شاهنامه/داستان بیژن و منیژه ۲

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
داستان بیژن و منیژه ۱ شاهنامه (هوشنگ)
از فردوسی
داستان بیژن و منیژه ۳


چو آمد بنزدیک شاه اندرا گو دست بسته برهنه سرا
برو آفرین کردکای شهریار گر از من کنی راستی خواستار
بگویم ترا سربسر داستان چو گردی بگفتار همداستان
نه من بزرو جستم این جشنگاه نبود اندرین کار کس را گناه
از ایران بجنگ گراز آمدم بدین جشن توران فراز آمدم
ز بهر یکی باز گم بوده را برانداختم مهربان دوده را
بزیر یکی سرو رفتم بخواب که تا سایه دارد مرا ز آفتاب
پری دربیامد بگسترد پر مرا اندر آورد خفته ببر
از اسبم جدا کرد و شد تا براه که آمد همی لشکر و دخت شاه
سوران پراگنده بر گرد دشت چه مایه عماری بمن برگذشت
یکی چتر هندی برآمد ز دور ز هر سو گرفته سواران تور
یکی کرده از عود مهدی میان کشیده برو چادر پرنیان
بدو اندرون خفته بت پیکری نهاده ببالین برش افسری
پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد میان سواران درآمد چو باد
مرا ناگهان در عماری نشاند بران خوب چهره فسونی بخواند
که تا اندر ایوان نیامد ز خواب نجنبید و من چشم کرده پر آب
گناهی مرا اندرین بوده نیست منیژه بدین کار آلوده نیست
پری بی‌گمان بخت برگشته بود که بر من همی جادوی آزمود
چنین بد که گفتم کم و بیش نه مرا ایدر اکنون کس و خویش نه
چنین داد پاسخ پس افراسیاب که بخت بدت کرد بر تو شتاب
تو آنی کز ایران بتیغ و کمند همی رزم جستی به نام بلند
کنون چون زنان پیش من بسته دست همی خواب گویی به کردار مست
بکار دروغ آزمودن همی بخواهی سر از من ربودن همی
بدو گفت بیژن که ای شهریار سخن بشنو از من یکی هوشیار
گرازان بدندان و شیران بچنگ توانند کردن بهر جای جنگ
یلان هم بشمشیر و تیر و کمان توانند کوشید با بدگمان
یکی دست بسته برهنه تنا یکی را ز پولاد پیراهنا
چگونه درد شیر بی چنگ تیز اگر چند باشد دلش پر ستیز
اگر شاه خواهد که بنید ز من دلیری نمودن بدین انجمن
یکی اسب فرمای و گرزی گران ز ترکان گزین کن هزار از سران
بوردگه بر یکی زین هزار اگر زنده مانم بمردم مدار
ز بیژن چو این گفته بشنید چشم بروبر فگند و برآورد خشم
بگرسیوز اندر یکی بنگرید کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید
نبینی که این بدکنش ریمنا فزونی سگالد همی بر منا
بسنده نبودش همین بد که کرد همی رزم جوید بننگ و نبرد
ببر همچنین بند بر دست و پای هم اندر زمان زو بپرداز جای
بفرمای داری زدن پیش در که باشد ز هر سو برو رهگذر
نگون بخت را زنده بر دار کن وزو نیز با من مگردان سخن
بدان تا ز ایرانیان زین سپس نیارد بتوران نگه کرد کس
کشیدندش از پیش افراسیاب دل از درد خسته دو دیده پر آب
چو آمد بدر بیژن خسته دل ز خون مژه پای مانده بگل
همی گفت اگر بر سرم کردگار نوشتست مردن ببد روزگار
ز دار و ز کشتن نترسم همی ز گردان ایران بترسم همی
که نامرد خواند مرا دشمنم ز ناخسته بردار کرده تنم
بپیش نیاکان پهلو منش پس از مرگ بر من بود سرزنش
روانم بماند هم ایدر بجای ز شرم پدر چون شوم باز جای
دریغا که شادان شود دشمنم چو بینند بر دار روشن تنم
دریغا ز شاه و ز مردان نیو دریغا که دورم ز دیدار گیو
