دفتر شعر تشنه طوفان/کاروان

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
اشک شوق کاروان
از فریدون مشیری
آواره
تشنه طوفان


عمر پا بر دل من می‌نهد و مي‌گذرد...

خسته شد چشم من از اين همه پاييز و بهار

نه عجب گر نكنم بر گل و گلزار نظر

در بهاری كه دلم نشكفد از خنده‌ی يار


چه كند با رخ پژمرده‌ی من گل به چمن؟

چه كند با دل افسرده‌ی من لاله به باغ؟

من چه دارم كه برم در بر آن غير از اشك؟

وين چه دارد كه نهد بر دل من غير از داغ؟


عمر پا بر دل من مي‌نهد و مي‌گذرد...

مي‌برد مژده‌ی آزادی زندانی را

زودتر كاش به سرمنزل مقصود رسد

سحری جلوه كند اين شب ظلماني را


پنجه‌ی مرگ گرفته‌ست گريبان اميد

شمع جانم همه شب سوخته بر بالينش

روح آزرده‌ی من مي‌رمد از بوی بهار

بی تو خاری‌ست به دل، خنده‌ی فروردينش


عمر پا بر دل من می‌نهد و مي‌گذرد...

كاروانی همه افسون، همه نيرنگ و فريب!

سال‌ها باغ و بهارم همه تاراج خزان

بخت بد، هرچه كشيدم همه از دست حبيب


ديدن روی گل و سير چمن نيست بهار

به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!

آن بهار است كه بعد از شب جانسوز فراق

به هم آميزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه