دیوان بیدل شیرازی/فتنهٔ آخر زمان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
انسان | فتنهٔ آخر زمان از بیدل شیرازی |
کلبهٔ ویران |
دیوان بیدل شیرازی |
این منم شاها به درگاهت امان آورده ام | خود امان از فتنهٔ آخر زمان آورده ام | |
این منم در پیشگاه حضرتت از جور چرخ | سینهٔ سوزان و چشمی خون فشان آورده ام | |
این منم بر درگهت تا رحمت آری از نیاز | چون گدایان ناله و آه و فغان آورده ام | |
این منم کز ننگ دون طبعی خلاصی جسته ام | وین منم از فخر سر بر آسمان آورده ام | |
این منم از قعر دوزخ خویش را با صد گناه | بر فراز ساحت باغ جنان آورده ام | |
این منم بر خاک درگاهت به کف جزو مدیح | همچو عمان طبع را گوهر فشان آورده ام | |
تا غبار آستانت را کشم بر دیدگان | حلقه سان سر بر در این آستان آورده ام | |
گر چه نشکستم جهان بر خاک درگاهت ز عجز | تا که گردم خاک مشتی استخوان آورده ام | |
بود قدم تیر و مویم مشک تاتاری کنون | موی چون کافور و قدی چون کمان آورده ام | |
بود دل چون غنچه ام خندان و رخ چون ارغوان | آن چو لاله خون و این چون زعفران آورده ام | |
هستم آن بلبل که بودم دور از گل فرودین | جا به گلشن از تقاضا در آبان آورده ام | |
تا توانائی دهی از لطف خویشم بر درت | جانی از غم خسته جسمی ناتوان آورده ام | |
جامۀ جان تا فرو شویم ز لوث معصیت | دجله ها از دیده تا دامن روان آورده ام | |
رنج ها نکشیده ام زین هفت اختر تاکنون | خویشتن را من برون زین هفت خوان آورده ام | |
رستمی ها کرده ام کاوس جان از جنس دیو | بر سریر سلطنت تا حکمران آورده ام | |
نفس دیو و جان چو کاوس است و تن مازندران | یک تنه کاوس از مازندران آورده ام | |
جان به لب آمد مرا تا از جفای روزگار | نیم جانی بر در دارای جان آورده ام | |
هست بر خلق آشکار از آه آتشبار من | کاتشی در سینه همچون نی نهان آورده ام | |
تا که برهاند مرا از فتنۀ دجّال نفس | التجا بر درگه صاحب زمان آورده ام | |
بالم از سنگ حوادث زین سپس ایمن بود | زانکه بر شاخ بلندی آشیان آورده ام | |
بر کف از بهر نثار مقدم زوّار او | گر چه جان دارم متاعی رایگان آورده ام | |
حضرتش را هدیه ام گر رد نماید یا قبول | صدق و اخلاص و ارادت ارمغان آورده ام | |
هر کسی را تحفه بر دست و من چون پیر زال | بیع یوسف را کلافی ریسمان آورده ام | |
پادشاهان جهان گو تا بگیرندی کنار | کز شهنشاهیش حرفی در میان آورده ام | |
تا مگر گویم مدیحش را به آئین دگر | مطلعی از نو برای امتحان آورده ام | |
داورا تا وصف ذاتت در بیان آورده ام | آشکارا آنچه بود اندر نهان آورده ام | |
دید حق گر خلق را مقدورتی نی در توان | آینۀ روی خداوند جهان آورده ام | |
تا مشام جان معطّر گرددم از آن شمیم | ریح رحمان چون پیمبر از یمان آورده ام | |
خلق را تنزیل دیگر در بیان نعت تو | همچو جبریل امین از آسمان آورده ام | |
پایۀ قصر جلالت مر مرا معلوم نیست | گر چه از عقل نخستین نردبان آورده ام | |
معنی حسن جمالت در لسان تا آورم | غیر ازین منطق که میدانی بیان آورده ام | |
فیض روح قدس چون همدم است در مدح تو | خلق را اعجاز روح الله عیان آورده ام | |
چون گل رویت بیاد آوردم از گلزار طبع | مدحتت را گلستان در گلستان آورده ام | |
تا خیال سرو قدت را نشانم در ضمیر | خاطرم را بوستان در بوستان آورده ام | |
داستان مدح تو پایان ندارد گر چه من | مدحتت را داستان در داستان آورده ام | |
کردم از خویت بیان رمزی و از بوی بهشت | نخلحه بهر دماغ قدسیان آورده ام | |
بحر خواندم گر کفت استغفرالله زین سخن | قطره ای هم شاًن بحر بیکران آورده ام | |