ایا باد بگذر بایران زمین پیامی بر از من بشاه گزین
بگویش که بیژن بسختی درست چو آهو که در چنگ شیر نرست
ببخشود یزدان جوانیش را بهم برشکست آن گمانیش را
کننده همی کند جای درخت پدید آمد از دور پیران ز بخت
چو پیران ویسه بدانجا رسید همه راه ترک کمربسته دید
یکی دار برپای کرده بلند کمندی برو بسته چون پای بند
ز ترکان بپرسید کین دار چیست در شاه را از در دار کیست
بدو گفت گرسیوز این بیژنست از ایران کجا شاه را دشمنست
بزد اسب و آمد بر بیژنا جگر خسته دیدش برهنه تنا
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ
بپرسید و گفتش که چون آمدی از ایران همانا بخون آمدی
همه داستان بیژن او را بگفت چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت
ببخشود پیران ویسه بروی ز مژگان سرشکش فرو شد بروی
بفرمود تا یک زمانش بدار نکردند و گفتا هم ایدر بدار
بدان تا ببینم یکی روی شاه نمایم بدو اختر نیک راه
بکاخ اندر آمد پرستارفش بر شاه با دست کرده بکش
بیامد دمان تا بنزدیک تخت بر افراسیاب آفرین کرد سخت
همی بود در پیش تختش بپای چو دستور پاکیزه و رهنمای
سپهبد بدانست کز آرزوی بپایست پیران آزاده خوی
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی ترا بیشتر نزد من آبروی
اگر زر خواهی و گر گوهرا و گر پادشاهی هر کشورا
ندارم دریغ از تو من گنج خویش چرا برگزینی همی رنج خویش
چو بشنید پیران خسرو پرست زمین را ببوسید و بر پای جست
که جاوید بادا ترا بخت و جای مبادا ز تخت تو پردخته جای
ز شاهان گیتی ستایش تراست ز خورشید برتر نمایش تراست
مرا هرچ باید ببخت تو هست ز مردان وز گنج و نیروی دست
مرا این نیاز از در خویش نیست کس از کهتران تو درویش نیست
بداند شهنشاه برترمنش ستوده بهر کار بی‌سرزنش
که من شاه را پیش ازین چند بار همی دادمی پند بر چند کار
بفرمان من هیچ نامد فراز ازو داشتم کارها دست باز
مکش گفتمت پور کاوس را که دشمن کنی رستم و توس را
کز ایران بپیلان بکوبندمان ز هم بگسلانند پیوندمان
سیاوش که بود از نژاد کیان ز بهر تو بسته کمر بر میان
بکشتی بخیره سیاوش را بزهر اندر آمیختی نوش را
بدیدی بدیهای ایرانیان که کردند با شهر تورانیان
ز ترکان دو بهره بپای ستور سپردند و شد بخت را آب شور
هنوز آن سر تیغ دستان سام همانا نیاسود اندر نیام
که رستم همی سرفشاند ازوی بخورشید بر خون چکاند ازوی
برام بر کینه جویی همی گل زهر خیره ببویی همی
اگر خون بیژن بریزی برین ز توران برآید همان گرد کین
خردمند شاهی و ما کهترا تو چشم خرد باز کن بنگرا
نگه کن ازان کین که گستردیا ابا شاه ایران چه بر خوردیا
هم آنرا همی خواستار آوری درخت بلا را ببار آوری
چو کینه دو گردد نداریم پای ایا پهلوان جهان کدخدای
به از تو نداند کسی گیو را نهنگ بلا رستم نیو را
چو گودرز کشواد پولادچنگ که آید ز بهر نبیره بجنگ
چو برزد بران آتش تیز آب چنین داد پاسخ پس افراسیاب
که بیژن نبینی که با من چه کرد بایران و توران شدم روی زرد
نبینی کزین بدهنر دخترم چه رسوایی آمد بپیران سرم
همان نام پوشیده رویان من ز پرده بگسترد بر انجمن
کزین ننگ تا جاودان بر سرم بخندد همی کشور و لشکرم
