دیوان بیدل شیرازی/طرح فلک

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
نصیحت طرح فلک
از بیدل شیرازی
نار نمرود
دیوان بیدل شیرازی


خداوند پیدا و پنهان توئی به هر زنده بخشندهٔ جان توئی
ز ذره تو طرح فلک ریختی ز مشت گلی آدم انگیختی
خود این خاک هرگز وجودی نداشت به کتم عدم بود و بودی نداشت
تو خود آوردیش در وجود وگر نه ز ممکن نشانی نبود
تو دادی بدان مشت گل برتری ز تو یافت بر نه فللک سروری
چنان پایه افزودی آن خاک را که برد از شرف آب افلاک را
کشیدی چنان نقش پرگار خویش که احسنت گفتی به کردار خویش
اگر نیک یا بد نه خود کرده ایم ترا بنده و دست پرورده ایم
نخستین چو از جود پرورده ای جمادی به احسان بشر کرده ای
همان چشم داریم انجام کار کز آغاز دیدیم ای کردگار
در جود بر ما تو بگشاده ای نداریم جز آنچه تو خود داده ای
چنان کز خداوندگار جهان به جز جان بود هر چه ما را از آن
نبی و امامان نیکو سرشت که هر یک بما حجتند از بهشت
به شب خلق را جمله خورشید وار به روز سایهٔ رحمت کردگار
جهان با وجود نبی تنگنا بزرگ است مهمان و کوچک سرا
کجا آسمان را بود پایه اش کجا آفتابست چون سایه اش
که با رفعت قدر خاتم نگین نهم آسمانست هفتم زمین
چو بر کوهه ای زین بگیرد قرار فروزنده ماهسیت از کوهسار
فلک تنگنایی ز میدان او زمین گردی از خاک ایوان او
بر او آسمان باشدش بارگاه ز زر حلقه ای بر درش مهر و ماه
به دل شیر گیر و به رخ دلکش است به بزم آفتاب و به رزم آتش است
به روز دغا چون تهمتن بود به گاه عطا ابر بهمن بود
چو خشم آورد گرم چون آتش است چو رحمت کند آب آتش کش است
به هنگام لطف و به گاه عتاب به یک دست آتش به یک دست آب
به تابندگی روی او آفتاب به بارندگی دست او چون سحاب
کجا مهر چون روی او روشنست که این آفتاب از کسوف ایمن است
کجا چون کف اوست ابر بهار که این در فشانست و آن قطره بار
نم از رشحهٔ ابر جودش نمی است وظیفه خور خوان او عالمی است
نگویم که در جود چون حاتم است که حاتم نخستین او خاتم است
گرفتم نبی بود حاتم به جود به جود و کرم همچو او کس نبود
نخستین پیغمبران آدم است ولی اشرف انبیا خاتم است
خوش از عدل او روزگار جهان ز تیغ کجش راست کار جهان
جهان جسم و ذاتش چو در جسم جان کجا جسم ماند دمی بی روان
در عدل چون بر جهان باز کرد خدایش به گیتی سر افراز کرد
نه بر زیر دستی به عهدش ستم نه از چیره دستی به دل بار غم
به یک آبخور شرزه شیر و غزال به یک خوابگه ماکیان و شکال
به هم آشیانی تذرو و عقاب به هم خانگی عنکبوت و ذباب
سگان روز و شب پاسبانی کنند به هر گله گرگی شبانی کنند
به نرمی گراییده آهن دلان فراموش کرده ستم آسمان
نه بر بیدلی جوری از دلبری نه بر مفلسی کینهٔ اختری
سپهر گزاننده نیکی گرای سموم گدازنده سردی فزای
بود تا جهان زندگانی کند جهانداری جاودانی کند
ز هر نعمتی بی نیازیش باد به هر دو سرا سرفرازیش باد
مر او را جهان آفرین باد یار نبیناد هرگز بد روزگار

***