دفتر شعر تشنه طوفان/اشک شوق

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
برگ های سپید دفتر من اشک شوق
از فریدون مشیری
کاروان
تشنه طوفان


باور نداشتم كه در آن تنگناي غم

رحم آورد به زاري و عجز و نياز من

ناگاه، چون فرشته رحمت فرا رسد

در رنج چاره سوز، شود چاره ساز من


او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو

مي‌ريخت گويي از در و ديوار بوي عشق

حرف وفا به ديده و صد راز در نگاه

شيرين بود ز راه نظر گفت‌وگوي عشق


در چشم دلفريبش، غوغاي شوق بود

غوغاي شوق بود و جواني و آرزو

رؤياي زندگاني جاويد، جلوه داشت

در پرتو تبسم آن ماه لاله‌رو


پيشاني‌اش‌: سپيده‌ی صبح اميد بود

زيباتر از سپيده و روشن‌تر از اميد!

سر تا قدم طراوت و زيبايي و نشاط

دست طلب به دامن وصلش نمي‌رسيد


آن‌جا كه اشتياق شرر زد به تار و پود

آن‌جا كه دل كشيد، به صد التهاب، آه

آن‌جا كه لب نداشت توانايي سخن

آن‌جا كه سوخت تاب و شكيبايي نگاه


آغوش باز كردم و در بر گرفتمش

با خرمني شكوفه تر روبه‌رو شدم

دل‌ها صداي ناله‌ی هم را شناختند

او محو عشق من شد و من محو او شدم


گلبرگ گونه‌هاي دل افروز او ز شرم

چون گونه‌هاي لاله تبدار مي‌نمود

سر مي‌كشيد شعله‌ی آه من از نگاه

گويي ميان سينه، دل آتش گرفته بود


او بود و عشق بود و صفا بود و آرزو

لبخند شوق بود و تمناي بوسه بود

بي تاب و بيقرار، نگاه گريز پا

هر لحظه سوي لعل لبش بال مي‌گشود


چون شبنمي كه لغزد بر چهر ياسمن

لغزيد روي گونه‌ی او اشك شرم او

دستم به گرد گردن آن ماه حلقه شد

آميخت آه من به نفس‌هاي گرم او!


دل‌ها تپيد و راه نظر بست اشك شوق

بر جان بي شكيب، شرار تب اوفتاد

آغوش تنگ‌تر شد و بازو فشرده‌تر

لرزيد سينه‌اي و لبي بر لب اوفتاد!