شاهنامه/داستان بیژن و منیژه ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان بیژن و منیژه ۱ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان بیژن و منیژه ۳ |
چو آمد بنزدیک شاه اندرا | گو دست بسته برهنه سرا | |
برو آفرین کردکای شهریار | گر از من کنی راستی خواستار | |
بگویم ترا سربسر داستان | چو گردی بگفتار همداستان | |
نه من بزرو جستم این جشنگاه | نبود اندرین کار کس را گناه | |
از ایران بجنگ گراز آمدم | بدین جشن توران فراز آمدم | |
ز بهر یکی باز گم بوده را | برانداختم مهربان دوده را | |
بزیر یکی سرو رفتم بخواب | که تا سایه دارد مرا ز آفتاب | |
پری دربیامد بگسترد پر | مرا اندر آورد خفته ببر | |
از اسبم جدا کرد و شد تا براه | که آمد همی لشکر و دخت شاه | |
سوران پراگنده بر گرد دشت | چه مایه عماری بمن برگذشت | |
یکی چتر هندی برآمد ز دور | ز هر سو گرفته سواران تور | |
یکی کرده از عود مهدی میان | کشیده برو چادر پرنیان | |
بدو اندرون خفته بت پیکری | نهاده ببالین برش افسری | |
پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد | میان سواران درآمد چو باد | |
مرا ناگهان در عماری نشاند | بران خوب چهره فسونی بخواند | |
که تا اندر ایوان نیامد ز خواب | نجنبید و من چشم کرده پر آب | |
گناهی مرا اندرین بوده نیست | منیژه بدین کار آلوده نیست | |
پری بیگمان بخت برگشته بود | که بر من همی جادوی آزمود | |
چنین بد که گفتم کم و بیش نه | مرا ایدر اکنون کس و خویش نه | |
چنین داد پاسخ پس افراسیاب | که بخت بدت کرد بر تو شتاب | |
تو آنی کز ایران بتیغ و کمند | همی رزم جستی به نام بلند | |
کنون چون زنان پیش من بسته دست | همی خواب گویی به کردار مست | |
بکار دروغ آزمودن همی | بخواهی سر از من ربودن همی | |
بدو گفت بیژن که ای شهریار | سخن بشنو از من یکی هوشیار | |
گرازان بدندان و شیران بچنگ | توانند کردن بهر جای جنگ | |
یلان هم بشمشیر و تیر و کمان | توانند کوشید با بدگمان | |
یکی دست بسته برهنه تنا | یکی را ز پولاد پیراهنا | |
چگونه درد شیر بی چنگ تیز | اگر چند باشد دلش پر ستیز | |
اگر شاه خواهد که بنید ز من | دلیری نمودن بدین انجمن | |
یکی اسب فرمای و گرزی گران | ز ترکان گزین کن هزار از سران | |
بوردگه بر یکی زین هزار | اگر زنده مانم بمردم مدار | |
ز بیژن چو این گفته بشنید چشم | بروبر فگند و برآورد خشم | |
بگرسیوز اندر یکی بنگرید | کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید | |
نبینی که این بدکنش ریمنا | فزونی سگالد همی بر منا | |
بسنده نبودش همین بد که کرد | همی رزم جوید بننگ و نبرد | |
ببر همچنین بند بر دست و پای | هم اندر زمان زو بپرداز جای | |
بفرمای داری زدن پیش در | که باشد ز هر سو برو رهگذر | |
نگون بخت را زنده بر دار کن | وزو نیز با من مگردان سخن | |
بدان تا ز ایرانیان زین سپس | نیارد بتوران نگه کرد کس | |
کشیدندش از پیش افراسیاب | دل از درد خسته دو دیده پر آب | |
چو آمد بدر بیژن خسته دل | ز خون مژه پای مانده بگل | |
همی گفت اگر بر سرم کردگار | نوشتست مردن ببد روزگار | |
ز دار و ز کشتن نترسم همی | ز گردان ایران بترسم همی | |
که نامرد خواند مرا دشمنم | ز ناخسته بردار کرده تنم | |
بپیش نیاکان پهلو منش | پس از مرگ بر من بود سرزنش | |
روانم بماند هم ایدر بجای | ز شرم پدر چون شوم باز جای | |
دریغا که شادان شود دشمنم | چو بینند بر دار روشن تنم | |
دریغا ز شاه و ز مردان نیو | دریغا که دورم ز دیدار گیو | |
