دیوان بیدل شیرازی/پریشان

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
پای عزت پریشان
از بیدل شیرازی
شراب دلشدگان
دیوان بیدل شیرازی


این چه حسنست کزان شهر همه پر غوغاست وان چه قدی که از آن شور قیامت برپاست
منتظر خلق که بنشینی و بنشانی شور ننشستی و فغان از دل مردم برخاست
یارب این کیست که چون میگذرد از غم او بر سر هر گذری زاشک روان صد دریاست
نه همین چاک ز دست تو گریبان منست که درین شهر بسی جامه ز جور تو قباست
چشم مستش به یکی غمزه دل از خلقی برد ترک چون مست شود شیوه اش آری یغماست
هر که بیند سر آن زلف و پریشان نشود هر ملامت که کند بر من شوریده رواست
خود گرفتم که ز پا بند گشودم صیاد رشته هائی که به دل بسته هنوزم برجاست
وصل جانان چو نباشد به چه کار آید جان گو بیا مرگ که بیدل به تو مشتاق لقاست

***