دیوان بیدل شیرازی/کنت کنزاً

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
نور و ظلمت کنت کنزاً
از بیدل شیرازی
کربلا
دیوان بیدل شیرازی


کنت کنزاً گفت خلاق ودود زانکه جز ذاتش دگر چیزی نبود
نه وجود اشناختی کس از عدم نه حدوثی بود ممتاز از قدم
بود هیچ کرسی و عرش و نه فلک نه بشر بود و نه جن و نه ملک
نه زمین بود و نه چرخ و نه زمان نه جهان بود و نه کون و نه مکان
غیر ذات یار هیچ یاری نبود عاشقی کو تا کند گفت و شنود
بود گنجی لیک بی گنجور بود راز ها بودش ولی مستور بود
خازنی بایست مر آن گنج را تا نماید کنج ذاتش در خفا
همچنان هر راز را هم محرمی هست لازم تا نباشد مبهمی
محرمش چون با راز انباز شود حکمش است آن راز را غماز شود
پس صفات از ذات آمد در ظهور همچو از خورشید عالمتاب نور
جلوه بنمود چونکه ذاتش از نهان گشت اسماء و صفات از وی عیان
بهر اسماء و سما در کار شد هر صفت را مظهری ناچار شد
بحر علم او در آمد چون به موج شد عیان اعیان ز موجش فوج فوج
کاف امرش چون به نون جست اقتران آسمانها و زمینها شد عیان
قدرتش بنیاد نه افلاک کرد زان سپس ایجاد مشتی خاک کرد
زآسمان و خاک و آب و باد و نار داد آدم را وجودی مستعار
مختصر به باشد از طول کلام مقتضی طول نبودم چون مقام
چون بنای آفرینش را نهاد جود او مبداء شد و عدلش معاد
واگذار این ماجرا و گفت و گوی وز حدیث کنت کنزا باز گوی
گر ز فعل ماضیت در دل شکی است ماضی و مستقبل آنجا خود یکی است
نه زمین موجود بود و نه زمان بود ذاتی عاری از نام و نشان
جلوه چون کرد شد پیدایش صفات وز صفاتش آشکارا کنج ذات
از مشیت ممکنات موجود کرد وز کرم نابوده ای را بود کرد
خواست بیند روی خویش آئینه ساخت عاشق خود بود و با خود عشق باخت
ممکنات آئینه روی شهند مشرق الشمس وجود اللهند
ای برادر کثرت و وحدت یکیست زانکه جز از جود او موجود نیست
خود ز وحدت جانب کثرت شتافت هر کجا بشتافت غیر از خود نیافت
چون شکافی ذره را هست آفتاب ور بیابی قطره را دریای آب
در دل هر ذره خورشیدی نهان جوف هر قطره است بحر بیکران
روشن از روی رخش نزدیک و دور لیک مخفی رویش از فرط ظهور
هر که از صورت سوی معنی شتافت فرع ها را متحد با اصل یافت
وین بد و نیکی که بینی در جهان چون به معنی ننگری ننگست آن
چون مرایا مختلف شد در صفات مختلف در وی نماید عکس ذات
ما که چشمی احولانه داشتیم لاجرم یک را دو می پنداشتیم
گر خدا بینی نه خود ای نکته دان نیک بینی هر بدی را در جهان
هر که خود را دید او کافر بود مر خدا را آن خودی ساتر بود
چیست کافر معنی آن ساتر است ساتر حق ای برادر کافر است
خود اگر بینی نبینی روی دوست مغز خواهی بر کن از بادام پوست
آفرینش را طلسمی بسته اند روح را در چاه جسمی بسته اند
بشکن آخر این طلسم جسم را تا نبیند چشم جانت جز خدا
سخت گستاخانه تازم بارکی رفت از دستم عنان یکبارکی
این جسارتها اگر چه از من است خود نپویم ره که اسبم توسن است
مستم و آشفته وز خود بی خبر ذوالجناحم سرکش است و تیز پر

***