ایا باد بگذر بایران زمین | پیامی بر از من بشاه گزین | |
بگویش که بیژن بسختی درست | چو آهو که در چنگ شیر نرست | |
ببخشود یزدان جوانیش را | بهم برشکست آن گمانیش را | |
کننده همی کند جای درخت | پدید آمد از دور پیران ز بخت | |
چو پیران ویسه بدانجا رسید | همه راه ترک کمربسته دید | |
یکی دار برپای کرده بلند | کمندی برو بسته چون پای بند | |
ز ترکان بپرسید کین دار چیست | در شاه را از در دار کیست | |
بدو گفت گرسیوز این بیژنست | از ایران کجا شاه را دشمنست | |
بزد اسب و آمد بر بیژنا | جگر خسته دیدش برهنه تنا | |
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ | دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ | |
بپرسید و گفتش که چون آمدی | از ایران همانا بخون آمدی | |
همه داستان بیژن او را بگفت | چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت | |
ببخشود پیران ویسه بروی | ز مژگان سرشکش فرو شد بروی | |
بفرمود تا یک زمانش بدار | نکردند و گفتا هم ایدر بدار | |
بدان تا ببینم یکی روی شاه | نمایم بدو اختر نیک راه | |
بکاخ اندر آمد پرستارفش | بر شاه با دست کرده بکش | |
بیامد دمان تا بنزدیک تخت | بر افراسیاب آفرین کرد سخت | |
همی بود در پیش تختش بپای | چو دستور پاکیزه و رهنمای | |
سپهبد بدانست کز آرزوی | بپایست پیران آزاده خوی | |
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی | ترا بیشتر نزد من آبروی | |
اگر زر خواهی و گر گوهرا | و گر پادشاهی هر کشورا | |
ندارم دریغ از تو من گنج خویش | چرا برگزینی همی رنج خویش | |
چو بشنید پیران خسرو پرست | زمین را ببوسید و بر پای جست | |
که جاوید بادا ترا بخت و جای | مبادا ز تخت تو پردخته جای | |
ز شاهان گیتی ستایش تراست | ز خورشید برتر نمایش تراست | |
مرا هرچ باید ببخت تو هست | ز مردان وز گنج و نیروی دست | |
مرا این نیاز از در خویش نیست | کس از کهتران تو درویش نیست | |
بداند شهنشاه برترمنش | ستوده بهر کار بیسرزنش | |
که من شاه را پیش ازین چند بار | همی دادمی پند بر چند کار | |
بفرمان من هیچ نامد فراز | ازو داشتم کارها دست باز | |
مکش گفتمت پور کاوس را | که دشمن کنی رستم و توس را | |
کز ایران بپیلان بکوبندمان | ز هم بگسلانند پیوندمان | |
سیاوش که بود از نژاد کیان | ز بهر تو بسته کمر بر میان | |
بکشتی بخیره سیاوش را | بزهر اندر آمیختی نوش را | |
بدیدی بدیهای ایرانیان | که کردند با شهر تورانیان | |
ز ترکان دو بهره بپای ستور | سپردند و شد بخت را آب شور | |
هنوز آن سر تیغ دستان سام | همانا نیاسود اندر نیام | |
که رستم همی سرفشاند ازوی | بخورشید بر خون چکاند ازوی | |
برام بر کینه جویی همی | گل زهر خیره ببویی همی | |
اگر خون بیژن بریزی برین | ز توران برآید همان گرد کین | |
خردمند شاهی و ما کهترا | تو چشم خرد باز کن بنگرا | |
نگه کن ازان کین که گستردیا | ابا شاه ایران چه بر خوردیا | |
هم آنرا همی خواستار آوری | درخت بلا را ببار آوری | |
چو کینه دو گردد نداریم پای | ایا پهلوان جهان کدخدای | |
به از تو نداند کسی گیو را | نهنگ بلا رستم نیو را | |
چو گودرز کشواد پولادچنگ | که آید ز بهر نبیره بجنگ | |
چو برزد بران آتش تیز آب | چنین داد پاسخ پس افراسیاب | |
که بیژن نبینی که با من چه کرد | بایران و توران شدم روی زرد | |
نبینی کزین بدهنر دخترم | چه رسوایی آمد بپیران سرم | |
همان نام پوشیده رویان من | ز پرده بگسترد بر انجمن | |
کزین ننگ تا جاودان بر سرم | بخندد همی کشور و لشکرم | |
