دیوان بیدل شیرازی/گوشه نشین

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
دولت یکروزه گوشه نشین
از بیدل شیرازی
هجر یار عزیز
دیوان بیدل شیرازی


بی دوست بود دوزخ اگر خلد برین است جز باده بود زهر اگر ماء معین است
یار آمد و غم رفت غنیمت شمر ای دل شادی شب وصل که ایام بکین است
از روزنۀ کلبۀ دل سر زده خورشید بر آینۀ دیده و یا عکس جبین است
حاجت نه به شمع است به بزمی که تو باشی بر دار ز رخ پرده که خود نور مبین است
فریاد از آن نرگس جادوی فسونگر کاشوب جهانست و بلای دل و دین است
دین و دل صد گوشه نشین داده به یغما آن خال که بر کنج لبش گوشه نشین است
گویند که بیدل ز چه آشفته و شیداست هر دل که در آویخت در آن زلف چنین است

***