دیوان بیدل شیرازی/کلبهٔ ویران

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
فتنهٔ آخر زمان کلبهٔ ویران
از بیدل شیرازی
نژاد کیم
دیوان بیدل شیرازی


تو بدین عارض چون آینه گر رخ بنمائی غم ایام ز آئینهٔ دل ها بزدائی
جان دهد لعل تو و دل بردم هندوی خالت هم تو مفتاح فلاح من و هم دام بلائی
بوی خوش وام کند غالیه زان طرهٔ مشکین خود چه حاجت که برآن زلف دگر غالیه سائی
نیست مقدور مصور که کشد نقش جمالت کلک نقاش کجا و قلم صنع خدائی
در دل از زلف گره کین توام عقده بسی هست مگرت غنچهٔ پیکان بکند عقده گشائی
مدعی روی تو نادیده کند منع ز عشقم قطع دعوی من و او نشود تا تو نیائی
ناله ای با اثری میرسد از سینه به گوشم کاروانی بود آنجا که دهد بانک درآئی
در فراق تو هلاکست و وصال تو حیاتم جان بگیری و دهی چون بروی یا که بیائی
امتحان خواهی اگر پای بنه بر سر خاکم تا ببینی که چسان زنده شوم از سر پائی
اندرآن عرصه که معشوق کند زلف چو چوگان تا نه سر گوی کنی گوی سعادت نربائی
عاشقان از دم شمشیر بلا می نگریزند منهم اول به تو گفتم که تو با عشق نپائی
غم عشق تو کجا و غم بیدل که نگنجد حشمت سلطنت و کلبهٔ ویران گدائی

***