چنو یابد از من رهایی بجان | گشایند بر من ز هر سو زبان | |
برسوایی اندر بمانم بدرد | بپالایم از دیدگان آب زرد | |
دگر آفرین کرد پیران بدوی | که ای شاه نیک اختر راستگوی | |
چنینست کین شاه گوید همی | جز از نیک نامی نجوید همی | |
ولیکن بدین رای هشیار من | یکی بنگرد ژرف سالار من | |
ببندد مر او را ببند گران | کجا دار و کشتن گزیند بران | |
هر آنکو بزندان تو بسته ماند | ز دیوانها نام او کس نخواند | |
ازو پند گیرند ایرانیان | نبندند ازین پس بدی را میان | |
چنان کرد سالار کو رای دید | دلش با زبان شاه بر جای دید | |
ز دستور پاکیزهی راهبر | درفشان شود شاه بر گاه بر | |
بگرسیوز آنگه بفرمود شاه | که بند گران ساز و تاریک چاه | |
دو دستش بزنجیر و گردن بغل | یکی بند رومی بکردار مل | |
ببندش بمسمار آهنگران | ز سر تا بپایش ببند اندران | |
چو بستی نگون اندر افگن بچاه | چو بیبهره گردد ز خورشید و ماه | |
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو | که از ژرف دریای گیهان خدیو | |
فگندست در بیشهی چین ستان | بیاور ز بیژن بدان کین ستان | |
بپیلان گردون کش آن سنگ را | که پوشد سر چاه ارژنگ را | |
بیاور سر چاه او را بپوش | بدان تا بزاری برآیدش هوش | |
وز آنجا بایوان آن بیهنر | منیژه کزو ننگ یابد گهر | |
برو با سواران و تاراج کن | نگونبخت را بی سر و تاج کن | |
بگو ای بنفرین شوریده بخت | که بر تو نزیبد همی تاج و تخت | |
بننگ از کیان پست کردی سرم | بخاک اندر انداختی افسرم | |
برهنه کشانش ببر تا بچاه | که در چاه بین آنک دیدی بگاه | |
بهارش توی غمگسارش توی | درین تنگ زندان زوارش توی | |
خرامید گرسیوز از پیش اوی | بکردند کام بداندیش اوی | |
کشان بیژن گیو از پیش دار | ببردند بسته بران چاهسار | |
ز سر تا بپایش بهن ببست | بر و بازوی و گردن و پای و دست | |
بپولاد خایسک آهنگران | فروبرد مسمارهای گران | |
نگونش بچاه اندر انداختند | سر چاه را بند بر ساختند | |
وز آنجا بایوان آن دخترش | بیاورد گرسیوز آن لشکرش | |
همه گنج و گوهر بتاراج داد | ازین بدره بستد بدان تاج داد | |
منیژه برهنه بیک چادرا | برهنه دو پای و گشاده سرا | |
کشیدش دوان تا بدان چاهسار | دو دیده پر از خون و رخ جویبار | |
بدو گفت اینک ترا خان و مان | زواری برین بسته تا جاودان | |
غریوان همی گشت بر گرد دشت | چو یک روز و یک شب برو بر گذشت | |
خروشان بیامد بنزدیک چاه | یکی دست را اندرو کرد راه | |
چو از کوه خورشید سر برزدی | منیژه ز هر در همی نان چدی | |
همی گرد کردی بروز دراز | بسوراخ چاه آوریدی فراز | |
ببیژن سپردی و بگریستی | بران شوربختی همی زیستی | |
چو یک هفته گرگین برهبر بپای | همی بود و بیژن نیامد بجای | |
ز هر سوش پویان بجستن گرفت | رخان را بخوناب شستن گرفت | |
پشیمانی آمدش زان کار خویش | که چون بد سگالید بر یار خویش | |
بشد تازیان تا بدان جشنگاه | کجا بیژن گیو گم کرد راه | |
همه بیشه برگشت و کس را ندید | نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید | |
همی گشت بر گرد آن مرغزار | همی یار کرد اندرو خواستار | |
یکایک ز دور اسب بیژن بدید | که آمد ازان مرغزاران پدید | |
گسسته لگام و نگون کرده زین | فرو مانده بر جای اندوهگین | |
بدانست کو را تباهست کار | بایران نیاید بدین روزگار | |
اگر دار دارد اگر چاه و بند | از افراسیاب آمدستش گزند | |
کمند اندرافگند و برگاشت روی | ز کرده پشیمان و دل جفت جوی | |
ازان مرغزار اسب بیژن براند | بخیمه در آورد و روزی بماند | |