رایت از خورشید خواندم توبه گویم زین کلام | ذرّه ای با مهر رخشان تواًمان آورده ام | |
گر چه یزدان راست بی مثلی قرین ذات تو | چرخ گوید بالله ار در صد قران آورده ام | |
خود یقین دارم که قدرت برترست از هر چه هست | حاش الله غیر از این گر در گمان آورده ام | |
بر فراز منبر نه پایۀ افلاک من | مدحتت را از ملائک مدح خوان آورده ام | |
گوهری کز بحر گوهرزای طبعم شد پدید | گوشوار گوش عرش و عرشیان آورده ام | |
خار بادا در دو چشمم روضه ات تا دیده ام | گر حدیثی از بهشت جاودان آورده ام | |
خاک بادا در دهانم خود اگر با عدل تو | بر زبان نامی من از نوشیروان آورده ام | |
آنچه در شاًن نبی فرمود یزدان در نُبی | در مدیحت جمله را من ترجمان آورده ام | |
از شرار تیغ دشمن سوز تو کردم حدیث | دشمنان را زین خبر آتش به جان آورده ام | |
آتش دوزخ به جان دشمنان افکنده ام | آب کوثر در مذاق دوستان آورده ام | |
خامه ام مر خصم را ثعبان آتشباره شد | معجز موسی بن عمران در نبان آورده ام | |
تا ز لعل شکرینت حرفی آوردم به لب | تنگهای شکر از هندوستان آورده ام | |
شهد میبارد به جای نیشکر از خامه ام | تا به مدحت خامه را رطب اللسان آورده ام | |
گر چه پیرم کرد دور روزگار از عشق او | شورشی اندر دل پیر و جوان آورده ام | |
تا براق طبع را در مدحتش جولان دهم | عرصۀ جولانگهش را لامکان آورده ام | |
گوی بازی تا کنم با همگنان در مدح او | از هلال و مهر کوی و صولجان آورده ام | |
تا ز دریای غمم کشتی به ساحل آورد | زورق دل را ز عشقش بادبان آورده ام | |
چون ز عشقش بادبان آورده ام کشتی دل | از میان لجّۀ غم بر کران آورده ام | |
تا که سر بنهاده ام بر خاک درگاهش ز عجز | از سعادت پا به فرق فرقدان آورده ام | |
سختی ایام را بنهاده ام بر پشت بار | توسن افلاک را در زیر ران آورده ام | |
تا به عزم خاکبوسی درش گشتم سوار | عزّت و اقبال و دولت هم عنان آورده ام | |
پشه بودم زیر پای پیل کز الطاف او | زیر پای خویشتن پیل دمان آورده ام | |
گر چه صیدی بس ضعیفم لیک از تایید عشق | سلسله در گردن شیر ژیان آورده ام | |
کردن طاعت ز بهر خدمتش تا خم مراست | زیر فرمان، گردن گردنکشان آورده ام | |
ندهم از کف دامن وصلش که بعد از شصت سال | با هزاران رنج گنجی شایگان آورده ام | |
درد ها بودم به دل زین گوژ پشت هرزه گرد | مر مداوا را پزشکی در دوان آورده ام | |
تا ظهور موکبش نزدیک گردد روز و شب | دست حاجت من به سوی آسمان آورده ام | |
تا ببینم روی او پیوسته از بهر دعا | رو به درگاه خداوند جهان آورده ام | |
بشکند تا جیش اعدا از دعای نیمه شب | لشکرش را هدیه من حرز یمان آورده ام | |
روز این دجالیان تا تیره سازم همچو شام | دود آهی هر سحر تا آسمان آورده ام | |
تا عدویش را کمین گیرم مگر از روی صدق | هر نفس تیر دعائی در کمان آورده ام | |
ز دعای صبحگاهی لشکر اسلام را | از پی نصرت درفش کاویان آورده ام | |
عذر من بپذیر جانا در مدیحت قافیه | گر مکرر کرده ام یا شایگان آورده ام | |
بود منظورم که افزون تر شود جزو مدیح | شعر آوردم نه رسم شاعران آورده ام | |
چون به هر بیتی ز فردوس برین بیتی دهند | در مدیحت این همه تکرار از آن آورده ام | |
ور نه وصف من کجا و ذات پاک تو کجا | قطره ای نزد محیط بیکران آورده ام | |
چون دعای دولتت خوشتر ز طول مدعاست | بر دعا زآن روی ختم داستان آورده ام | |
من دعا می گویم و کرّوبیان آمین همه | در اجابت پاک یزدان را ضمان آورده ام | |
بندگی درگهش بیدل چو به از خواجگیست | خویشتن را در شمار بندگان آورده ام |
***