دیوان بیدل شیرازی/مرغ سحر

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
خود بینی مرغ سحر
از بیدل شیرازی
طفل نو آموز
دیوان بیدل شیرازی


نالیدن مرغ سحر برد از سر من خواب را وقت صبوح است ای پسر بیدار کن اصحاب را
تا بر مراد ما شود این گردش دوران دمی در گردش آور ساقیا جام شراب ناب را
مه سر زد ای رشک قمر برگ گلست از ژاله تر خیز و غنیمت می شمر سیر گل و مهتاب را
بنمای رخسار چو مه از زیر زلف عنبرین بینند تا مردم به شب خورشید عالمتاب را
از عشق روی دلبران شیخم نصیحت می کند ترساند از تر دامنی افتاده در گرداب را
حال درون خستگان دلخسته می داند که چیست تا چند میگوئی سخن از تشنگان سیراب را
هر لحظه تا صید دلی بندد به زلف خم به خم چین بر سر چین می نهد آن سنبل پر تاب را
بیمت ز جان باشد مکن خود با غم عشق بتان داری غم سر پا منه دریای بی پایان را
افکنده در دیوار تن بس رخنه آب دیده ام آری خرابی می کند ننشانی ار سیلاب را
بیدل که عمری حلقه سان سر سود بر درگاه تو آخر به کام دشمنان بدرود گفت احباب را

***