پس آنگه سوی شهر ایران شتافت | شب و روز آرام و خوردن نیافت | |
چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه | که بیژن نبودست با او براه | |
بگفت این سخن گیو را شهریار | بدان تا ز گرگین کند خواستار | |
پس آگاهی آمد همانگه بگیو | ز گم بودن رزمزن پور نیو | |
ز خانه بیامد دمان تا بکوی | دل از درد خسته پر از آب روی | |
همی گفت بیژن نیامد همی | بارمان ندانم چه ماند همی | |
بفرمود تا بور کشواد را | کجا داشتی روز فریاد را | |
بروبر نهادند زین خدنگ | گرفته بدل گیو کین پلنگ | |
همانگه بدو اندر آورد پای | بکردار باد اندر آمد ز جای | |
پذیره شدش تا کند خواستار | که بیژن کجا ماند و چون بود کار | |
همی گفت گرگین بدو ناگهان | همانا بدی ساخت اندر نهان | |
شوم گر ببینمش بی بیژنم | همانگه سرش را ز تن بر کنم | |
بیامد چو گرگین مر او را بدید | پیاده شد و پیش او در دوید | |
همی گشت غلتان بخاک اندرا | شخوده رخان و برهنه سرا | |
بپرسید و گفت ای گزین سپاه | سپهدار سالار و خورشید گاه | |
پذیره بدین راه چون آمدی | که با دیدگان پر ز خون آمدی | |
مرا جان شیرین نباید همی | کنون خوارتر گر برآید همی | |
چو چشمم بروی تو آید ز شرم | بپالایم از دیدگان آب گرم | |
کنون هیچ مندیش کو را بجان | نیامد گزند و بگویم نشان | |
چو اسب پسر دید گرگین بدست | پر از خاک و آسیمه برسان مست | |
چو گفتار گرگینش آمد بگوش | ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش | |
بخاک اندرون شد سرش ناپدید | همه جامهی پهلوی بردرید | |
همی کند موی از سر و ریش پاک | خروشان بسر بر همی ریخت خاک | |
همی گفت کای کردگار سپهر | تو گستردی اندر دلم هوش و مهر | |
گر از من جدا ماند فرزند من | روا دارم ار بگلسد بند من | |
روانم بدان جای نیکان بری | ز درد دل من تو آگهتری | |
مرا خود ز گیتی هم او بود و بس | چه انده گسار و چه فریادرس | |
کنون بخت بد کردش از من جدا | بماندم چنین در جهان مبتلا | |
ز گرگین پس آنگه سخن بازجست | که چون بود خود روزگار از نخست | |
زمانه بجایش کسی برگزید | وگر خود ز چشم تو شد ناپدید | |
ز بدها چه آمد مر او را بگوی | چه افگند بند سپهرش بروی | |
چه دیو آمدش پیش در مرغزار | که او را تبه کرد و برگشت کار | |
تو این مردهری اسب چون یافتی | ز بیژن کجا روی برتافتی | |
بدو گفت گرگین که بازآر هوش | سخن بشنو و پهن بگشای گوش | |
که این کار چون بود و کردار چون | بدان بیشه با خوک پیکار چون | |
بدان پهلوانا و آگاه باش | همیشه فروزندهی گاه باش | |
برفتیم ز ایدر بجنگ گراز | رسیدیم نزدیک ارمان فراز | |
یکی بیشه دیدیم کرده چو دست | درختان بریده چراگاه پست | |
همه جای گشته کنام گراز | همه شهر ارمان از آن در کزاز | |
چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم | ببیشه درون بانگ برداشتیم | |
گراز اندر آمد بکردار کوه | نه یک یک بهر جای گشته گروه | |
بکردیم جنگی بکردار شیر | بشد روز و نامد دل از جنگ سیر | |
چو پیلان بهم بر فگندیمشان | بمسمار دندان بکندیمشان | |
وزآنجا بایران نهادیم روی | همه راه شادان و نخچیر جوی | |
برآمد یکی گور زان مرغزار | کزان خوبتر کس نبیند نگار | |
بکردار گلگون گودرز موی | چو خنگ شباهنگ فرهاد روی | |
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم | چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم | |
بگردن چو شیر و برفتن چو باد | تو گفتی که از رخش دارد نژاد | |
بر بیژن آمد چو پیلی نژند | برو اندر افگند بیژن کمند | |