چنو یابد از من رهایی بجان گشایند بر من ز هر سو زبان
برسوایی اندر بمانم بدرد بپالایم از دیدگان آب زرد
دگر آفرین کرد پیران بدوی که ای شاه نیک اختر راست‌گوی
چنینست کین شاه گوید همی جز از نیک نامی نجوید همی
ولیکن بدین رای هشیار من یکی بنگرد ژرف سالار من
ببندد مر او را ببند گران کجا دار و کشتن گزیند بران
هر آنکو بزندان تو بسته ماند ز دیوانها نام او کس نخواند
ازو پند گیرند ایرانیان نبندند ازین پس بدی را میان
چنان کرد سالار کو رای دید دلش با زبان شاه بر جای دید
ز دستور پاکیزه‌ی راهبر درفشان شود شاه بر گاه بر
بگرسیوز آنگه بفرمود شاه که بند گران ساز و تاریک چاه
دو دستش بزنجیر و گردن بغل یکی بند رومی بکردار مل
ببندش بمسمار آهنگران ز سر تا بپایش ببند اندران
چو بستی نگون اندر افگن بچاه چو بی‌بهره گردد ز خورشید و ماه
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو که از ژرف دریای گیهان خدیو
فگندست در بیشه‌ی چین ستان بیاور ز بیژن بدان کین ستان
بپیلان گردون کش آن سنگ را که پوشد سر چاه ارژنگ را
بیاور سر چاه او را بپوش بدان تا بزاری برآیدش هوش
وز آنجا بایوان آن بی‌هنر منیژه کزو ننگ یابد گهر
برو با سواران و تاراج کن نگون‌بخت را بی سر و تاج کن
بگو ای بنفرین شوریده بخت که بر تو نزیبد همی تاج و تخت
بننگ از کیان پست کردی سرم بخاک اندر انداختی افسرم
برهنه کشانش ببر تا بچاه که در چاه بین آنک دیدی بگاه
بهارش توی غمگسارش توی درین تنگ زندان زوارش توی
خرامید گرسیوز از پیش اوی بکردند کام بداندیش اوی
کشان بیژن گیو از پیش دار ببردند بسته بران چاهسار
ز سر تا بپایش بهن ببست بر و بازوی و گردن و پای و دست
بپولاد خایسک آهنگران فروبرد مسمارهای گران
نگونش بچاه اندر انداختند سر چاه را بند بر ساختند
وز آنجا بایوان آن دخترش بیاورد گرسیوز آن لشکرش
همه گنج و گوهر بتاراج داد ازین بدره بستد بدان تاج داد
منیژه برهنه بیک چادرا برهنه دو پای و گشاده سرا
کشیدش دوان تا بدان چاهسار دو دیده پر از خون و رخ جویبار
بدو گفت اینک ترا خان و مان زواری برین بسته تا جاودان
غریوان همی گشت بر گرد دشت چو یک روز و یک شب برو بر گذشت
خروشان بیامد بنزدیک چاه یکی دست را اندرو کرد راه
چو از کوه خورشید سر برزدی منیژه ز هر در همی نان چدی
همی گرد کردی بروز دراز بسوراخ چاه آوریدی فراز
ببیژن سپردی و بگریستی بران شوربختی همی زیستی
چو یک هفته گرگین بره‌بر بپای همی بود و بیژن نیامد بجای
ز هر سوش پویان بجستن گرفت رخان را بخوناب شستن گرفت
پشیمانی آمدش زان کار خویش که چون بد سگالید بر یار خویش
بشد تازیان تا بدان جشنگاه کجا بیژن گیو گم کرد راه
همه بیشه برگشت و کس را ندید نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید
همی گشت بر گرد آن مرغزار همی یار کرد اندرو خواستار
یکایک ز دور اسب بیژن بدید که آمد ازان مرغزاران پدید
گسسته لگام و نگون کرده زین فرو مانده بر جای اندوهگین
بدانست کو را تباهست کار بایران نیاید بدین روزگار
اگر دار دارد اگر چاه و بند از افراسیاب آمدستش گزند
کمند اندرافگند و برگاشت روی ز کرده پشیمان و دل جفت جوی
ازان مرغزار اسب بیژن براند بخیمه در آورد و روزی بماند
