ آوران
چهارم گرازه که راند سپاه فروهل نگهبان تخت و کلاه
چو فرهاد و رهام گرد دلیر چو اشکش که صید آورد نره شیر
چنین هفت یل باید آراسته نگهبان این لشکر و خواسته
همه تاج و زیور بینداختند چنانچون ببایست برساختند
پس آگاهی آمد بگردنکشان بدان گرزداران دشمن کشان
بپرسید زنگه که خسرو کجاست چه آمد برویش که ما را بخواست
چو سالار نوبت بیامد بدر بشبگیر بستند گردان کمر
همه نیزه داران جنگ آوران همه مرزبانان ناماوران
همه نیزه و تیر بار هیون همه جنگ را دست شسته بخون
سپیده دمان گاه بانگ خروس ببستند بر کوهه‌ی پیل کوس
تهمتن بیامد چو سرو بلند بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش نهاده بکف بر همه جان خویش