فگندن همان بود و رفتن همان | دوان گور و بیژن پس اندر دمان | |
ز تازیدن گور و گرد سوار | برآمد یکی دود زان مرغزار | |
بکردار دریا زمین بردمید | کمندافگن و گور شد ناپدید | |
پی اندر گرفتم همه دشت و کوه | که از تاختن شد سمندم ستوه | |
ز بیژن ندیدم بجایی نشان | جزین اسب و زین از پس ایدر کشان | |
دلم شد پر آتش ز تیمار اوی | که چون بود با گور پیکار اوی | |
بماندم فراوان بر آن مرغزار | همی کردمش هر سوی خواستار | |
ازو باز گشتم چنین ناامید | که گور ژیان بود و دیو سپید | |
چو بشنید گیو این سخن هوشیار | بدانست کو را تباهست کار | |
ز گرگین سخن سربسر خیره دید | همی چشمش از روی او تیره دید | |
رخش زرد از بیم سالار شاه | سخن لرزلرزان و دل پر گناه | |
چو فرزند را گیو گم بوده دید | سخن را برآنگونه آلوده دید | |
ببرد اهرمن گیو را دل ز جای | همی خواست کو را درآرد ز پای | |
بخواهد ازو کین پور گزین | وگر چند نیک آید او را ازین | |
پس اندیشه کرد اندران بنگرید | نیامد همی روشنایی پدید | |
چه آید مرا گفت از کشتنا | مگر کام بدگوهر آهرمنا | |
به بیژن چه سود آید از جان اوی | دگرگونه سازیم درمان اوی | |
بباشیم تا زین سخن نزد شاه | شود آشکارا ز گرگین گناه | |
ازو کین کشیدن بسی کار نیست | سنان مرا پیش دیوار نیست | |
بگرگین یکی بانگ برزد بلند | که ای بدکنش ریمن پرگزند | |
تو بردی ز من شید و ماه مرا | گزین سواران و شاه مرا | |
فگندی مرا در تک و پوی پوی | بگرد جهان اندرون چارهجوی | |
پس اکنون بدستان و بند و فریب | کجا یابی آرام و خواب و شکیب | |
نباشد ترا بیش ازین دستگاه | کجا من ببینم یکی روی شاه | |
پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش | ز بهر گرامی جهانبین خویش | |
وز آنجا بیامد بنزدیک شاه | دو دیده پر از خون و دل کینهخواه | |
برو آفرین کرد کای شهریار | همیشه جهان را بشادی گذار | |
انوشه جهاندار نیک اخترا | نبینی که بر سر چه آمد مرا | |
ز گیتی یکی پور بودم جوان | شب و روز بودم بدوبر نوان | |
بجانش پر از بیم گریان بدم | ز درد جداییش بریان بدم | |
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه | زبان پر ز یافه روان پر گناه | |
بدآگاهی آورد از پور من | ازان نامور پاک دستور من | |
یکی اسب دیدم نگونسار زین | ز بیژن نشانی ندارد جزین | |
اگر داد بیند بدین کار ما | یکی بنگرد ژرف سالار ما | |
ز گرگین دهد داد من شهریار | کزو گشتم اندر جهان خاکسار | |
غمی شد ز درد دل گیو شاه | برآشفت و بنهاد فرخ کلاه | |
رخ شاه بر گاه بیرنگ شد | ز تیمار بیژن دلش تنگ شد | |
بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت | چه گوید کجا ماند از نیک جفت | |
ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو | سخن گفت با خسرو از پور نیو | |
چو از گیو بشنید خسرو سخن | بدو گفت مندیش و زاری مکن | |
که بیژن بجانست خرسند باش | بر امید گم بوده فرزند باش | |
که ایدون شنیدستم از موبدان | ز بیدار دل نامور بخردان | |
که من با سواران ایران بجنگ | سوی شهر توران شوم بیدرنگ | |
بکین سیاوش کشم لشکرا | بپیلان سرآرم از آن کشورا | |
بدان کینه اندر بود بیژنا | همی رزم جوید چو آهرمنا | |
تو دل را بدین کار غمگین مدار | من این را همانا بسم خواستار | |
بشد گیو یکدل پر اندوه و درد | دو دیده پر از آب و رخساره زرد | |
چو گرگین بدرگاه خسرو رسید | ز گردان در شاه پردخته دید | |
ز تیمار بیژن همه مهتران | ز درگاه با گیو رفته سران | |