پس آنگه سوی شهر ایران شتافت شب و روز آرام و خوردن نیافت
چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه که بیژن نبودست با او براه
بگفت این سخن گیو را شهریار بدان تا ز گرگین کند خواستار
پس آگاهی آمد همانگه بگیو ز گم بودن رزمزن پور نیو
ز خانه بیامد دمان تا بکوی دل از درد خسته پر از آب روی
همی گفت بیژن نیامد همی بارمان ندانم چه ماند همی
بفرمود تا بور کشواد را کجا داشتی روز فریاد را
بروبر نهادند زین خدنگ گرفته بدل گیو کین پلنگ
همانگه بدو اندر آورد پای بکردار باد اندر آمد ز جای
پذیره شدش تا کند خواستار که بیژن کجا ماند و چون بود کار
همی گفت گرگین بدو ناگهان همانا بدی ساخت اندر نهان
شوم گر ببینمش بی بیژنم همانگه سرش را ز تن بر کنم
بیامد چو گرگین مر او را بدید پیاده شد و پیش او در دوید
همی گشت غلتان بخاک اندرا شخوده رخان و برهنه سرا
بپرسید و گفت ای گزین سپاه سپهدار سالار و خورشید گاه
پذیره بدین راه چون آمدی که با دیدگان پر ز خون آمدی
مرا جان شیرین نباید همی کنون خوارتر گر برآید همی
چو چشمم بروی تو آید ز شرم بپالایم از دیدگان آب گرم
کنون هیچ مندیش کو را بجان نیامد گزند و بگویم نشان
چو اسب پسر دید گرگین بدست پر از خاک و آسیمه برسان مست
چو گفتار گرگینش آمد بگوش ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
بخاک اندرون شد سرش ناپدید همه جامه‌ی پهلوی بردرید
همی کند موی از سر و ریش پاک خروشان بسر بر همی ریخت خاک
همی گفت کای کردگار سپهر تو گستردی اندر دلم هوش و مهر
گر از من جدا ماند فرزند من روا دارم ار بگلسد بند من
روانم بدان جای نیکان بری ز درد دل من تو آگه‌تری
مرا خود ز گیتی هم او بود و بس چه انده گسار و چه فریادرس
کنون بخت بد کردش از من جدا بماندم چنین در جهان مبتلا
ز گرگین پس آنگه سخن بازجست که چون بود خود روزگار از نخست
زمانه بجایش کسی برگزید وگر خود ز چشم تو شد ناپدید
ز بدها چه آمد مر او را بگوی چه افگند بند سپهرش بروی
چه دیو آمدش پیش در مرغزار که او را تبه کرد و برگشت کار
تو این مرده‌ری اسب چون یافتی ز بیژن کجا روی برتافتی
بدو گفت گرگین که بازآر هوش سخن بشنو و پهن بگشای گوش
که این کار چون بود و کردار چون بدان بیشه با خوک پیکار چون
بدان پهلوانا و آگاه باش همیشه فروزنده‌ی گاه باش
برفتیم ز ایدر بجنگ گراز رسیدیم نزدیک ارمان فراز
یکی بیشه دیدیم کرده چو دست درختان بریده چراگاه پست
همه جای گشته کنام گراز همه شهر ارمان از آن در کزاز
چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم ببیشه درون بانگ برداشتیم
گراز اندر آمد بکردار کوه نه یک یک بهر جای گشته گروه
بکردیم جنگی بکردار شیر بشد روز و نامد دل از جنگ سیر
چو پیلان بهم بر فگندیمشان بمسمار دندان بکندیمشان
وزآنجا بایران نهادیم روی همه راه شادان و نخچیر جوی
برآمد یکی گور زان مرغزار کزان خوبتر کس نبیند نگار
بکردار گلگون گودرز موی چو خنگ شباهنگ فرهاد روی
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
بگردن چو شیر و برفتن چو باد تو گفتی که از رخش دارد نژاد
بر بیژن آمد چو پیلی نژند برو اندر افگند بیژن کمند
فگندن همان بود و رفتن همان دوان گور و بیژن پس اندر دمان
