دیوان بیدل شیرازی/خود بینی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
رحل اقامت خود بینی
از بیدل شیرازی
مرغ سحر
دیوان بیدل شیرازی


وصال دوست دهد دست گر گدائی را نیاورد به نظر ملک پادشاهی را
به رهگذار نکویان ز شوق خاک شدم بود که دست دهد خاک پائی را
کسی که گشت گرفتار درد خود بینی به غیر داروی عشقش مجو دوائی را
مگو ز خلد برینم که کشتگان غمت به جز تو از تو نخواهند خونبهائی را
از آن بزلف تو دل بسته ام که در آفاق جز آن کمند ندیدم گره گشائی را
اگر چه عشق جمالت بلای جان و دلست به جان و دل بخرم این چنین بلائی را
جز آن دو زلف که بستند ره به مردم چشم کسی نه بسته به مهمان در سرائی را
دو چشم مست تو زینسان که فتنه انگیزند به پارس می نگذارند پارسائی را
بریخت خون دلم ترک مست او عجبست که آشنا بکشد هرگز آشنائی را
ز افعی سر زلفش دلم نپرهیزد که از بلا نبود بیم مبتلائی را
کشید بار غم او دلم که داشت گمان که پشه بکشد سنگ آسیائی را
هزار مرتبه زان خاره به بود بیدل دلی که خو نکند عشق دلربائی را

***