دیوان بیدل شیرازی/کربلا

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
کنت کنزاً کربلا
از بیدل شیرازی
مفشی راز
دیوان بیدل شیرازی


وقت شد کز کربلا رانم سخن باز بگویم زان بلایا و محن
کربلا خود چیست دام ابتلاست امتحانگاه خداوند علاست
نقد هر قلبی نه صاف و بی غش است صیرفی قلبهامان آتش است
قلبها را گر بگیرندی عیار زان برون ناید یکی از صد هزار
کربلا را ظاهری و با طنی است کربلای هر کسی را یک نوع است
نفس امار شمر و جانت چون حسین کربلای این بدن پر شور و شین
هم حسین اندر تو هم شمر پلید می کند هر لحظه صد بارش شهید
نحن مقتولون عن سیف العدی ما لنا اعداء الا نفسنا
نفس تو دشمن تر از هر دشمن است همچو شمرش دل ز سنگ و آهن است
جان پاکت را برد سر هر زمان از قفا و رحم نی در قلب آن
وقت مردن که رهد جان از بدن شیونست و ناله اندر مرد و زن
نفس کشتن گه بود نعم الحیات نزد تو دشوار باشد آن فوات
شیونت ای آنکه از مرگ تن است گر بمرد جان تعزیت و شیون است
نحن مطرودون عن اوطاننا نحن مهجوران عن احلائنا
این وطن دانی چه باشد کوی دوست موطن اصلی را جمله خلق اوست
هر که دور افتاده از روی حبیب هر کجا باشد بود زار و غریب
چون نباشدمان ز غربت شور و شین که ز ما تا اوست بعدالمشرقین
جان که از سر منزل جانان جداست گر بنالد زان غریبی ها رواست
نحن ما سورون فی ایدی الهوی نجنا یارب منا نجنا
عقل تو باشد اسیر خوی تو میکشد هر کو به غیر از کوی تو
چون پر کاهت دهد دست هوا می برندت زآسمان تا نا کجا
مر ترا این کربلای باطن است کربلای ظاهری هم نیز هست
کربلای ظاهر آن دشت بلاست که در آن مدفون شهید کربلاست

***