دیوان بیدل شیرازی/نصیحت

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
مکان گنج نصیحت
از بیدل شیرازی
طرح فلک
دیوان بیدل شیرازی


الا ای شهنشاه با فر و هوش به پاکی گوهر چو روشن سروش
الا ای جهاندار با داد و دین که باد آفرینت ز جان آفرین
جهاندار فتح علی پادشاه مهین نعمتی خلق را از اله
منه دل برین خاکدان خراب که بنیاد خاکست بر روی آب
چو بر آب باشد زمین را قرار نباشد بنائی چنین استوار
نه پیش از تو آخر جهان داشتند به حسرت گذشتند و بگذاشتند
چو از خردسال و چو از سالخورد که را دهر آورد که آخر نبرد
نماند به کس گوهر و تاج و تخت چو بندند ازین دیر ویرانه رخت
درین دیر فانی پس از مرگ کس نکوئی و زشتی بمانند و بس
اگر نام و نیکیت بود زنده ای درو تا جهانست پاینده ای
بسی در عجم شهریاران بدند به هر خیل بسی نامداران بدند
به گور اندران مورشان جمله خورد بمردند و کس نام ایشان نبرد
از آن نامداران و گردنکشان همی زنده مانده است نوشیروان
عرب زاده ای بیش حاتم نبود به خیل عرب همچو او کم نبود
چو نام نکو داشت پاینده ماند بمرد و چنین نام او زنده ماند
چو خواهی که نامت بماند بسی مکن جز نکوئی تو با هر کسی
چو هستی نگهبان خلق از خدا در عدل بر روی مردم گشا
چنان عدل کن کز تو ترسند و بس نه از یکدگر همچو دزد و عسس
رعیت ببینند چون داوری نترسد فقیری ز زور آوری
چو دزدان نترسند ز پاس امیر برند همچو موران متاع فقیر
بباید که از سطوت دادرس بترسند هم سنگ دزد و عسس
بر احوال هر بنده بیننده باش چو آزاده ای در غم بنده باش
همان کن تو با بندگان خدا که بر خویشتن داری آنرا روا
چنان باش با زیر دستان خویش که خوش باشی ار آیدت آن به پیش
پس از خویش در دهر چیزی منه چو دادت خدا در ره او بنه
بده هر چه داری و بنهاده گیر وگر دست دادن نداری نگیر
مغی کو پرستش بر آذر کند بسی بهتر از آنکه بر زر کند
بیا زین جهان نام نیکو ببر نبرده است با خود کسی سیم و زر
گر امروز چیزی که داری دهی بسی به که فردا به حسرت نهی
چرا بایدت چیزی امروز داشت که فردا بباید گذشت و گذاشت
اگر چه جهاندار پیغمبر است ولی چشم خلق جهان بر زر است
دل و هوش شاه باید اندوخته نجوید کسی خرمن سوخته
زر همراه زور و توان بایدت وگر آن نداری به کار نایدت
نبیند چو دشمن ز تو مال و جاه نگردد کسی گرد درگاه شاه
فرومایگان را نکوئی بدیست ترحم به کژدم ز نا بخردیست
رخ زشت رویان بر آراستن وز ایشان پریچهرگی خواستن
سرودن به بو جهل عثریل را نصیحت نمودن غرازیل را
سیاهی زنگی ستردن به آب عمر را سخن گفتن از بو تراب
همه نخل در خاره بنشاندست همه تخم در شوره افشاندنست
تو پاکی مسجد مجو در کنشت که هرگز نیاید نکوئی ز زشت

***