همه پر ز درد و همه پر زرنج | همه همچو گم کرده سد گونه گنج | |
پراگنده رای و پراگنده دل | همه خاک ره ز اشک کرده چو گل | |
وزین روی گرگین شوریده رفت | بنزدیک ایوان درگاه تفت | |
چو در پیش کیخسرو آمد زمین | ببوسید و بر شاه کرد آفرین | |
چو الماس دندانهای گراز | بر تخت بنهاد و بردش نماز | |
که خسرو بهر کار پیروز باد | همه روزگارش چو نوروز باد | |
سر دشمنان تو بادا بگاز | بریده چنان کار سران گراز | |
بدندانها چون نگه کرد شاه | بپرسید و گفتش که چون بود راه | |
کجا ماند از تو جدا بیژنا | بروبر چه بد ساخت آهرمنا | |
چو خسرو چنین گفت گرگین بجای | فرو ماند خیره همیدون بپای | |
ندانست پاسخ چه گوید بدوی | فروماند بر جای بر زرد روی | |
زبان پر ز یافه روان پر گناه | رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه | |
چو گفتارها یک بدیگر نماند | برآشفت وز پیش تختش براند | |
همش خیره سر دید هم بدگمان | بدشنام بگشاد خسرو زبان | |
بدو گفت نشنیدی آن داستان | که دستان زدست از گه باستان | |
که گر شیر با کین گودرزیان | بسیچد تنش را سر آید زمان | |
اگر نیستی از پی نام بد | وگر پیش یزدان سرانجام بد | |
بفرمودمی تا سرت را ز تن | بکنید بکردار مرغ اهرمن | |
بفرمود خسرو بپولادگر | که بندگران ساز و مسمارسر | |
هم اندر زمان پای کردش ببند | که از بند گیرد بداندیش پند | |
بگیو آنگهی گفت بازآر هوش | بجویش بهر جای و هر سو بکوش | |
من اکنون ز هر سو فراوان سپاه | فرستم بجویم بهر جا نگاه | |
ز بیژن مگر آگهی یابما | بدین کار هشیار بشتابما | |
وگر دیر یابیم زو آگهی | تو جای خرد را مگردان تهی | |
بمان تا بیاید مه فرودین | که بفروزد اندر جهان هور دین | |
بدانگه که بر گل نشاندت باد | چو بر سر همی گل فشاندت باد | |
زمین چادر سبز در پوشدا | هوا بر گلان زار بخروشدا | |
بهرسو شود پاک فرمان ما | پرستش که فرمود یزدان ما | |
بخواهم من آن جام گیتی نمای | شوم پیش یزدان بباشم بپای | |
کجا هفت کشور بدو اندرا | ببینم بر و بوم هر کشورا | |
کنم آفرین بر نیاکان خویش | گزیده جهاندار و پاکان خویش | |
بگویم ترا هر کجا بیژنست | بجام اندرون این مرا روشنست | |
چو بشنید گیو این سخن شاد شد | ز تیمار فرزند آزاد شد | |
بخندید و بر شاه کرد آفرین | که بیتو مبادا زمان و زمین | |
بکام تو بادا سپهر بلند | بجان تو هرگز مبادا گزند | |
ز نیکی دهش بر تو باد آفرین | که بر تو برازد کلاه و نگین | |
چو گیو از بر گاه خسرو برفت | ز هر سو سواران فرستاد تفت | |
بجستن گرفتند گرد جهان | که یابد مگر زو بجایی نشان | |
همه شهر ارمان و تورانیان | سپردند و نامد ز بیژن نشان | |
چو نوروز فرخ فراز آمدش | بدان جام روشن نیاز آمدش | |
بیامد پر امید دل پهلوان | ز بهر پسر گوژ گشته نوان | |
چو خسرو رخ گیو پژمرده دید | دلش را بدرد اندر آزرده دید | |
بیامد بپوشید رومی قبای | بدان تا بود پیش یزدان بپای | |
خروشید پیش جهان آفرین | بخورشید بر چند برد آفرین | |
ز فریادرس زور و فریاد خواست | از آهرمن بدکنش داد خواست | |
خرامان ازان جا بیامد بگاه | بسر بر نهاد آن خجسته کلاه | |
یکی جام بر کف نهاده نبید | بدو اندرون هفت کشور پدید | |
زمان و نشان سپهر بلند | همه کرده پیدا چه و چون و چند | |
ز ماهی بجام اندون تا بره | نگاریده پیکر همه یکسره | |
چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر | چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر | |
همه بودنیها بدو اندرا | بدیدی جهاندارا فسونگرا |