ز تازیدن گور و گرد سوار برآمد یکی دود زان مرغزار
بکردار دریا زمین بردمید کمندافگن و گور شد ناپدید
پی اندر گرفتم همه دشت و کوه که از تاختن شد سمندم ستوه
ز بیژن ندیدم بجایی نشان جزین اسب و زین از پس ایدر کشان
دلم شد پر آتش ز تیمار اوی که چون بود با گور پیکار اوی
بماندم فراوان بر آن مرغزار همی کردمش هر سوی خواستار
ازو باز گشتم چنین ناامید که گور ژیان بود و دیو سپید
چو بشنید گیو این سخن هوشیار بدانست کو را تباهست کار
ز گرگین سخن سربسر خیره دید همی چشمش از روی او تیره دید
رخش زرد از بیم سالار شاه سخن لرزلرزان و دل پر گناه
چو فرزند را گیو گم بوده دید سخن را برآنگونه آلوده دید
ببرد اهرمن گیو را دل ز جای همی خواست کو را درآرد ز پای
بخواهد ازو کین پور گزین وگر چند نیک آید او را ازین
پس اندیشه کرد اندران بنگرید نیامد همی روشنایی پدید
چه آید مرا گفت از کشتنا مگر کام بدگوهر آهرمنا
به بیژن چه سود آید از جان اوی دگرگونه سازیم درمان اوی
بباشیم تا زین سخن نزد شاه شود آشکارا ز گرگین گناه
ازو کین کشیدن بسی کار نیست سنان مرا پیش دیوار نیست
بگرگین یکی بانگ برزد بلند که ای بدکنش ریمن پرگزند
تو بردی ز من شید و ماه مرا گزین سواران و شاه مرا
فگندی مرا در تک و پوی پوی بگرد جهان اندرون چاره‌جوی
پس اکنون بدستان و بند و فریب کجا یابی آرام و خواب و شکیب
نباشد ترا بیش ازین دستگاه کجا من ببینم یکی روی شاه
پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش ز بهر گرامی جهانبین خویش
وز آنجا بیامد بنزدیک شاه دو دیده پر از خون و دل کینه‌خواه
برو آفرین کرد کای شهریار همیشه جهان را بشادی گذار
انوشه جهاندار نیک اخترا نبینی که بر سر چه آمد مرا
ز گیتی یکی پور بودم جوان شب و روز بودم بدوبر نوان
بجانش پر از بیم گریان بدم ز درد جداییش بریان بدم
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه زبان پر ز یافه روان پر گناه
بدآگاهی آورد از پور من ازان نامور پاک دستور من
یکی اسب دیدم نگونسار زین ز بیژن نشانی ندارد جزین
اگر داد بیند بدین کار ما یکی بنگرد ژرف سالار ما
ز گرگین دهد داد من شهریار کزو گشتم اندر جهان خاکسار
غمی شد ز درد دل گیو شاه برآشفت و بنهاد فرخ کلاه
رخ شاه بر گاه بی‌رنگ شد ز تیمار بیژن دلش تنگ شد
بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت چه گوید کجا ماند از نیک جفت
ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو سخن گفت با خسرو از پور نیو
چو از گیو بشنید خسرو سخن بدو گفت مندیش و زاری مکن
که بیژن بجانست خرسند باش بر امید گم بوده فرزند باش
که ایدون شنیدستم از موبدان ز بیدار دل نامور بخردان
که من با سواران ایران بجنگ سوی شهر توران شوم بی‌درنگ
بکین سیاوش کشم لشکرا بپیلان سرآرم از آن کشورا
بدان کینه اندر بود بیژنا همی رزم جوید چو آهرمنا
تو دل را بدین کار غمگین مدار من این را همانا بسم خواستار
بشد گیو یکدل پر اندوه و درد دو دیده پر از آب و رخساره زرد
چو گرگین بدرگاه خسرو رسید ز گردان در شاه پردخته دید
ز تیمار بیژن همه مهتران ز درگاه با گیو رفته سران
همه پر ز درد و همه پر زرنج همه همچو گم کرده سد گونه گنج
