دیوان بیدل شیرازی/نژاد کیم

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کلبهٔ ویران نژاد کیم
از بیدل شیرازی
رند لاابالی
دیوان بیدل شیرازی


گر ز من خواجه پژمانست بنده را نیز خاطر آن سان است
سفله خواهان سفلگان باشد چه کند چون طبیعتش آن ست
بوی گل گر چه راحت روح است جعل از بوی او گریزانست
نیست چون تاب دیدنش خفاش دشمن آفتاب تابان است
خمفسا گر به طبع خصم گل است نقص گل نیست نقص از آنست
والۀ سرو قمری مسکین عاشق گل هزار دستان است
جنس مر جنس خویش طالب نوع از نوع خود خواهان است
گلخنی راست باغ چون دوزخ باغبان گلخنش چو رندان است
گر به من خواجه خصم گو باشد دیو را دشمنی به انسان است
خود گرفتم که یک دو روز دگر خواجه در ملک فارس سلطان است
دزد دار دیو خاتم جم را دیو باشد کجا سلیمان است
صورتی گر کشند بر دیوار آدمی نیست نقش ایوان است
شاه شطرنج کس نخواند شاه شیر بیدق نه شیر غرّان است
آدمی را حقیقتی باید ور نه کمتر بسی ز حیوان است
دشمن آمد مرا نه شگفت خصم دانا همیشه نادان است
نه وزیرم نه منشیم نه مشیر نه کلانتر که از بزرگان است
نیم از لاس جرد و ایزد خواست که اهلشان هم مذاق با آن است
سگ بحری نیم که خصیۀ او داروی درد ام صبیان است
نه قلندر نه صوفیم که مدام جایشان خلوت و شبستان است
رنج همدان من نه فرسیموس که مر او را شفای نمدان است
نیستم ساده روی و خوش منظر کین دو منظور میر دوران است
هم قیادت شعار من نبود که کنون شیوۀ امیران است
شاهدی شوخ و شنک نیست مرا کش زنخ سیب و نا بستان است
نه مقلّد نه مطرب شهرم که بدل دوستدار ایشان است
نه زر و سیم بی حساب مرا که از آن هر چه مشکل آسان است
هر که در وی نه جمع این اوصاف همچو من خواطرش پریشان است
مر مرا قدر و قیمتی نبود خواجه چون دوستدار اینان است
خصم گر می نداندم مقدار که مرا پایه تا چه پایان است
باز گویم که پیشۀ من چیست کیستم خود چه ام در انبان است
منم آن آسمان عزّ و شرف کاسمانم به زیر فرمان است
منم آن آفتاب کز نورم ذرّۀ آفتاب تابان است
دل و دستم به گاه جود و عطا رشک بحر است و غیرت کان است
آن محیطی بود دلم کز وی کمترین قطره بحر عمّان است
وان سحاب است دست من کو را درو گوهر به جای باران است
دم زنم چون ز علم در برمن بوعلی کودک سبق خوان است
چون ز حکمت بیان کنم سخنی سخنم زیب گوش لقمان است
خود مسیحا نیم ولی چو مسیح از دمم مرده را به تن جان است
از فصاحت اگر سخن رانم اعجمی بنده ایم صحبان است
بحر عمان اگر چه لؤلؤ زاست طبع من بحر گوهر افشان است
نیستیم گر عصای موسی لیک خامه ام خصم را چو ثعبان است
فاش تر گویم از نژاد کیم گر چه بر خلق این نه پنهان است
از نژاد شهنشهی که ز قدر بر درش جبرئیل دربان است
آنکه بر جن و انس مبعوث است وانکه بر شرق و غرب سلطان است
خاتم و صادر نخستین است اوّل و آخر رسولان است
احمد مرسل آنکه منقبش زینت سوره های قرآن است
گر چه ایجاد این جهان از اوست نه جهان آفرین جهانبان است
پاک یزدان نخوانمش لیکن مظهر ذات پاک یزدان است
آشکارا ز روی او بر خلق اندرین پرده هر چه پنهان است
ز او پدیدار قدرت واجب گر چه در جلوه گاه امکان است
درس گوی هزار ادریس است حکمت آموز صد چو لقمان است
بوالبشر را ازوست توبه قبول نار نمرود ازو گلستان است
زو براهیم راست برد و سلام نوح را ایمنی ز طوفان است
دافع غم یوسف از زندان رافع همّ پیر کنعان است
کاشف ضرّ حضرت ایّوب از بلایا و رنج کرمان است
هم خلیفه به ارض ازو داوود هم ازو حشمت سلیمان است
روح بخشای عیسی مریم نطق آموز پور عمران است
انبیا جملگی چو خیل نجوم نور آفتاب رخشان است
خالقی بر بساط مخلوق است واجبی در لباس امکان است
گر چه از نوع آدمی لیکن معنی عقل و صورت جان است
چون مکان جوید او به پشت براق عرصۀ لامکانش میدان است
چون به منبر رود عیان بر عرش خلق را نور پاک سبحان است
شافع عاصیان به روز جزا منجی مذنیان ز تیران است
خواستم از خرد که قدرش را به قیاس آورد که چندان است
وهم از آن حرف پشت دست گزید عقل سبابه اش به دندان است
درک جاهش کجا و فهم بشر که خرد آفرین انسان است
چون توانم ثنای او گفتن که مر او را خدا ثنا خوان است
از پی لطف و قهر بار خدایی تا بپا دوزخ است و رضوان است
پیرو شرع او به خلد برین دشمن دین او به نیران است

***