پراگنده رای و پراگنده دل همه خاک ره ز اشک کرده چو گل
وزین روی گرگین شوریده رفت بنزدیک ایوان درگاه تفت
چو در پیش کیخسرو آمد زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین
چو الماس دندانهای گراز بر تخت بنهاد و بردش نماز
که خسرو بهر کار پیروز باد همه روزگارش چو نوروز باد
سر دشمنان تو بادا بگاز بریده چنان کار سران گراز
بدندانها چون نگه کرد شاه بپرسید و گفتش که چون بود راه
کجا ماند از تو جدا بیژنا بروبر چه بد ساخت آهرمنا
چو خسرو چنین گفت گرگین بجای فرو ماند خیره همیدون بپای
ندانست پاسخ چه گوید بدوی فروماند بر جای بر زرد روی
زبان پر ز یافه روان پر گناه رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه
چو گفتارها یک بدیگر نماند برآشفت وز پیش تختش براند
همش خیره سر دید هم بدگمان بدشنام بگشاد خسرو زبان
بدو گفت نشنیدی آن داستان که دستان زدست از گه باستان
که گر شیر با کین گودرزیان بسیچد تنش را سر آید زمان
اگر نیستی از پی نام بد وگر پیش یزدان سرانجام بد
بفرمودمی تا سرت را ز تن بکنید بکردار مرغ اهرمن
بفرمود خسرو بپولادگر که بندگران ساز و مسمارسر
هم اندر زمان پای کردش ببند که از بند گیرد بداندیش پند
بگیو آنگهی گفت بازآر هوش بجویش بهر جای و هر سو بکوش
من اکنون ز هر سو فراوان سپاه فرستم بجویم بهر جا نگاه
ز بیژن مگر آگهی یابما بدین کار هشیار بشتابما
وگر دیر یابیم زو آگهی تو جای خرد را مگردان تهی
بمان تا بیاید مه فرودین که بفروزد اندر جهان هور دین
بدانگه که بر گل نشاندت باد چو بر سر همی گل فشاندت باد
زمین چادر سبز در پوشدا هوا بر گلان زار بخروشدا
بهرسو شود پاک فرمان ما پرستش که فرمود یزدان ما
بخواهم من آن جام گیتی نمای شوم پیش یزدان بباشم بپای
کجا هفت کشور بدو اندرا ببینم بر و بوم هر کشورا
کنم آفرین بر نیاکان خویش گزیده جهاندار و پاکان خویش
بگویم ترا هر کجا بیژنست بجام اندرون این مرا روشنست
چو بشنید گیو این سخن شاد شد ز تیمار فرزند آزاد شد
بخندید و بر شاه کرد آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین
بکام تو بادا سپهر بلند بجان تو هرگز مبادا گزند
ز نیکی دهش بر تو باد آفرین که بر تو برازد کلاه و نگین
چو گیو از بر گاه خسرو برفت ز هر سو سواران فرستاد تفت
بجستن گرفتند گرد جهان که یابد مگر زو بجایی نشان
همه شهر ارمان و تورانیان سپردند و نامد ز بیژن نشان
چو نوروز فرخ فراز آمدش بدان جام روشن نیاز آمدش
بیامد پر امید دل پهلوان ز بهر پسر گوژ گشته نوان
چو خسرو رخ گیو پژمرده دید دلش را بدرد اندر آزرده دید
بیامد بپوشید رومی قبای بدان تا بود پیش یزدان بپای
خروشید پیش جهان آفرین بخورشید بر چند برد آفرین
ز فریادرس زور و فریاد خواست از آهرمن بدکنش داد خواست
خرامان ازان جا بیامد بگاه بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
یکی جام بر کف نهاده نبید بدو اندرون هفت کشور پدید
زمان و نشان سپهر بلند همه کرده پیدا چه و چون و چند
ز ماهی بجام اندون تا بره نگاریده پیکر همه یکسره
چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر
همه بودنیها بدو اندرا بدیدی جهاندارا فسونگرا